نقد قسمت سوم فصل هفتم سریال The Walking Dead
«مردگان متحرک» از زمانی که تبدیل به یکی از پربینندهترین سریالهای روز تلویزیون شد، علاقهی زیادی به جدا کردن خطهای داستانی کاراکترهایش و پیش گرفتن نوع روایتی که ما امروزه آن را با «بازی تاج و تخت» میشناسیم داشته است. «مردگان متحرک» همیشه شخصیتهای زیادی داشته است، اما از آنجایی که آنها همیشه در کنار یکدیگر بودهاند، سریال فرصت پیدا نمیکرد تا چند خط داستانی موازی را بهطور همزمان جلو ببرد و اینگونه به هرکدام از شخصیتهایش فرصتی برای درخشش بدهد. برای اولینبار بعد از جنگ زندان و جدا شدن افراد ریک بود که سریال این ساختار داستانگویی را بهطور گسترده پیش گرفت. ما هر هفته در مسیر حرکت گروه به سمت ترمینس با دو-سهتا از افراد گروه ریک همراه میشدیم. بله، بعضی از این اپیزودها واقعا خیلی بیاتفاق و کسلکننده بودند، اما بعضی دیگر که گل سرسبدشان هم «بیشه» (اپیزود چهاردهم فصل چهارم) است، با فاصله گرفتن از اکشنها و هرجومرجها، ذهن شخصیتها بعد از ماجرای زندان را بررسی میکردند. خب، سریال در فصل ششم هم تصمیم گرفت این حرکت را اجرا کند، اما اگر از اپیزود «اینجا، اینجا نیست» (اپیزود چهارم فصل ششم) فاکتور بگیریم، متاسفانه تعداد پایانبندیهای قلابدار و ترفندهایی که سازندگان برای عقب انداختن حضور نیگان انجام دادند و بعضیوقتها جدا شدن بیمنطق کاراکترها از یکدیگر، ثابت کرد که سازندگان بیشتر از هدفی باارزش، از این ساختار داستانگویی برای کش دادن داستان استفاده میکنند.
یکی از چیزهایی که دربارهی فصل هفتم دوست دارم این است که ما تاکنون سه داستان کوتاه جدا از یکدیگر دریافت کردهایم. یکی از انتقاداتی که از سوی بینندگان شتابزده به سریال میشود این است که ما میخواهیم هرچه زودتر با عواقب سلاخی نیگان مواجه شویم و بله، من هم دوست دارم بدانم هماکنون در الکساندریا چه میگذرد، اما همزمان از تصمیم سازندگان حمایت میکنم که در پریدن از این نقطهی داستانی به دیگری عجله نمیکنند و سعی میکنند فضای خالی بین اتفاقات بزرگ سریال را همینطوری رها نکنند و در عوض مورد بررسی قرار بدهند. اپیزود هفتهی گذشته و این اپیزود مطمئنا در بین بهترین اپیزودهای «مردگان متحرک» قرار نمیگیرند، اما اینها همان اپیزودهایی هستند که ضربهی اپیزودهای مهم سریال را سنگینتر میکنند. پس، وجودشان اهمیت دارد. مخصوصا برای سریالی مثل «مردگان متحرک» که همیشه در روایت اصولی داستانهایش با سکته مواجه بوده است.
دو هفتهی گذشته در مقالهی ۱۰ سوالی که بعد از افتتاحیه فصل هفتم نوشتم، به این نکته اشاره کردم که دوست دارم هرچه زودتر از فضای درونی پایگاه نیگان سر در بیارم و این اپیزود که «سلول» نام دارد کموبیش قصد چنین کاری را دارد. اگرچه «سلول» اشارهای است به سلولی که دریل در آن زندانی شده و از قبل به نظر میرسید سریال در این قسمت قرار است روی کماندارِ بیکمانِ گروه ریک تمرکز کند، اما راستش را بخواهید «سلول» طی غافلگیری کوچک اما قابلتوجهای روی دوایت، دشمن قسمخوردهی دریل هم تمرکز میکند. به عبارت دیگر «سلول» به همان اندازه که دربارهی بدبختیهای دریل در چنگال ظلم و ستم نیگان است، به همان اندازه به دوایت هم میپردازد و از طریق او، ما را کمی با سازوکارِ دیکتاتوری پایگاه نیگان آشنا میکند.
رابطهی دوایت و دریل به آخر فصل پنجم و برخورد دریل با او، همسرش شری و خواهرش تینا برمیگردد. در این اپیزود معلوم میشود که آنها در حال فرار از دست نیگان بودهاند. چیزی که ما در آن زمان نمیدانستیم. اگرچه دریل به آنها کمک کرد، اما تینا توسط یک زامبی کشته شد و دوایت و شری هم تصمیم گرفتند با دزدیدن موتور و کمانِ دریل به پایگاه نیگان برگردند. باز هم چیزی که ما در آن موقع نمیدانستیم. دفعهی بعدی که با دوایت روبهرو شدیم، نصف صورتش سوخته بود و به نظر میرسید او تبدیل به یکی از نوچههای درجهیک نیگان شده است. در این اپیزود ما متوجه میشویم که چه اتفاقی در این بین افتاده است. نیگان توضیح میدهد که وقتی دوایت و شری برگشتند، او میخواست یکی از آنها را با لوسیل آشنا کند، اما شری تصمیم میگیرد با نیگان ازدواج کند. در حالی که در ابتدا نیگان قصد تصاحب تینا را داشته است. ظاهرا تینا اصلا از تالار عروسیای که نیگان بدون مشورت با او انتخاب کرده بوده راضی نبوده!
اما این برای نیگان کافی نبوده است. بنابراین او اتوی لباسهایش را برمیدارد و نیمی از صورت دوایت را همراه با روحش میسوزاند. حالا نیگان ادعا میکند که او به یکی از درجهیکترین آدمهایش تبدیل شده و هیچ مشکلی هم با تمام اینها ندارد. البته ما با نزدیکشدن به لحظات خصوصی دوایت و با نگاه کردن به صورت او در هنگام سخنرانی نیگان برای دریل متوجه میشویم که این موضوع اصلا درست نیست. شاید دوایت به خاطر از دست دادن همسرش به نیگان که یکی از دردناکترین اتفاقاتی است که میتواند برای یک مرد بیافتد ناراحت است، اما همزمان به این نتیجه رسیده که قوانین دنیای جدید فرق میکند. یا براساس آنها تغییر میکنی یا به یکی از مردگان متحرک تبدیل میشی. اما سوال این است که آیا داویت همین الان یکی از همان مردگان متحرکی که از آنها وحشت دارد نیست؟
در جریان همراه شدن با دوایت است که متوجه میشویم نیگان خیلی بیشتر از ازیکیل و جلال و جبروتِ قلابیاش، پادشاه است. در حالی که ازیکیل فقط مثل پادشاهها حرف میزند و مردمش به او لبخند میزنند و سلام میکنند، ما هرگز مردم پادشاهی را در حال زانو زدن به او ندیده بودیم. اما اینجا میبینیم که نیگان قدم به هر جایی که میگذارد، سربازانش جلوی او سرخم میکنند. راستش را بخواهید این صحنهها بیشتر از اینکه ترسناک باشند، خندهدار هستند و آدم را یاد همان احساسی میاندازد که کارول پس از دیدن ازیکیل و ببرش داشت. بله، نیگان وحشتناک است، اما همانطور که یکی از فراریهای پایگاه به دوایت میگوید، او فقط یک آدم معمولی تنها است. که اگر همهی ما در مقابلش بیاستیم، کاری از او برنمیآید. اما انسانها باید امیدی برای ایستادگی و جنگیدن داشته باشند. بعد از چندین سال که از آخرالزمان گذشته است، انسانها در چرخهی تکرارشوندهای از بدبختی و بیچارگی قرار گرفتهاند که تمامشدنی نیست و همین کاری کرده که آنها حاضرند برای یک لقمه نان و یک جای امن برای صبح کردن شب، مشکلی با نحوهی رهبری نیگان نداشته باشند.
از تصمیم سازندگان حمایت میکنم که در پریدن از این نقطهی داستانی به دیگری عجله نمیکنند و سعی میکنند فضای خالی بین اتفاقات بزرگ سریال را مورد بررسی قرار بدهند
به نظر میرسد دوایت و بسیاری از دیگر نوچههای نیگان به طرز فکر کارول رسیدهاند. آنها میدانند که حتی اگر نیگان را هم از بین ببرند، یا کس دیگری جای او را میگیرد یا آنها باز دوباره به سرگردانی در جادههای بیرون برمیگردند. نیگان گرچه وحشتناک است اما حداقل آنها را به جایگاهی رسانده که نباید نگران غذا، آذوقه و امنیت باشند؛ حداقل تا وقتی که زانو زدن و بله قربان گفتن به نیگان را فراموش نکنند. در مونتاژ آغازین این اپیزود میبینیم که دوایت چگونه بدون توجه به چیز دیگری از جایگاهش سوءاستفاده میکند و یک ساندویچ تپل برای خودش درست میکند، اما در هنگام گاز زدن به آن، موسیقی شاد مونتاژ جای خودش را به خرخر کردنهای واکرها میدهد تا به او یادآور شوند، او چیزی را برای به دست آوردن این ساندویچ از دست داده است. نیگان امید و مردانگی را از آنها گرفته است و به آنها غذای خوشمزه داده است. گذشتن از یک ساندویچ تخممرغ تپل با کاهو و خیارشور و پنیر، خیلی سخت است، اما خب، نیگان نقطهی ضعف آنها را خوب میداند و آن را خوب نشانه رفته است.
به این ترتیب متوجه میشویم که بله، پایگاه نیگان بهشتِ سربازان و زیردستان او نیست، بلکه هم مشکل وجود دارد و هم آتش کوچکی زیر زغالها در حال سوختن است. ما میفهمیم که دوست فراری دوایت به دلایلی همسرش را از دست داده و به داویت میگوید که نمیتواند به آنجا برگردد. که حاضر است بمیرد، ولی برنگردد. او فقط وقتی مجبور به بلند شدن میشود که دوایت تهدید میکند که اگر با او نیاید، تمام عزیزانش را میکشد و جنازهی همسرش را هم از قبر در میآورد و به خورد کلاغها میدهد. اما فقط نیمی از دوایت کرمخورده است. بنابراین برای لحظاتی هم که شده نیمهی سالمش، کنترل را از نیمهی سوختهاش میگیرد و با شلیک کردن به پشت فراری، او را خلاص میکند. مدتی بعد ما آن فراری را میبینیم که به جمع دیگر زامبیهای ناجیان میپیوندد. اگرچه معلوم نیست دقیقا آنها چگونه نسخهی زامبیشدهی او را پیدا کرده و به پایگاه برگرداندهاند، اما چشم در چشم شدن دوایت با او به پیچ کوچولوی خوبی منجر میشود. میتوان درگیری درونی دوایت را در چشمانش تشخیص داد. خیلی سخت است که در «مردگان متحرک» بتوان به شخصیت جدید قابلتوجهای تبدیل شد، اما دوایت در همین یک اپیزود رهه صدساله را یک شبه طی میکند و تبدیل به شخصیت کم و بیش پیچیدهای میشود و معلوم میشود که مطمئنا سازندگان خیلی وقت است که برنامهی بلند مدتی برای او کشیدهاند. دوایت گرچه برای تبدیل شدن به آدم بدتری تغییر کرده، اما هنوز آنقدر انسان است و همچنین در پس چشمانش میتوان آتش شورش و خشمی فروخفته را احساس کرد که به نظر میرسد او در ادامه به بازیگر مهمی علیه نیگان تبدیل خواهد شد.
«سلول» به همان اندازه که دربارهی بدبختیهای دریل در چنگال ظلم و ستم نیگان است، به همان اندازه به دوایت هم میپردازد
همهچیز اما به دوایت ختم نمیشود. ما با کسی که دوایت قصد شکستن او را دارد هم همراه میشویم. دریل همانطور که انتظار داشتیم، در شرایط خیلی بدی به سر میبرد. تنها و برهنه در سلولی تاریک افتاده است و با غذای سگ شکمش را سیر نگه میدارد و بیخوابی روانیاش کرده است. از همه بدتر یک موسیقی اعصابخردکن هم مدام تکرار میشود. حقیقتش دفعهی اول که دوایت این آهنگ را پخش کرد، از آن خوشم آمد و با خودم قرار گذاشتم تا بعد از سریال آن را پیدا کنم، اما این آهنگ لعنتی آنقدر تکرار و تکرار شد که در پایان این اپیزود مثل دریل از شنیدن صدای خواننده، حالت تهوع میگرفتم. خلاصه اینکه ما در جریان این اپیزود ۲ نکته را متوجه میشویم: اول اینکه هیچکس مثل نیگان و نوچههایش مهارت و لیاقت کنترل زندان ابو غریب را ندارند و دوم اینکه دریل لجبازتر و ناشکستیتر از این حرف هاست.
شاید بسیاری از ما دوست داشته باشیم که دریل پیشنهاد نیگان را قبول میکرد و بعدا سر فرصت به حساب او میرسید. چون ما مطمئنیم که او راستیراستی با گفتن اسم «نیگان» به آدم دیگری که تبدیل نمیشود، اما از طرف دیگر نباید خصوصیات شخصیتی او را هم فراموش کنیم. ما همیشه دریل را به عنوان کسی میشناختیم که بدجوری لجباز است، مشکلی با منزوی بودن ندارد، دوران کودکی سختی داشته، پوستکلفت است، زیر بار زور نمیرود و البته از آنجایی که تنهاست، لازم نیست برای امنیت کس دیگری، کاری که دوست ندارد را بکند. به تمام اینها دخیل بودن او در مرگ گلن و احساس گناهش را هم اضافه کنید. شاید بعدا این موضوع تغییر کند، اما میشد حدس زد که فعلا به این زودیها دریل آدمی نیست که یک آرامش نصفهونیمه را حتی برای فیلم بازی کردن هم که شده به چیز دیگری بفروشد. دریل همیشه کاراکتری بوده است که به خاطر تیپ خفنش و ظاهر و معرفت قهرمانانهاش پرطرفدار شده است و سازندگان هم هیچوقت قصهی طولانی دندانگیری برایش ترتیب ندادهاند. بنابراین خیلی راحت میتوان به این نتیجه رسید که نورمن ریداس یک بازیگر معمولی است و دریل هم یک کاراکتر ضعیف، اما بعضیوقتها مثل این اپیزود و در جریان سکانسهایی مثل جایی که دریل از شنیدن موسیقی اندوهناکی که دوایت پخش میکند به گریه میافتد، سازندگان نشان میدهند که شخصیت دریل چه پتانسیلی دارد و نورمن ریداس چگونه میتواند در اوج ساکت بودن، این همه احساسات مختلف را به بینندگان منتقل کند.
با اینکه این همه دلیل برای عدم شکستن دریل فهرست کردم، اما بهشخصه فکر میکنم مهمترین دلیلی که باعث شد دریل تا پایان این اپیزود دریل باقی بماند، دوایت بود. از همان ابتدای معرفی دوایت، نویسندگان علاقهی زیادی به کشیدن خطی موازی بین دریل و دوایت داشتهاند و در این اپیزود هم تمرکز زیادی روی موهای بلند این دو، جلیقه و کمان دریل میشود. گویی سریال میخواهد بگوید این دو برخلاف ظاهرشان، شباهتهای زیادی با هم دارند. که آنها دو روی متفاوت یک سکه هستند. گویی دوایت کسی است که زمانی دریل بوده و دریل کسی است که برای زنده ماندن باید به دوایت تغییر کند. در طول حبس دریل او همان چیزی را دربارهی زندانبانش متوجه میشود که ما شدهایم. که دوایت مثل نیگان آدمی بدون ذرهای انسانیت نیست. که خودش یک بار جای دریل بوده است و مجبور شده برای خلاص شدن از این وضعیت، وا بدهد و بشکند.
دوایت مدام در طول این اپیزود به دریل هشدار میدهد که بهتر است برای خلاص شدن از این وضعیت دست از لجبازی و مقاومت بکشد. و این را با لحنی دلسوزانه میگوید. بله، درست حدس زدید، دریل صرفا جهت لجبازی مقاومت نمیکند، بلکه او متوجهی نیمهی روشن دوایت شده است و با ایستادن پای اعتقادش میخواهد دوایت را تغییر دهد. میخواهد مقاومت فراموششدهی دوایت را یاد او بیاورد. ما در حالی با دوایت همراه میشویم که او خیلی خوشحال و از خود راضی مشغول ساندویچ درست کردن است و هیچ صدا و تصویر دیگری را نمیشنود و نمیبیند، اما برخورد او با دریل است که او را بیشتر از همیشه در مورد شرایطش به فکر فرو میبرد و این به جایی ختم میشود که ما این اپیزود را با زل زدن معنیدار دوایت به دوست فراری زامبیشدهاش تمام میکنیم. نمیدانم، شاید مقاومت دریل به او یادآور شده است که تبدیل شدن به یکی از نوچههای نیگان باعث نشده تا او از دست مردگان متحرک در امان باشد، او حالا به یکی از آنها تبدیل شده است. یا به زندانیای در سلولی بزرگتر. شاید دوایت دارد به دنبال جواب قانعکنندهای برای این سوال میگردد: من به چه قیمتی زندهام؟
بزرگترین نکتهی دلسردکنندهی این اپیزود اما نیگان است که متاسفانه به نظر میرسد دارد به همان آنتاگونیست کلیشهای و کارتونیای تبدیل میشود که از آن میترسیدیم. نیگان اگرچه کماکان روانی و کثافت است، اما به اندازهای که انتظار داشتم خطرناک و غیرقابلپیشبینی نیست. به جز خشونت بیپروایش، او تاکنون ویژگی خاص دیگری رو نکرده است. این در حالی است که او در این اپیزود با زنده نگه داشتن دریل فقط به خاطر اینکه از آدمهای شاخ و جسور خوشش میآید، بیشتر از قبل به یکی از آن بدمنهای کلیشهای نزدیک شد. زنده نگه داشتن قهرمان داستان به خاطر جسارت او در ایستادگی در مقابل شما، یکی از نشانههای بدمنهای زیادی بااعتمادبهنفسی است که بعدا کار دست خودشان میدهند و از آنجایی که سازندگان از مدتها قبل تفاوت و انقلاب نیگان را توی بوق و کرنا میکردند، نباید قدم در این مناطق آشنا بگذارند و باید این تفاوت را در عمل هم نشان دهند. فعلا نیگان آنتاگونیست بگیر-نگیرداری بوده که هنوز کاملا اعتماد و نظرم را جلب نکرده است. اما وقت زیاد است. مسئلهی بعدی که جلوی این اپیزود را از تبدیل شدن به یکی از ارائههای شاخص سریال میگیرد این است که سریال داستانی که توضیح دادم را بیش از اندازه کش میدهد. به شخصه از همان لحظهای که دوایت و شری در مطلب دکتر چشم در چشم شدند یا زمانی که این دو در حال سیگار کشیدن در راهرو با یکدیگر دربارهِ وضعیتشان حرف میزدند، ماجرای بین نیگان و آنها را حدس زدم، اما نویسندگان موضوع را بیش از حدی که لازم دارد طولش دادند و حتی در نهایت هم به قدرت درک تماشاگران اعتماد نمیکنند و نیگان را مجبور میکنند که کل داستان را برایمان تکرار کند. همین کاری کرده که این اپیزود محتوای لازم برای ۴۰ دقیقه را نداشته باشد و کسلکننده احساس شود.
با توجه به «سلول» به نظر میرسد ظاهرا سازندگان باز دوباره میخواهند از ساختار جدا کردن خطهای داستانی و اختصاص دادن آن به چند شخصیت خاص به سبک «بازی تاج و تخت» استفاده کنند. «سلول» همچنین مثل اپیزود هفتهی گذشته وظیفهاش را در معرفی یک کاراکتر کنجکاویبرانگیز در قالب دوایت، بررسی وضعیت دریل و کشیدن یک خط موازی بین پایگاه ناجیان و پادشاهی ازیکیل با موفقیت انجام میدهد. هرچه پادشاهی زیبا و آرام بود و ساکنانش خوشحال بودند، پایگاه نیگان در تضاد مطلق قرار میگیرد. به نظر میرسد قصد اصلی سازندگان در دو اپیزود اخیر معرفی دو قطب اصلی جنگ آینده بوده است. زمینهچینی جبهههای خیر و شری که ریک گرایمز در یکی از آنها قرار خواهد گرفت. شاید پادشاهی همان «چیزی» است که به ریک برای ساکن شدن در یک محیط امن و متحد انگیزهی لازم برای مبارزه و نابودی نیگان را میدهد. و همچنین این اپیزود ثابت میکند که فقط دریل میتواند با موهای چرب و حالبههمزن هنوز خوشتیپ باشد!
نظرات