// چهار شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۰۱

نقد سریال The Leftovers؛ قسمت نهایی فصل سوم

 سریال The Leftovers با قوی‌ترین اپیزودش برای همیشه به پایان رسید. اپیزودی پر از قلب‌های شکسته و سوالاتی که جواب می‌گیرند و آنهایی که نمی‌گیرند. همراه نقد زومجی باشید.

یکی از چیزهایی که درباره‌ی فینالِ «باقی‌ماندگان» می‌دانستم، نگران نبودن بود. کاملا مطمئن بودم که فینال سریال به بهترین شکل ممکن تمام خواهد شد. شاید تنها چیزی که در تمام زندگی‌ام درباره‌اش شک و تردید نداشتم همین بود. باور داشتن به چنین چیزی درباره‌ی سریالی مثل «باقی‌ماندگان» که به دنیایی پر از معماهای سرگیجه‌آور و شخصیت‌های صمیمی و درب‌و‌داغان می‌پردازد خیلی سخت است. معمولا این‌طور مواقع به این فکر می‌کنیم که چنین سریالی چگونه می‌خواهد به رضایت‌بخش‌ترین شکل ممکن داستانش را به سرانجام برساند. بالاخره همین دیمون لیندولف جزو یکی از نویسندگان اصلی فصل‌های پایانی «لاست» بود؛ سریالی که گرچه شخصا یکی از طرفداران پر و پاقرصش هستم و برخلاف بقیه از دست پایان‌بندی‌اش عصبانی نیستم، اما خب، قبول دارم که خیلی بهتر از اینها می‌توانست تمام شود. ولی دیمون لیندولف و تام پروتا از مدت‌ها قبل خودشان را طوری ثابت کرده بودند و طراحی شکل داستانگویی سریالشان طوری از تمام چیزهایی که به ضرر «لاست» تمام شده بود فاصله گرفته بود و بر تمام نقاط قوتش افزوده بود که دیگر نگران و وحشت‌زده نبودم. بلکه خودم را در اختیارشان گذاشته بودم تا هرجا که می‌خواهد ببرد. اپیزود آخر «باقی‌ماندگان» که «کتاب نورا» نام دارد به‌طرز کاملا قابل‌انتظاری به عدم شک و تردیدم خیانت نمی‌کند و طوری به پایان می‌رسد که نه تنها پرونده‌ی این دنیا و کاراکترها را می‌بندد، بلکه با یک چند قطره اشک نهایی که این‌بار از سر خوشحالی ریخته می‌شوند، نه از سر غم، برای همیشه در ذهن‌مان حک می‌شود.

شاید طلایی‌ترین سکانس «کتاب نورا» جایی بود که مت و نورا بیرونِ کانتینر حاوی دستگاهی که قابلیت شلیک اتم‌های انسان در فضا و زمان را دارد نشسته‌اند و دارند حرف‌های آخرشان را می‌زنند. آنها در حال بازی کردنِ «مد لیبز» هستند؛ مد لیبز یک‌جور بازی کلمه‌ای است. داستان‌هایی که اگرچه سرنخی درباره‌ی کاراکترها و  فعالیت‌هایشان بهمان می‌دهند، اما پر از جاهای خالی هم هستند و بازی‌کنندگان می‌توانند با قرار دادن واژه‌های خودشان در جاهای خالی، داستان را هرطور که دوست دارند جلو ببرند. بازی‌ای که حتی اگر تاکنون تجربه‌ی بازی کردنش را هم نداشته باشید، باز خیلی خیلی آشنا به نظر می‌رسد، مگه نه؟ شاید به خاطر اینکه وقتی داریم درباره‌ی مد لیبز حرف می‌زنیم، انگار در حال حرف زدن درباره‌ی ساختار داستانگویی «باقی‌ماندگان» هستیم. انگار دیمون لیندولف و تام پروتا سریالشان را براساس مد لیبز طراحی کرده و ساخته‌اند و شاید در تمام این مدت در حال تماشای سریالی شکل گرفته از روی یکی از مد لیبزهای دوتایی لیندولف و پروتا بوده‌ایم. پروتا برای لیندولف می‌نویسد: «کوین با خوردن سم، سنگ‌کوب می‌کند» و لیندولف هم جای خالی روبه‌روی این جمله را این‌طوری پر می‌کند: «و در هتلی در دنیای مردگان بیدار می‌شود!».

اگر حقیقت نداشته باشد هم اشکالی ندارد. این دو هرچه نباشند، مد لیبزباز‌های خیلی ماهری هستند. اما چیزی که بازی مت و نورا درباره‌ی خودِ این اپیزود فاش می‌کند این است که در ادامه انتظار دریافتِ جواب مطلقی برای معماهایتان را نداشته باشید. هشدار خوبی است. چرا که سازندگان به جای اینکه مثل «لاست» طوری رفتار کنند که انگار اصلا معمایی وجود ندارد، صحنه‌ای طراحی کرده‌اند که برای تماشاگران تشریح می‌کند که آره، سریال ما ساختاری شبیه به مد لیبز دارد. ما سرنخ‌های اولیه را بهتان می‌دهیم و این با خودتان است که با چه واژه‌هایی می‌خواهید جاهای خالی را پر کنید. «باقی‌ماندگان» اما مثل نسخه‌ی پیشرفته‌تر و پیچیده‌تری از مد لیبز می‌ماند. در مد لیبز هر چرت و پرتی را که به ذهن‌تان رسید می‌توانید در جای خالی قرار بدهید و به نتیجه‌ی بامزه‌اش بخندید. در «باقی‌ماندگان» اما داستان یک سری سوالات مشخص ازمان می‌پرسد و یک سری سرنخ‌های مشخص هم بهمان می‌دهد و حالا از ما می‌خواهد تا براساس چیزهایی که تاکنون دیده‌ایم، چیزهایی که مطمئن هستیم، چیزهایی که بهشان شک داریم و چیزهایی که در طول زندگی شخصی‌مان بهش باور داریم، جاهای خالی را پر کنیم. حالا برخلاف مد لیبز با یک بازی خنده‌دار و فراموش‌شدنی برای مهمانی‌ها طرف نیستیم که هر مزخرفی که در آن جاهای خالی نوشتیم بی‌اهمیت باشد. «باقی‌ماندگان» تماشاگران را برای جواب دادن در منگنه می‌گذارد. ناگهان بازی‌ای برای گذران زمان و سرگرمی، به امتحانی سخت و سرگیجه‌آور درباره‌ی هویت و ماهیت اعتقادات خودمان تبدیل می‌شود و مجبورمان می‌کند برای جواب دادن به عمیق‌ترین اعماقِ ذهن و روح‌مان ورود کرده و جستجو کنیم.

دانسته‌هایمان در رابطه با اتفاقاتی که در «کتاب نورا» می‌افتند اینها هستند: داستان در نقطه‌ای روستایی در استرالیا و چند دهه بعد از اینکه کوین و نورا در آن هتل کذایی از هم جدا شدند می‌گذرد و به آشتی آنها بعد از این همه سال جدایی می‌پردازد.  «کتاب نورا» گرچه برخلاف اپیزودهای قبلی سریال، اعصاب آرام‌تری دارد و دیگر خبری از اتفاق عجیب و دیوانه‌کننده‌ای نیست و همه‌چیز به رویارویی دو عاشق مسنِ خسته و گم‌شده خلاصه شده، اما این بدین معنی نیست که فاقد آنها نیست. بلکه فقط در مخفی کردنشان ماهرتر از همیشه است. این اپیزود در زمینه‌ی درگیر کردنِ ذهن مخاطب با پیچ و تاب‌های روانی و معمایی‌اش و سرنخ‌های نامحسوسی که جلوی رویمان قرار می‌دهد، هیچ چیزی از اپیزودهای همیشگی سریال کم ندارد. در سکانس نهایی این اپیزود، نورا برای کوین و ما توضیح می‌دهد که وقتی در دستگاه نشست و آب تا گردنش بالا آمد چه اتفاقی افتاد. نورا دو داستان تعریف می‌کند (البته داستان دوم چیزی است که خودمان از روی داستان اول برداشت می‌کنیم). اولی داستانی است که خود به زبان می‌آورد. اینکه او در دستگاه قرار می‌گیرد و به جایی سفر می‌کند که تمام عزیمت‌شدگان به آنجا رفته‌اند. اما داستان دوم که می‌توانیم از روی حرف‌هایش برداشت کنیم این است که نورا در لحظه‌ی آخر که ما به آینده کات می‌زنیم، فریاد می‌زند، انصراف می‌دهد و از دستگاه خارج می‌شود. او در آن لحظات طوری از احتمال مرگش وحشت کرده بود که بی‌خیال زدنِ رد بچه‌هایش می‌شود و با ساختن داستانی درباره‌ی دنیایی موازی که عزیمت‌شدگان به آنجا ناپدید شده‌اند، سعی می‌کند از این دروغ برای مخفی کردن وحشت و بزدلی‌اش و دلیل فاصله گرفتنش از کوین و دیگر نزدیکانش استفاده کند. اما کدام داستان درست است؟

اپیزود در حالی شروع می‌شود که باز دوباره مقدار صداقت نورا توسط دکتر بکر زیر سوال ‌می‌رود و کری کُن در حالی که بغض گلویش را فشار می‌دهد، شجاعت زنانه‌اش را جمع می‌کند و با عصبانیت فاش می‌کند که نه، دروغ نمی‌گوید. اما در ادامه‌ی اپیزود می‌بینیم که راهبه‌ی استرالیایی و دوستِ نورا خیلی راحت درباره‌ی مرد موتورسواری که از نردبان اتاقش پایین می‌آید دروغ می‌گوید و آن‌قدر متقاعدکننده دروغ می‌گوید که گرچه ما به چشم مدرک جرم را دیده‌ایم، اما نمی‌توانیم انکار کنیم که مو لای درزِ‌‌‌ دروغ راهبه نمی‌رود. این در حالی است که کوین را برای اولین‌بار در حالی می‌بینیم که درباره‌ی گذشته‌اش با نورا دروغ می‌گوید. انگار که آنها اصلا تمام اتفاقات سریال را پشت سر نگذاشتند و تنها آشنایی‌شان مربوط به روبه‌رو شدنشان در مراسم رقصِ مدرسه‌ی میپلتون می‌شود. و کوین آن‌قدر متقاعدکننده دروغ می‌گوید که در ابتدا احتمال می‌دادم یا کوین فراموشی گرفته است یا ما در دنیای موازی‌ای-چیزی هستیم که در آن کوین و نورا هیچ‌وقت زندگی مشترکی با هم نداشتند، هیچ‌وقت عاشق هم نشدند، هیچ‌وقت بچه‌ی وین مقدس را به فرزندی قبول نکردند و هیچ‌وقت در آن هتل با هم دعوا نکردند. پس، با این مدارک چگونه می‌توان حرف نورا درباره‌ی عدم ترسش برای نشستن در دستگاه را به عنوان حقیقت قبول کرد؟ چون اگر به گذشته نگاه کنیم، می‌بینیم که نورا هم دروغگوی ماهری است. او اوایل فصل درباره‌ی دلیل شکستن دستش به بقیه دروغ گفت و همیشه درباره‌ی آشوب درونی‌اش و احساسی که نسبت به بچه‌های عزیمت‌شده‌اش دارد دروغ می‌گفته است. درباره‌ی درد و رنجی که پس دادن لیلی به مادر واقعی‌اش بر او تحمیل کرد. درباره‌ی اینکه چقدر کوین گاروی را دوست دارد. و چگونه امکان دارد کسی که همیشه احساسات واقعی‌اش را درباره‌ی مهم‌ترین اتفاقات زندگی‌اش سرکوب می‌کند، درباره‌ی قرار گرفتن در دستگاهی که او را می‌خواهد به مقصد نامعلومی ببرد یا با اشعه‌های مرگبارش پودر کند، دروغ نگوید؟ حالا آیا می‌توان دروغ گفتن یا نگفتن نورا به دکتر بکر را با توجه به گذشته‌اش اثبات کرد؟ نه، چون ما که در ذهن‌اش نیستیم. اما شما با توجه به شواهد چه فکر می‌کنید؟

نورا واقعا به دنیایی که عزیمت‌شدگان در آنجا هستند می‌رود و با جهنمی افسرده‌کننده‌تر از جهان خودشان روبه‌رو می‌شود

این برداشت دوگانه درباره‌ی داستان نهایی نورا هم صدق می‌کند. در برداشت اول نورا دارد حقیقت را می‌گوید. صدایی که او در لحظات آخر پر شدنِ دستگاه از آب از خود در آورد و ما قبل از شنیدن آن به آینده کات زدیم، صدای پر کردن ریه‌هایش با اکسیژن و آماده شدنش برای رفتن به مقصد ماشین بود. نورا واقعا به دنیایی که عزیمت‌شدگان در آنجا هستند می‌رود و با جهنمی افسرده‌کننده‌تر از جهان خودشان روبه‌رو می‌شود. با دنیای یکسانی که در آن ۹۸ درصد مردم ناپدید شده‌اند. سال‌ها طول می‌کشد تا او خودش را از ملبورن به میپلتون می‌رساند و آنجا با شوهرش و بچه‌هایش روبه‌رو می‌شود که در حال زندگی کردن در همان خانه‌ی قدیمی‌شان هستند. با این تفاوت که آنها نه در انتظار نورا بوده‌اند و نه از غم از دست دادن بی‌دلیل او سر به کوه و بیابان گذاشته‌اند. برخلاف نورا که در عرض یک چشم به هم زدن تنها شد، آنها یکدیگر را داشته‌اند و موفق شده‌اند بر اندوه‌شان فایق آیند. همسرش داگ زن گرفته است و آنها نورا را فراموش کرده‌اند و زندگی خوبی دارند. نورا بعد از دریافت دردناک‌ترین ضربه‌ی ممکن تصمیم می‌گیرد تا دکتر ون ایگن، مخترع دستگاه را پیدا کند و بعد از سال‌ها جستجو موفق می‌شود. نورا او را متقاعد می‌کند که دستگاه جدیدی برای بازگشت به دنیای خودش بسازد و بعد از بازگشت به دنیای خودش، در نقطه‌ی دورافتاده‌ای از زمین به تنهایی زندگی می‌کند و حرفی درباره‌ی اتفاقی که افتاده هم نمی‌زند. چرا که نورا فکر می‌کرد هیچ‌کس داستان او را باور نکند. داستان متقاعدکننده‌ و هیجان‌انگیزی است. بالاخره اینکه ۹۸ درصدی‌ها هم برای آن دو درصدی که عزیمت کرده‌اند حکم «رفتگان» را دارند، یکی از معروف‌ترین تئوری‌های طرفداران برای توضیح عزیمت ناگهانی بود. همچنین اگر به تیتراژ فصل دوم و سوم نگاه کنید. تمام عزیمت‌شدگان حاضر در تصاویر به‌صورت توخالی نمایش داده می‌شوند و وقتی لوگوی سریال در آخر تیتراژ پدیدار می‌شود، لوگوی «باقی‌ماندگان» هم به‌صورت توخالی نشان داده می‌شود. آیا سازندگان از این طریق می‌خواهند بگویند باقی‌ماندگانِ این دنیا، عزیمت‌شدگانِ آن دنیا هستند؟

اما هرچه این داستان جالب به نظر می‌رسد، امکان این هم وجود دارد که نورا مثل آن راهبه و کوین در این اپیزود در حال دروغ گفتن باشد. صدایی که او قبل از پر شدن دستگاه از آب در می‌آورد، صدای پر کردن ریه‌هایش از اکسیژن نبوده، بلکه صدای اعتراضش بوده است. فریادی برای خاموش کردن دستگاه. نورا از دستگاه بیرون می‌آید، از دکترها معذرت‌خواهی می‌کند و برادرش را قسم می‌دهد که به بقیه بگوید او با دستگاه سفر کرده است و هیچ‌وقت برنمی‌گردد. سپس نورا از شرم و ناراحتی خودش را گم و گور می‌کند. شرم و ناراحتی ناشی از به خطر از انداختن جانش برای به دست آوردن شانس بسیار بسیار اندکی برای دیدن خانواده‌اش. نکته این است که تماشاگران می‌توانند هر دو داستان را زیر  سوال ببرند و حفره‌های داستانی‌شان را فاش کنند. دنیایی که ۹۸ درصد جمعیت آن ناپدید شده‌اند باید جای فوق‌العاده مزخرفی باشد. چون در دنیای اصلی ناپدید شدن ۲ درصد مردم به چنین فاجعه‌ی روانی دیوانه‌کننده‌ای منجر شد، حالا چه می‌شود اگر ۹۸ درصد مردم ناپدید شده‌ باشند. پس سوال این است که چرا دکتر ون ایگن دستگاهی برای فرستادن مردم به دنیای اول درست نکرده بوده است. اما آیا در دنیایی که فقط ۲۰ میلیون نفر در سرتاسر آن پخش شده‌اند و همه‌چیز حال و هوای فضای پسا-آخرالزمانی فیلم «من افسانه‌ام» را دارد، می‌توان برای چنین دستگاهی مشتری پیدا کرد؟ آیا نورا بعد از بازگشت از دنیای دوم، نمی‌توانسته به دنیا اعلام کند که رفتگانشان به کجا رفته‌اند؟ بالاخره او بهتر از هرکس دیگری، درد بازماندگان را درک می‌کند. اما آیا اگر قصه‌ی سفرش را برای دیگران تعریف می‌کرد، کسی حرفش او را باور می‌کرد؟ بالاخره ما می‌دانیم که در این دنیا هر کسی ادعای دیوانه‌وارِ منحصربه‌فرد خودش را درباره‌ی محل رفتن ۲ درصد دارند و ممکن بود کسی حرفش را جدی نگیرد و حتی هم اگر بگیرد، آیا او می‌تواند دکتر ایدن و دکتر بکر را که مدام در حال تغییر مکان هستند پیدا کند؟ فرض می‌کنیم که نورا از دستگاه خارج می‌شود. آیا او نباید همراه مت به خانه برمی‌گشت تا هوای او را در دوران بیماری‌اش داشته باشد؟ بالاخره برادرش او را شجاع‌ترین دختر روی زمین نامید.

از این اما و اگرها و سوالات و استدلا‌ل‌ها و ضداستدلال‌های مختلف تا دلتان بخواهد وجود دارد و هرچه از زمان پخش این اپیزود می‌گذرد، به تعدادشان اضافه هم خواهد شد و باور کردن هرکدام از آنها به خودتان بستگی دارد که دوست دارید چه چیزی را باور داشته باشید. شخصا در ابتدا داستانِ نورا را باور کردم، اما به مرور به حقیقی بودنش شک کردم و آن را زیر سوال بردم. اما خیلی زود یادم افتاد «باقی‌ماندگان» همیشه درباره‌ی چه چیزی بوده است و دست از تلاش کردن کشیدم: «باقی‌ماندگان» هیچ‌وقت درباره‌ی عزیمت ناگهانی نبوده است که حالا ما بخواهیم روز و شب‌مان را به سروکله زدن با سر درآوردن با آن سپری کنیم. در عوض «باقی‌ماندگان» درباره‌ی باقی‌ماندگان بوده است. درباره‌‌ی آدم‌های بعد از عزیمت ناگهانی.

وقتی از این زاویه (که درست‌ترین زاویه هم هست) به داستان‌ نورا نگاه می‌کنیم، دیگر هیچ معمایی وجود ندارد. چه نورا به آن دنیا رفته باشد و چه نرفته باشد، حقیقت غیرقابل‌انکار این است که نورا از بازگشتن به پیش خانواده‌اش دست کشید. چه در آن دنیا با آنها روبه‌رو شده باشد و چه از دستگاه خارج شده باشد، حقیقت این است که او به خاطر اصرارش روی رسیدن به این هدف و گندکاری‌هایی که مخصوصا در رابطه با کوین به همراه آورد از خودش متنفر می‌شود و دیگر نمی‌تواند در چشم بقیه نگاه کند و تصمیم می‌گیرد در ناکجا آباد به کفترهایش برسد و هر از گاهی به لوری زنگ بزند (راستی، لوری خودکشی نکرده است! هورا!). با این تفاوت که این‌بار نورا اندوهناکِ بچه‌هایش نیست، بلکه اندوهناک این است که چرا وقتی فرصت این را داشت تا با کوین جای خالی عشق‌های قبلی‌اش را پر کند، این کار را نکرد و در جستجوی چیزی که رفته بود تلاش کرد و نه تنها به آنها نرسید که طبیعتا نباید می‌رسید، بلکه چیزی را که به عنوان جایگزین به دست آورده بود هم از دست داد. درست همان حسی که کوین در اپیزود قبل از طریق روبه‌رو شدن با دوقلوی همسان خودش متوجه آن شد. هر دو یکدیگر را از هم راندند و خیلی دیر متوجه اشتباهشان شدند.

«باقی‌ماندگان» هیچ‌وقت سریالی درباره‌ی واقعیت راز هستی نبوده، بلکه درباره‌ی داستان‌هایی است که انسان‌ها برای جواب دادن به راز هستی از خود درمی‌آورند. درست مثل کفترهای نامه‌رسانِ نورا. حاضران در عروسی فکر می‌کنند که این کفترها نامه‌هایشان را به دست آدم‌های دنیا می‌رسانند، اما حقیقت این است که این کفترها جلدِ خانه‌ی نورا هستند. نورا نامه‌ها را در سطل آشغال می‌اندازد و از این کفترها در مراسم‌های عروسی بی‌شماری استفاده می‌شود. وقتی نورا به حالِ مهمانان عروسی که فکر می‌کنند نامه‌هایشان قرار است به آدم‌های دوردستی برسد می‌خندد و مسخره‌شان می‌کند، راهبه می‌گوید آنها به خاطر حماقت‌شان به چنین داستانی باور ندارند، بلکه به خاطر زیباتر بودنش به آن باور دارند. برای اتفاقات تلخ و ناشناخته‌ی زندگی‌مان داستان‌های زیبایی برای قابل‌درک‌تر کردنشان درست می‌کنیم. این یکی از خصوصیات بشر برای بقا است. اما به شرطی که هیچ‌وقت در آن داستان زیبا غرق نشویم و تلخی پشتش را فراموش نکنیم.

آیا سازندگان از این طریق می‌خواهند بگویند باقی‌ماندگانِ این دنیا، عزیمت‌شدگانِ آن دنیا هستند؟

بعد از اینکه داستان نورا تمام می‌شود، او از این می‌ترسد که کوین حرفش را باور نکند. اما کوین جواب می‌دهد: «البته که باور می‌کنم. تو الان اینجایی». چیزی که در این جمله اهمیت دارد، نه بخش اولش، بلکه بخش دومش است. کوین هیچ‌وقت کسی که همچون مت یا جان بتواند چیزی را واقعا باور داشته باشد نبوده است. وقتی کوین می‌گوید حرف‌هایت را باور می‌کنم، منظورش باور کردنِ سفر نورا به دنیای موازی دیگری نیست، بلکه باور کردنِ خود نوراست. او باور می‌کند که نورا دیگر مثل قبل نیست. او باور می‌کند که نورا اینجا روبه‌رویش نشسته است و بعد از تمام حرف‌های بدی که در هتل به هم زدند، حاضرند تا زندگی مشترکشان را با هم شروع کنند. کوین به نورا احتیاج دارد تا کمبود‌هایش را پر کند و نورا هم به کوین نیاز دارد تا داستانش را باور کند و هر دو به چیزهایی که می‌خواهند می‌رسند.

کوین می‌دانست چرا نورا خودش را گم و گور کرده است. چون او جرات نگاه کردن در چشم کوین را نداشته است. کوین هم که چنین حقیقتی را می‌داند خودش را به فراموشی می‌زند و درباره‌ی گذشته‌شان دروغ می‌گوید تا به نورا ثابت کند که هر دو اشتباه کردند. که گذشته‌ها گذشته. بیاید آن را برای داشتن حالی بهتر از بین ببریم. کوین هیچ‌وقت متوجه نخواهد شد وقتی نورا در دستگاه قرار گرفت چه اتفاقی افتاد. هیچ‌وقت به یقین نخواهد رسید. درست مثل ما که علاوه‌بر ماهیت عزیمت ناگهانی، هیچ‌وقت دلیل عدم خودکشی لوری را هم متوجه نخواهیم شد. عزیمت ناگهانی جواب داده نمی‌شود، چون هیچ جوابی برای آن وجود ندارد. عزیمت ناگهانی حکم تمام رازهای هستی در دنیای واقعی خودمان را دارد. درباره‌ی اینکه بعد از مرگ کجا می‌رویم و خیلی سو‌ال‌های دیگری که با بحران‌های وجودی انسان‌ها گره خورده‌اند و فلاسفه سر جواب دادن به آنها برای یکدیگر استدلال و ضداستدلال می‌آورند. اگر دنیای واقعی جوابی برای سوالات ما دارد، مطمئنا هیچ‌وقت سریالی مثل «باقی‌ماندگان» ساخته نمی‌شد و اگر هم ساخته می‌شد، دیگر جواب دادن به این سوالات، هیچ اهمیتی نداشت.

نکته این است که این ما هستیم که جاهای خالی زندگی‌مان را با جایگزین‌هایی که داریم پر کنیم و معنای خودمان را به دنیای بی‌معنای اطرافمان تحمیل می‌کنیم و در طول این سه فصل متوجه شدیم که این کار، اصلا و ابدا کار ساده‌ای نیست. سفر به اعماق پوچ‌گرایی و معنا ساختن در اوج تاریکی و بدون هیچ مواد اولیه و ابزاری خیلی سخت است و معمولا به دیوانگی و مرگ ختم می‌شود. اما اندک آدم‌هایی که از آن زنده بیرون بیایند، خب، لذت پیدا کردن جواب سوالاتشان را حس می‌کنند. یکی از آنها در کنارِ کوین و نورا، لوری بود یک لحظه تصمیم گرفت نقشه‌ی مرگبارش را عملی نکند. نمی‌دانم در جریان تماس تلفنی غیرمنتظره‌ی جیل و تامی بود یا وقتی که زیر آب به بستن شیر اکسیژنش فکر ‌می‌کرد. شاید لوری یک لحظه به این نتیجه رسید که ابهام روشنِ این دنیا بهتر از جواب نامعلوم آن دنیاست. شاید شنیدن صدای بچه‌هایش برای منصرف کردنش کافی بود. سریال از نشان دادن این لحظه طفره می‌رود و به جای آن لوری را در ظاهر یک مادربزرگ خوشحال به تصویر می‌کشد. او به همان آرامشی رسیده که مت بعد از صحبت کردن با دیوید برتون به آن دست پیدا کرد. اتفاقات متافیزیکی سریال همیشه چارچوبی برای پرداخت کاراکترها بوده است. «باقی‌ماندگان» شاید با وقوع اتفاقی در ابعاد کیهانی آغاز شد، اما نه درباره‌ی این اتفاق، بلکه درباره‌ی تلاش آدم‌ها برای پیدا کردن جایگاهشان در این کیهان بوده است. مت جیمسون با خدا روبه‌رو می‌شود و گفتگویشان به سرعت به خودشناسی مت منتهی می‌شود. پدر کوین سعی می‌کند تا جلوی سیل آخرالزمان را بگیرد، اما در حقیقت او با این کار در حال پیدا کردن معنایی برای زندگی خودش است. کوین به دنیای توهم‌زده‌ی دیگری سفر می‌کند، فقط به خاطر اینکه احساسات درهم‌برهمش را منظم کند و از لحاظ احساسی رشد کند.

کوین به نورا احتیاج دارد تا حفره‌ی درونش را پر کند و نورا هم به کوین نیاز دارد تا داستانش را باور کند

بنابراین نفسگیرترین و قوی‌ترین صحنه‌ی «کتاب نورا» نه جایی که نورا وارد دستگاه می‌شود و نه جایی که نورا داستان بلایی را که سر ۲ درصد آمده، تعریف می‌کند است، بلکه جایی است که کوین و او در عروسی غریبه‌ای می‌رقصند، اشک می‌ریزند و از این افسوس می‌خورند که معنای زندگی‌‌ای که مدام برایش سگ‌دو می‌زدند در تمام مدت کنار دستشان بوده و آنها به این سادگی آن را نادیده گرفتند. افسوس می‌خورند که چرا از ابراز عشقشان به یکدیگر وحشت داشتند. صحنه‌ای که عصاره‌ی این سریال را در خود دارد. کوین و نورا آن‌قدر که در این صحنه از لحاظ احساسی به هم نزدیک هستند، هیچ‌وقت نبوده‌اند. در این صحنه آنها تمام روحشان را برای یکدیگر برهنه کرده‌اند. زیبایی وحشتناکی است. فقط مشکل این است که نورا هنوز نتوانسته خودش را به خاطر فرار از دست کوین و بچه‌هایش ببخشد.

نورا قبل از اینکه از ته دل با کوین آشتی کند باید خودش را ببخشد. این اتفاق زمانی می‌افتد که او با همان بُزی روبه‌رو می‌شود که قرار بود تمام گناهانِ مهمانان عروسی را حمل کند. گناهانی که داماد فکر می‌کند با اشتباهات فرق می‌کنند. چون گناهان کارهایی هستند که اگرچه می‌دانیم اشتباه هستند، اما به انجام دادنشان ادامه می‌دهیم. تمام گردن‌بندها باعث گیر کردن بُز در یک حصار شده‌اند. نورا که بعد از سقوط از روی دوچرخه زخمی شده، با هر مشقتی که شده از تپه‌ی گل‌آلود و لیز بالا می‌رود، بُز را آزاد می‌کند و گردن‌بندها (گناهانش) را گردن خودش می‌اندازد و به محض رسیدن به خانه آنها را دور همان جا دستمال کاغذی‌ای می‌اندازد که یادآور لحظه‌ی ناپدید شدن خانواده‌اش است. خالی بودن جای دستمال کاغذی همیشه استعاره‌ای از ناتوانایی نورا در فراموش کردن بچه‌هایش و پُر بودن جای دستمال کاغذی هم استعاره‌ای از توانایی‌اش در فراموش کردن آنها بوده است. تصویر قرار گرفتن تمام گردن‌بندها روی جا دستمالی به معنی این است که بالاخره نورا موفق شد خودش را به خاطر همه‌ی دروغ‌هایی که در طول این سال‌ها زده ببخشد و از چنگال آنها آزاد شود. آیا این به این معنی است که نورا در صحنه‌ی بعد که داستان سفرش به دنیای ۲ درصدی‌ها را به کوین می‌گوید، در حال گفتن حقیقت است؟ اگر این‌طور است، پس معنای صحنه‌ی گیر کردنِ نورا در حمام چه می‌شود. آیا تلاش نورا برای هرچه زودتر بیرون آمدن از حمام قرار است بازسازی کننده‌ی لحظه‌ای باشد که او سعی می‌کند از دستگاه بیرون بیاید؟ یا ممکن است نورا با ساختن این داستان خیالی دارد به سوال ۱۲۱ پرسشنامه‌اش جواب می‌دهد. سوال بدنام ۱۲۱ همان سوالی است که نورا به عنوان مامور سازمان عزیمت از بازماندگانِ عزیمت‌شدگان درباره‌ی جای آنها می‌پرسید: «آیا باور دارید عزیمت‌شده در جای بهتری است؟» همه در جواب به این سوال ترس و لرز برشان می‌داشت. چگونه می‌توان به چنین سوالی پاسخ داد؟ شاید نورا با داستانِ خیالی‌اش به این سوال جواب می‌دهد که آره، فکر می‌کنم آنها در جای بهتری هستند. اما آیا او واقعا جای بهترِ آنها را به چشم دیده یا فقط به آن باور دارد؟ هیچ‌وقت نمی‌فهمیم، اما حداقل فسیل باقی‌مانده از فردی که قبل از نورا در دستگاه نشسته بوده، خیلی متقاعدکننده است که آره، رفتن به آن دنیا توسط این دستگاه شدنی‌تر از چیزی فکر می‌کردیم به نظر می‌رسد.

اما چیزی که باعث می‌شود از جا بلند شویم و به افتخار لیندولف، پروتا و تیمشان دست بزنیم، جمله‌ای است که کوین در واکنش به روی برگرداندن نورا از او می‌گوید: «این‌طوری پیدات کردم نورا، باور نداشتم که مُرده باشی». در سریالی که همیشه درباره‌ی تلاش آدم‌ها برای باور نکردنِ مُرده بودنِ عزیمت‌شدگان بوده است و همیشه این آدم‌ها به خاطر پافشاری و اصرارشان بر این باور شکست خورده‌اند و زندگی‌هایشان را نابود کرده‌اند، کوین این قانون را می‌شکند و موفق می‌شود از طریق باور داشتن به زنده بودن کسی که مُرده بود، او را پیدا کند. بله، این سریال تا حالا به اندازه‌ی این اپیزود این‌قدر به‌طرز نفسگیری پیچیده نبوده است.

تکه دیالوگ جادویی بعدی این اپیزود جایی است که کوین برای نورا فاش می‌کند که دیگر جاردن را به عنوان میرکل (معجزه) نمی‌شناسند. تمام دنیا. تمام نسلِ کوین و نورا که عزیمت را به چشم دیده بودند هرطوری بوده این واقعه را فراموش کرده‌اند. چون همان‌طور که یکی از خصوصیات انسان‌ها، فلج شدن در مقابل ناشناختگی دنیاست، یکی دیگر از خصوصیات معرفشان هم فراموشی‌‌شان است. این مردم بودند که در بحبوحه‌ی بحران به این باور رسیده بودند که در روز چهاردهم اکتبر دنیا همراه با زندگی تمام ساکنانش به پایان رسید. اما با گذشت زمان انسان‌ها فراموش می‌کنند. حتی اگر با بزرگ‌ترین و عجیب‌ترین فاجعه‌ی تاریخ بشر سروکار داشته باشند. کاش فقط انسان‌ها بتوانند از قدرت فراموشی استفاده کنند و در مقابلش ایستادگی نکنند. «باقی‌ماندگان» حتی بیشتر از کوین، داستان نورا، تراژیک‌ترین شخصیت کل سریال بوده است. سریال همیشه درباره‌ی جستجوی بی‌وقفه‌‌ی او برای یافتنِ بچه‌هایش و چیزهای موقتی که برای فراموش کردن آنها بهشان چنگ می‌انداخت بوده است. به خاطر همین است که هر سه فصل سریال با دیالوگی از او به پایان می‌رسد. او در پایان فصل اول در هنگام خداحافظی با کوین با لیلی روبه‌رو می‌شود و رو به کوین و جیل می‌گوید: «ببینین چی پیدا کردم». در پایان فصل دوم وقتی کوین از مرگ بازمی‌گردد و با تمام اعضای خانواده‌اش روبه‌رو می‌شود، نورا با خوشحالی می‌گوید: «اومدی خونه». و در پایان فصل سوم و آخر و بعد از اینکه کاملا به این نتیجه رسیده که برای زندگی کردن به داگ و ارین و جرمی نیاز ندارد، می‌گوید: «من اینجام». جمله‌ی کوتاه اما پرمعنی‌ای که تمام مفاهیم سریال را در یک لحظه خلاصه می‌کند. نورا دیگر نه باقی‌مانده است و نه بازمانده. نه اندوهناک است و نه افسرده. نه دل‌نگران است و نه وحشت‌زده. او اکنون اینجاست و اینجا در کنار گم‌شده‌اش باقی خواهد ماند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده