۲۸ شخصیت برتر دنیای The Walking Dead (قسمت دوم)
۱۴-مگی
شاید هیچ شخصیتی بهتر از مگی، مفهوم از دست رفتنِ معصومیت در جهانی پُر از مردگان را منتقل نمیکند. وقتی ما برای اولینبار مگی را میبینیم، او در مزرعهشان به دور از حقایق بیرون، زندگی تجملاتیای را میگذراند. هرچند طولی نمیکشد که کشته شدن اعضای خانوادهاش و تجربههای نزدیک به مرگی که پشت سر میگذارد، او را از یک دختر سادهلوحِ روستایی به سربازی سختیکشیده تبدیل میکند. بزرگترین تراژدی مگی این است که او آخرین عضو زندهی خانوادهی بزرگ گرین است. اگرچه از دست دادنِ بسیاری از نزدیکانش ما را از تغییر مگی به آدمی ظالم و سرد میترساند، اما او ثابت کرده هرگز چنین اتفاقی برایش نمیافتد. ازدواجش با گلن باعث شده تا او در تاریکترین لحظاتش، خانوادهی جدیدی برای امیدوار بودن داشته باشد.
۱۳-هرشل گرین
در آغاز هرج و مرج باقی مانده از دنیایی که به دیوانگی کشیده شده، هرشل گرین جزو معدود کسانی بود که آرامش، منطق و دلیلش را حفظ کرده بود. در هردوی کمیک و سریال، هرشل در زمان زخمی شدن کارل با شلیک گلوله معرفی شد. مهارتهای پزشکی او جان کارل را نجات داد و درِ مزرعهی امن و پُرنعمتش بر روی گروه بازماندگان ریک باز بود. حداقل برای مدتی.
هرشل ثابت کرد به همان اندازهای که متقاعدکننده است، متناقضگو هم است. او و خانوادهاش خوششانس بودند که از موجهای ابتدایی شیوع بیماری فرار کردند، اما همین باعث شده بود تا او خطرهای واقعی این دنیا را درک نکرده و باور نداشته باشد. و از همین سو، نتواند خودش را برای کشتنِ زامبیها راضی کند و در عوض برای اینکه گشنه نمانند، برایشان چلومرغ درست کند! اما بالاخره وقتی آرامشِ مزرعه سقوط کرد، هرشل هم به دید تازهای رسید که اصلا دوست نداشت حقیقت داشته باشد. یکی از لحظاتِ معرفِ هرشل در اپیزود نهایی فصل دوم اتفاق افتاد. جایی که او رسما با آن شاتگانِ دولولش تبدیل به یک زامبیکشِ یکتازِ کلاسیک شد!
البته این وسط، عدهای باور دارند شاید رابطهای بین مقدار ریشهای هرشل و مقدار خفنبودنش باشد! چون بعد از اینکه خانوادهی او با گروه ریک قاطی شد، هرچه موهای صورتِ هرشل پُرپشتتر شد، او هم به جای شاتگانکِشی، رو به پند و نصحیتگویی برد. به هرحال، اینطوری هرشل تبدیل به یکی از عناصر زندگیبخش زندان شد و سریال به خوبی روی اهمیتِ راهنمایی و حکمت و دانایی او تمرکز کرد تا اینکه فرماندار در حمله به زندان، این پیرِ خردمند را شهید کرد!
۱۲-کارل
اگر زندگی در یک دنیای پسا-آخرالزمانی برای همه سخت باشد، مطمئنا بچهها در بالاترین رتبه در جدول ضربهدیدگان قرار میگیرند. چه اتفاقی میافتد اگر آنها دنیای گذشته را فراموش کنند؟ ریک هرکاری از دستش برمیآمد برای حفظ معصومیتِ پسرش کرد. اما مطمئنا در دورانی که ارتشی از سیاهی دست از حمله برنمیدارد، بچهها هم باید برای زنده ماندن تلاش کنند و خیلی زود راه و روش بزرگ شدن را یاد بگیرند. کارل هم در مسیر تحمل سختی و تماشای مرگ، کودکیاش را از دست داد و به مرد جوانِ سرد و واقعگرایی تبدیل شد. اوج این تحول جایی بود که در فصل سوم مجبور بود برای جلوگیری از واکر شدن مادرش، به او شلیک کند. در کمیک، کارل تحولِ عمیقتری را گذارنده و به فرد آبدیدهتری بدل شده است. باید دید آیا سریال در فصل ششم باری دیگر روی مرحلهی جدیدی از شخصیت کارل تمرکز میکند یا نه.
۱۱-نـِـگان
فرماندار از لحظهای که معرفی شد و تا خیزش دوبارهاش با تانک در مقابل زندان، لقب بهترین بدمن سریال را بدست آورده است. او بدجوری ریک و گروهش را زجر داد و به نماد کاریزماتیک جذابی تبدیل شد. اما با حذف او، هنوز فرد دیگری پیدا نشده تا بتواند در دیوانگی، خشونت و تهدیدبرانگیزی جای او را پُر کند و یکی از دلایل ضعف سریال در دو فصل اخیر همین مسئله است. اما در کمیکها، کسی به اسم نگان را داریم که دست فرماندار را از پشت بسته است!
برخلاف فرماندار، خبری از پیشزمینهی داستانی و عمقی در شخصیت نگان نیست. او چیزی مثل گذشتهای تراژیک یا نزدیکانِ از دست دادهای ندارد که او را برای آدمکشی به حرکت بیاندازند. او به خودی خود انسان ترسناکی است که تشنهی خشونت و خونریزی است و توانایی بالایی در رهبری دیگران توسط هراسافکنی دارد. نگان همیشه لبخند اذیتکنندهای به لب دارد، امکان ندارد در جملاتش، فحش و بد و بیراه پیدا نشود و به تنها چیزی که اهمیت میدهد، چوب بیسبالِ سیمخاردارپیچیشدهاش، لوسیل است. در یک کلام، نگان اولین کاراکتری است که هر طرفداری دوست دارد تا هرچه زودتر وارد سریال شود و تکانی به هیجان فرو خفتهی داستان بدهد.
۱۰-مورگان
دربارهی نفوذ و اهمیت مورگان در همین حد بدانید که او اگرچه فقط در چهار-پنج اپیزود حضور داشته، اما تعداد طرفدارانش از مجموع طرفداران لوری و اندریا فراتر میرود و تعداد دیالوگهایش بیشتر از تیداگ است! زمانی که مورگان ریک را در خانهاش جا داد، کسی بود که حتی نمیتوانست خودش را راضی به کشتن همسر زامبی شدهاش بکند. اما مرگ پسرش به دست همسرش، او را به یکهتازِ غمزدهی متفاوتی تبدیل کرد که زمین تا آسمان با گذشتهاش فرق میکرد و در یک کلام، تبدیل به منبع ناامیدی شده بود. بهطوری که در جواب به ریک که از مزایای حصارهای زندان حرف میزند، گفت: «تو و پسرت بالاخره یا با دندون یا گلوله تیکهتیکه میشین...». او در فصل پنجم چوببهدست و با ارادهتر از همیشه برای یافتن ریک برگشت و او را پیدا کرد. چه چیزی مورگان را به بیرون آمدن از خانهی امنش راضی کرده؟
۹-میشون
اگر در میان کاراکترهای «مردگان متحرک» رقیبی در خفن بودن برای دریل وجود داشته باشد، آن میشون است. از کاتانای بُرندهی معروف تا زامبیهای دوقلوی اهلی همراهاش. او هرچیزی که جلودارش باشد را بهطرز دقیقی قیمهقیمه میکند. میشون آنقدر در استفاده از کاتانا خوب است که باعث میشود اگر در آخرالزمان گیر کردیم، شمشیر را به تانک ترجیح دهیم!
بدونشک میشون شخصیت قدرتمندی از لحاظ فیزیکی و دانش مبارزه است، اما این تنها دلیلی نیست که او را لایق این رتبه در فهرستمان میکند. در حقیقت، میشون فاجعهها و دشواریهای زیادی را پشت سر گذاشته است. در هر دوی کمیک و سریال، میشون مدتها قبل از ورود به وودبری و آشنایی با فرماندار، از روی ناامیدی در دشتهای سوختهی بشریت سرگردان بوده. او حتی مدتها پس از همراهی با ریک و گروهش هنوز در لاکِ غم و اندوههای کهنهاش مخفی است. اما به مرور زمان رابطهی تقریبا مادر-فرزندی بین او و کارل و دوستانهاش با ریک، او را به زنی تبدیل میکند که حالا لبخند میزند و شوخی میکند. میشون در مقابل هجوم بیوقفهی تاریکیهای دنیای جدید، ضدضربه نیست. بعد از حملهی فرماندار به زندان میبینیم که حتی این سامورایی نیرومند هم میتواند دوباره همچون موجودی بیروح به میان واکرها برگردد.
۸-کـنی
کنی که در کنار لـی و کلمنتاین مثلث شخصیتهای اصلی بازی «مردگان متحرک» را تشکیل میدهد، تضاد خوبی در مقابل آرامش لی و معصومیتِ کلمنتاین ایجاد میکند. او با اینکه پدر و همسری دلسوز است، اما همیشه در موقعیتهای حساس و فشرده، به سرعت از کوره در میرود و سبب وقوع اتفاقاتِ غیرمنتظره و دسپاچه کردن اطرافیانش میشود. همین سبب خلق صحنههای جذابی در طول بازی میشود. با این حال، میتوان خونگرمی جنوبیها را در او پیدا کرد و او را فرد مهمی در رهبری گروه دانست. کنی که بدجوری برای حفاظتِ خانوادهاش جوش میزند، بالاخره از همین نقطه هم ضربه میخورد؛ ضربهای که کنی را برای همیشه از لحاظ روانی صدمهدیده رها میکند. کنی در فصل دوم بعد از آشنایی با ساریتا به زندگی برمیگردد، اما شیطان او را دوباره پیدا میکند. کتکخوردنِ وحشیانهی او به دست کارور و مرگ ساریتا، او را از لحاظ روانی و اخلاقی متزلزل و ناپایدار میکند. از اینجا به بعد بازیکننده در قالب کلمنتاین در وضعیت دوگانهی فشرده و اضطرابآوری بین تحمل کردن کنی جدید که به خودش مسلط نیست و فراموش کردن دوستی قدیمی گیر میافتد. اگر میخواهید بفهمید فرماندار چگونه فرماندار شد، باید داستان زندگی کنی در این دو فصل را بازی کنید.
۷-کارول
وقتی برای اولین بار کارول را دیدیم، لب چشمه درحال لباس شستن، غیبت کردن و کتک خوردن از شوهرِ عصبانی و بد دهانش بود. او زن خانهدارِ نجیب و بردباری بود که تنها انگیزهاش برای زندگی، سوفیا، دخترش بود. اما ماجرا به همین ختم نشد و از اینجا به بعد شاهد یکی از بهترین شخصیتپردازیهایی بودیم که نویسندگان «مردگان متحرک» تاکنون برای یک کاراکتر انجام دادهاند.
در کمیک کارول همان زن ضعیفی که از لحاظ روانی قادر به تحملِ اتفاقات پیرامونش نیست، باقی میماند تا اینکه تـــمام! ولی سازندگان در حرکتی پسندیده سرنوشت دیگری را در سریال برای او پیریزی کردند. اکنون آن مادر گریان بعد از دیدنِ خروج غیرمنتظرهی سوفیا از طویلهی مزرعهی هرشل، چیزی برای نگران بودن نداشت. این اتفاق شاید در نگاه اول دردناک بود، اما در حقیقت خیال این مادر را راحت کرد. کارول از اینجا به بعد میخواست از بینظمی و آزادی آخرالزمان استفاده کند و تبدیل به زن باارادهای شود که همیشه میخواست باشد و هرگز نبود. میخواست تمام کتکهای شوهرِ دائمالخمر و تمام زندگی بدبختانهی گذشتهاش را بیرون بریزد و به زن آرزوهایش تبدیل شود. خب، این اتفاق افتاد و این روزها نسخهی تلویزیونی کارول را به عنوان بازماندهی خفن و مرگباری میشناسیم که یک شبه در حد دریل طرفدار بدست آورد. از نجات دوستانش از بند آدمخوارها گرفته تا ترساندن بچهها. او حالا به نیروی قدرتمندِ جدیدی تبدیل شده که یک تنه آتشبازیهای دیوانهواری راه میاندازد. دشمنانشان هم اصلا دوست ندارند او و دریل را در حال عملیات مشترک ببینند! (در پایان لازم است از دوست زندانیمان که پیش مرگ کارول شد هم تشکر کنیم. بدون ترکیدن مغز او، ما الان کارول نداشتیم!)
۶-شـین
شین را میتوان اولین تهدید قهرمانانمان در «مردگان متحرک» دانست. اما چنین برچسبی فقط باعث میشود تا او اهمیت و معنای واقعیاش را از دست بدهد. در واقع، این شین بود که برای اولینبار به ما و ریک نشان داد که زامبیها فقط یکی از تهدیدهای کوچکِ دنیای جدید هستند و در حقیقت، آدمهایی که روحشان به بینظمی کشیده شده را باید بیشتر از هرچیزی جدی گرفت. قبل از شیوع، ریک و شین بهترین دوستان و همکاران یکدیگر در نیروی پلیس بودند. وقتی ریک در بیمارستان رها شد، شین تصمیم گرفت تا هر طور شده از خانوادهی گرایمز مراقبت کند. این مسئله بالاخره به رابطهی او و لوری انجامید که سرآغاز سقوط او بود.
در هر دوی کمیک و سریال، شین از بازگشتِ معجزهآسای ریک شوکه میشود. خواستهی شدیدش برای رسیدن به لوری و حسودیش نسبت به ریک به درگیری اخلاقی و فیزیکی این دو نفر میانجامد. در کمیک، شین در نقطهی اوج خط داستانی نخست کتاب توسط کارل کشته میشود، اما سریال به خوبی از این موقعیت استفاده میکند و باحوصله روند تغییر شین را برای مدت طولانیتری بررسی میکند. اینطوری بینندگان فرصت پیدا کردند تا طبیعتِ ازهمپاشیدهی شین و تمایلش به انجام کارهای وحشتناک را بهتر متوجه شوند. این نکات منفی در ترکیب با برخی از تفکرات و پیشگوییهای صحیحش دربارهی دنیای سختِ اطرافشان و مهارتهایش در مبارزه و خشونت، از او یک نماد شرور اما دوستداشتنی ساخت. تازه او تنها کسی در میان بقیهی گروه بود که مثل ما از موعظههای بیوقفهی دیـل سرسام گرفته بود!
۵-فرماندار
فرماندار نهایت یک بدمنِ مردگان متحرکی است و امکان دارد برای همیشه این لقب را برای خودش نگه دارد. او نشان داد اگر کسی بعد از نابودی زندگی گذشته و خانوادهاش توسط خشونتی ظالم، از همان روش برای زنده نگه داشتنِ خودش استفاده کند، به چه هیولایی که تبدیل نمیشود. خیلی زود معلوم شد در اتاق پشتی خانهی رهبر ظاهرا محبوبِ وودبری، آکواریومی از کلههای جداشده قرار داد و کمی عقبتر اتاقی برای شکنجه. زیر این چهرهی دوستانه، مردی قرار گرفته بود که در ستمگری و زورگویی هیچ محدودیتی نداشت.
شاید کارهایی که فرماندار در کمیکها سر گلن، ریک و میشون آورد، بدتر باشند، اما قهرمانانمان در سریال چندان قسر هم در نرفتند. این وسط، نه در کمیک و نه در تلویزیون، هیچکس موفق نشد خطرِ فرماندار را در اولین تلاش به اتمام برساند. همین سبب خشمگین شدن بیشتر او و ایجاد نبردی خونین بین نیروهای او و بازماندگانمان در زندان شد. اما با تمام اینها، فرماندار بدون بخش انسانی هم نبود. مثل همه او هم خانوادهاش را در زمان شیوع از دست داده بود و نمیتوانست خودش را برای خلاص کردن دخترِ مبتلاشدهاش راضی کند. فصل چهارم به ما نشان داد که او چگونه سعی کرد تا گذشتهی تاریکش را پشت سر بگذارد و خانوادهی جدیدی را دست و پا کند. اما فرماندار مکان امنی را میخواست تا همسر و دختر تازهاش را دوباره از دست ندهد. و چه جایی بهتر از زندان. فرماندار برای نخستینبار به قهرمانانمان ثابت کرد که انسانها چقدر خطرناکتر از زامبیها هستند. شاید فرماندار مُرده باشد، اما تاثیر روانشناسانهای که روی گروه ریک گذاشت، برای همیشه سبب تغییر روح و طرز فکر آنها شد. (البته هنوز اندرخم این سوال هستم که اگر فرماندار زندان را میخواست، چرا همهجایش را با تانک خُرد و خاکشیر کرد؟!)
۴-دریل
در سریال «مردگان متحرک» یک سری کاراکترهای اصیل داریم که خبری از آنها در کمیک نیست. در میان آنها، هیچکدام به اندازهی دریل دیکسون مهر خودش را بر این دنیا نزده و محبوبتر از خیلی از شخصیتهای کمیکبوکی نشده است. دریل دقیقا از آن آدمهای باحال، مشتی و زامبیکشی است که ما دوست داریم اگر در یک دنیای پسا-آخرالزمانی گیر کردیم، او را در کنار دستمان داشته باشیم. اما از طرفی دیگر، ماجرا از این قرار است که دریل حتی قبل از چیرگی مردگان بر دنیا، زندگی سخت و غیرقابلافتخاری داشته که از او جنگجویی قدرتمند ساخته است. این مسئله دربارهی برادر تنفرانگیزش، مرل هم صدق میکند. اما برخلاف او، دریل زیر این پوست کلفت، قلبی تپنده نیز دارد که تا سر حد مرگ او را وفادار و در خدمت گروهش نگه میدارد. همین که او در اپیزود «چوبکابرا» از فصل دوم نزدیک بود خودش را برای پیدا کردنِ سوفیا به کشتن دهد، شجاعت و تعهد او را ثابت میکند. کمان صلیبیاش میگوید این آدم اهل شلوغکاری نیست و علاقه دارد برای تکتک شلیکهایش فکر کند و آنها را به هدف بزند. اما کافی است همهچیز به هرج و مرج کشیده شود، آنوقت میفهمید چرا لقب «تانککُش» (بر وزن شاهکش) برازندهی او است! از همین رو، گفته میشود دریل همان آزور آهایِ دنیای «مردگان متحرک» است که طبق پیشگوییها در نهایت با استفاده از کمانِ «آورندهی روشنایی» تمام زامبیها را شکست میدهد!
۳-کلمنتاین
شاید کمیکها و سریال «مردگان متحرک» دهها شماره و قسمت ادامه پیدا کرده باشند، اما برای دوست داشتن و اشک ریختنِ برای این دخترک، فقط پنج اپیزود کافی بود. این بازی ماجرایی که در همان دنیای پسا-آخرالزمانی کمیکها و سریال اتفاق میافتد، بازیکننده را در موقعیت محافظت از دختری نوجوان و ضعیف اما بسیار باهوش و آماده برای یادگیری قرار میدهد. بزرگترین عنصر سریال خلق رابطهی عاطفی بسیار قدرتمندی بین لی اورت (بازیکننده) و کلم است. بهطوری که برای یکبار هم که شده، محافظت از یک همراهِ دیجیتالی، نه تنها اذیتکننده نیست، بلکه لذتبخش هم است.
کلم در طول فصل اول سریال باید از لی که حالا حکم پدر جدیدش را دارد، راه و روش بقا و ایستادگی را یاد بگیرد. هرچند سختیهای بیرحم و وحشی پایان دنیا، قبل از اینکه او به آمادگی برسد، این دخترک را در مقابل موجهای خروشانِ دیوانگیاش قرار میدهد. در فصل دوم کلم در جلوترین جبههی بازی قرار میگیرد. درحالی که او تجربههای سختی را تحمل کرده، اما کماکان باید با از دست دادنِ معصومیتِ کودکانهاش مبارزه کند و موهایش را کوتاه نگه دارد!
۲-ریک گرایمز
اگرچه «مردگان متحرک» از داستان زندگی آدمهای زیادی تشکیل شده، اما نهایتا همهچیز به ریک گرایمز ختم میشود. کلانتر شهری کوچک که اکنون باید در برابر بینظمی یک دنیا قرار بگیرد. در هردوی کمیک و سریال، ریک بعد از ماهها از کما بیدار میشود و دنیا را در دست نژادی جدید میبیند. این شروع کلاسیکی است که ریک را به عنوان قهرمان ترسیدهی همهی تماشاگران معرفی میکند. اما خیلی زود معلوم میشود یافتنِ خانوادهاش تازه نقطهی شروعِ سفر ریک است.
ریک همچون دریل و میشون یک بزنبهادرِ تمامعیار نیست و اگرچه در هفتتیرکشی و مبارزه کم و کسری ندارد، اما فاکتور معرفِ او، رهبری و متحدسازی بازماندگان همراهش است. اما به این معنی نیست که همانطور که دریل از کمانش استفاده میکند، او هم در رهبری فوقالعاده است. در حقیقت، این مهارتی است که ریک نه آن را متوجه میشود و نه اصلا آن را میخواهد. اما همیشه چیزی وجود دارد که او را مجبور به فرماندهی میکند. به همین دلیل او همواره در تصمیمگیری شک و تردید دارد و حتی اشتباهاتی را مرتکب میشود که ممکن است به قیمت جان بقیه تمام شود. شاید او بهترین رهبر دنیا نباشد، اما حتما موافق هستید که بدون او، گروهاش هرگز تا این نقطه دوام نمیآورد. این وسط، ریک برای اجرای کُدهای اخلاقیاش در دنیایی عاری از قانون و انسانیت، عرقها ریخته و زجرها کشیده و همین مسئله او را به لبهی جنون کشانده است. برخی اوقات برای مراقبت از خانوادهاش از فرماندار ترسناکتر شده و برخی اوقات اضطراب بیوقفهاش به عنوان مسئول سلامت گروهاش، او را به فردی نامطمئن و متزلزل تبدیل کرده. اما سوال اصلی این است که سرنوشت شخصیت اصلی «مردگان متحرک» چه خواهد بود؟ آیا روزی شاهد حذف او خواهیم بود؟ شاید بعد از اینکه که از خودش میراثی قدرتمند برجای بگذارد.
۱- لـی اِورت
لـی اورت، قهرمان فصل اول بازی «مردگان متحرک»، نه کماندارِ قابلی مثل دریل بود و نه رهبرِ بیرحمی مثل ریک. او که به خاطر قتل معشوقهی مخفی همسرش دستگیر شده بود، پس از تصادف ماشین پلیسِ حملکنندهی او با یک زامبی، خودش را در حیاط پشتی خانهای خالی که دختری برای سه روز در مخفیگاهِ درختیاش پنهان شده بود، پیدا کرد. همراهی کلمنتاینِ ناتوان و ترسیده با لی، آنها را به سفری در طول دنیای جدید برای یافتن والدین این دخترک کشاند. در این بین، رابطهی فوقالعادهی پدر و فرزندی بین آنها به حدی قوی شد که دیگر جای خالی پدر و مادر واقعی کلم کمتر احساس میشد. قابلیت تصمیمگیری به جای لی، کمک فراوانی کرد تا خیلی عمیقتر خودمان را نزدیک به ترسها، نگرانیها و خستگیهای این مرد در قبال وظیفهای که نسبت به کلمنتاین دارد، پیدا کنیم و با تزریق شخصیت و طرز فکر خودمان به او، بیشتر و عمیقتر از تمام شخصیتهای «مردگان متحرک» به او نزدیک شویم و تپش قلبش در لحظات حساس را محکمتر حس کنیم.
سلاح قدرتمند لی شاتگانی آتشین نبود، بلکه خودخواه نبودن، مهربانی و حس مراقبتی که نسبت به نزدیکانش داشت، از او یک قهرمان دوستداشتنی ساخته بود و او را به احساساتبرانگیزترین کاراکتر تمام دنیای «مردگان متحرک» تبدیل کرد. امکان ندارد کسانی که به سکانس نهایی فصل اول رسیده باشند، از دیالوگهایی که بین لی و کلم رد و بدل میشود، به گریه نیافتند. اما لـی، دخترش را همینطوری تنها نگذاشت. حالا کلم علاوهبر کمی مهارتهای بقا، با کولهباری از مهربانی، خاطرههای خوش و انسانیت که از همراهیاش با لی بدست آورده بود، به سفرش ادامه داد. در دوران فرمانروایی شیطان، این چیز کمی نبود.
با اقتباس از مقاله IGN
تهیه شده در زومجی