// چهار شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۳ ساعت ۲۱:۱۱

نگاهی به سریال Better Call Saul: فصل اول، قسمت سوم

هشدار: این مطلب داستان سریال و قسمت سوم  را  لو می‌دهد.

دو اپیزود افتتاحیه‌ی «بهتره با ساول تماس بگیری»، علاوه‌بر اینکه اعتمادمان را جلب کرد، شخصیتی به نام جیمی مک‌گیل را معرفی کرد که به طرز شگفت‌انگیزی نسبت به پرسونای آینده‌اش، آسیب‌پذیر، شکسته و دوست‌داشتنی است و البته سازندگان ما را با ساختار و صدای سریال نزدیک و دوست کردند. با آغاز قسمت سوم، سریال وارد ماجرای جدی‌تری می‌شود و نویسندگان بعد از اینکه قواعد بازی را نمایش دادند، حالا واقعا داستان را روی ریل انداخته و وارد فازِ اصلی‌اش می‌کنند. حالا ما اپیزودی یک‌دست داریم که جیمی را تقریبا در تمام طول‌اش به حرکت و تصمیم‌گیری وا می‌دارد. داستانی که با رهاکردن جیمی با آن همه پول در پایان‌اش، درکنار پی‌ریزی مقدماتِ قسمت‌های آتی، مثل دو اپیزود قبلی، به پروسه‌ی کندوکاو در درون جیمی و انگیزه‌هایش ادامه می‌دهد. با این تفاوت که جیمی این‌دفعه چیزهای بیشتری یاد می‌گیرد. همه‌ی این‌ها در کنارهم اپیزود سرگرم‌کننده و رو‌به‌جلویی را می‌سازند.جیمی این روزها حسابی با وجدان‌اش، سراینکه برای موفقیت باید دست به قانون‌شکنی زد یا نه، در جنگ و جدل است. اصلا همین درگیری ذهنی‌اش بود که باعث شد، چنان نقشه‌ای کشیده و سر از خانه‌ی توکو درآورد. وجدانی که طبیعتا به مرور زمان از اثرگذاری‌اش روی تصمیمات و رفتار جیمی کاسته می‌شود تا شاهد همان ساول گودمنِ شیادی که رسما بویی از وجدان نبرده است، باشیم. در راستای همین موضوع، خیلی خوب بود که دیدیم جیمی به عنوان آدمی که هنوز به طورکامل از دست‌نرفته، سعی کرد هرطور شده به خانواده‌ی کِتِلمنز در رابطه با خطری که تهدیدشان می‌کند، خبر دهد. این تصمیم فقط به خاطر اینکه خودش هم از این مسئله سود می‌برد، نبود. بلکه جیمی بیشتر به خاطر هراس و عذابی که از صدمه‌دیدن احتمالی این خانواده، در وجودش حس می‌کرد، دست به این کار زد. به خاطر وجدانی که هنوز کورسویی از آن در رفتار جیمی قابل رویت است. اما این فقط یک طرف ماجرا بود. تلفن جیمی، رسما او را وارد ماجرای پر فراز و نشیبی در طول این اپیزود کرد که حسابی عرق‌اش را درآورد. پس می‌توان گفت این یکی از لحظاتی بود که شخصیت ساول را شکل می‌کند و به او یاد می‌دهد، برای بیرون ماندن از بازیِ مرگ و دردسر، نباید به جز خودش، نگران کس دیگری باشد و فقط و فقط به سودی که این وسط به جیب می‌زند، فکر کند، نه اینکه به خاطر بی‌تجربگی و قاطی‌کردن خودش با مشکلات دیگران، آنگونه بدبختانه برای نجاتِ خودش، سر به بیابان بگذارد و وقت‌اش را با سر و کله زدن با یک مشت پلیس و خلافکار روانی بگذراند. better-call-saul-nacho_article_story_large شخصیت‌پردازی و سر‌کشیدن به تکه‌های مختلف تشکیل‌دهنده‌ی جیمی به همین خلاصه نمی‌شد. با اینکه ناچو در مقایسه با توکو از عصبانیت‌های کنترل‌ترشده‌ای بهره می‌برد، اما جیمی کاملا از خطری که این مرد می‌تواند داشته باشد، آگاه است. برای همین تماشای طنازی و به‌آب‌و‌آتش زدن‌اش برای دوری از دردسرهایی که این مرد می‌تواند برایش درست کند، جالب و دیدنی بود. سازندگان هم به زیبایی صحنه‌های خوبی از این مسئله بیرون کشیده بودند. از وقتی که برای محکم‌کاری پنجاه‌تا پیغام برای ناچو می‌گذارد، تا وقتی که برای اینکه ناچو را تحت‌تاثیر قرار دهد، جلوی پلیس‌ها فیلم بازی می‌کند. کمی بعد، شاهد گوشه‌ای از ذهن خلافکارانه و زیرک جیمی هستیم. جایی که او متوجه‌ی نبودِ آن عروسک شده و بلافاصله به نتیجه رسیده و می‌فهمد خانواده‌ی کتلمنز، گروگان‌گیری‌شان را صحنه‌سازی کرده‌اند. فلش‌بک ابتدایی اپیزود، روی بخشِ نامعلومی از گذشته‌ی جیمی دست گذاشته بود. فهمیدیم او قبلا اشتباه بزرگی مرتکب شده و از روی بی‌میلی به آلبکرکی نقل‌مکان کرده است. از سویی دیگر، در «بریکینگ بد» هیچ‌وقت به طور دقیق از ریشه‌های شخصیت مایک حرفی نزده نشد. اینکه چه چیزی سبب خروج‌اش از اداره‌ی پلیس فلادلفیا شده است. ولی با نگاهی به حال‌ و روز مایک می‌توان حدس زد که این «اتفاق» هرچه بوده، انتخابِ مایک نبوده و به مزا‌ق‌اش خوش نیامده و البته شاید زندگی‌اش را سر و ته کرده باشد. پس می‌بینیم که جیمی و مایک هردو به خاطر اشتباهاتی که در جایی دیگر مرتکب شده‌اند، از آلبکرکی سردرآورده‌اند. هر دو وضعیت اسفناکی دارند و شغلِ درست و درمانی هم ندارند. تمام این‌ها درحالی است که سرنوشت در این اپیزود آنها را بیشتر از قبل به هم نزدیک می‌کند. سریال در دو اپیزودِ قبل، در استفاده از مایک خساست به خرج می‌داد و در این اپیزود هم چندان اتفاق بزرگی نمی‌افتد و برای مثال آنها یک‌دفعه تبدیل به دوتا رفیق و همکار نمی‌شوند، اما با این حال، وقتی مایک، جیمی را از آن تنگنا بیرون کشید و کمک‌اش کرد، یک لبخندِ دُرُشت روی صورت‌ام نقش بست. در این میان، این جمله‌ی مایک که:«هیچکس دوست نداره، خونه‌اش را ترک کنه»، شاید نشانه‌ای از پس‌زمینه‌ی داستانی شخصیت‌اش باشد که جایی در این فصل به سراغ‌اش خواهیم رفت و از حقیقت پشت سردی و غم عمیقِ او پرده برمی‌داریم. beeee «بهتره با ساول تماس بگیری» در سومین قسمت‌اش هم ثابت می‌کند چقدر در داستان‌سرایی و طراحی تهیه، پرجزییات، سرگر‌م‌کننده و آینده‌دار است. هیچ‌کس مثل باب ادنکیرک نمی‌تواند در آن واحد هم خستگی و نااُمیدی را اینقدر قابل‌باور به نمایش بگذارد و هم با تقلید دیالوگ معروف جک نیکلسون در فیلم «درخشش»، بامزه باشد. با اینکه کفه‌ی درام سریال سنگین‌تر است، اما نویسندگان توانسته‌اند، جایی ویژه در سرتاسر اپیزود برای کمدی هم پیدا کنند. از وقتی که جیمی ثابت می‌کند شاید مثل والتر وایت شیمی‌دان نباشد، اما بلد است چگونه از دستمال تولت، «تغییردهنده‌ی صدا» درست کند گرفته تا وقتی در توصیف آلبکرکی می‌گوید:«من دوتا چیز درباره‌ی آلبکرکی می‌دونم: اول اینکه حتی باگزبانی هم دوست نداره اونجا باشه، و  اگه صدبار هم بهم مهلت بدی، باز نمی‌تونم تلفظ‌ش کنم.» نظر شما درباره‌ی این قسمت چیست؟ بهترین سکانس را کدام می‌دانید، یا چه چیزی را ناامیدکننده پیدا کردید؟ لطفا دیدگاه‌های خود را با ما در میان بگذارید. تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده