// سه شنبه, ۴ فروردین ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۲۰

نگاهی به سریال «مردگان متحرک»؛ فصل پنجم، اپیزود پانزدهم

با احساس خاصی اپیزود پانزدهم را تمام کردم. دقیقا مطمئن نبودم آیا قشقرقی که ریک به پا کرد، درست و منطقی بود یا نه.

 شاید تصویر ابتدا مات و کدر بود، اما کمی که به جزییات و تکه‌های داستانی فکر کردم، به تصویرِ روشن‌تر و قابل‌قبول‌تری رسیدم. اما به طور کلی فکر می‌کنم نویسندگان برای اینکه ریک را به این نقطه برسانند، بهتر بود کمی بیشتر وقت صرف پرورشِ این مسیر می‌کردند. چون آن زد و خوردهای پایانِ کار و وراجی‌های ریک از چیزی که از شخصیت‌اش می‌شناسیم، فاصله داشت. هرچند اگر روی قسمت‌های فراموش‌شدنی و جزیی اما حیاتی این چند اپیزود اخیر زوم کنید، می‌توان با رفتار ریک کنار آمد. روی هم رفته، فکر نمی‌کنم تصمیم ریک برای کشتن پیت اشتباه بود، اما کاش حرکت ریک به سوی این تصمیم، منطقی‌تر روایت می‌شد. یا عمیق‌تر به ذهن‌اش نفوذ می‌کردیم، تا از فاصله‌ای نزدیک‌تر از درون‌اش خبردار شویم. حقیقت‌اش، با اینکه این اپیزود چندین داستان را جلو می‌برد، اما ماجرای اصلی بین ریک و جسی و پیت بود. اصلا بحث و جدل اصلی اپیزودِ پانزدهم این است که آیا کشتن پیت با توجه به وضعیت ذهنی ریک و تجربه‌هایی که پشت سر گذاشته، تنها و بهترین انتخاب بود؟ خب، بماند که نتیجه‌گیری و کارگردانی سکانس پایانی کمی لنگ می‌زد، اما شواهد نشان می‌دهد که آره، پیت باید از میان برداشته می‌شد و ریک و افرادش، آدم‌های مناسب‌تری برای رهبری الکساندریا هستند.

هشدار: این مطلب داستان سریال و اپیزود پانزدهم  را کاملا لو می‌دهد.

روش ریک برای زندگی شاید خشن‌تر از الکساندریایی‌ها باشد، اما درست است. ریک می‌داند یک مهره‌ی پوسیده چگونه می‌تواند کل مجموعه را خراب کند. زیرا قبلا این را با شین از سرگذرانده است. ریک در اوج تفکرِ خون‌آلودش، قدر و ارزش زندگی و انسان‌های دور و اطراف‌اش را بهتر از الکساندریایی‌های به‌ظاهر متمدن می‌داند. آنها در برخورد با مرگ و سیاهی‌ها «عشق» را بهتر از هرکسی درک می‌کنند و می‌دانند تک‌تک ثانیه‌هایی که با هم هستند، چقدر اهمیت دارد. برای همین است که اینقدر برای جسی که به روشنی به او علاقه دارد، تلاش می‌کند. این درحالی است که الکساندریایی‌ها هنوز تفکری مثل دنیای قبل از آخرالزمان را دارند. آنها هنوز مزه‌ی تاریکی و هزار جور دشواری دیگر را نچشیده‌اند تا در گرمای سوزانده‌ی آتش‌اش، مقاوم شده باشند و به عزیزان‌شان جوری دیگر نگاه کنند. چون امثال ریک هستند که می‌دانند معنی فرزند، همسر و دوست یعنی چه. چون بارها و بارها آنها را از دست داده‌ یا تا مرز از دست‌دادن‌شان پیش رفته است. این نگاه مقدسی است که پیت هیچ‌وقت به آن دست نخواهد یافت، مگر اینکه چندسالی را آن‌سوی حصارها برای زندگی‌اش بجنگد تا قدر عافیت را بداند. walking این درحالی است که طرز فکر و رفتار دیانا ما را یاد شخصیت دان، رهبر بیمارستان پادگان‌گونه‌ی آتلانتا، می‌اندازد. دیانا فقط به این دلیل کتک‌خوردن جسی را نادیده می‌گیرد، چون پیت جراح است و آنها به او نیاز دارند. تازه، این دیانا بود که ریک را دوباره کلانتر کرد تا امنیت را برقرار کند. همچنین اگر بخواهیم عادل باشیم، ریک ابتدا برای یافتن راه‌حل، مسئله‌ی جسی را با دیانا مطرح کرد و راه‌حل دیانا هم چیزی بود که ریک قبلا شبیه‌اش را در رژیم بیمارستان دیده بود. پس، این سوال مطرح می‌شود که اگر به تجربه‌ی ریک اعتماد نداری، چرا اصلا او را مرد قانونِ شهرت کرده‌ای. هرچند این وسط، نه راه‌حل دیانا عالی بود و نه ریک. فکر می‌کنم یک چیزی بین این دو، مسیر درست‌تر و متمدن‌تری می‌بود. اما به طور کلی فکر می‌کنم، همه باهم موافق‌ایم که روش رهبری دیانا، خیلی خطرناک‌تر و حفره‌دارتر از مال ریک است. در این میان، صحنه‌های خوبی برای کارل و اِنید در نظر گرفته شده بود. جایی که آنها هنگام مخفی شدن در تنه‌ی آن درخت، خودشان را در یک لحظه‌ی رومانتیکِ آخرالزمانی پیدا کردند. اما راست‌اش را بخواهید، آن درخت افتضاح‌ترین جایی است که برای فرار از زامبی‌ها می‌توان در آن مخفی شد! از سویی دیگر، دریل و آرون در لحظاتی که به روشنی مقدمه‌چینی اتفاقاتِ شومِ آینده است، به نشانه‌هایی برخوردند که به گمان‌ام توسط «گرگ‌ها» (Wolves) برجای مانده بودند. مخصوصا اینکه این هفته نشان W روی پیشانی‌ زامبی‌ها، با قدرت بازگشته بود. همچنین بدن‌های تکه‌تکه‌شده‌ای که آخرین‌بار آنها را در اپیزود نهم دیده بودیم. راستی، آنها زنی را هم پیدا کردند که به درخت بسته و تبدیل به ضیافتی حاضر و آماده برای زامبی‌ها شده بود؛ روشِ شیطانی و کثیفی برای مُردن که از ذهن مریض انسان‌هایی خطرناک نشات گرفته است. البته یادمان نرود کارول دقیقا با چنین سناریویی، سَم را تهدید کرد! درباره‌ی موضوع Wها باید اضافه کنم که عده‌ای آن را به مورگان نسبت می‌دهند. اینکه در واقع این Wها، M هستند که برعکس حکاکی شده‌اند. از آن جایی که  ورود اجتناب‌ناپذیر مورگان از ابتدای فصل خبر داده شده، امکان دارد همه‌ی این آتش‌ها از زیر سر مورگان بلند شود. چون بالاخره می‌دانیم این بشر چقدر تغییر کرده و چگونه به‌شکل فجیهی از لحاظ روحی و روانی از هم پاشیده است. در مسیر همین مقدمه‌چینی، ساشا را داشتیم که رسما درحال زندگی در برج ساعتِ شهر است و آنقدر در این مدت زامبی کشته که در هدف‌گیری شدیدا حرفه‌ای شده است و به احتمال زیاد نقش مهمی را در اپیزود نهایی بازی خواهد کرد. همراهی ساشا/میشون/روزیتا هم در ابتدا احساس ویژه‌ای بهم وارد نکرد و در نگاه نخست بیشتر شبیه لحظاتی برای پُر کردن زمان بود، اما در سکانس پایانی فهمیدم که نه، برای باورپذیرشدن آن تصمیم میشون، باید مقدار زمان بیشتری را با او سپری می‌کردیم. walkingf این وسط، دروغگویی نیکولاس را داشتیم که به رویارویی زیبایی بین او و گلن ختم شد. این درحالی است که فقط ریک می‌داند که گلن حقیقت را می‌گوید. اما از آنجایی که ریک در پایان خودش را مثل دیوانه‌های زنجیری، نشان داد، ممکن است دیانا فکر کند این گلن و نوحا هستند که افرادشان را جا گذاشتند. با توجه به حرف‌های گابریل در هفته‌ی پیش، ریک یک‌جورهایی با کارهایش رسما روی خزعبلاتِ گابریل مهر تایید زد. البته در آن روی سکه، امکان‌اش است که دیانا از واقعیت وجودِ ضعیفِ نیکولاس و ایدن خبر داشته باشد. چون اگر یادتان باشد، او زمانی که گلن به نیکولاس مشت زد، خوشحال شد. و همچنین در این اپیزود هم در زمان فیلمبرداری از نیکولاس اشاره کرد که «آره، من می‌تونم همه‌چیز رو ببینم». پس، امکان‌اش است که او قادر باشد دروغگویی نیکولاس را به راحتی حدس بزند. چون در این اپیزود فهمیدیم که دیانا از ماجرای جسی و پیت هم خبر داشته و دخالتی نکرده است. در این میان، ناگفته نماند درگیری بین ریک و پیت خیلی عجیب و غریب بود. یک طرف ریک را داریم؛ پلیسی آموزش‌دیده و بازمانده‌ی سفت و سختی که بینی دشمنان قوی‌تری را به خاک مالیده و حالا این آدم حتی نمی‌تواند به سادگی از پس دکتری الکلی که حواس درست و حسابی‌ای هم ندارد، برآید! انتخاب میشون برای طرفداری از تمدن اتفاق جالبی است، ولی آنقدر در این رابطه به او نزدیک نشدیم تا باورش کنیم. از آنجایی که درلحظات پایانی فصل به سر می‌بریم، فکر نمی‌کنم برای بیان دلایل‌اش فرصتی درنظر گرفته شود. اما روی هم رفته، برداشت‌ام از این سکانس مثبت بود. اینکه ریک ناخواسته می‌خواهد قانون جنگل را در یک محیط متمدن‌تر اجرا کند، باعث شد به زاویه‌ی تازه‌ای از شخصیت اصلی کل سریال دست پیدا کنیم. آن بیرون در دنیای وحشی، ریک بی‌رحم اما مهربان است. اما حالا در بازگشت به حال‌و‌هوای دنیای گذشته، دچار یک‌جور ناهماهنگی ذهنی شده و کُدهای اخلاقی‌اش را از دست داده است. احساس می‌کنم نویسندگان می‌خواستند، چنین مسئله‌ای را کاوش کنند، اما آنقدرها در آن موفق نبودند. اپیزود پانزدهم فصل پنجم با قطعه‌ی «Somewhat Damaged» از گروه «ناین اینچ نِیلز» خیلی با معنی و مفهوم و با قدرت فوق‌العاده‌ای آغاز شد. نویسندگان در ادامه داستان پُراضطراب و متفاوت الکساندریا را ادامه دادند و برای اپیزود ۹۰ دقیقه‌ای غیرقابل‌پیش‌بینی هفته‌ی بعد هم زمینه‌چینی کردند. این از آن اپیزودهایی بود که باید بعد از تماشای قسمت بعدی درباره‌‌اش قضاوت کرد. ولی این را می‌دانم که این قسمت ضعیف‌ترین قسمت بین قسمت‌های الکساندریامحورِ سریال بود. وجود برخی مشکلات و تناقض‌های جزیی از کوبندگی اتفاقات کاسته بود، اما روی هم رفته، نمی‌توان فراموش کرد که حالا بادبادکِ قرمز رها شده و در اوج از هم گسستگی الکساندریا، گرگ‌ها زوزه‌کشان خواهند آمد. آیا همه‌چیز همانطور که انتظار داریم، از آب درمی‌آید؟ نظر شما درباره‌ی این اپیزود چیست؟ بهترین سکانس را کدام می‌دانید، یا چه چیزی را ناامیدکننده پیدا کردید؟ لطفا دیدگاه‌های خود را با ما در میان بگذارید. تهیه شده توسط زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده