پر زدن پروانه‌ای در نقطه‌ای از دنیا، شاید منجر به طوفانی در نقطه‌‌‌ای دیگر و زمانی دیگر شود. کوچکترین اتفاقات وقتی در گردونه‌ی زمان قرار می‌گیرند، بزرگ‌ترین آثار را برجای می‌گذارند. با بررسی قسمت سوم بازی Life is Strange همراه زومجی باشید.

«نظریه‌ی آشوب»، چالش‌برانگیزترین اپیزود Life is Strange تا به اینجای کار بوده است. چالشی بزرگ برای مخاطبی که تا پیش از این تصمیم‌های کوچک و بزرگی می‌گرفته و شاید چندان هم از صحت آن‌ها مطمئن نبوده است، اما حالا که درست‌ترین تصمیم ممکن را می‌گیرد با نتیجه‌ای روبه‌رو می‌شود که بسیار دورتر از تصورش است و دیگر هم از آن عقب‌بردن‌های چنددقیقه‌ای برای انتخاب تصمیم دیگری خبری نیست.

بگذارید از ابتدا شروع کنیم، جایی که مکس همچنان درگیر گرفتاری‌هایش است و ظاهراً قدرت عجیب او باعث همه‌ی آن‌ها بوده. او به دنبال جواب است: مدرکی علیه یکی از دانش‌آموزان مدرسه که خلافکاری او را ثابت کند، سرنخی که شاید منجر به یافتن دانش‌آموز گم‌شده‌ای شود و نشانه‌ای که رفتارهای عجیب مأمور حراست دانشکده را توضیح دهد. او در این راه نه چندان بی‌دردسر با بهترین دوستش، کلویی همراه است که البته بهترین کسی نیست که بتوان از او مشاوره گرفت. پیشنهادهای او جسورانه و در اکثر اوقات، خطرناک و غیرقانونی هستند اما مکس آنطور هم که ظاهرش نشان می‌دهد، دختر مقید به قوانینی نیست. پیشنهاد تنی به آب زدن در استخر دانشکده در نیمه شب را کلویی می‌دهد ولی تصمیم اینکه به رختکن پسرها بروید یا رختکن دخترها، بر عهده‌ی شما است. این انتخاب گیمر است که چندهزار دلار از کشوی مدیر دانشکده بدزدد یا نه، ولی همه‌ی جرقه‌ها کار کلویی است. این دو «بهترین دوست برای همیشه» شاید تفاوت‌های ظاهری و باطنی زیادی با هم داشته باشند، اما پیوندی محکم بین آن‌ها برقرار است، مکس از کوره در رفتن‌های کلویی را تحمل می‌کند و کلویی هم با بچه‌مثبت‌بازی‌های مکس کنار می‌آید. درقسمت پیشین ارتباطی واقعی که بین این دو شکل گرفت، به مرور تکمیل شد و حالا به ثمر نشسته است. تمرکز «نظریه‌ی آشوب» دیگر روی روابط نیست، اینجا اتفاقات گذشته، حال و آینده هستند که بیشترین اهمیت را دارند.

ption id="attachment_36133" align="aligncenter" width="790"]سرکشی به اتاق مدیر در نیمه‌شب از آن کارهای نه‌چندان معمولی است که فقط ار این دو دوست برمی‌آید سرکشی به اتاق مدیر در نیمه‌شب از آن کارهای نه‌چندان معمولی است که فقط از این دو دوست برمی‌آید

با این حال، این قسمت تقریباً چیز زیادی برای عرضه ندارد. دیالوگ‌ها طولانی‌تر هستند و بیشتر از اینکه که از طریق صفحه کلید و کنترلر ارتباط فیزیکی با بازی داشته باشید، باید تماشا کنید و اتفاقات را تحلیل کنید. برای کسانی که به خاطر داستان تا قسمت سوم آمده‌اند، این موضوع نمی‌تواند مورد آزاردهنده‌ای باشد. از Life is Strange انتظار اکشن و صحنه‌های درگیرکننده نداریم، اما همین صحبت‌های طولانی شخصیت‌ها شاید دسته‌ای از مخاطبان را خسته کند. کل این تجربه‌ی سه ساعته شاید در مقایسه تنها با سکانس رستوران در قسمت گذشته، پسرفت داشته باشد ولی به جایی در اواخر بازی خواهید رسید که به کلی هر چه رخ داده را فراموش می‌کنید و میخکوب می‌مانید. اما اگر غیر از خط داستانی اصلی بازی، داستان‌های روابط گذشته‌ی کلویی و قضیه‌ی ریچل، آن دختر گمشده که بالاخره اطلاعاتی از آن دستگیرمان می‌شود هم جذبتان می‌کند، در این قسمت پیشرفت‌های خوبی را در این زمینه‌ها شاهد خواهید بود. فضولی‌های مکس و کلویی منجر به کسب اطلاعاتی می‌شود که از قطعات اصلی پازل هستند. هنوز حتی تصویری کلی از این پازل نداریم و جای قطعه‌ها را هم نمی‌دانیم، اما هر تکه‌ای حتماً جایی روی صفحه دارد که بدون آن، پازل ناقص خواهد ماند.

به جایی در اواخر بازی خواهید رسید که به کلی هر چه رخ داده را فراموش می‌کنید و میخکوب می‌مانید.

ریچل از همان ابتدا، داستان مرموزی داشته و با این که بارها در طول قسمت‌های پیشین به او اشاره شده بود، کمتر جدی گرفته می‌شد و تنها او را به عنوان دختری می‌شناختیم که زمانی دوست کلویی بوده و حالا به دلیل نامعلوم، ناپدید شده است. در قسمت سوم به او بیشتر پرداخته می‌شود، پرداختی که البته هیچ کمکی به حل کردن معمایش نمی‌کند و فقط حدس و گمان‌ها را افزایش می‌دهد. از طرفی فرانک را داریم که در قسمت پیش از ناکجاآباد پیدایش شد و حالا به نظر می‌رسد قرار است نقش تأثیرگذاری روی داستان داشته باشد. بازی شخصیت‌های زیادی دارد که بسته به اهمیتشان در خط داستانی، حضوری کوتاه یا بلند دارند و البته کم و بیش همه‌ی آن‌ها از شخصیت‌پردازی خوبی برخوردار هستند. حالا که از نیمه‌ی داستان کلی گذشته‌ایم، مخاطب همه‌ی شخصیت‌ها را به خوبی می‌شناسد و به لطف دیالوگ‌های پینگ پنگی بازی، تا حدودی واکنش آن‌ها را به حوادث مختلف حدس می‌زند.

فرانک واقعاً اعصاب ندارد. او هم برای خود نقشی در قصه دارد اما غیر از تهدید و ناسزا چیز زیاد از او ندیدیم فرانک واقعاً اعصاب ندارد. او هم برای خود نقشی در قصه دارد اما غیر از تهدید و ناسزا چیز زیاد از او ندیدیم

خب، ماجراجویی‌هایمان فعلاً برای یک روز به پایان رسیده و به خوابگاه برمی‌گردیم تا کمی از هیاهوی این دنیای عجیب دور باشیم. مکس به عکسی قدیمی از خودش و کلویی که در ۱۳ سالگی‌شان گرفته شده نگاه می‌کند، جایی که خبری از موهای آبی و زیورآلات کلویی نیست و مکس هم معصوم‌تر از همیشه به نظر می‌آید. در پس این سادگی اما شوکه‌کننده‌ترین اتفاق بازی قرار دارد. مکس با نگاه به این عکس، به جای پنج دقیقه، پنج سال به عقب و برمی‌گردد و پدر کلویی را می‌بیند که دقیقاً در همان لحظه، همان عکس را از آن‌ها می‌گیرد. پدر کلویی آن روز بر اثر تصادف رانندگی می‌میرد و این اتفاق باعث و بانی تمام تغییراتی می‌شود که بر سر دخترش می‌آید. حالا مکس آن‌جاست و دست به هر کاری می‌زند که این اتفاق رخ ندهد و اصلاً به این فکر نمی‌کند که نجات پدر کلویی، چه تأثیری بر آینده می‌گذارد. آینده‌ای که اتفاقات امروز آن‌ را رقم می‌زنند و کوچکترین تغییر، در یک سری واکنش‌های زنجیره‌ای منجر به نتایج بسیار متفاوتی از آنچه انتظار داریم می‌شود. اما نگاه به یک عکس و پرت شدن در زمان و رفتن به لحظه‌ی گرفته شدن عکس، بخش شوکه‌کننده‌ای نیست که از آن حرف زدیم. تنها زمانی از درستی یک تصمیم مطمئن می‌شویم که نتیجه‌ی آن‌ را ببینیم، و تصمیم نجات پدر کلویی شاید درست‌ترین تصمیم اشتباهی بوده که متأسفانه یا خوشبختانه، مخاطب بازی نقشی در آن ندارد. در واقع، شاید اصلاً بهتر باشد گذشته را به حال خودش بگذاریم. حتی اگر اجازه‌ی تغییر گذشته را داشته باشیم، اگر از تغییرات عظیم آینده باخبر باشیم شاید حتی جرات نکنیم این کار را انجام دهیم. اما مکس به فکر آینده نیست، به فکر پدر دوستش است. برای او لحظه مهم است، نه نتیجه.

شاید هرچه بیشتر پیش می‌رویم تأثیر مکس روی ما بیشتر می‌شود تا تأثیر ما روی انتخاب‌های او.

پیچش‌های داستانی اکثراً جذاب‌ هستند اما وقتی بدون هیچ مقدمه‌چینی و به طرزی ناگهانی اتفاق می‌افتند، تنها یک عامل شوکه‌کننده است که باعث می‌شوند بیننده یا در اینجا گیمر، تنها آن چند دقیقه در ذهنش بماند و دیگر اهمیتی به اتفاقات دیگری که در داستان بازی افتاده ندهد. چند دقیقه‌ی آخر بازی کفه‌ی ترازو را کاملاً به نفع خود پایین می‌برد و مهم نیست در کفه‌ی دیگر چندین اتفاق و چند ساعت گیم‌پلی قرار دارد است. این تغییر ناگهانی در ریتم بازی و عدم تعادل بخش‌های داستانی شاید در نگاه اول به چشم نیاید اما وقتی از جو صحنه‌های پایانی بیرون می‌آییم، تازه یادمان می‌آید سه ساعت بوده که بازی می‌کردیم و توجهی به آنچه دیدیم نداشتیم چرا که اثر پایان‌بندی بسیار بیشتر است. سازندگان هم البته با هوشمندی این سکانس غیرمنتظره را درست در آخرین لحظات بازی قرار داده‌اند و با گیم‌پلی بیشتر، حواس گیمر را از چیزی که دیده پرت نکرده‌اند.

ption id="attachment_36134" align="aligncenter" width="790"]لباس‌های جدید مکس به او فقط ظاهر جدید نبخشیده‌اند، بلکه تغییری بسیار درونی‌تر در شرف وقوع است لباس‌های جدید مکس به او فقط ظاهر جدید نبخشیده‌اند، بلکه تغییری بسیار درونی‌تر در شرف وقوع است

دختر سربه‌زیری که برای ارائه‌ی عکسش به مسابقه‌ی «قهرمان‌های روزمره» دو دل است و از این می‌ترسد که شاید کارش قبول نشود، اینجا بی‌پروا تر شده و حاضر است برای یافتن حقیقت، تصمیمات جاه‌طلبانه‌تری بگیرد. پوشیدن لباس‌های قدیمی ریچل که در کمد کلویی مانده، شاید شروعی برای مکس جدید باشد. در نهایت همه‌ی انتخاب به عهده‌ی گیمر است اما موقعیت‌هایی که مکس در آن‌ها قرار می‌گیرد پیچیده‌تر شده‌اند و باز هم این بحران هویتی پیش می‌آید که آیا منِ مخاطب بازی، وقتی در معرض سوالی خاص قرار می‌گیرم باید چگونه جواب بدهم؟ آیا خودم را جای مکس می‌گذارم یا با مراجعه به ارزش‌های اخلاقی خودم، مکس را مانند خود می‌کنم؟ شاید هرچه بیشتر پیش می‌رویم تأثیر مکس روی ما بیشتر می‌شود تا تأثیر ما روی انتخاب‌های او. در بسیاری از شرایط می‌گوییم اگر او بود چه می‌کرد و دیگر خود را در آن موقعیت تصور نمی‌کنیم. این تأثیر بازی رو مخاطب، یکی از مهم‌ترین موفقیت‌های Life is Strange است. به مدت دو سه ساعت دیگر خودمان نیستیم، مکسین کالفیلد هستیم که در وضعیت عجیبی گیر کرده و باید حواسش به همه‌چیز و همه‌کس باشد.

این هم واکنش گیمرها به قسمت سوم Life is Strang است. شاید شما هم همچنین احساسی به بازی داشته‌اید. منبع عکس: وبسایت DeviantArt این هم واکنش گیمرها به قسمت سوم Life is Strang است. شاید شما هم همچنین احساسی به بازی داشته‌اید. منبع عکس: وبسایت DeviantArt

هیچ چاره‌ای نداریم جز اینکه یکی دو ماه صبر کنیم تا از این آشوبی که در گذشته و آینده به پا شده سر در بیاوریم. خدا را چه دیدید، شاید بعد از پایان قسمت پنجم یک مقاله‌ی تحلیل و موشکافی هم در مورد Life is Strange کار کنیم. بازی تا به اینجای کار پتانسیل زیادی از خود نشان داده و با اینکه مانند اکثر بازی‌های مستقل، کمتر دیده می‌شود اما یکی از اتفاقات بسیار خوب در سبک بازی‌های داستان‌محور تعاملی است. شاید بازی‌سازها از این پس روی داستان بازی‌ها خود بیشتر کار کنند و حتی از فیلمنامه نویس‌های سینما و تلویزیون کمک بگیرند. Life is Strange با کمی تغییر، می‌تواند به یک مینی‌سریال درام علمی‌تخیلی عالی تبدیل شود، فقط باید مواظب باشند از آن دست سریال‌هایی نشود که شروعی قوی دارند ولی رفته رفته به قهقرا می‌روند. دونت‌ناد تا اینجا که نشان داده می‌داند چه می‌کند.

تهیه شده در زومجی


Life is Strange

دقایق آخر بازی قضاوت در مورد این قسمت را دشوار می‌کند. هرچه پایان جذابی را شاهد بودیم، باقی بازی حرف زیادی برای گفتن نداشت. اما همچنان می‌شود از همراهی با دو دوست صمیمی در پیچیده‌ترین لحظات زندگی‌شان لذت برد. پایان بازی پاداشی برای کسانی است که شاید ریتم کند و گیم‌پلی بی‌هیجان این قسمت را تحمل کردند. «نظریه‌ی آشوب» در نهایت مخاطبش را ناامید نمی‌کند، فقط او را در یک انتظار کشنده رها می‌کند.
محسن وزیری

8

نقاط قوت

  • - همذا‌ت‌پنداری مخاطب با شخصیت‌ها
  • - تأثیر داستان بازی بر مخاطب
  • - پیچش داستانی غیرمنتظره

نقاط ضعف

  • - حوصله‌سربر بودن اوایل بازی
  • - عدم ارتباط منطقی بین پایان‌بندی و باقی داستان
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده