// چهار شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۴۳

نقد سریال Game of Thrones: قسمت هشتم، فصل ششم

در اپیزود هشتم این فصل «بازی تاج و تخت» آریا به زور از بیمارستان مرخص می‌شود، دنی سر موقع به خانه می‌رسد و سرسی خبر بدی می‌شنود. همراه بررسی زومجی باشید و به بحث درباره‌ی این اپیزود بپیوندید.

game of thronesf

«هیچکس» پرد‌ه‌ی اول از جمع‌بندی نهایی فصل ششم بازی تاج و تخت است که علاوه‌بر دادن یک تکان اساسی به برخی خط‌های داستانی مثل داستان تیریون و میرین که تاکنون در جذب کنجکاوی‌مان شکست خورده بود، یکی از مهم‌ترین خط‌های داستانی این فصل، یعنی ماجراهای آریا در براووس را نیز به پایان می‌رساند. و البته این وسط، در کنار خلق یک سری صحنه‌های دیدنی و خشن مثل سفر انتقام‌جویانه‌ی سندورِ خشمگین، خط‌های داستانی دیگر را برای اتفاقاتِ هیجان‌انگیزی که در دو پرده‌ی آخر می‌آیند زمینه‌چینی می‌کند و همچنین ناگفته نماند که سازندگان به‌طرز بی‌رحمانه‌ای یکی-دوتا از موردانتظارترین تئوری‌های طرفداران که در این اپیزود بدجوری امیدوار به تاییدشان بودیم را هم سلاخی کردند؛ اتفاقی که از زاویه‌ای به معنای حرکت داستان در مسیرهای غافلگیرکننده‌‌تری است.

حتی قبل از اتفاقی که برای آریا در «مرد شکسته» افتاد، نظریه‌های جذابی حول و حوشِ آریا و ویف می‌چرخید. یکی از باحال‌ترین آنها که با عقل هم جور در می‌آمد، این بود که آریا و ویف به‌طرز «فایت کلاب»‌واری یک نفر هستند. در حالی که نظریه‌ی بعدی به این موضوع اشاره می‌کرد که آریا با قرار دادن خون مصنوعی در زیر لباسش که از تئاتر بانو کرین گیر آورده بود، از قصد خودش را در برابر حملاتِ ویف قرار داده بود تا مثلا در چشم جگن هگار و ویف مرده حساب شود و آنها بی‌خیالش شوند. فقط مشکل این بود که آریا چگونه می‌توانست پیش‌بینی کند ویف به جای بریدن گلویش، شکمش را هدف می‌گیرد؟ هر دوی این تئوری‌ها و چندتای دیگر بیشتر به این دلیل مطرح شدند تا سبک‌سری و حواس‌پرتی آریا در هنگام خرید بلیت وستروس را توضیح دهند. حتما آریا نقشه‌ای داشته که این‌طوری در روز روشن قدم می‌زد و اجازه داد تا آن پیرزن به او نزدیک شود، مگر نه؟

خب، در این اپیزود مشخص می‌شود که او واقعا مراقبت خودش نبوده است و هیچ توضیحی به جز بی‌عقلی و ناشی‌گری آریا برای زخمی شدن توسط ویف وجود ندارد. چیزی که در تضاد با شخصیت اوست و یک ضعف داستان‌گویی از سوی سازندگان محسوب می‌شود. اما به هر حال این اتفاقی است که افتاده. از این موضوع که بگذریم، آریا موفق می‌شود با بهره‌گیری از توانایی‌اش در مبارزه در تاریکی، ویف را با نیدل شکست دهد و در برابر جگن هگار که او را «هیچکس» معرفی می‌کند، هویت واقعی‌اش را فریاد بزند و در حالی که در امتحان استادش قبول شده، مردان بی‌چهره و متعلقاتش را پشت سر بگذارد و مقصدش را به سوی وستروس و فراتر از آن تنظیم کند. چه شد؟ آخر، چرا چنین کاری کردی دختر جان؟ بله، بعد از پایانِ «هیچکس» صدای اعتراض خیلی‌ها به خاطر تصمیم آریا بلند شد. یعنی بعد از تمام وقتی که در براووس گذراندیم، واقعا سر کار بودیم؟ ما انتظار می‌کشیدیم که آریا پس از دریافتِ فوق لیسانس آدمکشی‌اش از دست جگن هگار و یاد گرفتن راه و روشِ عوض کردن چهره‌اش به وستروس برگردد، نه الان! چرا ما دو فصل را در براووس گذرانیم و دوباره به نقطه‌ی اول برگشتیم؟ آیا سازنده‌ها فقط می‌خواستند تا وقتی زمان بازگشت او به وستروس می‌رسد، سر او و ما را مشغول نگه دارند؟

game of thronesg

«هیچکس» بلافاصله به این سوالات پاسخ نمی‌دهد، اما اگر به مسیر خط داستانی آریا از ابتدا تاکنون نگاه کنیم و اتفاقاتی که برای او در طول فصل ششم افتاده را بررسی کنیم، متوجه می‌شویم که آریا دست خالی براووس را ترک نکرده است. هیچکدام از اینها سرکاری نبوده است و تصمیمش نه به معنای شکست، بلکه به معنای یک پیروزی برای شخصیت او محسوب می‌شود. اپیزود با بانو کرین آغاز می‌شود. این بار او طوری صحنه‌ی مرگ جافری را بازی می‌کند که تماشاگران به جای خنده، میخکوب نقش‌اش شده‌اند. بعد از اینکه بانو کرین به زخم‌های آریا رسیدگی می‌کند، این سوال به میان کشیده می‌شود که آیا امکان سفر آریا با گروه تئاتر آنها وجود دارد یا نه؟ اما البته که سروکله‌ی ویف مثل عجل معلق پیدا می‌شود و نه تنها جدیدترین دوست آریا را می‌کشد، بلکه قتل او را به دردناک‌ترین اتفاقی که برای زن بدبخت می‌توانست بیافتد تبدیل می‌کند.

تعقیب و گریزِ آریا و ویف واقعا جذاب و ترسناک بود. تمامش هم به خاطر این است که ویف همچون یک ترمیناتور غیرقابل‌توقف، هم حالت روباتیکی دارد و هم شکارش را در بین جمعیت شناسایی می‌کند و بعد از کمی قدم زدن، یکدفعه صفر تا صد پر می‌کند! اما لحظه‌ی هوشمندانه‌ی درگیری آنها زمانی است که تعقیب و گریزشان به مخفیگاه آریا می‌انجامد و مبارزه‌ی آنها به زمین خون‌آلود خانه‌ی سیاه و سفید کات زده می‌شود. آریا برنده شده است. او نیدل را به سمت جگن هدف می‌گیرد. جگن می‌گوید: «بالاخره آن دختر هیچکس است». اما آن دختر هندوانه‌‌ی جگن را از زیر بقلش برمی‌دارد و توی سرش خراب می‌کند: «اون دختر آریا استارک از وینترفله، و من دارم می‌رم خونه». اگر تصمیم آریا را درک کرده باشید، این صحنه قلب‌تان را به تپش می‌اندازد، اما اگر نه، این علامت‌های تعجب است که بالای سرتان پدیدار می‌شوند!

game of thronesa

مسئله این است که من هم دوست داشتم آریا بعد از تمریناتش با ظاهر جافری برود و انتقامش را از سرسی بگیرد، اما مگر کدامیک از پیش‌بینی‌های ما به حقیقت پیوسته که این دومی‌اش باشد. آیا سریال اخلاق سادیست و وحشیانه‌اش را از دست داده است؟ بله، کاملا مشخص است که فصل ششم نسبت به فصل‌های قبل بخشنده‌تر است، اما هیچکدام از انتظار‌های شخصی من باعث نمی‌شود تا تصمیم آریا را درک نکنم. در واقع نتیجه‌گیری خط داستانی او در براووس نه تنها اعصا‌ب‌خردکن نیست، بلکه به معنای پیشرفت شخصیتی آریاست. در رویارویی نهایی او و جگن ما به یک دریافت تکان‌دهنده می‌رسیم. اینکه آریایی که از ابتدا او را به عنوان فرد با پتانسیلی برای تبدیل شدن به یک قاتلِ انتقام‌جوی عصبانی می‌دیدیم، اصلا چنین دختری نیست. در عوض اتفاق ناراحت‌کننده‌ای که برای او می‌توانست بیافتد، این بود که دختر ند استارک به آدم‌های بی‌رحمِ حیوانی مثل دشمنانشان تبدیل شود. اما او در لحظه‌ی آخر کسی که هست (یک استارک) را در آغوش می‌کشد و هویت دیگرش (یک آدمکش) را پس می‌زند.

همین که آریا جان جگن را نمی‌گیرد، بازگشت او به هویت قبلی‌اش را تکمیل می‌کند

اصلا همین که آریا جان جگن را نمی‌گیرد، بازگشت او به هویت قبلی‌اش را تکمیل می‌کند. این همان دختری است که مرین ترنت را به‌طرز وحشیانه‌ای به قتل رسانده بود. به خاطر همین است که کارگردان به‌طرز درستی مبارزه‌ی آریا و ویف را به تاریکی کات می‌زند. آریا کسی است که از غلت خوردن در خشونت، به جایی رسیده که روح انسانی استارکی‌اش را دوباره پیدا کرده. دیدن کشتن ویف و کندن صورت او، این حس را از بین می‌برد و تحول او را زیر سوال می‌برد. پس، ندیدن خشونت مبارزه‌ی آنها قابل‌درک است. آریا مثل ما هدفش را بد انتخاب کرده بود. زمانی که سر پدرش جلوی چشمانش قطع شد و خانواده‌اش سلاخی شدند، آریا فقط یک دختر کوچولو بود که نمی‌توانست به درستی تمام اینها را در ذهنش پردازش کند. بنابراین تنها چیزی که به ذهنش خطور کرد، تکرار کردن اسم قاتلان خانواده‌اش و انتقام از آنها بود. اما او به‌طرز نامحسوسی متوجه شد در این راه روحش را از دست خواهد داد و هویتش را؛ نام استارکش را؛ همان چیزی که به خاطرش قصد انتقام‌گیری داشت.

اگر آریا به هیچکس تبدیل می‌شد، او به جای اینکه به دختر مستقل و آزادی برای انتقام‌گیری تبدیل شود، به یکی از خدمتکاران خدای چندچهره بدل می‌شد. در خدمت‌بودن هدف آریا نبود. مسئله این است که آریا نمی‌خواسته تبدیل به یک آدمکش بی‌رحم شود، بلکه می‌خواسته قدرت را حس کند و به کسی تبدیل شود که در زمان اعدام پدرش، احساس ناتوانی نکند. آریا نمی‌خواست «بی‌رحم» باشد. او می‌خواست «مستقل» و «قوی» باشد. مثلا نگاه کنید که او بعد از مرگ پدرش، همیشه زیر نظر پدرانِ جایگزینش بوده است. از تایوین که به او استراتژی‌های جنگ را آموزش می‌داد گرفته تا «تازی» که راه و روش کشتن را به او یاد داد و جگن که نفر آخر در تبدیل کردن او به انسانی دیگر بود. اما اکنون آریا با این تصمیم، واقعا آزاد و مستقل است. شاید تئوری یکسان‌بودن آریا و ویف به معنای واقعی کلمه تایید نشده باشد، اما نشانه‌های استعاره‌ای آن را می‌توان در همه‌جای این اپیزود حس کرد. ویف نماینده‌ی بخش «هیچکس» و انتقام‌جوی اوست. شیطانی که همیشه موقع خواب به او یادآور می‌شد چه کسانی در فهرستش هستند. او آن‌قدر به این شیطان نامرئی خشم و نفرت خورانده بود که او در قالب ویف شکلی ظاهری و فیزیکی به خودش گرفت. با کشتن ویف در این اپیزود، آریا رسما خودش را از شر تمام وحشت‌هایی که بعد از مرگ پدرش تجربه کرده بود رها کرد و واقعا به آریا استارک تبدیل شد؛ دختری از وینترفل. خودتان قضاوت کنید: آیا دوست داشتید آریا به قاتل بی‌رحم‌و‌مروت و دیوانه‌ای مثل ویف تبدیل شود، یا آریا استارک بماند؟

game of thronesj

دیگر خط داستانی این اپیزود که خیلی خیلی از آن لذت بردم و رابطه‌ی نزدیکی هم با آریا و بازپس‌گیری هویتش دارد، متعلق به سندور کلیگین است. تازی با عده‌ای برخورد می‌کنند که ظاهرا از اعضای سابقِ برادران بدون پرچم هستند. تنها دلیلی که برای زدن چنین حدسی داریم، این است که سندور با تبر والدین عزیزشان را جلوی چشمشان زنده می‌کند! بالاخره وقتی او به لِم ردا لیمویی و دو نفر دیگر که اعضای گروه رِی را قتل‌عام کرده بودند می‌رسد، با سِر بریک دانداریون و توروس از مایر روبه‌رو می‌شود که در حال حلق‌آویز کردنشان هستند. در این صحنه چندتا نکته مشخص می‌شود: برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم تمام اعضای برادران یک مشت عوضی قاتل نیستند. بریک دانداریون زنده است، پس احتمال دیدن بانو استون‌هارت تقریبا صفر است. همچنین تلاش تازی برای انتقام‌گیری از قاتلان رِی به صحنه‌ی جالبی بین او و بریک ختم می‌شود که آن دو را سر چگونگی و شدت فجیع‌بودن مرگشان در حال چانه زدن می‌بینیم!

می‌رسیم به بزرگترین مشکل این اپیزود. مشکلی که آن‌قدر مهم است که به این زودی‌ها فراموش نمی‌شود: منظورم کاری است که نویسندگان در این اپیزود با جیمی کردند

این وسط، تازی به این نکته هم اشاره می‌کند که «یه زمانی هر هفت‌تاتون رو برای سلاخی این سه نفر می‌کشتم». همین که سندور به اعدام عادی آنها راضی می‌شود، یعنی او واقعا تغییر کرده و به آدم نرم‌تری تبدیل شده است! خیلی زود سندور را درحال خوردن غذای موردعلاقه‌‌اش (مرغ سوخاری) و گپ زدن با بریک و پیوستن به برادران بدون پرچم پیدا می‌کنیم. بریک برای راضی کردن او می‌گوید: «تو بیشتر از آسیب رسوندن، می‌‌تونی کمک کنی». این دقیقا همان چیزی است که رِی در اپیزود قبل به او گفت. با این تفاوت که تازی به خاطر طبیعتِ خشنش نمی‌توانست به هیزم‌شکنی راضی و در برابر مرگ تسلیم شود. مسئله این است که سندور هرگز نمی‌تواند به یک مرد مهربان تمام‌عیار تبدیل شود، اما حداقل حالا با پیوستن به برادران این فرصت را دارد تا از قدرت و توانایی‌اش برای کشتن آدم‌بدها استفاده کند.

game of thrones

نکته‌ی دیگری که از صحنه‌های بریک و تازی می‌توان برداشت کرد، پیچیدگی قوانین دنیا بر اثر هرج و مرج و جنگ است. ما می‌بینیم که بریک و تازی که تا قبل از این دشمنان قدیمی بودند، حالا مثل دوتا رفیق قدیمی احساس می‌شوند. جیمی و بریین اگرچه در جبهه‌ی مخالف قرار دارند، اما سعی می‌کنند به یکدیگر کمک کنند و بران راه و روش مبارزه‌ی ناعادلانه را به پاد آموزش می‌دهد. به همین دلیل، اگرچه نه تازی با گروگانگیرهایش و نه بریک با قاتلش نباید این‌طوری گرم بگیرند، اما آن برای روزهای اول جنگ است. حالا در نقطه‌ای هستیم که آتش این جنگ و کشتارِ بی‌انتها کاری کرده تا آدم‌ها به جای پیروی از سیستم‌ها و برچسب‌هایی که روی دیگران زده می‌شوند، دور آتش نشسته و چند ساعتی را در آرامش درباره‌ی گذشته‌ها حرف بزنند. بالاخره بعد از این همه سال جنگیدن برای فلان پرچم، چه نفعی برایشان داشته است و به چه چیزی کمک کرده. نوع دیگری از این پیچیدگی و گندی که جنگ به همراه آورده را در مرکز خط داستانی محاصره‌ی ریورران و در قالب سرباز مغشوشی می‌بینیم که نمی‌داند لرد واقعی ریورران بلک‌فیش است یا ادمور. نمی‌داند باید به چه کسی اعتماد کند و با اینکه حرف‌های بلک‌فیش را درک می‌کند، اما با تمام وجود سعی می‌کند این حقیقت را باور نکند. این حقیقت که ادمور تالی یک تله است. به خودش اعتمادبه‌نفس می‌دهد که اگر از قوانین پیروی کند، همه‌چیز ردیف می‌شود. اما جنگ دنیا را به جایی رسانده که حتی قوانین هم تله هستند و دوست و دشمن تغییر کرده‌اند. این وسط، بلک‌فیش بعد از آریا و تازی سومین کسی است که فرصت پیدا می‌کند تا هویت واقعی‌اش را پیدا کند. به بریین می‌گوید: «من دوباره فرار نمی‌کنم» و در مبارزه کشته می‌شود.

اما بالاخره می‌رسیم به بزرگترین مشکل این اپیزود. مشکلی که آن‌قدر مهم است که به این زودی‌ها فراموش نمی‌شود و ممکن است تاثیرش برای مدت‌ها باقی بماند: منظورم کاری است که نویسندگان در این اپیزود با جیمی کردند. در کتاب سفر جیمی به ریورلند یکی از نقاط عطف شخصیت‌پردازی اوست و حداقل دو نقش مهم بازی می‌کند: (۱) دوری او از قدمگاه پادشاه کاری می‌کند تا سرسی بیشتر از همیشه از لحاظ روانی منزوی و گوشه‌گیر شود و (۲) این دوری باعث می‌شود تا فاصله‌ای که بین این دو ایجاد می‌شود، رابطه‌ی آنها را کم‌رنگ کرده و جیمی را از خواهرش دور کند. در کتاب این نقطه‌ای است که جیمی فرصت پیدا می‌کند تا به کارهایش فکر کند و در مسیر رستگاری و تبدیل شدن به یک شوالیه‌ی باشرافت قرار بگیرد. تحولی که استارتش با همراهی او و بریین در فصل‌های گذشته زده شده بود، اما نویسندگان سریال کاملا چنین موضوع مهمی را در اقتباس این صحنه نادیده می‌گیرند و به راحتی تحول شخصیتی جیمی را خراب می‌کنند.

game of thrones

همان‌طور که قبلا هم در بخش پرسش و پاسخ توضیح داده بودم، رویارویی جیمی و بریین در ریورران می‌توانست به لحظه‌ی احساسی فوق‌العاده‌ای برای جیمی ختم شود. با این حال، اگرچه بریین در این اپیزود به او خبر می‌دهد که به قولش وفا کرده و ماموریتش را انجام داده و این به یادمان می‌آورد که جیمی چگونه بریین را مسئول یافتن بچه‌های کتلین استارک کرده بود، اما چند دقیقه بعد انگار نه انگار که چنین اتفاقی افتاده، جیمی دوباره تبدیل به همان شوالیه‌ی از خود راضی و منفوری می‌شود که از فصل‌های ابتدایی به یاد داشتیم. در ابتدا این‌طور به نظر می‌رسید که داستان می‌خواهد جیمی را در مقابل تصمیم‌گیری سختی قرار بدهد؛ سرسی در یک طرف و بریین در طرفی دیگر. اما در جریان گفتگوی او با ادمور مشخص می‌شود که این اصلا آن‌طور که ما فکر می‌کردیم و داستان طلب می‌کرد، تصمیم‌گیری سختی برای او نبوده است.

جیمی از عشقش به سرسی می‌گوید و اینکه به جز او به هیچ‌کس دیگری اهمیت نمی‌دهد. بله، سازندگان از این طریق می‌خواهند هرچه زودتر مسئله‌ی محاصره‌ی ریورران را سرهم‌بندی کرده و جیمی را به قدمگاه پادشاه برگردانند، اما این وسط قوس شخصیتی جیمی را نابود می‌کنند. جیمی در شروع داستان یک پرنس چارمینگِ عوضی و منفور بود، اما بعد از دستگیری او توسط کتلین، شخصیت او در مسیر رستگاری قرار گرفت و نویسندگان او را به جایی رسانند که فکرش را هم نمی‌کردیم: پرنس چارمینگ به یکی از قهرمانانِ دوست‌داشتنی‌مان تبدیل شد. در کتاب خط داستانی محاصره‌ی ریورران به پرداخت بیشتر جیمی به عنوان شوالیه‌ای شرافتمند می‌‌انجامد، اما در سریال می‌بینیم که جیمی به‌طرز غیرمتقاعدکننده‌ای سر راه رسیدن به روشنایی دوربرگردان می‌زند و به خانه‌ی اولش برمی‌گردد. حالا باید دید این کار نویسندگان تاثیر منفی بلندمدتی روی داستان خواهد داشت یا نه. هرچه باشد، متاسفانه سریال واقعا کارش در نابود کردن شخصیت فوق‌العاده‌ای مثل جیمی را در این اپیزود کامل می‌کند!

به شخصه اصلا فکر نمی‌کردم خط داستانی دنی/تیریون به جنگ ختم شود، اما مثل اینکه راستی‌راستی برده‌داران به سمت میرین لشگر کشیده‌اند. قبل از این اما خداحافظی تیریون و وریس را داریم که ظاهرا قرار است برای جمع‌آوری پشتیبانی به وستروس برود. این صحنه باید به عنوان خداحافظی بین دو دوست نزدیک و همکار حرفه‌ای عمل کند، اما از آنجایی که خیلی شتاب‌زده صورت می‌گیرد، ضربه‌ی احساسی نصفه‌و‌نیمه‌ای دارد. با این حال، یکی دیگر از ویژگی‌های «هیچکس» این است که کمی زندگی به درون داستان تزریق کند. بعد از گفتگوی زشتِ برادرانی که به دست سندور کشته شدند، می‌بینیم که تیریون نیز مثل آریا درباره‌ی آینده‌اش رویاپردازی می‌کند. آریا به فکر کشف غرب وستروس است و تیریون هم دوست دارد تاکستان خودش را اداره کند.

game of thrones (2)

جوک‌گویی تیریون و میساندی و کرم خاکستری اما فقط یک صحنه‌ی خنده‌دار گذرا نیست. در این صحنه متوجه می‌شویم که جوک‌های تیریون وستروسی هستند و کسی در اینجا آنها را متوجه نمی‌شود. بعد از اینکه گلوله‌های منجلیق‌های اربابان مهمانی آنها را خراب می‌کنند، متوجه می‌شویم سیاست‌ها و استراتژی‌های او هم مثل جوک‌هایش به درد وستروس می‌خورند و در اینجا شکست خورده است. خب، این پایانی است که انتظارش را می‌کشیدیم، اما حداقل باعث شد تا ما و تیریون به این نتیجه برسیم که او هرچقدر هم دانا و سیاست‌مدار باشد، نمی‌تواند یک شبه و به این سادگی فرهنگ و زندگی یک سرزمین بیگانه را تحت کنترل بگیرد. ناسلامتی او در این اپیزود دو ساعت از وقتش را صرف ارتباط برقرار کردن با میساندی و کرم خاکستری می‌کند و آخر هم چندان موفق نیست؛ دو نفری که نماینده‌ی طرز فکر عموم مردم در برابر غریبه‌ها هستند. این وسط، ناگهان سروکله‌ی دنی و دروگون مثل پدر و مادری پیدا می‌شود که بچه‌هایشان را برای چند روز در خانه تنها گذاشته‌اند و به محض بازگشت به خانه با گندی که آنها در غیبتشان زده‌اند مواجه می‌شوند. به نظر می‌رسد در دو اپیزود باقی‌مانده دنی باید با دروگون کشتی‌های زیادی را جارو کند! یا شاید سروکله‌ی تیان و یارا و آهن‌زادگان پیدا شود.

در حالی که دنی با قدرت بیشتر از قبل به میرین برمی‌گردد، سرسی در قدمگاه پادشاه منزوی‌تر از همیشه می‌شود. همان‌طور که پیش‌بینی می‌کردیم، از آنجایی که گنجشک اعظم شوالیه قابلی برای مبارزه با زامبی مانتین ندارد، او باید از طریقی جلوی قسر در رفتن سرسی را می‌گرفت و بهترین کار برداشتن قانون «محاکمه از طریق مبارزه» است. به جرات می‌توانم بگویم تماشای لینا هیدی در نقش سرسی که مجبور شد اتفاقات تالار تخت آهنین را از جایگاه دربار نگاه کند و بعد دیدن تغییر حالت چهره‌ی او از شنیدن این خبر واقعا یکی از جذابیت‌های دردناک این اپیزود بود. به عنوان کسی که زمانی ملکه‌ی وستروس بود و بعد به ملکه‌ی دوم تبدیل شد و بعد به ملکه‌ی مادر سقوط کرد، او حالا در مقایسه با عناوین قبلی‌اش، رسما به «هیچکس» تبدیل شده است. نویسندگان به زیبایی خط باریکی بین داستان آریا و سرسی ترسیم می‌کنند. از طرفی آریا هویت بزرگ استارکی‌اش را پس می‌گیرد، در مقابل دشمنش به کسی که دیگر حنایش پیش هیچکس رنگ ندارند تبدیل می‌شود. ولی این باعث نمی‌شود که برای وضعیت حال حاضر سرسی خوشحال باشم، بلکه بعد از پیاده‌روی شرمساری، این دومین باری است که سرسی را در همدردی‌پذیرترین وضعیتش می‌بینیم. اما نگران نباشید. اگرچه گنجشک اعظم بالاخره سرسی را به معنای واقعه کلمه به گوشه‌ی رینگ رانده باشد، ولی کایبرن هم از درست بودن شایعات خبر می‌دهد. این یعنی خیلی نگران گنجشک اعظم هستم! یادش بخیر، گونی سیب‌زمینی سخنگوی جالبی بود! ولی حیف که ضدآتش نبود!

تهیه شده در زومجی


تهیه شده در زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده