// سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۰۰

نگاهی به فصل اول سریال Daredevil

از سریال «دردویل» به عنوان خوش‌ساخت‌ترین سریال ابرقهرمانی این روزهای تلویزیون یاد می‌شود. در زومجی نگاهی به فصل اول این سریال می‌اندازیم و می‌بینیم آیا این گفته، حقیقت دارد یا خیر. با زومجی همراه باشید.

هشدار: این متن بخش‌های از داستان سریال را لو می‌دهد.

خیلی دیر سراغ سریال ابرقهرمانی جدید مارول، «دردویل» محصول شبکه‌ی نت‌فلیکس را گرفتم. چون مزه‌ای که از آخرین ملاقاتم با ابرقهرمان‌ها در قالب تلویزیون در دهانم باقی مانده بود، چندان شیرین، هیجان‌انگیز و رضایت‌بخش نبود. اما خیزش همه‌جانبه‌ی ابرقهرمان‌ها در دنیای سرگرمی حقیقتی است که نمی‌توان انکارش کرد. می‌خواهید دوست داشته باشید یا نه. این روزها ابرقهرمانان علاوه‌بر پرده‌ی نقره‌ای سینما، دارند چیرگی‌شان بر تلویزیون را هم ثابت می‌کنند. اما هرچقدر دیدن ورجه وُرجه‌های کاپیتان امریکا و تونی استارک در فیلم‌های پرخرج مارول تماشایی است، ماجراهای فرعی دنیای سینمایی مارول (یا دی.‌سی) در تلویزیون دارای آن هویت و ویژگیِ جذابی که من ازشان انتظار دارم، نیستند. اغلب با یک مشت نمایش‌های نوجوان‌پسند طرف هستیم که بیشتر سعی در دادن شاخ و برگ‌های مختلف به فیلم‌های مارول هستند تا اینکه به تجربه‌ای متفاوت تبدیل شوند. اما این قضیه درباره‌ی «دردویل» صدق نمی‌کند.

دیدن همان اپیزودِ راه‌اندازِ سریال کافی بود تا ابتدا درگیر زندگی این شورشگرِ نابینا شوم و بعد به این نتیجه برسم که آره، ظاهرا با سریال بزرگسالانه‌تر و پیچیده‌تری در مقایسه با دیگر برنامه‌های ابرقهرمانی طرف هستم. سریالی که شاید با توجه به پارامترهای کمال‌گرایانه، اثر کاملی نباشد، اما بدون‌شک با توجه به چیزی که از دیگر ساخته‌های ابرقهرمانی تلویزیون دیده‌ایم، شاید بهترین‌شان محسوب شود. از همان یکی-دو اپیزود نخست سریال مشخص بود که با سریالی مواجه‌ایم که به یک خط داستانی یک‌لایه بسنده نمی‌کند. بلکه در عوض، قهرمانش را در موقعیتی دوگانه قرار می‌دهد. او را از هم می‌‌شکند و در موقعیت‌های تراژیکِ رها می‌کند. به پروسه‌ی تمام شخصیت‌های اصلی‌اش احترام می‌گذارد. اکشن‌هایش بزن در رو نیست، بلکه کاملا احساس سینمایی و زمینی و کارگردانی‌شده‌ای در آنها وجود دارد و درنهایت، یک ضدقهرمان دوست‌داشتنی اما ترسناک خلق می‌کند که جای خالی‌اش در دنیای سینمایی مارول، حسابی حس می‌شد. تمام اینها چیزهایی بود که در دیگر برنامه‌های ابرقهرمانی تلویزیون خلاشان احساس می‌شد، اما «دردویل» با جدی گرفتن آنها باعث شد تا این سریال را نقطه‌ی عطفِ سریال‌های ابرقهرمانی این روزها بدانیم. «دردویل» در مقایسه با چیزی که از مارول و دیگر ساخته‌های ابرقهرمانی انتظار داریم، چیز خیلی متفاوتی را ارائه می‌کند: خاک، خون، عرق و زمین‌خوردن.

wallhaven-194823

جدا از این‌ها، «دردویل» یک عنصر منحصربه‌فرد و مهم‌تر نسبت به دیگر ساخته‌های هم‌سبکش داشت که باعث شد بیشتر درگیرش شوم و بیشتر دوستش داشته باشم: منظورم همان چیزی است که سه‌گانه‌ی بتمن کریستوفر نولان را به اثری هیجان‌انگیز و نزدیک به مخاطب تبدیل کرده است. بله، پرداخت قهرمانی که هنوز با قهرمان شدن کیلومترها فاصله دارد. قهرمانی که لباس به تن می‌کند. راه و روش مبارزه را تا حدودی می‌داند. یک اید‌ه‌ی بزرگ برای رسیدن به عدالت نهایی برای خودش تنظیم کرده است و بدون اینکه چیزی از حقیقت بیرون بداند، قدم به کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک و جرم‌زده‌ی شهر می‌گذارد تا ترس به دل بدکاران و جنایتکاران بیاندازد و آن ایده‌ی زیبا و رویایی را به تمیزترین شکل ممکن به اجرا دربیاورد.

 اما این قهرمان خبر ندارد چه جنگلی انتظارش را می‌کشد. چه حیوانات درنده‌ای در خیابان‌ها پرسه می‌زنند و چقدر برای مبارزه ضعیف و درمانده است. نه تنها از لحاظ فیزیکی، بلندی دندان و تیزی چنگال، بلکه از لحاظ روحی و تحمل روانی. کمی که لای فاضلاب خیابان غلت بخورد و کمی که در برخورد با تاریکی دیگران، ضربه ببیند، تازه خودش را وسط درگیری ذهنی دیوانه‌واری پیدا می‌کند و یک پایش را در قلمروی شیطان می‌بیند. در سه‌گانه‌ی «شوالیه‌ی تاریکی» نولان با چنین بتمنی طرف بودیم که فقط شبیه قهرمان‌ها لباس می‌پوشید، اما در حقیقت انسانی بود پُر از لغزش، شکست، خودخواهی و اشتباه. مت مرداکِ «دردویل» بتمنِ مارول است. از آنجایی که من از شیفتگانِ مکتبِ بتمن نولان هستم، اینکه می‌دیدم در دنیای رنگارنگِ ابرقهرمانانِ مارول که ثور و تونی استارکش با درگیری‌های درونی پیچیده‌ای روبه‌رو نمی‌شوند، چنین «انسانی» ظهور کرده که باید قبل از هرچیز با اهریمنِ درونش مبارزه کند و در تاریکی شهرش جولان دهد، خوشحال و هیجان‌زده شدم. اولین نکته‌ای که «دردویل» را به چنین داستان متفاوت و ملموسی تبدیل کرده است، همین پردازش قهرمانش است. سریال که شروع می‌شود. مت مرداک ظاهرا قهرمانِ سیاه‌پوشِ شهرش است. اما نویسندگان او را از همان ثانیه‌ی نخست به عنوان سوپرمنِ هلز کیچن معرفی نمی‌کنند. چه بسا با مردی طرف هستیم که در مشت‌زنی رسما درب و داغان است و در تصمیم‌گیری کند و اعصاب‌خردکن. خودش چنین چیزی را می‌داند، اما وقتی صدای زجه و فریاد مظلومان را از دوردست‌ها می‌شنود، نمی‌تواند بی‌کار بنشیند و برای نجات‌شان دست‌به‌کار نشود. مردی که تاریکی را می‌بیند، دنیا را در حال سوختن حس می‌کند، اما برای موفقیت باید بر لبه‌ی تیغ حرکت کند.

daredeila

تصمیم مارول برای انتقال این کاراکتر به تلویزیون عالی بود. چون برخلاف اغلب کاراکترهای این روزهای مارول، همان‌طور که گفتم مت مرداک، کسی است که بیرون ریختن هویت و حال و هوای ذهنی‌اش در ۱۲۰ دقیقه‌ی یک فیلم سینمایی، مطمئنا به نتیجه‌ی درخشان و موردانتظاری ختم نمی‌شد. اما استفاده‌ی دقیق از فرصتی که اپیزودهای متوالی یک سریال در خدمت پیشبرد و غنی‌سازی درام می‌گذارند، کمک کرد، علاوه‌بر اینکه جنبه‌های مختلف این کاراکتر را در طولانی‌مدت مورد بررسی قرار دهیم، بلکه این فرصت را نیز داشته باشیم تا رابطه‌های او با افراد پیرامونش را هم بسط دهیم و صدالبته آنتاگونیستی را خلق کنیم که در حد و اندازه‌ی قهرمان قصه بیاستد و این نبرد را به داستان دوطرفه‌ی جذابی تبدیل کند. این وسط، باید اعتراف کنم پرداختِ ویلسون فیسک اینقدر خوب و کنجکاوانه بود که اکثر اوقات دلم برای مت و دیگران تنگ نمی‌شد و فقط دوست داشتم دوربین همینطوری این شخصیت را دنبال کند و نویسندگان همینطوری به روی هم گذاشتنِ آجرهای شخصیتش ادامه دهند.

چارلی کاکس در قالب مت مرداک درآمده بود. مردی که به‌علاوه‌ی ضرباتِ فیزیکی دردناک و خونینی که از دشمنانِ قدرتمندش دریافت می‌کرد و همیشه بعد از هر مبارزه، یکی-دو اپیزودی را درحال ناله کردن پشت سر می‌گذاشت، از لحاظ ذهنی هم همواره در جنگ و جدل با وجدان و ناخودآگاهش به سر می‌برد. اینکه شورشگر بودن، اجرای قانون به دستان خودمان، تا چه اندازه درست است. تا چه اندازه از لحاظ اخلاقی تو را به عنوان یک قهرمان نگه می‌دارد و از کجا به بعد از مبارزِ شیطان به برده‌ی شیطان تبدیل می‌شوی. این مهم‌ترین عنصری بود که با جدی شدن داستان، به مسئله‌ی اصلی مرداک تبدیل شد و کاکس هم با دقت و ظرافت زیبایی موفق شد این نبرد بی‌پایان و کلافه‌کننده‌ی مرداک با قاضی وجودش و خدای بالای سرش را نشان دهد. برخلاف بتمن او کسی نیست که روزها مجبور باشد در یک پرسونای دروغین فرو رود و آن را تا غروب آفتاب تحمل کند. مت مرداک روزها در دادگاه برای محافظت از بی‌گناهان تلاش می‌کند. این فقط پوششی برای مخفی بودن نیست. این چیزی است که به آن اعتقاد دارد. هرچند همین مسئله از نظر روانی تاثیر تخریب‌گر زیادی روی او دارد. مَت روزها از طریق قانون و قواعد جلو می‌رود. حالا چنین آدمی از یک جایی به بعد متوجه می‌شود، تمام این دویدن‌های روز راه به جایی نمی‌برند. انگار نه دادگاهی وجود دارد و نه محاکمه‌ای. او از یک جایی به بعد، می‌فهمد که تنها راه برقراری عدالت، زیر پوشش تاریکی شب است. از همین سو، باید گفت وکیل‌بازی‌های مت نیز اگر به اندازه‌ی خوشگذرانی‌های روزانه‌ی بروس وین، بی‌نتیجه‌تر نباشد، کمتر نیست.

daredeilddd

در چشم‌‌انداز نولان‌ از بتمن، ما با قهرمانی طرف بودیم که یک قانون دست و پاگیر داشت: «نکشتن». و این قانون حسابی توسط دیگران مورد سوءاستفاده قرار می‌گرفت. اما در «دردویل» مَت با مسئله‌ی کشتن یا نکشتن، درگیری تقریبا متفاوتی دارد. تنها کسی که از این قانون خبر دارد، خودش است. تازه، او تا حدودی آنقدرها خود را محدود به این قانون نمی‌کند. از همین سو، شاهد هستیم که با تنگ‌تر شدن حلقه‌ی دشمنانش و به‌در بسته‌خوردن‌های متوالی‌اش، او عقب نمی‌شیند تا یک قانون مسخره جلوی راهش را بگیرد و سبب شکستنش شود. به همین دلیل، او کاملا راضی و مایل است تا برای رسیدن به اهدافش کُدهای اخلاقی خودش را هم زیر پا بگذارد. حتی اگر این کار، شکنجه کردن، شکستن اعضا و شوت کردن آدم‌ها از پشت‌بام به امید فرستادن آنها به کما باشد. او حتی یک‌جاهایی دشمنانش را از طریق رها کردن آنها به جان دادن از زخم‌های سخت‌شان تهدید به مرگ می‌کند. در این که نیمی از وجود مت مرداک همچون جهنم می‌سوزد، شکی نیست. خودش به این مسئله اشاره می‌کند. به اینکه می‌تواند چنگال‌های شیطان را که سعی در بیرون آمدن دارد، حس کند. مرداک با عواقبِ تصمیمات و کنش‌هایش در جدال است. و آنها را می‌توان همه‌جا دید. در دنیای بزرگ‌تر سینمایی مارول، انسان‌ها گله‌گله می‌میرند، اما این قتل‌عام‌ها بی‌پرده نمایش داده نمی‌‌شوند. اما در گوشه‌ی کوچکترِ «دردویل» وقتی انسان‌ها ضربه می‌خورند، خونریزی می‌کنند. مخصوصا خودِ مرداک. برخلاف تمام تلاش‌های او، تعداد جنازه‌ها افزایش می‌یابد. مرگ کاملا در دید است و حتی مبارزه‌ها نیز به ندرت بدونِ پارگی‌ها و دریافت ضربه‌های دردناک و درنهایت یک‌عالمه بخیه تمام می‌شوند. مبارزه‌ی دیوانه‌وارِ دردویل و نوبو در اپیزود نهم را به یاد بیاورید. زنده بیرون آمدن مَت از آن مهلکه‌ی خونین، واقعا غیرمنتظره بود.

تمام اینها کافی بود تا مت مرداک را به عنوان قهرمانی ناکامل، انسان‌وار و آسیب‌پذیری ببینیم که چون اخلاقِ خاکستری‌اش به خودمان نزدیک است، دردهایش را باور می‌کنیم و از طرفی، سنگینی عذابِ وجدانش را حس می‌کنیم. درحالی که چنین خشونت و نگاهِ سیاهی کافی بود تا «دردویل» وارد مسیر بزرگسالانه‌تری در دنیاسازی این بخش از دنیای سینمای مارول شود. همین «دردویل» را از بقیه‌ی جهانِ مارول جدا کرد و همین یکی از عناصر مهمی بود که من را به این سریال جذب کرد. واقعا جای چنین شخصیتی در میانِ دریای قهرمانان مارول احساس می‌شد و «دردویل» حداقل در فصل اولش این خلا را پر کرد. فقط باید امیدوار باشیم حالا که مت مرداک یک لباس زره‌ای خفن به تن کرده، این او را تبدیل به یکی دیگر از قدرت‌های ضدضربه‌ی تمام‌عیار مارول نکند. چون تنها چیزی که دیدن زد و خورد‌های دردویل را نسبت به هالک تنش‌زا می‌کند، این است که او از پوست و گوشت ساخته شده، نه قوی‌هیکل سبز رنگی که گلوله‌ی تانک هم رویش اثر نمی‌کند.

یکی از هوشمندی‌های گروه ساخت این بود که آنها تقریبا برای بَدمن‌های داستان هم به طور مساوی مایه گذاشتند. همین تمرکزِ شدید روی ریشه‌های ویلسون فیسک، یکی از متعدد نکات مثبتِ «دردویل» است که آن را از دیگران جدا می‌کند. شاید فیسک در دو-سه اپیزود نخست به‌طور فیزیکی غایب بود، اما نویسندگان به‌طرز تاثیرگذاری به حضور او در سایه‌ها زندگی بخشیدند و مت مرداک و ما را برای پیدا شدن سر و کله‌اش آماده کردند. «دردویل» ریشه‌های شخصیت مت مرداک را بررسی نمی‌کرد. منهای فلش‌بک‌هایی که به گذشته‌اش زده می‌شد، ما وقتی وارد سریال شدیم، با مردی طرف بودیم که از قبل قهرمان‌بازی‌هایش را شروع کرده بود. اما فصل اول «دردویل» به واقع داستان ریشه‌های ویلسون فیسک یا کسی که در کمیک‌بوک‌ها به «کینگ‌پین» معروف است، بود. مردی که در اپیزود نخست در سایه‌ها می‌زیست و به یک نام ترسناک خلاصه می‌شد. تا اینکه اپیزود نهایی تمام نیروهای خفته‌ در این «نام» را رها کرد و از «فیسک» یک «کینگ‌پین» ساخت.

Vanessa-Marianna-meets-Wilson-Fisk

دنیای زیرزمینی خلافکارها، اسمش را بر زبان نمی‌آورد. از او به عنوان یک اسطوره، یک لولوخورخوره و خیمه‌شب‌بازِ شهر یاد می‌شود. وقتی یکی از زیردستانِ ناچیزِ او، اسم ویلسون فیسک را به مت مرداک لو می‌دهد، او بلافاصله و بدون‌ لحظه‌ای تردید، سرش را در میله‌ای تیز فرو می‌کند و خودش را به بدترین شکل ممکن می‌کشد. سریع این سوال در ذهن ما زنگ می‌زند: آیا فرو کردن سرمان در تکه آهنی تیز از کاری که کینگ‌پین با ما می‌کند، قابل‌تحمل‌تر و آسان‌تر است؟!

سپس، رونمایی از آدم‌بدِ بزرگ‌مان درست بعد از این سکانس اتفاق می‌افتد. وِنسا مکالمه‌شان را با شوخی درباره‌ی قیمتِ هنرهای مدرن، شروع می‌کند. دیالوگ‌های رد و بدل شدن بین آنها چندان چیز ویژه‌ای نیستند، اما جوابِ فیسک به این سوال که این تابلو چه احساسی در وجودتان ایجاد می‌کند، به سرعت تصویری از این آدم در ذهن‌تان می‌کشد:«باعث میشه احساس تنهایی کنم».

بله، در نگاه اول ایده‌ی یک خلافکارِ متمدنِ هنردوست که درمقابل وحشیگری‌ در کسب و کارش، می‌تواند آرامش‌بخش و ساده‌دل نیز به نظر می‌رسد، چیز جدیدی نیست. اما «دردویل» با کمک گرفتن از دو منبع، به این الگوی تکراری، عمق می‌دهد و آن را برای بیینده قابل‌باور می‌کند. اولین‌شان بازی شگفت‌‌انگیزِ خودِ وینسنت دن‌آفریو است. دوم زمان زیادی است که سناریو صرف پرداختِ نیروی متخاصم قهرمان می‌کند. در حقیقت، ماجرا فقط به هیولایی که استاد درست کردن یک املتِ خوشمزه در خانه‌ی باکلاسش است، خلاصه نمی‌شود. کینگ‌پین واقعا فردی است که در ذهنش آشوبی دیوانه‌وار جریان دارد. و این آدم با تمام قلدری‌هایش وقتی دهانش را برای تعامل با دیگران باز می‌کند، اصلا در مخفی نگه داشتنِ عمقِ به‌هم‌ریخته‌اش، موفق نیست. صدایش ضعیف است و موقع حرف زدن به نظر می‌رسد در نبردی سخت به سر می‌برد و در تلاش است تا نفس‌اش را تازه کند. یک‌جور حالت التماس بچه‌گانه و آسیب‌پذیری در رفتارش دیده می‌شود که با طرفِ سیاه و قدرتمندش ترکیب شده است.

 یکی از بهترین لحظات شخصیت‌پردازی او زمانی است که فیسک و ونسا درحال لذت بردن از شام‌شان در رستورانی شیک هستند. سریال به خوبی اجازه می‌دهد رابطه‌ی بین آنها به‌طور طبیعی رشد کند. در این بین، ما متوجه می‌شویم که هر دو به یکدیگر علاقه‌مند شده‌اند. اما علاقه‌مندی نه فقط از دید عاشقانه. زن به قدرت و کنترل او جذب شده و شاید مرد هم به اراده‌ و اعتمادبه‌نفسی که در فرد مقابل وجود دارد. یک‌دفعه به خودمان می‌آییم و می‌بینیم این دو چقدر خوب نقص‌ها و ضعف‌های یکدیگر را می‌پوشانند و در آن واحد می‌توانند به چه زوجِ هولناکی برای دیگران و آرامش‌بخشی برای خودشان تبدیل شوند.

 اما ناگهان کسی مراسم شام را به‌هم می‌زند و فیسک وارد جلدِ سیاه‌اش می‌شود. ما متوجه می‌شویم تقریبا تمام مشتریانِ داخل رستوران، بادی‌گاردهایی مسلح هستند. صحنه طوری چیده شده بود که هم از او مراقبت شود و هم همه‌چیز طبیعی جلوه کند. پس، در واقع خبری از یک شامِ معمولی در رستورانی شیک نیست. آنها وسط پادگانی نظامی نشسته‌اند. پادگانی که به دستور فیسک درست شده است. انگار خودِ فیسک هم مثل یک پادگان نظامیِ متحرک می‌ماند. تا چند دقیقه‌ی پیش، در حالت سبز و آزادش رها بود. اما وقتی یکی از سرکرده‌های مافیاهای روسی، جلوی ونسا خجالت‌زده‌اش کرد، این مثل فشردن زنگ خطرِ حمله‌ی احتمالی به پادگانش عمل کرد. حالا کسی که از دیوارهای پادگان بالا آمده باشد، تهدیدآمیز یا بی‌خطر، باید مورد هدف شلیک گلوله قرار بگیرد. فیسک به معنای واقعی کلمه، جمجمه‌ی آن روسی را با در ماشین خرد می‌کند. این آخرین‌باری نیست که فیسک را در این وضعیت می‌بینیم، اما وقتی دوباره فیسک را عصبانی می‌بینیم، به خاطر چنین دلیلِ مشابه‌ای است: او برخلافِ چیزی که به نظر می‌رسد، آدم شدیدا احساساتی‌ای است. دوست ندارد احترام زن‌ها (ونسا، مادام گائو) را از دست بدهد. عاشق ونسا و مادرش است. وقتی می‌‌گوید:«فردای بهتر» شعار نمی‌دهد تا خلاف‌هایش را مخفی کند. او واقعا به این هدف باور دارد. اما از آن طرف، می‌خواهد از راه کشت و کشتار به این هدف زیبا برسد. درست شبیه خیلی از رهبرانِ دنیای ما که کشتنِ ۱۰۰ هزار نفر را برای رسیدن به آینده‌ای روشن‌تر توجیه می‌کنند. ویلسون فیسک/کینگ‌پین تا قبل از سخنرانی‌اش در داخل ماشینِ اسکورتِ پلیس در اپیزود آخر، بین «این» و «آن» در رفت و آمد بود. اما بالاخره به توصیه‌ی مادام گائو می‌رسد و قبول می‌کند که واقعا چه کسی است: مردی با قصدی بد.

daredeildd

جدا از مت مرداک و ولیسون فیسک، گروه بازیگران مکمل هم حضور تاثیرگذاری در قصه داشتند. اول از هرچیز باید بگویم، خوشحالم که سریال به سمت و سوی ایجاد یک مثلثِ عاشقانه بین مت، فاگی و کارن نرفت. هر از گاهی سریال به سوی تنش‌های رومانتیک خیز برمی‌داشت، اما خوشبختانه قضیه جدی نمی‌شد. بزرگترین نفعی که سریال از امتناع نویسندگان از این کار برد، این بود که شخصیت کارن صرفا به عنصر «علاقه‌مندی» دیگر کاراکترها نزول پیدا نکرد. درنهایت، با دختری طرف بودیم که برای قوی بودن به فرد دیگری احتیاج نداشت یا  به آدمی خارج از آتش و دود تبدیل نشده بود. کارن، دختری بود که از همان ابتدا در میدان مبارزه حضور داشت و در پایان هم خودش مجبور بود گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. این وسط، شخصیت فاگی هم در خلق موقعیت‌های طنز و بامزه درصدد واقعی نشان دادن این آدم‌ها و تزریق درام به عنوان «نزدیک‌ترین فرد به قهرمان» حضور تازه و پررنگی داشت.

به این ترتیب، بازی‌های مسلط و احساسات‌برانگیز، سناریویی هوشمندانه و عمیق و اکشن‌هایی سنگین و قوی، کمک کردند در نهایت شاهد اقتباسِ تلویزیونی ستایش‌برانگیز و درگیرکنند‌ه‌ای از روی شخصیت مت مرداک باشیم. «دردویل» در طول فصل اولش کاری کرد تا برای دیدن ادامه‌ی ماجرا هیجان‌زده باشم. با اینکه با سریال کاملی طرف نیستیم. با اینکه سریال برخی اوقات (مخصوصا دو اپیزود آخر که در نتیجه‌گیری نهایی از اهمیت بسیاری برخوردارند) از نفس می‌افتاد و آن کیفیت و کوبندگی خط شروع را از دست می‌داد، اما سریال همواره برای کسی مثل من که در بررسی آثار اکشن/ابرقهرمانی سخت‌گیر و مشکل‌پسند است، آنقدر در باز کردن دنیای کاراکترها و معنی و مفهوم بخشیدن به مشت و لگد‌های قهرمان و ضدقهرمان قوی و عمیق بود که از تماشایش لذت ببرم. فقط امیدوارم روند شخصیت‌پردازی سریال در فصل بعدی هم ادامه پیدا کند و دوباره دردویل را در نبرد با چالش‌های درونی جدیدتر و سخت‌تری پیدا کنیم.


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده