// جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۰۰

نگاهی به قسمت هشتم فصل ششم سریال The Walking Dead

اپیزود نهایی نیم‌فصل اول فصل ششم «مردگان متحرک» یکی از ضعیف‌ترین‌های کل سریال بود. زومجی در این مطلب نگاهی به چرایی این موضوع و روند این قسمت انداخته است. همراه زومجی باشید.
fear-the-walkingf در کمال ناباوری اپیزود‌‌ هشتم چیزی نبود جز گردهمایی اسفناک و تهوع‌آور بدترین خصوصیات «مردگان متحرک» که به فاجعه‌ای تمام‌عیار ختم شد. اپیزودی که مطمئنا در میان ضعیف‌ترین‌های تاریخ سریال قرار می‌گیرد. راستش ما طرفداران وفاداری هستیم. چون علاوه‌بر صبوری به خرج دادن در جریان افت و خیزهای بسیار سریال در تمام این سال‌ها، امسال نیز شاید افت سریال در سه-چهار قسمت اخیر اذیت‌مان کرد، اما با خودمان گفتیم خدا بزرگ است و «مردگان متحرک» هم ثابت کرده خوب بلد است در اپیزود‌های نهایی به سیم آخر بزند، خسیسی را کنار بگذارد و آن روی دل‌انگیزش را به نمایش بگذارد. این درحالی بود که قبل از پخش این اپیزود مقاله‌ای نوشتم که در آن یک به یک به نکاتی که سازندگان باید برای اپیزود نهایی نیم‌فصل رعایت کنند، اشاره کردم. در هنگام تماشای این قسمت اما فهمیدم این نکات چگونه یکی پس از دیگری با عدم توجه‌ی سریال روبه‌رو می‌شوند. یکی با شدتی کمتر و یکی بدتر از آن چیزی که پیش‌بینی کرده بودم و حتی بعد از پایان این اپیزود به نکته‌ی غیرمنطقی دیگری در رابطه با پردازش ریک رسیدم که این نیم‌فصل را رسما با ناامیدی عصبانی‌کننده‌ای برایم به پایان رساند. از ماجرای بین مورگان و کارول گرفته تا موضوع تین‌ایجرها و بچه‌های خرابکار تا به سرانجام نرسیدن حداقلی داستان، افراط نویسندگان در باز گذاشتن تمامی داستان‌ها و تدوین شلخته‌اش. وای که اپیزود هشتم چقدر مزخرف بود! گناه تمام اینها وقتی سنگین‌تر می‌شود که هفته‌ی بعد با پخش اپیزود بعدی همه‌چیز از یادمان نمی‌رود، بلکه این چیزی است که باید تا بعد از تعطیلات به آن فکر کنیم! TWD_601_GP_0506_00521 بگذارید با ریک شروع کنم؛ قهرمانی که تا قبل از این هشت قسمت، یکی از بی‌حرف و حدیث‌ترین کاراکترهای سریال در زمینه‌ی شخصیت‌پردازی بود. اما به لطف این چند اپیزود شاهد یکی از بزرگ‌ترین گاف‌های نویسندگان در خصوص طراحی جایگاه او بین بقیه و چگونگی نگاه کردن اطرافیانش به او هستیم. چه گافی؟ خب، فصل ششم را با نقشه‌ی ریک آغاز کردیم. او به گودالی پُر از زامبی در نزدیکی الکساندریا برخورد کرد. ایده‌ی ریک این بود که آنها می‌توانند زامبی‌ها را به راهپیمایی وا دارند و از شهر دور کنند. اما در مرحله‌ی اول نقشه‌ی ریک یک مشکل وجود داشت که بعدا متوجه‌اش شدیم. او با این کارش سه‌تا از مهم‌ترین مبارزانِ گروه را به هدایت زامبی‌ها سپرد و به این ترتیب، شهر برای حمله‌ی تهدید دیگری آسیب‌پذیر‌تر شد. گرگ‌ها علاوه‌بر بر قتل‌عام یک سری از مردم الکساندریا، موفق شدند ناخواسته نیمی از جمعیت زامبی‌ها را به سوی شهر بکشانند. از همین رو، همان چیزی که ریک ازش می‌ترسید، سرش آمد. بالاخره به جایی رسیدیم که برج نگهبانی سقوط کرد و زامبی‌های گودال وارد شهر شدند. خیلی ممنون ریک! این طرز داستان‌گویی به دو راه ختم می‌شود. اول اینکه ریک به عنوان رهبر دیوانه‌ای ترسیم می‌شود که با اعتمادی به سقف‌چسبیده خیلی به نقشه‌های احمقانه‌اش می‌بالد. عده‌ای شاید در واکنش  بگویند، خب، ریک فوق‌لیسانس رهبری در آخرالزمان ندارد. پس، ممکن است از چنین انسانی اشتباه هم سر بزند. موافقم! اما در صورتی که این اشتباهات در داستان شخصی‌اش تاثیرگذار باشند و همین‌طوری سرسری گرفته نشوند. شاید ریک دلیل اصلی وضع حال حاضر شهر نباشد، اما مطمئنا یکی از اولین دومینوهای این زنجیره‌ی مرگبار است. مشکل دوم این است که برخلاف این سوتی‌های بزرگ و لغزش‌های مدیریتی، کماکان از ریک به عنوان قهرمان یاد می‌شود و بقیه‌ی کاراکترها جلویش تعظیم می‌کنند. اگر این اشتباهات همین‌طوری رها نشوند و عواقب سنگینی به همراه داشته باشند، آن وقت قهرمانی نصیب‌مان می‌شود که کامل نیست و باید دفعه‌ی بعد حواس‌اش را بیشتر جمع کند. اما سریال هرگز سراغ صحبت درباره‌ی این مسئله نمی‌رود که ریک جزیی از این بلبشو بوده است. تازه، اگر احیانا کسی هم در مخالفت از او بلند شود، یا به سرعت می‌میرند یا آنقدر احمق است که خیلی زود با افکارش همراه شود. نمونه‌ی واضحش را این هفته در قالب دیانا داشتیم. او در حالی که در بستر مرگ افتاده، کلید شهرش را به کسی می‌سپارد که شهر آرامش را به جهنم تبدیل کرده است. همان‌طور گفتم، همه‌ی این بدبختی‌ها گردن ریک نیست و او کف دستش را بو نکرده بود که همه‌چیز این‌طوری قاطی‌پاتی خواهد شد، اما خب، حتما قبول دارید که به عنوان معمارِ این نقشه، بالاخره یکی باید پیدا شود که دستورات او را بدون مقاومت قبول نکند و حداقل به او یادآور شود که آره، تو بخشی از دلیل این مشکلات هستی.
مشکل دوم این است که برخلاف این سوتی‌های بزرگ و لغزش‌های مدیریتی، کماکان از ریک به عنوان قهرمان یاد می‌شود
اپیزود هشتم با افتتاحیه‌ی آشوب‌وار و هیجان‌انگیزی شروع می‌شود. پناه گرفتن گروه در خانه‌ای در محاصره‌ی تهدید زامبی‌ها، تنظیمات کلاسیک خوبی برای خلق درگیری‌های لفظی و تنش‌زا است. اما مشکلات دقیقا از همین‌جا فرو می‌ریزند. ارتباط برقرار کردن میشون و دیانا در لحظات پایانی زندگی‌اش باید دوست‌داشتنی شود، اما نمی‌شود. چون این اولین نوع از چنین صحنه‌ای نیست. و چون شمارش چنین صحنه‌‌های آشنایی که شامل گفتگوی آرام فرد در حال مرگ و حرف‌های قلنبه‌سلنبه و فلسفی‌اش می‌شود، از دست‌مان در رفته است و اگرچه این صحنه می‌تواند در سریال و فیلم دیگری کاربردی حداقلی داشته باشد، اما در سریالی مثل «مردگان متحرک» که پر از چنین مرگ‌هایی است، نه.  و شاید این صحنه‌ها هنوز از لحاظ دیداری و قاب‌بندی عالی به نظر برسند، اما کماکان کمبود داستان باعث می‌شود تا ارتباطی با این لحظات مثلا تراژیک برقرار نکنید و از قابل‌پیش‌بینی بودن گفتگوها آه بکشید! Walker اما فاتحه‌ی این اپیزود را زمانی خواندم که کارول یکهو مثل دیوانه‌ها به سرش زد که وسط این هرج‌و‌مرج باید به وظیفه‌ی الهی‌اش عمل کرده و آن گرگ را بکشد. این چیزی بود که از اپیزود دوم که جدال طرز فکر کارول و مورگان را در مقابل هم دیدیم، از وقوع آن می‌ترسیدم؛ اینکه نکند کُـد «نکشتن» مورگان به اتفاقی احمقانه ختم شود. اشتباه نکنید: من اصلا با ایده‌ی درگیری کارول و مورگان مخالف نیستم. ناراحتی‌ام از این است که نویسندگان تصمیم گرفتند آن را به مسخره‌ترین شکل ممکنش به نمایش بگذارند. قبل از این فکر می‌کردم کاری احمقانه از مورگان سر خواهد زد، اما در این اپیزود دیدیم که چگونه کاراکتری مثل کارول که اینقدر به او اعتماد داشتیم، نتوانست موقعیت را درک و فعلا چاقویش را غلاف کند. از آن طرف، مورگان هم سفت پای اعتقادش ایستاد تا شاهد درگیری‌ای باشیم که به جای تنش‌آفرینی، خشمگینم کند! این وسط، نه تنها این دو کودنِ بی‌فکر قسر در رفتند، بلکه یک بی‌گناه دیگر به هچل افتاد. همه‌چیز به بدیهی‌ترین و ساده‌ترین شکل ممکن به سرانجام رسید. فقط خدا کند دنیس کشته نشود که بدجوری از دست این دو عصبانی می‌شوم!
نهایتا باید ورود رسمی سم به جمع بچه‌های خرابکارِ سریال را خوش آمد و تبریک بگوییم!
سپس، برای اینکه جنس‌مان جور شود، بچه‌های اعصاب‌خردکن را به محور داستان تبدیل می‌کنیم. از یک طرف، دعوای ران و کارل را داشتیم که باعث شد خانه‌ی تقریبا امنِ گروه خیلی زود تبدیل به جولانگاه زامبی‌ها شود. اینکه نویسندگان می‌خواهند نگذارند قهرمانان یک نفس راحت بکشند، خوب است، اما نه از هر راهی که دست‌شان می‌آید و به‌شکلی که روی مخ مخاطب برود. از سویی دیگر، گلن مجبور شد باز دوباره چند کلمه‌ای برای بیرون آوردن انید از شوک، بلغور کند! و نهایتا باید ورود رسمی سم به جمع بچه‌های خرابکارِ سریال را خوش آمد و تبریک بگوییم! قبل از این فکر می‌کردم ران بی‌خاصیت‌ترین بچه‌ی جسی است، اما سم برای رسیدن به این عنوان تلاش‌های بسیاری کرد. از اینکه پس از دیدن هرچیزی و هرکسی قاطی می‌کرد گرفته تا آن لحظات آخر که «مامان مامان» گفتنش به احتمال زیاد کار دست گروه می‌دهد. آره، ممکن است بگویید این بچه‌ها در حال دست و پنجه نرم کردن با عوارض زندگی در چنین دنیای خطرناک و دیوانه‌واری هستند و بازیگرها هم در اجرای نقش‌شان بد نیستند. اما مسئله این است که سریال هرگز سراغ پردازش زخم‌های روحی این بچه‌ها نمی‌رود و فقط از آنها به عنوان مانع دیگری سر راه قهرمانان استفاده می‌کند. چگونه می‌توان برای کسی که نقش‌اش بیشتر از یک «مانع» نیست اهمیت قائل شد و وضعیتش را درک کرد! fear-the-walkingf اجرای دوباره‌ی حقه‌ی «هم‌رنگ جماعت» شدنِ ریک و قدم گذاشتن گروه به میان دندان‌های واکرها را دوست داشتم. مخصوصا در اینجا که برخلاف خیابان‌های آتلانتا، واکرها بدجوری به هم فشرده شده بودند و یک حرکت اشتباه می‌توانست همه‌چیز را به باد دهد (خوشم می‌آید جودیث حتی اگر زیر پارچه‌ای از دل‌و‌روده هم مخفی شده باشد، موقعیت را درک می‌کند و گریه نمی‌کند!). اما خب، تا آمدیم با کمی هیجان اتفاقات بد چند دقیقه پیش را فراموش کنیم: تمام! بله، گذاشتن مخاطب در خماری از سنت‌های صحیح سریال‌ها و مخصوصا قسمت‌های نهایی است. اما خماری‌هایی که قول‌ چیزهای جدیدی را به ما بدهند. و آن هم یکی-دو خماری. نه اینکه تمام داستان‌ها را ناتمام به پایان برسانیم. از قطع شدن داستان ریک و گروهش وسط زامبی‌ها گرفته تا گرگ و دنیس و گلن و مگی. شاید چند دقیقه‌ای اضافه کردن به زمان این اپیزود وضعیت را بهتر می‌کرد، اما خب، حالا که فکر می‌کنم این قسمت بدجوری به جاده خاکی زده بود که با چند دقیقه اضافی درست شود. بماند که تدوین‌ و ریتم بد اپیزود این موضوع را بدتر هم کرده بود. وضعیت اپیزود تا ورود به خانه‌ی جسی خوب بود، اما به محض اینکه همه شروع به خروج کردند، تازه همه‌چیز عجیب شد. مثلا، ما گلن را در ابتدای اپیزود می‌بینیم و بعد برای ۴۰ دقیقه خبری از او نیست و تازه در پایان او را در حال بالا آمدن از دیوار می‌بینیم. خب، او در این ۴۰ دقیقه در حال چه کاری بوده؟ نصحیت انید؟! یا مثلا حدود ۲۰ دقیقه بین باز کردن در توسط یوجین و رسیدن آنها به محل اختفای گرگ فاصله است. «مردگان متحرک» اغلب اوقات در طراحی ضرباهنگ اپیزودهای اکشنش مشکل داشته و این اپیزود هم یکی از آنها بود. نمونه‌ی خوب طراحی قلاب را در صحنه‌های پسا-تیتراژ این اپیزود دیدیم. جایی که دریل و گروهش با زیردستان نگان روبه‌رو می‌شوند. بدون هیچگونه مسخره‌بازی، در یک صحنه‌ی قدرتمند و تاثیرگذار مشخص می‌شود که نگان انتظار ریک را می‌کشد. و این صحنه‌ی یک و نیم‌ دقیقه‌ای من را برای ادامه هیجان‌زده کرد؛ چیزی که یک اپیزود ۴۵ دقیقه‌ای موفق به انجامش نشد. اپیزود نهایی نیم‌فصل اول فصل ششم «مردگان متحرک» یک ضدحال بی‌وقفه بود. ساعتی پُر از آدم‌های احمق و نچسب که کارهای احمقانه و افسوس‌آور انجام می‌دادند. تقریبا تمام خطراتی که برای این قسمت پیش‌بینی کرده بودیم، به وقوع پیوست که بدترین‌شان درگیری کارول و مورگان بود که هنوز نمی‌توانم بفهمم چرا نویسندگان سراغ چنین مسیری که به این واضحی اشتباه بود، رفتند! حتی، آبراهام هم در صحنه‌ی پسا-تیتراژ آر.پی.جی‌اش را به سمت جمع نگانی‌ها نگرفت و خیلی سر به زیر تسلیم آنها شد. و حتی آن درخواست «کمک» هم نخود سیاهی بیش نبود. معلوم نیست داستان‌های ناتمام این اپیزود هم همین‌قدر آبکی بسته می‌شوند یا نه. وقتی زامبی‌ها به‌طرز پُرتعدادی وارد معرکه می‌شوند، سریال باید بی‌خیال درگیری بین شخصیت‌ها (کارل/ران و کارول/مورگان) شود و یک اپیزود شسته‌رفته‌ی خونین تحویل مخاطب بدهد، اما خب، این اپیزود به هر دلیلی این کار را نمی‌کند و این پتانسیل را به راحتی نابود می‌کند و حتی زمانی که به نظر می‌رسد متوجه اشتباهش شده و دارد به آن برمی‌گردد، همه‌چیز ناگهان متوقف می‌شود. بررسی اپیزود هفته پیش تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده