// جمعه, ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۲۰:۰۰

بررسی قسمت دوم فصل دوم سریال Fear the Walking Dead

در قسمت دوم این فصلِ «از مردگان متحرک بهراسید»، بازماندگانمان به یک جزیره می‌رسند و با ساکنانش آشنا می‌شوند. زومجی در این مطلب به بررسی نقاط قوت و ضعف این اپیزود می‌پردازد.

fear-the-walkingf

«از مردگان متحرک بهراسید» سریال عجیب‌ و‌ غریبی است. یعنی به‌شخصه با اینکه در هنگام دیدن این سریال گاردم را پایین می‌آورم و سعی می‌کنم با ملایمت بیشتری آن را بررسی کنم، اما سریال باز به خاطر دلایل زیادی ناامید کننده می‌شود. اگرچه هم‌اکنون دو اپیزود را از فصل دوم پشت سر گذاشته‌ایم، اما سریال هنوز موفق نشده رابطه‌ی خانواده‌ی موآنا و کلارک را به داینامیکِ جذاب و هیجان‌انگیزی تبدیل کند. شاید کسانی که برای اولین‌بار توسط این سریال با دنیای زامبی‌ محور رابرت کرکمن آشنا می‌شوند، بتوانند با این داستان کنار بیایند، اما از آنجایی که اکثر این داستان و انتخاب‌ها و اشتباهات کاراکترها را ما به‌طور مفصل در شش فصل از «مردگان متحرک» دیده‌ایم، «بهراسید» چیز منحصربه‌فرد و تکمیل‌کننده‌ای ارائه نمی‌کند و به همین دلیل بیشتر خسته و آرام احساس می‌شود.

مشکل این است که کاراکترهای این سریال مثل بچه‌هایی می‌مانند که به اجبار پدر و مادرشان به مهمانی آمده‌‌اند. به همین دلیل از عصبانیت و اینکه کاری از دستشان برنمی‌آید، بی‌حس‌و‌حال و بلاتکلیف هستند. انگار مثل آن بچه‌ها فقط به این فکر می‌کنند که کی می‌شود هرچه زودتر این مهمانی مسخره تمام شود، به خانه برگردند و با ماشین پلیس‌شان بازی کنند! در «بهراسید» که نشانه‌های فراوانش هم در این اپیزود یافت می‌شود، هنوز کاراکترها درگیر این بحث و گفتگوهای تکراری هستند که «معنی اتفاقی که افتاده یعنی چه؟»، «آیا طبیعت از ما قهر کرده؟»، «بچه‌ها چطوری باید با وحشت این دنیا روبه‌رو شوند؟» و از این‌جور سوال‌ها. چیزی که شنیدن‌ آنها را اذیت‌کننده می‌کند، این است که به نظر نمی‌رسد سازندگان علاقه‌ای به سرعت بخشیدن به عبور از این مرحله داشته باشند، بلکه باطمانینه‌ی زیادی روی آنها تمرکز هم می‌کنند.

fear the walking.jpgf

از همین رو، ما یکی-دو صحنه داریم که تراویس به‌طرز غیرلازمی از دیدن کریس که واکرهای پشت حصارها را می‌کشد ناراحت می‌شود. فقط به خاطر اینکه او هم مثل بقیه‌ی پدرها فکر می‌کرد پسرش به جای زامبی‌کش، باید دکتر و خلبان می‌شد که نشده! شاید این درگیری ذهنی تراویس برای اپیزود دوم یا سومِ فصل اول قابل‌درک باشد، اما بعد از تمام ماجراهایی که آنها پشت سر گذاشته‌‌اند، پرداختن به چنین چیزی اتلاف وقت تلقی می‌شود. یا آلیشیا را نگاه کنید که طوری به موسیقی گوش می‌دهد و برای خودش می‌چرخد که انگار نه انگار دنیا تمام شده. بالاخره تا این نقطه، هرچقدر احمق هم باشید، باید فهمیده باشید که هر لحظه ممکن است خطر از پشت سر، تکه‌ای از گوشت گلوی‌تان را جدا کند.

اپیزود دوم حامل حس تهدید برانگیزی است که آن را بالاتر از افتتاحیه قرار می‌‌دهد

اپیزود دوم حامل حس تهدیدبرانگیزی است که آن را بالاتر از افتتاحیه قرار می‌‌دهد و کاری می‌کند تا این‌طور به نظر برسد که بالاخره ممکن است این همان لحظه‌ا‌ی باشد که سریال به خودش تکانی می‌دهد. برای نمونه ما دو عنصر امیدوارکننده در این اپیزود داریم؛ اولی انسان‌های دیگری به جز بازماندگان همیشگی‌مان هستند. کاراکترهای جدید، این فرصت را ایجاد می‌کنند تا قهرمانانمان با آنها صحبت کنند. این باعث می‌شود تا افکار تازه‌ای به درون مغزشان وارد شده و مثل همیشه در فضای ذهنی خودشان زندانی نباشند. عنصر امیدوارکننده‌ی دوم خصوصیات شخصیتی این خانواده‌ی منزوی و داستانی که سریال برای گفتن با حضور آنها دارد، است. خانواده‌ای که حامل یک رازِ سیاه است. ظاهرا قضیه از این قرار است که پدر خانواده می‌خواهد همه را دست‌ جمعی با قرص‌های سمی بکشد. این تنظیمات کافی است تا سریال یک داستانکِ جمع‌ و‌ جور برایمان تعریف کند، اما مشکل این است که مثل همیشه نویسندگان در پرداخت شتاب‌ زده عمل می‌کنند و به جزییات نمی‌پردازنند.

fear the walking.jpgf (2)

اول اینکه اصلا معلوم نیست این پدر دقیقا چه زمانی قصد این کار را داشته است. چون اگر زودهنگام بوده، چرا وقتش را صرف امن کردن خانه می‌کند. خب، ما هرگز متوجه نمی‌شویم هدف پدر چه بود است. چون وقتی به خودمان می‌آییم، دختر خانواده را بیهوش بر روی زمین می‌بینیم که چه ثانیه بعد از گلوی مادرش آویزان است و خون همه‌جا را گرفته است. همان‌طور که گفتم در نگاه اول این داستان خوبی است و پدر خانواده هم این پتانسیل را دارد تا تبدیل به یک بابای ترسناک شود و به این ترتیب، یکی از اولین بدمن‌های گذرای سریال معرفی شود، اما متاسفانه داستان وارد چنین مسیری نمی‌شود. در عوض، باز دوباره با یکی از بزرگترین و تکرارشده‌ترین مشکلات سریال روبه‌رو می‌شویم: انتخاب‌های بد شخصیت‌ها.

اگر فقط سازندگان می‌توانستند این اشتباه را فراموش کرده و تکرار نکنند، باور کنید سریال با یک رشد کیفی شدید مواجه می‌شد. اما فعلا که این‌طور نیست، پس افتضاح‌ترین تصمیم این اپیزود مربوط به مدیسون می‌شود که تصمیم می‌گیرد بچه‌های کوچک آن خانواده را با خودشان به قایق بیاورد. بله، من درک می‌کنم که این آدم‌ها هنوز در موقعیتی هستند که نمی‌توانند درست تصمیم بگیرند و احساس‌ و انسانیت ضربه‌ندیده‌شان روی نگاه‌شان تاثیر زیادی می‌گذارد، اما ما هرگز ندیدیم چنین تصمیم مهمی با بقیه مطرح شود، بلکه یکدفعه مادر آن خانواده را با ساک لباس‌های بچه‌هایش دیدیم. شاید در حقیقت این تصمیم منطقی باشد، اما از آنجایی که ما شتاب‌ زده به آن می‌رسیم، همه‌چیز بی‌فکرانه و دیوانه‌وار احساس می‌شود. بماند که مدیسون برادر بزرگ آن پسربچه را این‌طوری توجیه می‌کند که جای او در قایق امن‌‌تر است. در حالی که با وجود منابع غذایی محدود و دزدان دریایی که در تعقیبشان هستند چنین چیزی از بیخ دلیل احمقانه و غلطی است. همان‌طور که در نقد اپیزود قبل هم گفتم، اگر هرچه زودتر بازماندگانمان در برابر خطرهای جدی قرار بگیرند، سریال شانس بیشتری برای بیرون آمدن از این حلقه‌ی تکرارشونده‌ی هرج‌ و‌ مرج پیدا می‌کند. داستان این اپیزود برخلاف پتانسیلی که داشت به چنین نتیجه‌ای ختم نشد، اما با توجه به تلفن مشکوکِ استرند در پایان اپیزود باید دید آیا رازی که او مخفی کرده تبدیل به همان نقطه‌ی تغییردهنده‌ی سریال می‌شود یا خیر.

تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده