// چهار شنبه, ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۰۰

بررسی قسمت پانزدهم فصل ششم سریال The Walking Dead

اپیزود پانزدهم این فصل «مردگان متحرک» با کش دادن حضور نیگان تبدیل به یکی از بدترین ساعات این سریال می‌شود. همراه بررسی زومجی باشید.

walking dead

بچه‌ها بگذارید بدون مقدمه و خیلی رک‌و‌راست حسم را درباره‌ی اپیزود اخیر «مردگان متحرک» بگوییم: مزخرف! در سریال پرفراز و نشیبی مثل «مردگان متحرک»، ما معمولا فقط بهترین ارائه‌های سازندگان را به یاد می‌آوریم و خرابکاری‌ها را فراموش می‌کنیم. ولی اگر روزی بخواهم فهرستی از «بدترین اپیزودهای مردگان متحرک» تهیه کنم، رتبه‌ی اول را برای «شرق» کنار می‌گذارم. مگر اینکه «مردگان متحرک» تا زمان نگارش چنین مقاله‌ای نشان دهد بدتر از اینها هم می‌تواند ظاهر شود. «شرق» شاید با هزارجور ارفاق و زحمت یکی-دوتا نکته‌ی خوب داشته باشد، اما نکات آزاردهنده و احمقانه‌اش آن‌قدر پرتعداد است که فقط در سریال‌های سطح پایین ایرانی و ترکیه‌ای پیدا می‌شوند، نه در پربیننده‌ترین شوی دنیا!

به عنوان منتقد همیشه در آغاز نقد اپیزودهای سریال اولین سوالی که از خودم می‌پرسم، این است: هدف محوری این داستان چه بود؟ خب، در رابطه با «شرق» به هیچ جوابی نرسیدم. این اپیزود فقط با هدف تلف کردن وقت ساخته شده تا ماجرای حضور نیگان را همین‌طوری الکی برای یک هفته‌ی دیگر کش بدهد. انگار اسکات گیمپل به نویسندگان دستور داده: « ما باید نیگان رو تو چند دقیقه‌ی پایانی اپیزود نهایی معرفی کنیم. چون می‌دونی، این‌طوری ملت رو تو کف می‌زاریم». بعد یکی از نویسنده‌ها دلیل آورده: «خب، این‌طوری ما برای اپیزود پونزدهم داستانی برای تعریف کردن نداریم». گیمپل هم گفته: «به من ربطی نداره. نیگان رو نباید زیاد نشون بدیم! اپیزود ۱۵ رو یه کاریش کنین». اپیزود ۱۵ دقیقا براساس چنین طرز فکری ساخته شده است: یه کاریش کنین! من نمی‌دانم چرا نیگان نباید برای حفظ ریتم و کیفیت سریال هم که شده یک هفته زودتر بیایید. چون درحال حاضر کاری که سازندگان برای تلف کردن وقت کرده‌اند باعث شده من در حضور یکی از خبیث‌ترین آنتاگونیست‌های سریال به عقل قهرمانانمان شک کنم و مقدار زیادی از علاقه‌ام به آنها را به خاطر حماقت‌ها و تصمیماتِ احمقانه‌‌شان در این اپیزود از دست بدهم.

در بخش مزخرفات این اپیزود دریل را داریم که با عصبانیت از الکساندریا بیرون می‌زند. او دنبال کارول می‌رود؟ نه. او حتی از نامه‌ی کارول هم خبر ندارد. در عوض، او تصمیم گرفته تا برگردد و انتقام دنیس را از دوایت بگیرد. چون این دریل بوده که در اوایل فصل داویت را زنده گذاشته بود. این در ظاهر دلیل محکمی برای چنین کاری به نظر می‌رسد، اما ما دریل را به عنوان یکی از عاقل‌ترین و خونسردترین افراد گروه ریک می‌شناسیم که هرگز دست به تصمیماتِ عجولانه نمی‌زند. اما دریل این کار را می‌کند و سپس گلن، میشون و روزیتا را می‌بینیم که او را تعقیب می‌کنند و یک‌جورهایی موفق می‌شوند به او برسند. گلن طی یک سخنرانی خیلی تامل‌انگیز و عاقلانه برای دریل توضیح می‌دهد: «بچه‌ جون، بیا بریم خونه و سر فرصت برای انتقام‌گیری نقشه بکشیم. چون می‌دونی چیه؟ اون روانی‌ها قراره به الکساندریا حمله کنن و ما باید اونجا باشیم و اصلا احتمالا سروکله‌ی دوایت در جنگ الکساندریا هم پیدا می‌شه». ولی دریل با اخلاقی که کاملا با شخصیتش در تضاد است سخنرانی گلن را نادیده می‌گیرد. تازه، روزیتا هم تصمیم می‌گیرد که به او بپیوندد.

walking dead.jpgdf (2)

بنابراین، گلن و میشون در حال بازگشت به خانه هستند که ناگهان توسط دوایت و ناجیان دستگیر می‌شوند و به این ترتیب برای سومین هفته‌ی متوالی «قهرمانانمان» توسط ناجیان گروگان گرفته می‌شوند و این نحوه‌ی داستان‌گویی جدا از تکراری‌بودن، به‌طرز خجالت‌آوری احمقانه است. تمام اینها از گور تصمیم سازندگان برای کش دادن این اپیزود بلند می‌شود. برای اینکه داستانی زورکی برای پر کردن این اپیزود داشته باشیم، نویسندگان خیلی راحت در منطق کاراکترها و خصوصیات شخصیتی‌شان که در طول سال‌ها داستان‌گویی شکل گرفته‌اند دست می‌برند و آنها را تغییر می‌دهند تا داستانشان هرطور که شده جلو برود.

اپیزود ۱۵ فقط با هدف تلف کردن وقت ساخته شده تا ماجرای حضور نیگان را همین‌طوری الکی برای یک هفته‌ی دیگر کش بدهد

با اینکه ریک و میشون در ابتدای اپیزود از حمله‌ی نزدیک ناجیان حرف می‌زنند و با اینکه همه می‌دانند هر لحظه ممکن است گلوله‌ای به سمت الکساندریا شلیک شود و جنگ آغاز شود، اما هفت‌تا از مهم‌ترین مبارزان و نگهبانان شهر به همین راحتی به جاده می‌زنند. آخه نویسندگان گرامی وقتی شما قهرمانان داستان را تا این حد ابله و کودن به تصویر می‌کشید، من چگونه می‌توانم در مقابل نیگان برای آنها نگران شوم و از آنها طرفداری کنم؟ خب، حالا ما می‌توانیم با طراحی یک خط داستانی هیجان‌انگیز تاحدودی روی چنین اشتباهی درپوش بگذاریم. مشکل این است که «شرق» در این زمینه هم چیزی برای ارائه ندارد و به همین دلیل باید کسل‌کنندگی را هم به خصوصیات این اپیزود اضافه کنیم. اما این نحوه‌ی داستان‌گویی یک اسم دیگر هم دارد: سست و تنبل‌. شاید اگر سازندگان کمی وقت و انرژی بیشتری روی این سناریو صرف می‌کردند قبل از معرفی نیگان، با اپیزود لذت‌بخشی مواجه می‌شدیم، اما کاملا مشخص است که سناریوی «شرق» کاملا با بی‌حوصلگی نوشته شده که هیچ‌رقمه قابل‌بخشش نیست. چون قشنگ این اپیزود کاری کرد که تمام علاقه‌ای که به دریل و کارول و میشون و بقیه داشتم با کله سقوط کند.

در نقد اپیزود هفته‌ی پیش به طور مفصل توضیح دادم که تصمیمِ کارول برای رفتن چقدر ناگهانی و از لحاظ منطق داستان‌گویی اشتباه بود. اگرچه این اپیزود با زدن فلش‌بکی کوتاه به دیدار پایانی او و توبین سعی می‌کند کمی بیشتر روی آن تامل کند، اما این کافی نیست و در ادامه می‌بینیم که برخی از بهترین لحظات این اپیزود چقدر از این تصمیم کارول ضربه‌ی منفی می‌خورند. مثلا به صحنه‌ی رویارویی او با ناجیان نگاه کنید. طوری که کارول وانمود به گریه کردن و شکست روانی می‌کند و طوری که به‌طرز غیرمنتظره‌ای چهار-پنج نفر را نفله می‌کند فوق‌العاده است. اما این کاملا در تضاد با شخصیتش است. یعنی چی؟ کارول تصمیم گرفته برای دوری از کشتن به دل دنیای بیرون بزند. از قضا شما بیرون از دیوارها برای زنده ماندن مجبور به دفاع از خودتان هستید. پس این معما مطرح می‌شود که چرا کارول برای دفاع از خودش در همان الکساندریا باقی نمانده است؟ اصلا کارول می‌توانست در کلاس‌های آیکیدوی مورگان ثبت نام کند و تبدیل به یک مبارز چوب بدستِ صلح‌دوست شود، اما در عوض تصمیم می‌گیرد بدون برنامه قدم به دنیایی بگذارد که احتمال کشتن در آن بیشتر از داخل دیوارهاست. همین تصمیم عجیب و فکرنکرده‌ی کارول باعث می‌شود تا آن صحنه‌ی اکشن هم به اوج هیجان و تنشی که باید داشته باشد، نرسد. چون اصلا کارول نباید در چنین موقعیتی باشد و فقط با داستان‌گویی بد نویسندگان کارش به اینجا کشیده است.

walking dead.jpgdf

اما شاید اعصاب‌خردکن‌ترین لحظات این اپیزود مربوط به پایان‌بندی‌اش می‌شود. قبل از این، دریل را به عنوان خفن‌ترین ردیاب و شکارچی گروه می‌شناختیم. اما از آنجایی که او باید به ارزان‌ترین و سریع‌ترین شکل ممکن توسط دوایت رودست بخورد، پس نویسندگان قابلیتِ ردیابی مشهور او را برای چند ثانیه خاموش می‌کنند تا دوایت او را غافلگیر کند. اما هنوز تمام نشده. چیزی که باعث شد فاتحه‌ی این اپیزود را بخوانم، شلیک دوایت، خونی که روی لنز پاشید و تلاش سازندگان برای در کف گذاشتن ما بود! واقعا بعد از خرابکاریتان با ماجرای مرگ گلن هنوز سرعقل نیامده‌اید و باز می‌خواهید همان سناریوی مرگ قلابی را روی دریل هم اجرا کنید؟ در حال حاضر هر اتفاقی برای دریل بیفتد، افتضاح است. اگر هفته‌ی بعد دریل زنده باشد، شاهد یک مرگ قلابی دیگر هستیم و اگر با جنازه‌ی دریل هم روبه‌رو شویم با بدترین تصمیم تاریخ تلویزیون روبه‌رو می‌شویم: کشتنِ یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های داستان در یکی از ضعیف‌ترین اپیزودهای سریال و بیرون از قاب دوربین (وای خدا، از دست این سریال من تیمارستانی نشم، خدا رو باید شکر کنم!).

در آنسوی بهتر این اپیزود سریال کاری را انجام می‌دهد که خیلی وقت بود منتظرش بودیم: ریک و مورگان در جریان تعقیب رد کارول درباره‌ی تفاوت دیدگاه‌هایشان بحث می‌کنند. ما به عنوان کسانی که از دور به تصمیم ریک برای حمله به پایگاه ناجیان نگاه می‌کردیم، با خود گفتیم که ریک داره چه غلطی می‌کنه. اما یکی در دنیای سریال هم باید اشتباه ریک را به او گوشزد می‌کرد و چه کسی بهتر از مورگان! در جریان حرف‌های مورگان درباره‌ی سقوط ریک به درون بی‌رحمی، او به نکات جالبی اشاره می‌کند. مهم‌ترینشان زمانی است که مورگان ماجرای سوزاندن آن دو بیمار توسط کارول به عنوان عملی وحشیانه به نفع بقای گروه را به میان می‌کشد. عملی که ریک به حدی از دیدن آن وحشت‌زده شده بود که کارول را تبعید کرد.

سپس مورگان از او می‌پرسد: «اگه اون امروز چنین کاری رو می‌کرد، می‌کشتیش؟» ریک جواب می‌دهد: «یا ازش تشکر می‌کردم. یا خودم می‌کشتمشون». نکته‌ی جذاب این صحنه، این است که سریال به روشنی سقوط ریک به درجه‌ی جنونِ کارول را اعتراف می‌کند. بعد مورگان به ماجرای دنیس/ازجان‌گذشتگی گرگ/نجات کارل اشاره می‌کند و یک‌جورهایی باعث تحول ریک می‌شود. اگرچه به خاطر تغییر ناگهانی آن گرگ، ما به اندازه‌ی مورگان حس خاصی نسبت به این اتفاق نداریم، اما حرف اصلی مورگان در این زمینه قابل‌‌تامل است: منظور مورگان این نیست که اگر ما مهربان باشیم، اتفاق خوبی می‌افتد. بلکه منظورش این است که همه‌چیز آن‌قدر پیچیده است که به خوب و بد خلاصه نمی‌شود. ممکن است یکبار خشونت همه‌چیز را حل کند و باری دیگر نه. پس، چرا در دنیایی که خشونت نمی‌تواند همیشه راه‌حل باشد، سعی نمی‌کنیم حداقل روحمان را با ارزش قائل‌شدن برای زندگی حفظ کنیم؟ این یکی از همان بحث‌های فلسفی «مردگان متحرک» است که فقط کاش چنین موضوع جالبی در اپیزود بهتری مطرح می‌شد تا بیشتر موردتوجه قرار می‌گرفت. از سویی دیگر این اتفاق زمانی افتاده که هفته‌ی بعد نیگانی قرار از است از راه برسد که ریک در مقابله با او فرصتی برای اندیشیدن به رفتارش ندارد و باید برای ایستادگی در برابر او وحشیگری‌اش را ضربدر صد کند. این وسط، بیایید دعا کنیم بچه‌ی مگی در شکمش نمیرد و تبدیل به زامبی نشود و با گاز زدن شکم مادرش بیرون نیاید!... راستش حالا که فکرش را می‌کنم بیایید دعا کنیم چنین اتفاق خفنی بیفتد!

تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده