نقد سریال Legion؛ قسمت ششم، فصل اول
پس از اینکه در فینال اپیزود پنجم سریال Legion دیوید و سید و بقیهی دوست و دشمنانشان در حالی که گلولههای مسلسل به سمتشان حرکت میکردند خودشان را در تیمارستان کلاکورکس پیدا کردند، میشد حدس زد که احتمالا اپیزود بعدی ساختار یک اپیزود محدود و بسته را خواهد داشت. اپیزودهای بسته که شاید یکی از معروفترینهایشان، اپیزود «مگس» از سریال Breaking Bad است، اپیزودهایی هستند که در یک مکان محدود جریان دارند و روی یک موضوع خاص تمرکز میکنند. اگر این اپیزودها به درستی صورت بگیرند، فرصت فوقالعادهای برای عمیق شدن در روان کاراکترها و ارائهی داستانی غیرمنتظره فراهم میکنند و اگر به درستی صورت نگیرند همیشه این احتمال وجود دارد که حسابی خستهکننده و بیاتفاق شوند. خوشبختانه اپیزود ششم «لژیون» (Legion) از ساختار داستانگویی بستهی این اپیزود به نفع خودش بهره میگیرد و از آن برای ارائهی اپیزود تقریبا منسجم و یکدستی استفاده میکند که علاوهبر اینکه پر از جلوههای بصری جذابِ معرف این سریال است، خیلی هم آگاهیدهنده است. در حالی که فقط دو اپیزود از فصل اول «لژیون» باقی مانده، نوآ هاولی در این قسمت سعی میکند پروندهی راز و رمزهایی را که در جریان پنج اپیزود گذشته روی هم جمع شده بودند ببندد و صحنه را برای پایانبندی زمینهچینی و آماده کند. در نتیجه با اپیزودی طرفیم که تمام سرنخها و پازلهای سریال تا این لحظه را برمیدارد و اگرچه تصویر کلی آنها را فاش میکند، اما این به این معنی نیست که سوالات جدیدی مطرح نمیکند. «لژیون» همیشه سریالی بوده که بدون اینکه اذیتکننده و فراریدهنده شود، بیننده را گیج و سردرگم کرده است و با اینکه از دوز آن در این اپیزود کاسته شده، اما همچنان دربارهی اپیزود ششم هم صدق میکند.
بعد از فینال قسمت هفتهی گذشته، ما میدانیم که تمام کاراکترهای اصلی و فرعی سریال به داخل ذهن دیوید منتقل شدهاند و بدون اینکه خودشان خبر داشته باشند، به عنوان بیمارانِ روانی کلاکورکس به زندگیشان ادامه میدهند. این اپیزود جایی است که قهرمانانمان در تاریکترین و شکستخوردهترین لحظاتشان به سر میبرند. برخلاف گذشته که دوستانِ دیوید یاریرسان و وسیلهای برای باز کردن گرههای کورِ ذهنش بودند، حالا خود آنها به یکی دیگر از این گرهها تبدیل شدهاند و بدون اینکه خودشان بدانند به شکاری در دام شکارچی بدل شدهاند. اما طبق معمول همان چیزی که از دنیاهای مجازی و غیرواقعی که فقط ادای طبیعیبودن را در میآورند انتظار میرود، همهچیز سر جای خودش نیست. سرنخهای زیادی در سرتاسر این اپیزود برای کاراکترهای داخل سریال وجود دارد تا آنها را به خودشان بیاورد. مثلا خواهر دیوید در این واقعیت به جای یک خواهر مهربان، پرستار عوضی و خشنی است. یا در سکانس دیگری با نسخهی آینهوارِ سکانسی از یکی از اپیزودهای گذشته طرفیم که سید شبانه به دیوید سر میزد. با این تفاوت که اینبار این دیوید است که به سید سر میزند و بقیهی عناصر صحنه از جمله نماها یکسان باقی ماندهاند. یا در جایی دیگر دیوید بهطور خیلی عادی فاش میکند که از سگها متنفر است، ولی ما در جریان اپیزودهای گذشته دیده بودیم که او چقدر قربانصدقهی سگ خیالی دوران کودکیاش میرفت. یا در صحنهای دیگر سید با دری در انتهای یک راهرو برخورد میکند که مدام ظاهر و ناپدید میشود. دری که ظاهرا دریچهای برای دسترسی به بخشهای دیگر ذهنِ دیوید است.
دلیل اینکه چرا دیوید برای فرار از دست حملات شیطانی با چشمان زرد در اپیزود قبل به کلاکورکس پناه آورده مهم است. دیوید خیلی راحت میتوانست به دوران کودکیاش برود. به زمانی که هنوز قدرتهایش شکل نگرفتهاند (البته اگر همچین زمانی وجود داشته باشد) یا به سامرلند که همه سعی در کمک به او داشتند فرار کند یا هر جای دیگری. اما او بیمارستان روانی را انتخاب میکند. عجیب به نظر میرسد. چون نه تنها اینجا همان جایی بود که بیماری او را اشتباه حدس زده بودند و او را آنقدر دیوانه خوانده بودند که خودش هم باور کرده بود، بلکه اینجا یادآور تمام روزهای جوانی اوست که هدر رفتهاند. اما کلاکورکس با تمام بدیهایش، یک خوبی هم داشت و آن هم آشناییاش با سید بود. پس، شاید بهترین دلیلی که میتوانیم دربارهی دلیل فرار کردن او به بیمارستان پیدا کنیم، سید باشد. شاید به خاطر همین است که فقط سید است که متوجه وجود اشکالاتی در این واقعیت میشود و به ماهیت آن شک میکند. در حالی که بقیه نقشهایشان را به عنوان بیماران روانی قبول کردهاند، سید در این قسمت قهرمان واقعی داستان است. چون بالاخره در جریان مونولوگِ شرورانهی نهایی لنی از زبان خود او میشنویم که عشق دیوید به سید است که جلوی تسخیر و کنترل تمام و کمالِ بدن دیوید را گرفته است. دیوید شاید بهطور ناخودآکاه کلاکورکس را به خاطر سید انتخاب کرده باشد، اما در این اپیزود میبینیم که بهطور کاملا داوطلبانهای با وضعیتی که دارد راحت است و اصرار میکند که او به تیمارستان نیاز دارد و نمیتواند بیرون از این دیوارها زندگی مستقلی داشته باشد. دیوید باور دارد که در آرامش است، اما حقیقت این است که ذهن او بیشتر از هرکس دیگری توسط شیطانی با چشمان زرد مورد تغییر قرار گرفته است. بهطوری که حتی خاطرات دیوید و سید با هم قاطی شدهاند؛ دیوید فکر میکند او فقط افسرده است و این سید است که توهم میزند.
اگر یک نفر وجود داشته باشد که توانایی آزاد کردن دیوید و بقیه را از چنگالِ شیطان داشته باشد خود سید است
تلاش بیوقفهی لنی برای تغییر مسیر سید و گرم کردن سرش نشان میدهد که اگر یک نفر وجود داشته باشد که توانایی آزاد کردن دیوید و بقیه را از چنگالِ شیطان داشته باشد خود سید است. لنی بالاخره در پایان این اپیزود با استفاده از استعارهی کاملا روشنی، خودش را به عنوان قارچی انگلی توصیف میکند که مغز مورچهها را تسخیر میکند و از بدنشان برای زندگی استفاده میکند. ستارهی این اپیزود اما آدری پلازا، بازیگر نقش لنی است که همهکاری میکند. یک لحظه او را در حال بازجویی کنایهآمیز بیمارانش میبینیم، لحظهای بعد رک و پوستکنده دیوید را تهدید میکند، این وسط بامزهبازی در میآورد و نهایتا لحظهای بعد که شاید بهترین لحظات این اپیزود را رقم میزند، او را در حالی میبینیم که به شکل زنهای اغواگر جیمز باندی در تالارها و اتاقهای ذهنِ دیوید قدم میزند، میزها را برمیگرداند و بالشتها را پارهپاره میکند. مونتاژ کمنظیری که به بهترین شکل ممکن فرمانروایی شیطانی با چشمان زرد بر ذهنِ دیوید را به تصویر میکشد.
در جریان تمام این هیاهو و در حالی که سید با هدفونِ جادویی لنی به خواب فرو میرود، تنها کسی که برای کمک به بر و بچههای سامرلند پیدا میشود، اُلیور است که ظاهر از درون خانهی یخیاش بیرون آمده است. فعلا معلوم نیست ملانی چگونه میخواهد جلوی گلولههایی را که با سرعت بسیار بسیار آرامی در حال حرکت به سمت دیوید و سید هستند بگیرد و اینکه کری هم که با قرض گرفتن لباس غواصی الیور، سید را بیدار میکند چه برنامهای دارد، ولی هرچه هست، ظاهرا قهرمانانمان به زودی فرارشان را از زندان لنی عملی میکنند. گفتم لنی و قابلذکر است که او در سکانس نهایی اپیزود اعتراف میکند که پدر دیوید (پروفسور ایکس خودمان!) را میشناخته و ظاهرا او به خاطر دور نگه داشتن پسرش از دست شیطانی با چشمان زرد، او را به خانوادهی دیگری سپرده است. تنها نکتهی ضعف این اپیزود، علاقه پیدا کردن ناگهانی آی به کِری و دنبال کردن او بود. صحنههایی که او را در حال تعقیب کردنِ کری وحشتزده در راهروهای تاریک کلاکورکس نشان میداد باید تنشزا میشدند، اما از آنجایی که این علاقه بدون توضیح و دلیل بهطور ناگهانی صورت میگیرد، بیشتر سوالبرانگیز است تا تنشزا. احتمالا این صحنه قصد زمینهچینی اتفاقی در اپیزود بعد را داشته است و بعدا معنا پیدا خواهد کرد، اما به نظرم این سکانس به بافت روشن و منسجم داستان این اپیزود نمیخورد. روی هم رفته، اپیزود ششم «لژیون» با مطرح کردن سوالات کمتری نسبت به گذشته اولین قدمش را برای جمعبندی خط داستانی این فصل برمیدارد و البته با جذابیتهای تصویریاش مثل صحنهی معلق ماندن سید در راهروهای کلاکورکس و رقص شیطانی لنی و انتخاب موسیقی عالیاش نشان داد که کماکان میتواند از لحاظ شنیداری و دیداری هم غافلگیرکننده ظاهر شود. تا اینجا که راضی بودیم، بیایید ببینم دو اپیزود آخر که فاز جدیدی برای سریال محسوب میشوند، چه چیزی در آستین دارند!
نظرات