نقد قسمت هشتم سریال Westworld - وستورلد
- نقد قسمت اول سریال Westworld - وستورلد
- نقد قسمت دوم سریال Westworld - وستورلد
- نقد قسمت سوم سریال Westworld - وستورلد
- نقد قسمت چهارم سریال Westworld - وستورلد
- نقد قسمت پنجم سریال Westworld - وستورلد
- نقد قسمت ششم سریال Westworld - وستورلد
- نقد قسمت هفتم سریال Westworld - وستورلد
- نقد قسمت هشتم سریال Westworld - وستورلد
- نقد قسمت نهم سریال Westworld - وستورلد
- نقد قسمت دهم فصل اول سریال Westworld - وست ورلد
عجب اپیزود دیوانهکنندهای! بعد از اینکه خطهای داستانی سریال در اپیزودهای پس از افتتاحیه آرام آرام از هم فاصله گرفتند، انتظار داشتیم که آنها در چند اپیزود نتیجهگیری پایانی به هم پیوندند و یک خط داستانی بزرگ و پیچیده را تشکیل بدهند و اپیزود هشتم «وستورلد» همان جایی است که این اتفاق میافتد. و خوشحالم که در این اپیزود با چنین چیزی روبهرو شدم. چون همیشه چیزی که در سریالهایی با خطهای داستانی جدا و کاراکترهای فاصلهدار اهمیت دارد، این است که یک چیزی باید آنها را به یکدیگر متصل کند. در «بازی تاج و تخت» اگرچه جان اسنو و دنریس تارگرین در حد یک قاره با هم فاصله دارند و تاکنون افتخار زیارت یکدیگر را نداشتهاند، اما همیشه عناصر زیادی مثل اژدهایان کالیسی و وایتواکرهای آنسوی دیوار کاری میکنند تا تماشاگران در پس ذهنشان سرنوشت و داستانهای آنها را به یکدیگر متصل کنند.
«وستورلد» تا قبل از این اپیزود، کمی در این زمینه نگرانکننده ظاهر شده بود. به سختی میشد خط داستانی میو را با دولوریس پیوند زد یا از ارتباط مرد سیاهپوش با بقیهی اتفاقات سریال اطلاع پیدا کرد. بله، ما میدانستیم که ظاهرا مرد سیاهپوش در گذشته با دولوریس ارتباط داشته و دولوریس و میو هردو از معدود اندرویدهایی هستند که به هوشیاری کامل دست پیدا کردهاند، اما اینها کافی نبود. «وستورلد» همیشه وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد که فقط به پرداخت و پیچیده کردن تئوریهای طرفداران خلاصه نمیشود و به تمهای عمیقتر داستانیاش هم میپردازد. دوتا از مهمترین موضوعات بحثبرانگیز «وستورلد»، روایت و حافظه بودهاند. وستورلد دنیایی است که توسط روایتهایی که داستانگوها مینویسند کار میکند و از سوی دیگر میزبانان به عنوان چرخدهندههای این روایتها کسانی هستند که باید همیشه آنها را چه خوب و چه بد تکرار کنند و اگر یک روز از این کار دست بکشند، یا حافظهشان به کلی تغییر میکند یا جایشان با کس دیگری عوض میشود یا سر از سردخانه در میآورند. جایی که دیگر نمیتوانند هیچ تاثیر متفاوتی روی دنیای اطرافشان بگذارند.
مهمترین چیزی که دربارهی این اپیزود که «محو شدن اثر» نام دارد دوست داشتم، این است که تمهای روایت و حافظه را بهطرز جذابی در هم گره میزند و ما را به درک تازهای دربارهی وستورلد میرساند. یکدفعه متوجه میشویم که برخلاف چیزی که فکر میکردیم وستورلد با دنیای واقعی فرق نمیکند، بلکه اتفاقا دنیای بیرون خیلی خیلی شبیه به زندگی داخل پارک و برعکس است. اکنون میلیونها میلیون سال است که تاریخ مثل چرخههای داستانی میزبانان وستورلد در حال تکرار شدن است و انسانها هم مثل روباتهایی فرمانبردار نه تنها موفق به شکستن این چرخه نشدهاند و کماکان اشتباهات همیشگیشان را تکرار میکنند، بلکه ناگهان سریال از این طریق کاری میکند تا احساس دلسوزیمان به امثال میو و دولوریس به غبطه تغییر کند. آنها موفق شدهاند چرخهی تکرارشوندهی تاریخ دنیایشان را بشکنند، اما ما چه؟
اسم این اپیزود هم دقیقا براساس مسئلهی حافظه که در مرکز این اپیزود قرار دارد انتخاب شده است: «محو شدن اثر» (یا یک چیزی در این مایهها!) به یک تئوری معروفِ در زمینهی روانشناسی اشاره میکند. «محو شدن اثر» به این مسئله میپردازد که خاطرات جدید انسان توسط واکنشهای شیمیایی درون مغز ایجاد میشود و این خاطرات اگر تا ۱۵ تا ۳۰ ثانیه بعد از تشکیل شدن مورد تکرار قرار نگیرند، برای همیشه از ذهن فرد حذف میشوند. اگرچه این تئوری با قدرت ثابت نشده است، اما حداقل از آن میتوان به عنوان تعریف خوبی برای توضیح چگونگی کارکرد خاطرات کوتاه مدتمان استفاده کنیم و به این سوال جواب بدهیم که چرا بعضی خاطراتمان به سرعت از بین میروند و برخی دیگر برای همیشه در ذهنمان باقی میمانند و حتی باعث تغییر شخصیتمان هم میشوند.
برخلاف چیزی که فکر میکردیم وستورلد با دنیای واقعی فرق نمیکند، بلکه اتفاقا دنیای بیرون خیلی خیلی شبیه به زندگی داخل پارک و برعکس است
حقیقت این است که اگر ما مدام یک خاطره را به یاد بیاوریم، آن خاطره در یادمان حک میشود و در غیر این صورت واکنشهای شیمیاییای که به ایجاد آن خاطرهی جدید منجر شدهاند خود به خود از بین میروند و به حالت اول برمیگردند. این تئوری توضیح میدهد که چرا ما انسانها اتفاقاتی که آسیبهای روانی شدیدی بر ما داشتهاند را بعد از سالها به یاد میآوریم، اما چند ساعت بعد فراموش میکنیم که برای ناهار چه چیزی خوردهایم. اما «وستورلد» در این اپیزود با نحوهی کارکرد سیستم خاطراتسازی میزبانان پارک کار دارد که از قضا خیلی با ما فرق میکند و این هم یک موهبت است و هم میتواند به عنوان یک شکنجهی غیرقابلتوقف واقعی حساب شود.
مسئله این است که روباتها چیزی به اسم «محو شدن اثر» ندارند. چون این یک سیستم شیمیایی است که مهندسان پارک، فقط نسخهی شبیهسازی از آن را برای روباتها طراحی کردهاند. شبیهسازی که خیلی قویتر از ذهن طبیعی انسان عمل میکند. در حالی که ما خاطراتمان را بهطور طبیعی فراموش میکنیم، میزبانان طوری برنامهریزی شدهاند که آنها را بهطور کلی فراموش کنند. در طول روز آنقدر اتفاقات آسیبزننده و فاجعهبار برای آنها میافتد که خاطراتشان باید بهطور کلی پاک شود. وگرنه مغزشان از شدت اتفاقات بدی که تجربه میکنند منفجر میشود. برنارد که به خاطر قتل ترسا کالن حسابی عذاب وجدان دارد و نمیتواند به خوبی کار کند توسط دکتر فورد از شر این خاطرهی بد خلاص میشود. فورد با یک اشاره کاری میکند تا ترسا کالن چیزی بیشتر از یک اسم برای برنارد نباشد. فراموشی به کمک روبات مخفی ما میشتابد و او را از عذابی دردناک نجات میدهد. فراموشی برای او یک موهبت است.
اما دیگر میزبانان وستورلد که در حال هوشیار شدن هستند از چنین موهبتی بهره نمیبرند. مثلا به میو، دولوریس و تدی که در این اپیزود به جمع اندرویدهای هوشیار میپیوندد نگاه کنید. همهی آنها احتمالا به لطف آرنولد و چیزی که درون آنها جای گذاشته است، خاطراتشان از سالهای دور و نزدیک را به یاد میآورند. خاطراتی که طبیعتا برای میزبانان به تصاویری آزاردهنده و بد خلاصه شده است. اگرچه آنها مدتهاست که این خاطرات را به یاد نیاوردهاند، اما چیزی از شفافیت آنها کم نشده است. انسانها در گذشت زمان جزییات خاطراتشان را فراموش میکنند، اما نحوهی کارکرد مغز روباتها در این زمینه مثل پلی کردن یک فیلم سهبعدی واقعیت مجازی 4K است که مرور آنها، میزبانان را مثل روز اول در آن خاطرات قرار میدهد و خدا نکند آنها خاطرات بدی باشند. در آن صورت میزبان بیچارهی ما باید مثل روز اول، آن دردها و آن احساسات نابودکننده را زندگی کند. اما فعلا نمیتوان گفت آیا به یاد آوردن خاطراتمان با شفافیت کامل خوب است یا فراموشی. همین فراموشی است که به انسانها کمک میکند تا با اتفاقات افتضاح زندگیشان و دنیا کنار بیایند و شاید همین فراموشی است که باعث میشود انسانها گذشتهها و تاریخشان را فراموش کنند و باز دوباره آنها را تکرار کنند. شاید همین فراموشی است که انسانها را در طول تاریخ در یک چرخهی تکرارشونده گرفتار کرده است. انسانها فراموش میکنند و هیچوقت یاد نمیگیرند و در مقابل همین به یاد آوردن با شفافیت کامل بود که به دولوریس و میو کمک کرد تا از لوپهایشان فرار کنند. انگار هر دو همزمان میتوانند یک موهبت و یک شکنجه باشند.
حالا که حرف از برنارد شد، بگذارید با او شروع کنیم. اپیزود جدید سریال بلافاصله بعد از اتفاقات تاملبرانگیز هفتهی قبل و تلاش فورد برای ماستمالی کردن قتل ترسا شروع میشود. این در حالی است که برنارد به خاطر کاری که کرده است در غم عمیقی به سر میبرد و دستش مثل گذشته به کار نمیرود. اگرچه دکتر فورد دستور قتل را صادر کرده بود، اما این او بوده که آن را با دستانش اجرا کرده است. اما چیزی که وضعیت برنارد را از انسانی که بدون قصد کسی را کشته است متفاوت میکند این است که برنارد حتی فرصت تصمیم گرفتن برای خودش را هم نداشته است. او نقش چاقو یا تفنگ پیشرفتهای را برای فورد داشته است. ابزاری که به سادگی توسط استفادهکننده برداشته میشود و به درون بدن قربانی وارد میشود یا به سمت او شلیک میشود. اینکه اختیار تصمیمات برنارد دست خودش نیست و هر لحظه بدون اینکه متوجه شود باید به ساز خالقش برقصد و کثیفترین کارهای او را عملی کند خیلی وحشتناکتر از این است که شما به خاطر ندانمکاری خودتان گول کسی را بخورید و دست به کار ناجوری مثل قتل بزنید.
اما چیزی که شرایط روحی برنارد را بدتر میکند این است که دکتر فورد به عنوان همکار و خالق او هیچ تلاشی برای آرام کردنش نمیکند. بعد از دنبال کردن یک برنامهنویس معمولی برای هفت اپیزود که آزارش به یک مورچه هم نمیرسید، تماشای بیچارگیای که جفری رایت در این صحنه به نمایش میگذارد دل و رودهی آدم را در هم گره میزند. اما در واقع این آنتونی هاپکینز است که بعد از هفت اپیزود کماکان میتواند با وحشت قابلدرکی که از خودش ساطع میکند، ما را میخکوب چشمان پر رمز و رازش کند. او شاید در مقایسه با برنارد از لحاظ بیولوژیکی خیلی خیلی انسانتر باشد، اما نکتهی کنایهآمیز ماجرا این است که در حالی که برنارد به گریه و زاری افتاده است، فورد قتل یک انسان را به عنوان اتفاقی که باید میافتاد میداند و خودش را برای فکر کردن به آن هم اذیت نمیکند. فورد در واکنش به وحشتزدگی برنارد میگوید: «این عذابی که احساس میکنی. این غم، این وحشت، این درد. فوقالعادهاس. زیباست». بله، فورد به جای اینکه سعی در آرام کردن برنارد داشته باشد، انفجارِ احساسات واقعگرایانهی او را تحسین میکند.
مسئله این است که فورد اگر بخواهد هم نمیتواند برنارد را آرام کند. بالاتر گفتم که فورد همیشه وحشت قابلدرکی از خودش ساطع میکند و این حس را میتوانید در قویترین شکل ممکنش در این سکانس احساس کنید. فورد ترسناک است، اما ما میفهمیم در پس ذهنش چه میگذرد و این او را به یکی از همان کاراکترهای نفرتانگیزی که عاشقشان هستیم تبدیل میکند. از نگاه ما، برنارد چیزی بیشتر از ابزاری برای انجام کارهایش نیست. آیا شما ابزاری را به خاطر انجام درست وظیفهاش تحسین میکنید؟ از نگاه فورد، گریه و زاری برنارد چیزی بیشتر از یک سری دستورات برنامهریزیشده نیست و فورد با دیدن این صحنه بیشتر از هرچیز دیگری خودش را تحسین میکند که عجب مخلوق واقعگرایانهای ساختهام. سوال این است که آیا همانطور که فورد باور دارد برنارد دارد احساسات انسانی را به واقعگرایانهترین شکل ممکن «شبیهسازی» میکند یا آنها حقیقت دارند؟ آیا میتوان بین این دو فرقی قائل شد؟ اصلا وقتی ما انسانها هنوز نتوانستهایم نحوهی کارکرد ذهن و احساساتمان را درک کنیم، چگونه میتوانیم یک روبات را محکوم به شبیهسازی کنیم؟
نحوهی کارکرد مغز روباتها در زمینهی به یاد آوردن خاطرات، مثل پلی کردن یک فیلم سهبعدی واقعیت مجازی 4K است
خوشبختانه در ادامهی این اپیزود ضداستدلالی که برای به رسمیت شمردن احساسات روباتها داریم هم به میان کشیده میشود. فورد از این میگوید که تصورات برنارد از رنجهای گذشتهاش او را به موجودات زنده شبیه میکند. برنارد جواب میدهد چرا «شبیه به موجودات زنده» اما نه «یک موجود زنده؟» برنارد ادامه میدهد: «درد فقط توی ذهن وجود داره. همیشه تصور میشه. پس، فرق بین درد من و تو چیه؟ فرق بین من و تو؟» اینجاست که فورد بحث آرنولد را به میان میکشد و از این میگوید که همین سوال بود که او را دیوانه کرد. جملهی بعدی چیزی است که خیلی از ابهاماتی که دربارهی طرز فکر فورد داریم را برطرف میکند. او میگوید ما نمیدانیم خودآگاهی چگونه کار میکند. ما نمیتوانیم هوشیاری را تعریف کنیم. شاید به خاطر اینکه اصلا چنین چیزی وجود ندارد. شاید به خاطر اینکه معلوم نیست آیا اصلا خودِ ما واقعا زنده هستیم یا نه.
فورد فاش میکند که طرز فکر او دربارهی روباتها دربارهی انسانها هم صدق میکند. او ادامه میدهد که انسانها فکر میکنند موجودات ویژهای هستند و این آنها را از بقیه جدا میکند. که آنها فکر میکنند بالاتر از اندرویدها قرار میگیرند. اما به قول فورد، انسانها هم مثل روباتهای وستورلد در چرخههای تکرارشوندهی خودشان گرفتار هستند. این حرفها به این معنی است که شاید فورد بعد از اختصاص دادن تمام زندگیاش به مطالعه و کار کردن بر روی شبیهسازی ذهن به این نتیجه رسیده است که انسانها و مخلوقات او هیچ فرقی با هم ندارند. اما در حالی که انسانها نادان از دنیای اطرافشان به خیال خودشان آزادانه زندگی میکنند و زجر میکشند، او با در کنترل داشتن ذهن و خاطرات میزبانان سعی میکند تا آنها را از ضعفهای انسانبودن و افکار نابودکنندهی آنها مصون نگه دارد. همان فکری که باعث میشود آنها خودشان را موجودات ویژهای بدانند. این موضوع توضیح میدهد که چرا فورد با خودآگاهی روباتها مخالف است. اگر انسانها هم روباتهای گرفتار در لوپهای تکراری خودشان باشند، پس خودآگاهی روباتی مثل دولوریس، او را صرفا آزاد نمیکند، بلکه او را از زندانی درمیآورد و در زندانی دیگر قرار میدهد. با این تفاوت که اگر زندان اول قابلدیدن بود، قرار گرفتن در زندان دوم مثل توهمی از آزادی میماند. از نظر فورد اینطوری دولوریس باید بقیهی عمرش را در توهم آزادی بگذارند. نکتهی تاملبرانگیزی است و ممکن است درست باشد. یا حداقل این چیزی است که فورد به آن باور دارد و فعلا به سختی میتواند ضداستدلالی برای او پیدا کرد.
فورد در نهایت فاش میکند در حالی که میزبانان نمیتوانند بدون کمک خارجی خشم و عذاب و غم و اندوهشان را کنترل کنند، او موفق شده با بازی کردن در نقش خدا، جلوی آنها را در احساس کردن این دردهای انسانی بگیرد. به قول خودش، او موفق شده به جایگاهی برسد که دیگر احساسات انسانی پشیزی هم برای او ارزش ندارند. چون از نگاه او انسانها هم مثل روباتها در یک دنیای واقعی زندگی نمیکنند که احساساتشان واقعیت داشته باشد. به قول فورد، اگر شما میخواهید با موفقیت بر قلمرویی که ساختهاید حکومت کنید نباید در مقابل این احساسات وا بدهید. خدا باید مثل یک ساعت اتمی کارش را بدون یک صدمثانیه تاخیر انجام دهد و او واقعا چنین چیزی است: ماشینی ایدهآل در پوستهای انسانی.
در نهایت فورد با برنارد قراری میگذارد. اگر او تمام مدارک مرتبط با قتل ترسا را از بین ببرد، حافظهاش را به همراه تمام خاطرات شخصیاش با ترسا پاک میکند و او را از این عذاب وجدان خلاص میکند. این شاید خبر خوبی باشد، اما به این معنی است که برنارد تمام خاطرات خوبی که با ترسا داشته را هم از دست خواهد داد. برنارد کار را تمام میکند، اما چیزی که ما تاکنون از این سریال متوجه شدهایم این است که احتمال بازگشت حافظههای پاک شده هر لحظه امکانپذیر است. احتمال بازگشت خاطراتِ برنارد از گذشتههای دور اما زمانی قویتر میشود که او از فورد میپرسد آیا قبلا هم او را مجبور به چنین کارهای کثیفی کرده بوده؟ فورد جواب منفی میدهد. اما ما همان لحظه فلشبکی از خفه شدن السی توسط برنارد را میبینیم. دومین چیزی که در طول این هفت قسمت فهمیدهایم این است که فورد آدم روراستی نیست و اینبار چنین چیزی همان لحظه تایید میشود. احتمال اینکه فورد علاوهبر ترسا و السی، برنارد را بارها مجبور به انجام چنین کارهایی کرده باشد خیلی خیلی زیاد است. دولوریس، میو و تدی در حال به یاد آوردن هستند و به نظر میرسد پیوستن برنارد به آنها هم شاید دیر یا زود داشته باشد، اما سوخت و سوز ندارد.
اما حالا که حرف از السی شد بگذارید بگویم که با توجه به آن فلشبک کوتاه و صورتِ کبود السی، به نظر میرسد کار او تمام است، اما تجربه نشان داده مرگ کاراکترها را فقط باید در صورتی باور کنید که آن را خودتان با چشمانتان ببینید. پس، هنوز این احتمال وجود دارد که السی جایی در پارک بیهوش افتاده باشد. از آنجایی که استابس در این اپیزود به عدم اهمیت دادن برنارد به خبر مرگ ترسا شک میکند، احتمال دارد ماموریت بعدی او پیدا کردن السی باشد. اینکه او در پایان جستجویش السی را زنده، مرده یا میزبان پیدا میکند، معلوم نیست. اما یک چیز را مطمئنیم و آن هم این است که میزبانی که در حال ساخته شدن در کارگاه شخصی فورد است، باید فرد مهمی باشد. از آنجایی که در این اپیزود احتمال قالب کردن نسخهی روباتیک ترسا به پارک رد شد، باید دید او چه کسی خواهد بود. راستی، یکی از تئوریهای مشهور سریال مربوط به عکسی است که فورد در اپیزود سوم از آرنولد و خودش به برنارد نشان میدهد. بسیاری فکر میکنند جای خالی یک نفر در سمت راست عکس احساس میشود و هر لحظه ممکن فاش شود که جفری رایت علاوهبر برنارد، نقش آرنولد را هم بازی میکند. در اپیزود این هفته ما دیدیم که برنارد به راحتی تصویر خودش را از یک عکس پاک کرد. فکر میکنم میتوان این صحنه را به عنوان مدرک دیگری در اثبات این تئوری برداشت کرد.
در روزهایی که سریال روز به روز دارد برای کاراکترها تهدیدبرانگیزتر میشود، شاید یکی از قربانیان بعدی سریال کسی نباشد جز لی سایزمور، نویسندهی ارشد پارک. بالاخره هرچه نباشد «وستورلد» هفتهی پیش ثابت کرد که هیچ مشکلی با کشتن کاراکترهای انسانیاش ندارد. شارلوت هیل، دشمن جدید فورد بعد از اینکه نقشهاش توسط فورد نقش بر آب میشود، تصمیم میگیرد تا با جذب سایزمور، ماموریتی که ترسا در آن شکست خورده بود را به روش دیگری عملی کند. بالاخره شاید او برخلاف ترسا آنقدر باهوشتر و نیرنگبازتر باشد که بتواند به صورت خیلی سوسکی فورد را دور بزند. سایزمور یکی از نچسبترین کاراکترهای سریال بوده است که بعضیوقتها نقشاش به عنوان کاراکتری خندهدار از کنترل خارج میشود و به اتمسفر سریال ضربه میزند. خوشبختانه اما او در این اپیزود در بهترین شرایطش به سر میبرد. دیدن او در حالی که در دفترش قدم میزند و بر روی دیالوگهای یک آنتاگونیستِ آدمخوار جدید که مشغول به نیش کشیدن یک پا است کار میکند، در بدترین حالت کاری میکند تا از مقدار دیوانگی این صحنه نیشخند بزنید!
فورد فاش میکند که طرز فکر او دربارهی روباتها دربارهی انسانها هم صدق میکند
سایزمور اما طبق معمول کودنترین شخصیت کل سریال است. بنابراین این شارلوت است که حقیقت را برای او روشن میکند. حقیقت این است که فورد او را در خصوص طراحی یک آنتاگونیست جدید به دنبال نخود سیاه فرستاده است و خودش دارد تمام کارهای روایتش را انجام میدهد. شارلوت او را متقاعد میکند که به جای تلف کردن وقتش، کار جالبتری را به دست بگیرد. او میخواهد به فرستادن مخفیانهی اطلاعات پارک به بیرون ادامه بدهد و از آنجایی که دفعهی قبل استفاده از میزبانی مجهز به فرستندههای ماهوارهای با شکست مواجه شد، او ایندفعه قصد دارد تا با آپلود کردن کُد منحصربهفرد پارک بر روی یک میزبان بازنشسته، او را به بیرون از پارک بفرستد. و از سایزمور میخواهد که طوری این میزبان را برنامهریزی کند که با یک انسان مو نزد.
آنها برای پیدا کردن میزبان مورد نظر به سردخانه برمیگردند و این با بازگشت پیتر ابرناتی، میزبانی که در ابتدا نقش پدر دولوریس را بازی میکرد و به اولین قربانی بروزسانی فورد تبدیل شد همراه میشود. فروپاشی روانی پیتر ابرناتی در اپیزود اول یکی از تکاندهندهترین لحظات سریال بود و بهشخصه پیشبینی میکردم که به نظر نمیرسد کار سازندگان با کسی که در دقایق اولیهی سریال چنان تاثیری روی تماشاگران گذاشته بود تمام شده باشد. شاید یکی از دلایلی که سایزمور در حال حاضر محتملترین کشتهی بعدی سریال باشد، ارتباط او با پیتر ابرناتی باشد. ما در حالی با پیتر خداحافظی کردیم که او روبات بسیار انتقامجویی به نظر میرسید. بنابراین اگر جاسوسی علیه رییسی که به سادگی میتواند شما را به جایی خلوت بکشاند و توسط روبات دستآموزش بکشد، سایزمور را تهدید نکند، پس حتما بیدار کردن و تعمیر روباتی که سابقهی بازی کردن در نقش یک روانی قاتل را دارد، حتما با خطر مرگ همراه خواهد بود.
خط داستانی دولوریس و ویلیام که در دو-سه اپیزود گذشته از بیاتفاقترینها بوده است، در این اپیزود روی دور میافتد. آنقدر روی دور میافتد که با دو افشای غیرقابلانکارِ جدید روبهرو میشویم: اول اینکه رسما تئوری خطهای زمانی متفاوت سریال طوری تایید میشود که همین اپیزود برای تبدیل کردن این تئوری به حقیقت کافی است و دوم این است که دولوریس «هزارتو» را پیدا میکند. اگرچه فکر میکردیم پیدا کردن هزارتو به معنای پاسخ گرفتن تمام سوالهایمان است، اما طبق معمولِ ساز و کار «وستورلد»، رسیدنِ دولوریس و ویلیام به مقصدشان به حجم معماهایمان اضافه میکند. اما بگذارید به مدرک جدیدمان دربارهی تئوری خطهای زمانی برگردیم.
میو و دولوریس اگرچه به عنوان روباتهایی که گذشتهشان را به یاد آورده و به هوشیاری رسیدهاند خیلی به هم شبیه باشند، اما این دو در یک چیز با هم تفاوت دارند. در حالی که سر درآوردن از کارهای میو آسان است، چنین چیزی دربارهی دولوریس صدق نمیکند. ما میدانیم میو چه زمانی در خاطراتش است و چه زمانی در زمان حال، اما گذشته و حالِ دولوریس طوری در هم ذوب شدهاند که خود او را هم روانی کرده است. بزرگترین عنصری که باعث میشود دولوریس در این اپیزود مثل ما به چیزهایی که میبیند شک کند، جایی است که برای آب برداشتن از رودخانه از ویلیام جدا میشود و وقتی برمیگردد، خبری از ویلیام و سربازانی که توسط سرخپوستها کشته شده بودند نیست. این صحنه برخلاف مدارکی در این زمینه از اپیزودهای قبلی داریم، آنقدر شفاف است که مهر تایید را بر خطهای زمانی متفاوت سریال میکوبد. اینجا اثبات میشود که دولوریس در تمام طول سریال نه در خانه بوده و نه چیز دیگری، او با زندگی کردن دوبارهی خاطراتش (یادتان میآید که میزبانان همهچیز را بهطرز بینقصی به یاد میآورند) در حال پیمودن دوبارهی مسیری است که ۳۰ سال پیش همراه با ویلیام از سر گذرانده بود. اما در حالی که این موضوع برای ما تایید شده است، دولوریس تازه به آن شک کرده است و به همین دلیل دچار فروپاشی روانی میشود: «مثل این میمونه که توی یه خواب یا خاطرهای از مدتها قبل گرفتار شدم».
مدرک بعدیمان اما خانم آنجلاست که شاید حضور کمرنگی در سریال داشته باشد، اما سازندگان بهطرز نامحسوسی نقش بسیار مهمی برای ترسیم خطهای زمانی مختلفی که داستان در آنها جریان دارد، به او دادهاند. سی و پنج سال پیش، زمانی که پارک تازه در آستانهی باز شدن به سر میبرد، آنجلا یکی از ساکنان شهر مخروبهای است که دولوریس در زمان حال آن را پیدا میکند. شهری که کلیسای سفید معروف و مرموز داستان هم در آن واقع است. به نظر میرسد این اولین شهری بوده که در پارک ساخته شده و نقش محیط تست اولیهی روباتها را برعهده داشته است. ما آنجلا را یکبار در اپیزود سوم بهطرز گذرایی در میان فلشبکی که همراه با فورد به روزهای اولیهی پارک میزنیم میبینیم و باز دوباره نسخهی کامل آن فلشبک را در این اپیزود میبینیم. آنجلا هم با چترش آنجاست و به دوربین لبخند میزند.
خط داستانی دولوریس و ویلیام که در دو-سه اپیزود گذشته از بیاتفاقترینها بوده است، در این اپیزود روی دور میافتد
در خلال فلشبک دولوریس به گذشتههای شهر مخروبه، میبینیم که میو، آرمیستیس (دختری با خالکوبی مار)، دختر لورنس و آنجلا به همراه دولوریس همگی در این شهر زندگی میکردند. اما زمانی که ویلیام پنج سال بعد برای اولینبار وارد پارک شد، نقش آنجلا از یکی از ساکنان داخل پارک به یکی از روباتهای خوشآمدگو و آمادهکنندهی مهمانان تغییر کرده بود. ۳۰ سال به جلو فلشفوروارد میزنیم و در این اپیزود میبینیم که آنجلا نقش یکی از نوچههای وایات را برعهده دارد. مرد سیاهپوش به محض دیدن آنجلا، او را به جا میآورد و میگوید فکر میکردم فورد تو را تا الان بازنشسته کرده باشد. اگر ویلیام و مرد سیاهپوش یک نفر باشند، پس مرد سیاهپوش باید اولین رویاروییاش با او را به خاطر بیاورد. پس، آنجلا تاکنون چندتا نقش عوض کرده است: ساکن شهر، خوشآمدگوی مهمانان و حالا جاسوسی برای وایات. این هم از سه خط زمانی داستان. اما در حالی که تماشاگران جواب بسیاری از سوالاتشان را در این اپیزود میگیرند، دولوریس گیجتر از همیشه است و به این فکر میکند که چرا صدای آرنولد، او را به اینجا کشیده است تا یک سری توهمات و فلشبک و فلشفوروارد مختلف دیگر به او نشان دهد. شاید دولوریس گیج باشد، اما شاید ما کموبیش دلیلش را بدانیم. پس، خودتان را برای یک تئوری دیوانهکنندهی جدید آماده کنید:
از زمانی که فورد شخصیتی به اسم وایات را به عنوان آنتاگونیستی شرور و خونخوار در قالب پسزمینهی داستانی تدی معرفی کرد، چیزی دربارهی او شکبرانگیز بوده است. در ابتدا به نظر میرسید فورد این کاراکتر را فقط برای نشان دادن قدرت داستانگوییاش به سایزمور طراحی کرده است، اما در ادامه به اهمیت وایات اضافه و اضافهتر شد. در اپیزود این هفته معلوم میشود که چرا ممکن است شک ما درست بوده باشد. وقتی دولوریس در خاطراتش از شهری با کلیسای سفید دیدن میکند، او ناگهان با توهمی از قتلعام خونین مردم شهر روبهرو میشود. اگر این صحنه برایتان آشناست، اشتباه نمیکنید. چون ما آن را در میان خاطرات تدی از وایات هم دیدهایم. بهشخصه باور دارم که این قتلعام همان اتفاق معروفی است که ۳۰ سال پیش در پارک افتاده است و فورد هم با الهام از این رویداد واقعی، پسزمینهی داستانی وایات و رابطهاش با تدی را طراحی کرده است.
همانطور که از زبان فورد میشنویم، ماجرای وایات در «زمان جنگ» به وقوع پیوسته است. میتوان گفت منظور فورد از این جمله، اشاره به جنگی است که سر هدف اصلی پارک بین فورد و آرنولد در گرفت. در همین اپیزود میو احساس درون مغزش را به عنوان «دو ذهنی که با یکدیگر درگیر هستند» توصیف میکند. این جمله، هم میتواند به معنی نبرد ذهن دوگانهی او باشد (که قبلا دربارهاش حرف زدهایم) و هم میتواند به معنی نبرد ذهنهای فورد و آرنولد باشد. یا همانطور که تدی توصیف میکند، وایات ادعا میکرد که «صدای خدا» را میشوند. ما میدانیم که براساس تئوری ذهن دوگانه، اندرویدها صدای برنامهنویسیهایشان را به عنوان صدای خدا میشوند. اصلا این همان چیزی بود که برای دولوریس هم اتفاق میافتد و او را به هوشیاری رساند. یا در اپیزود سوم تدی به فورد میگوید که وایات برای انجام یک سری مانورهای نظامی برای مدتی ناپدید شد و بعد با افکار خیلی عجیبی برگشت. سپس ما به دولوریس در حال قدم زدن در سوییتواتر کات میزنیم. بله، درست حدس زدید. هویت واقعی وایات را بهتان معرفی میکنم: دولوریس.
اگر قبول کنیم سکانسهای دو نفرهی دولوریس و برنارد، مربوط به ۳۵ سال قبل میشود و این در واقع آرنولد است که دولوریس را برای شکستن چرخهی داستانیاش تشویق میکند تا هزارتو را پیدا کند، پس آیا دولوریس همان کسی است که تدی از آن تعریف میکند؟ همان کسی که برای مدتی غیبش میزند و بعد با افکار عجیب و غریبی برمیگردد. تا قبل از این اپیزود فکر میکردیم که محل وقوع گفتگوهای دو نفرهی دولوریس و برنارد (آرنولد) در کاراگاه زیرزمینی فورد بوده است، اما با توجه به این اپیزود اکثر طرفداران به این نتیجه رسیدهاند که احتمالا آنجا کاراگاه زیرزمینی دیگری است. کاراگاهی که در زیر کلیسای سفید واقع شده است. کاراگاه شخصی مخصوص خودِ آرنولد. شاید به خاطر همین است که این کلیسا جایگاه ویژهای در خاطرات دولوریس دارد.
وقتی دولوریس به خانههای مخروبه و سوختهی شهر میرسد، به ویلیام میگوید: «این چیزیه که آرنولد میخواد. آرنولد اینجا منتظر ماست. بهمون کمک میکنه». به عبارت دیگر اگر دولوریس ۳۵ سال پیش با هفتتیرش (هفتتیرش را یادتان میآید که سریال در اپیزودهای ابتدایی چقدر روی آن تمرکز میکرد)، مردم شهر را قتلعام کرده باشد، پس میتوان گفت وایات واقعی، دولوریس است که امکان دارد باز دوباره در زمان حال هم کنترل خودش را از دست بدهد و به قاتل مرگباری تبدیل شود. اینطوری در حالی که سر مرد سیاهپوش با کاراکترهای سایزمور گرم است، فورد میتواند از پشت به او خنجر بزند. تازه تدی هم در انتظار رویارویی با دشمن قسمخوردهاش با دولوریس روبهرو میشود. بماند که ویلیام هم با دیدن تبدیل شدن دختر رویاهایش به یک ماشینِ کشتارِ خونسرد چنان ضدحالی خواهد کرد که همهچیز را برای تبدیل شدنش به مرد سیاهپوش مهیا میکند.
بالاتر بهطور غیرمستقیم دربارهی یکی از تمهای اصلی سریال که «مسئلهی داشتن یا نداشتن احساسات انسانی» است صحبت کردم و بعد از ماجرای دولوریس و وایات و تاثیری که میتواند این افشا بر روی تدی، مرد سیاهپوش و ویلیام بگذارد، باز باید به آن برمیگردیم. در میان این تئوریها و پیشبینیها ممکن است یکی از بزرگترین افشاهای سریال را فراموش کرده باشیم. «وستورلد» در این اپیزود فاش میکند که سوال اصلی که دربارهی آن بحث و گفتگو کنیم خطهای زمانی یا هویت مرد سیاهپوش نیست، بلکه «عشق» است. اینکه عشق برای میزبانان و انسانها چه معنایی دارد. فورد دربارهی دستیابیاش به هوش مصنوعی منحصربهفردشان به برنارد میگوید: «من و تو همون چیز همیشه گریزان را شکار کردیم: عشق». اما فلسفهی فورد دربارهی عشق با باور عمومی ما فرق میکند. او به عشقی باور دارد که میتوان آن را خاموش و روشن کرد. درست همانطور که وقتی میو به خاطر مرگ دخترش به زجه و زاری افتاده است، آن را خاموش میکند. یا درست همانطور که ناراحتی برنارد به خاطر قتل ترسا را با خاموش کردن سیستم احساسیاش کنترل میکند.
«وستورلد» در این اپیزود فاش میکند که سوال اصلی داستان که باید دربارهی آن بحث و گفتگو کنیم خطهای زمانی یا هویت مرد سیاهپوش نیست، بلکه «عشق» است
فورد باور دارد که داشتن یک کلید روشن و خاموش برای عشق و اندوهمان بسیار لازم و حیاتی است. از نگاه او بزرگترین دستاورد او خلق موجوداتی است که از این نظر، پیشرفتهتر از انسانها هستند. چون از نگاه او احساساتِ غیرقابلکنترل، نهایت بدبختی خواهد بود. خیلی راحت میتوان فلسفهی فورد را درک کرد. کافی است در یک اندوه خردکننده قرار بگیرید تا متوجه شوید داشتن یک کلید روشن و خاموش میتواند چه موهبت فوقالعادهای باشد. اما همزمان همین درد و اندوه است که زندگی را برای ما معنی میکند. در طول سریال ما بارها از زبان کاراکترهای مختلف شنیدهایم که درد از دست دادن عزیزشان، تنها چیزی است که برای آنها باقی مانده است. برنارد چنین جملهای را دربارهی پسرش میگوید. دولوریس چنین چیزی را دربارهی والدینش میگوید و در این اپیزود میو در حالی که آرام و قرار ندارد، چنین چیزی را دربارهی دختر مُردهاش میگوید. اما فورد که به خیال خودش به فکر مخلوقاتش است، به جای آنها تصمیم میگیرد و میگوید: «لازم نیست زجر بکشی، میو. اونو ازت میگیرم».
اما فورد نمیداند که این اشکها اهمیت دارند. بدون درد و بدون مرگ، زندگی هیچ معنایی نخواهد داشت. بدون آنها هیچ عشقی وجود نخواهد داشت. چطور میتوان کسی را دوست داشت که هیچ اتفاقی برایش نمیافتد و به راحتی تعمیرشدنی است. بازی اصلی همین است. اگر یادتان باشد مرد سیاهپوش در اپیزودهای آغازین سریال به این نکته اشاره کرد که او آمده تا وستورلد را به جایی با خطرات واقعی تبدیل کند. او میخواهد هدف آرنولد را عملی کند. او میخواهد غم و اندوه را آزاد کند. بهطوری که دیگر قابلفراموش کردن نباشند. مرد سیاهپوش چنین چیزی را با کشتن دختر میو در او دیده است و قصد دارد تا با رسیدن به هزارتو، چنین چیزی را در دولوریس هم زنده کند. همانطور که گفتم اگر داستان دولوریس و ویلیام با مرگ دولوریس یا پاک شدن تمام خاطرات و احساسات دختر آبیپوش نسبت به ویلیام به پایان برسد، پس منطقی به نظر میرسد که شکست عشقی مرد سفیدپوش داستان، او را به مردی تلخمزاج و بدبین تبدیل کند.
چنین چیزی با داستانی که مرد سیاهپوش دربارهی گذشتهاش برای تدی تعریف میکند هم همخوانی دارد. مرد سیاهپوش از این میگوید که ۳۰ سال پیش با زنی ازدواج میکند و از آنجایی که هیچوقت از لحاظ احساسی کنار همسرش نبوده است، او دست به خودکشی میزند. خب، این زن میتواند ژولیت، خواهر لوگان باشد و دلیل شکست ازدواج آنها به بدترین شکل ممکن میتواند به پایانبندی سفر او (ویلیام) و دولوریس مربوط شود. ویلیام کسی است که در وستورلد خود واقعیاش را پیدا میکند و بهطرز بسیار رویایی و غیرقابلتصوری دختر موردعلاقهاش را درون یک ماجراجویی پرهیجان به دست میآورد. اما ماجراجویی آنها با بازگرداندن دولوریس به سر جای اولش، به وحشتناکترین شکل ممکن به پایان میرسد و رویای او را به سرعت به یک کابوس تبدیل میکند. بنابراین میتوان تصور کرد ویلیامی که قلبش را در پارک جا میگذارد، در زندگیاش در بیرون از پارک به آدم سرد و مُردهای تبدیل میشود. گذشتهی تراژیک مرد سیاهپوش، آیندهی اجتنابناپذیر ویلیام است.