// پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۳۰

نگاهی به قسمت نهم فصل ششم سریال The Walking Dead

«مردگان متحرک» بعد از تعطیلات نیم‌فصل بازگشت. اگرچه با اپیزود خونین و هیجان‌انگیز طرف بودیم، اما کماکان مشکلات پرتعداد سریال من را ناامید کردند. همراه بررسی زومجی باشید.

walking dead.jpgaa

الکساندریا را ریک آزاد کرد، اما چه کسی ‌می‌خواهد سریال را از دست مشکلاتش نجات دهد؟!

بهترین اپیزودهای «مردگان متحرک» را که مرور کنید، اکثرشان آنهایی‌ هستند که داستانشان حولِ اتفاقات تند و سریع و حادثه‌محور می‌چرخد؛ اپیزودهایی که خشاب‌ها در آنها خالی می‌شوند، چاقو‌ها خون‌آلود از درون گوشت بیرون می‌آیند و جنازه‌ی مُردگان و زنده‌ها روی هم تلنبار می‌شوند. چون «مردگان متحرک» همیشه با درام و شخصیت‌پردازی مشکل داشته، به همین دلیل وقتی همه‌چیز سرعت می‌گیرد، ما فرصتی برای تمرکز کردن روی مشکلات سریال نداریم، اما این باعث نمی‌شود که فکر کنیم آنها حضور ندارند. اپیزود افتتاحیه‌ی نیم‌فصل دوم فصلِ ششم «مردگان متحرک» اپیزود کلاسیک راه‌اندازی است که سعی می‌کند با هیجان‌آفرینی بینندگان را به تماشا ترغیب کند. اگرچه سریال در این کار موفق است، اما با یک هیجان توخالی طرف هستیم که تاثیرش به سرعت می‌پرد. چون طبق معمول نقاط ضعف سریال خیلی بیشتر از معدود لحظات خوبش است. در واقع در کنار پیشرفت‌های خوب این قسمت (بیدار شدن خوی مرگبار الکساندریایی‌ها و ریک که بالاخره آموزش آنها را قبول می‌کند) یک سری شکست‌های داستانی عجیب و غریب داریم که تجربه‌ی نهایی را ناامیدکننده می‌کنند و این اپیزود را به یکی از بدترین ساخته‌‌های این سریال تبدیل می‌کنند. بگذارید با لحظات «بزرگ» این اپیزود شروع کنیم:

مرگ رگباری اعضای باقی‌مانده‌ی خانواده‌ی اندرسون از آن حرکت‌های زورکی و عبث سریال در تنش‌آفرینی و خلق تراژدی بود. بله، نویسندگان از قبل بارها به این نکته اشاره کرده بودند که سم به لطف کارول دچار فروپاشی روانی شده است و هرلحظه ممکن است که وا بدهد و ما می‌دانستیم که ران با ریک و کارل مشکل دارد و این پسر گستاخ‌تر از این حرف‌ها است که به این راحتی‌ها سر عقل بیاید. اما درحالی که من به جز جسی (آخه، این بدبخت چه گناهی کرده بود؟!) هرگز دلم برای سم و ران تنگ نمی‌شود، اما حداقل مرگشان می‌توانست آنها را با خاطره‌ی خوبی به دنیای مردگان بدرقه کند، اما اینکه یک‌دفعه  سریال سعی می‌کند از شر سه‌تا از کاراکترهای مثلا مهم سریال راحت شود یک‌جورهایی خنده‌دار بود.

در ابتدا وقتی سم با دیدن آن بچه‌زامبی کنترلش را از دست می‌دهد سریال موفق می‌شود ما را نگران لو رفتن گروه کند؛ اما چند ثانیه بعد وقتی مادر و بچه‌ها پشت‌سرهم سقوط کرده‌اند، ما بیشتر از اینکه نگران و شوکه باشیم، به این فکر می‌کنیم سازندگان چقدر قشنگ خودشان را از شر اعصاب‌خردکن‌ترین کاراکترها راحت کردند و همین فکر کافی است تا از دنیای سریال خارج شویم. مشکل من با کشته شدن رگباری سه نفر نیست. مشکل من این است که نویسندگان وقتی می‌دانند این کاراکترها هنوز یک‌لایه و از نگاه طرفداران بی‌خاصیت حساب می‌شوند، چرا آنها را به این شکل حذف می‌کنند. اگر هدف‌تان خلق یک لحظه‌ی فلج‌کننده‌ی دراماتیک است که خب، فکر نکنم به جز ریک فرد دیگری با تصاویری که دید همذات‌پنداری کرد.

walking dead.jpgj

تازه این درحالی است که چشم‌مان را روی نویسندگی بد سریال ببندیم. وقتی روی مرگ سم تمرکز می‌کنیم، می‌بینیم او خیلی احمقانه می‌میرد. کسی در زمینه‌ی قفل کردن مغز سم مشکلی ندارد. نکته‌ی اذیت‌کننده‌ی ماجرا این است که چرا کسی یک بچه‌ی ۱۰ ساله که نمی‌تواند بیشتر از ۵۰ کیلو وزن داشته باشد را دنبال خودش نمی‌کشد یا حداقل بلند نمی‌کند و صورتش را نمی‌پوشاند. در عوض، همه توی صورت سم دولا می‌شوند و سعی می‌کنند او را با حرف آرام کنند و بعد با خیال راحت پیاده‌روی‌شان در میان زامبی‌ها را ادامه دهند؟! واقعا چرا؟! راستی، گفتم پیاده‌روی و یاد این افتادم که بعد از اینکه ریک جودیث را به گابریل می‌سپارد و بقیه راه‌ خودشان را پیش می‌گیرند، هوا روشن است. سپس ما به پیام بازرگانی می‌رویم و وقتی برمی‌گردیم هوا تاریک شده و آنها هنوز دارند به‌طرز بی‌هدفی وسط الکساندریا پیاده‌روی می‌کنند. نمی‌دانم مشکل از تدوین بد سریال است یا چه. اما راستش را بخواهید شجاع‌ترین بچه‌ها هم وقتی چند ساعت بین زامبی‌های زشت و بدترکیب راه بروند، بالاخره وا می‌دهند.

ما «مردگان متحرک» را به خاطر این دوست داریم که داستان را فدای خون و خونریزی و شوک‌های چیپ نمی‌کند

در پایان وقتی سم می‌میرد، مرگش هیچ معنا و مفهومی ندارد. «مردگان متحرک» قبلا در رابطه با پرداختن به مرگِ بچه‌هایی مثل سوفیا و لیزی و دختری که ریک در اپیزود اول می‌کشد، بی‌رحم بوده اما همه‌ی آنها نماینده‌ی احساس خاصی بوده‌اند و برای خودشان خط داستانی داشته‌اند و بعد از مرگ تاثیری از خودشان باقی گذاشته‌اند، اما سم چه؟ او پسربچه‌ای است که برای مدتی او را در حال مواجه با حقایق ترسناک زندگی جدید می‌بینیم و بعد تمام. مسئله وقتی بدتر می‌شود که او با خودش دو نفر دیگر را هم تحویل دندان زامبی‌ها می‌دهد و بدتر از آن این است که او به‌طور طبیعی نمی‌میرد، بلکه نویسندگان با حقه‌های جعلی و مسخره‌ای که بالاتر توضیح دادم او را به این سمت هل می‌دهند تا برای اپیزود اولِ نیم‌فصل مقداری شوک تزریق داستان کنند. ما «مردگان متحرک» را به خاطر این دوست داریم که داستان را فدای خون و خونریزی و شوک‌های چیپ نمی‌کند. اما در این اپیزود دقیقا این اتفاق می‌افتد. سریال مثل این فیلم‌های اسلشر درجه‌سه یک بچه را بدون دلیل می‌کشد و آن را بی‌پرده به تصویر می‌کشد و سپس این خونریزی را با دو نفر دیگر هم ادامه می‌دهد.

walking dead

هنوز تمام نشده! وقتی ریک کارل را به درمانگاه می‌رساند، از شدت عصبانیت تبرش را برمی‌دارد و به دل زامبی‌ها می‌زند. ریک مثل یک ماشین زامبی‌کشی خستگی‌ناپذیر سیل زامبی‌ها را هرس می‌کند. این درحالی است که بقیه نه تنها ریک را از این حرکت انتحاری نجات نمی‌دهند، بلکه آنها نیز به او اضافه می‌شوند. یک‌دفعه به خودمان می‌آییم و می‌بینیم حرکت مرگبار ریک برای نابودی واکرها، به یک حرکت الهام‌بخش برای اعضای شهر تبدیل شده تا ترس‌هایشان را کنار بگذارند و یک‌شبه به یک بازمانده‌ی تمام‌عیار صعود کنند. ریک از عصبانیت و احساساتِ درب‌و‌داغانش در آن لحظات به‌طرز غیرقابل‌کنترلی به کشتن زامبی‌ها روی آورده، اما بقیه به چه دلیلی تصمیم می‌گیرند تا به او بپیوندند؟ حتی یوجین هم به آنها اضافه می‌شوند. چون او نیز مثل بقیه فکر می‌کند کشتن دانه‌دانه‌ی هزاران هزار زامبی بهترین نقشه‌ی موجود است.

در این لحظات است که امکان ندارد یاد «خدای جنگ» و کریتوسی که خروار خروار دشمنانش را تکه‌تکه می‌کند نیفتید. در این لحظه «مردگان متحرک» که همیشه به خاطر زامبی‌های ترسناک و متفاوتش مشهور بوده، یکی دیگر از قوانینش را زیر پا می‌گذارد: واقع‌گرایی. تمام کاراکترها بدون ترس به دل بزرگ‌ترین گله‌ی زامبی‌هایی که سریال تاکنون به نمایش گذاشته می‌زنند و همه‌چیز به سوزاندن آنها ختم می‌شود. در این میان، نه تنها هیچ‌کس در جریان این نبرد احمقانه زخم برنمی‌‌دارد، بلکه آنها پیروز هم می‌شوند. زمانی «مردگان متحرک» به ما می‌گفت باید با واکرها با احتیاط نزدیک شد. چون غافلگیری بزرگ‌ترین تهدید است. که حتی یک زامبی ساده هم می‌تواند مرگبار باشد. اما اینجا بازماندگان‌مان خیلی راحت به دل مرگ می‌زنند و سریال به همین سادگی اندک حس ترس، تنش و تهدیدی که در رابطه با زامبی‌ها باقی مانده بود را دود هوا می‌کند. آیا از این به بعد از دیدن محاصره‌ی بازماندگان در یک حلقه‌ی کوچک از زامبی خواهیم ترسید؟

walking dead.jpgh

اما مشکلات سریال به این نکات ختم نمی‌شود؛ در پایان اپیزود هشتم، سم با «مامان مامان» گفتنش شروع به ترسیدن کرده بود، اما در آغاز این اپیزود او هیچ مشکلی نداشت و مدت‌ها طول کشید تا به مرحله‌ی «مامان مامان» برسد. شاید نویسندگان می‌خواستند با اضافه کردن صدای او در پایان اپیزود هشتم، اتفاقات آینده را مقدمه‌چینی کنند که اصلا تصمیم خوبی نبود. یکی از بزرگ‌ترین دلایل کار نکردن این اپیزود و اپیزود قبلی، این است که پرونده‌ی ورود زامبی‌ها به الکساندریا باید در اپیزود هشتم بسته می‌شد. اما کش دادن بی‌دلیل داستان باعث شد تا هم آن اپیزود به خاطر خرده‌داستان‌های بی‌اهمیت ضربه بخورد و هم این یکی.

fear-the-walkingf

علاوه‌بر تاریک‌شدن ناگهانی هوا بعد از پیام بازرگانی که به آن اشاره کردم، از دیگر مشکلات تدوین ضعیف سریال باید به مگی اشاره کرد؛ درحالی که او برای یک روز کامل آن بالا گرفتار شده بود، اما ما تا پایان اپیزود چیزی از او ندیدیم. مخفی شدن آن گرگ و دنیس طوری چیده شده بود که انگار آنها ساعت‌ها است که آن پایین منتظر نشسته‌اند. ماجرای تغییر حالت آن گرگ و کمک کردنش به دنیس و تیراندازی کارول به او و ثابت شدن تفکر مورگان هم بماند که هرج‌و‌مرج داستانی این اپیزود را به اوج خودش می‌رساند. بدتر از این وقتی است که نویسندگان قبل از اینکه گلن در دقیقه‌ی ۹۰ توسط رگبار مسسل‌هایی که به سمتش نشانه رفته‌اند نجات پیدا کند، باز او را در موقعیت مرگِ فریب‌دهنده قرار می‌دهند!

شاید تنها سکانسی که در این اپیزود کار کرد، افتتاحیه‌ی طوفانی و بامزه آن بود. اگرچه ما می‌دانستیم دریل، آبراهام و ساشا یک‌جورهایی از دست موتورسوارانِ نگان فرار می‌کنند، اما واقعا در لحظاتی که آقای «گاز بزن، بجو، قورت بده، تکرار کن» آنها را تهدید می‌کرد، برای ثانیه‌هایی مطمئن شدم که نویسندگان برای شخصیت‌پردازی نگان و دار و دسته‌اش آنها را خواهند کشت. اما بعد دریل از ناکجا آباد با آر.پی‌.جی ظاهر شد و به‌طرز کثیفی همه را جزغاله کرد. این صحنه چند کارکرد داشت؛ اول اینکه سریال مثل ماجرای ترمینس یادمان آورد که ریک و گروهش شاید آدم‌خوبه‌های این دنیا باشند. ولی کافی است موی دماغشان شوید، تا به‌ بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن نابودتان کنند. دوم اینکه یکی از موتورسوران زنده ماند تا این داستان را تعریف کند و سوم اینکه قهرمانان‌مان به‌طرز ناخواسته‌ای یک بهانه‌ی تپل و گنده به نگان دادند تا بی‌خیال کار و زندگی‌اش شود و رد آنها را بزند.

اپیزودهای افتتاحیه فرصت فوق‌العاده‌ای برای فراموش کردن خرابکاری‌ها گذشته و زدن کلید ری‌ست هستند. اگرچه بعد از دو-سه اپیزود آخر سریال انتظار داشتیم، سریال مشکلاتش را در تعطیلات رها کند و بازگردد، اما اپیزود نهم به جای اینکه من را برای آینده هیجان‌زده و امیدوار کند، تبدیل به یک ضدحال بزرگ شد. از سویی دیگر، به نظر می‌رسد این بالاخره پایانی بر داستان پُرمشکل الکساندریا خواهد بود و از اینجا به بعد همه‌چیز وارد مرحله‌ی بهتری می‌شود. هرچند این اپیزود برای آنهایی که از بقای مطلقِ بازماندگان خسته شده‌اند یک هدیه نیز داشت؛ حالا ریک می‌خواهد برای هدفی بزرگ‌تر و برپایی دنیای جدیدش مبارزه کند و باید دید آیا برخورد دنیای جدید او و دنیای جدید نگان کاری می‌کند تا شاهد «مردگان متحرک» ایده‌آل باشیم یا نه.

تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده