نگاهی به قسمت پنجم فصل دوم سریال Better Call Saul
در دنیای «برکینگ بد» قسر نمیتوان در رفت. بالاخره نوبت همه میرسد. حتی اگر برای مدتی فرار کرده باشی، باز دوربین وینس گیلیگان و دار و دستهاش تو را پیدا میکند و شکنندهترین اما قدرتمندترین لحظات زندگیات را به تصویر میکشد. فرمول «برکینگ بد» همیشه این بوده که کاراکترهای معمولیاش را در گوشهای گیر میاندازد و از آنها یک شخصیت کامل و لمسکردنی میسازد. مثلا در سریال اصلی چنین اتفاقی برای جسی افتاد. شخصیتی که قرار بود قبل از اتمام فصل اول کشته شود، به یکی از نمادهای اخلاقی کل سریال تبدیل شد. ساول گودمن اگرچه در سریال اصلی از رفتن به زیر میکروسکوپ نویسندگان جاخالی داد، اما «ساول» از راه رسید و او را به کانون توجه محوریاش تبدیل کرد. چنین اتفاقی دربارهی مایک هم افتاد که یکی از اوجهایش همین اپیزود هفتهی گذشته بود. اما در اپیزود پنجم این فصل نوبت کیم وکسلر است که مورد پذیرایی ویژهی نویسندگان قرار بگیرد.
کاراکترهای اصلی دنیای «برکینگ بد» همیشه بعد از یک سکانس خردکنندهی احساسی است که به جبههی اول داستان منتقل میشوند. اکنون کیم نیز چارهای ندارد جز اینکه برای تبدیل شدن به شخصیتی طراز اول، این مرحلهی سخت اما افتخارآمیز را پشت سر بگذارد. او حالا باید همان چالشِ طاقتفرسایی را از سر رد کند که جیمی در آغاز فصل اول سریال با آن روبهرو شده بود. نتیجه این است که وقتی این اپیزود به سرانجام میرسد، ما دیگر با کیم وکسلرِ همیشگی طرف نیستیم. اگر کیم قبل از این اپیزود نماد یکی از زنجیرهایی بود که جیمی را به زمین متصل میکرد و در خدمت شخصیت جیمی مکگیل عمل میکرد، او بعد از این اپیزود به شخصیت منحصربهفرد خودش تبدیل میشود.
نکتهی تمام این صحنههای مشابه که کاراکترهای دنیای «برکینگ بد» باید دیر یا زود با آن روبهرو شوند، این است که آنها اگرچه در شرایطِ دشواری قرار میگیرند، اما کاری میکنند تا به آنها افتخار کنیم. تا از دیدنشان هیجانزده شویم. در اینجا نیز کیم دست به کار میشود تا خودش را از چاه بیرون بکشد و در این راه نمیشکند و با امید و اراده به جلو حرکت میکند. به همین دلیل در صحنهی جلوی در شرکت میتوان لحظهای که قلبش میشکند را در صورتش تشخیص داد. جاذبهی تماشای شخصیتی در حال تغییر، مقدار زمانی است که سازندگان به آن اختصاص میدهند. اگر یادتان باشد در اپیزود دوم فصل اول یک مونتاژ طولانی از دویدنها و خستگیها و قهوه خوردنهای جیمی داشتیم که برای یک لقمه نان پلههای دادگاه را بالا و پایین میکرد.
حالا در این اپیزود شاهد طراحی یک مونتاژ طولانی دیگر برای کیم هستیم. کیم میخواهد از رابطهها و دوستانی که دارد راهی برای جوش دادن یک قرارداد نان و آبدار استفاده کند. این اخلاق سازندگان را دوست دارم که در طراحی چنین مونتاژهایی نگران این نیستند که طولانیبودنشان ممکن است حوصلهی عدهای را سر ببرد. در واقع همین طولانی بودن است که ما را با جزییات تلاشهای کیم آشنا میکند (او اتاق خودش را ندارد و مجبور است در راهپلهها شماره تلفنها را به شیشه بچسباند) و همین طولانی بودن است که کسلآوری و سختی این کار را منتقل میکند. بهطوری که شاید اگر ما جای او بودیم، زودتر از اینها تسلیم میشدیم. اینها را بهعلاوهی ترانهی اسپانیایی غمناکِ «روش من» (My Way) کنید تا قشنگ برای چند دقیقه از زمین و زمان کنده شویم و در اتمسفر ذهنی تحولی که کیم دارد از سر میگذراند، قرار بگیریم. مسئلهی دیگری که باعث میشود تماشاگران قلبِ شکسته اما درحالِ تپش کیم را احساس کنند، این است که نویسندگان او را در حال کار کردن و دویدن نشان میدهند. آن هم نه برای چند ثانیه. بلکه پشت سر هم. تماشای این زن در تاریکی اتاق بخش «بازبینی اسناد» در کنار همهی کسانی که با بیحالی و اجبار این کار را میکنند، او را در موقعیت شکنندهای قرار میدهد، اما همزمان دیدن تلاش او برای بیرون آمدن از این سیاهچاله، او را در موقعیت قدرتمندی هم قرار میدهد و ترکیب این دو (بهعلاوهی آن ترانهی لعنتی) است که کیم را از آن گوشه و کنارها به به مرکز داستان منتقل کرده و کاری میکند تا از این به بعد طوری دیگر به او نگاه کنیم.
کیم باید همان چالشِ طاقتفرسایی را از سر رد کند که جیمی در آغاز فصل اول سریال با آن روبهرو شده بود
اپیزود اول این فصل به ما ثابت کرد که شاید کیم برای یک روز به خوشگذرانی و کلاهبرداری بله بگوید، اما او نیز مثل چاک نمایندهی «اخلاق» و «انجام کار درست» است. حتی بیشتر از چاک. تاکنون چاک را فقط در حال پند و نصیحت کردن دیدهایم و اگرچه در فلشبک این اپیزود متوجه میشویم که او واقعا به این طرز فکر اعتقاد دارد، اما این کیم است که حتی در بدترین وضعیتش، از «انجام کار درست» برای بیرون آمدن از این هچل دست نمیکشد. با اینکه جیمی چندتا راه نیمهخلاف و ساول گودمنوار به او پیشنهاد میدهد، اما کیم همانطور که یک بار خودش را از این سیاهچاله بیرون کشیده بود، دوباره میخواهد بدون التماس کردن و غر زدن و ناامیدی، ارزش و اهمیتش را باری دیگر اثبات کند. یک مونتاژ طولانی و نفسگیر طول میکشد تا به لحظهی موفقیت او برسیم، اما وقتی قرار ملاقات «اوکی» میشود، ما هم مثل او یک نفس راحت میکشیم.
وینس گیلیگان و پیتر گولد اینگونه برخورد طرز فکر شخصیتهایشان با یکدیگر را پیچیده میکنند. شاید در دنیایی دیگر کیم هرگز بدون نقشههای جیمی موفق به رهایی نمیشد، اما در «ساول» نویسندگان این فرصت را به او میدهند تا با تقلایی دو چندان، از راه درستش موفق شود و هنگامی که هاوارد بعد از بدرقهی مهمانان این کارش را نادیده میگیرد و دوباره او را به سیاهچاله میفرستد، قضیه پیچیدهتر هم میشود. چون همهچیز به همین سادگی به دو روش «خلاف» و «درست» خلاصه نمیشود. بلکه به خاطر آدمهایی که درگیر آن هستند، میتواند به نتایج خاکستری و غیرمنتظرهای ختم شود. مثلا در این زمینه اگرچه ما در پایان فصل اول متوجه شدیم هاوارد آدم خوبی است و اگرچه کیم از راه درست اهمیتش را به شرکت ثابت میکند، اما به نظر میرسد کیم هم یکجورهایی هاوارد را ناراحت کرده باشد و این مسئله اینجا به ضررش تمام میشود. شاید هاوارد فکر میکند نزدیکی کیم و جیمی به این معنا است که کیم به او و تمام کارهایی که برایش کرده بود، پشت کرده و راه و روش جیمی را انتخاب کرده است. و این چیزی است او را بدجوری اذیت میکند.
دربارهی این تئوری یک مدرک قوی داریم: ما این اپیزود را با فلشبکی به گذشتهی چاک آغاز میکنیم. همین که میفهمیم چاک و زنی به اسم ربکا قبلا زن و شوهر بودند، لایهی دیگری به شرایط این روزهای کیم و هاوارد اضافه میکند. چاک از قبل به خاطر جیمی از ربکا عذرخواهی میکند و وقتی جیمی نوشیدنیاش را از شیشه میخورد و جُکهای وکیلی تعریف میکند، به زور میتواند ناراحتیاش را پنهان کند. اما نکتهی جالب ماجرا این است که ربکا جذب خوشمشربی جیمی میشود و او نیز شروع به تعریف کردن جُکهای خودش میکند. چیزی که چاک را اذیت میکند، این سوال است که ربکا چگونه میتواند جذب آدم خلافکار و بیفرهنگ و کلاسپایینی مثل جیمی شود؟ بدتر از همه وقتی است که چاک سعی میکند با گفتن یک جُک، همان ارتباط را با ربکا برقرار کند، اما شکست میخورد. مهم نیست جیمی چقدر از نگاه برادرش مایهی خجالت است. او یک بار دیگر هم برنده شده است. تا قبل از این فکر میکردیم چاک فقط از عدم قانونمداری جیمی عصبانی است. اما حالا میدانیم که یکجور عقدهی شخصی و درونی هم نسبت به جیمی در او میجوشد.
از سویی دیگر مایک را داریم که اولین بازخورد منفی اقدام نیمهکارهاش در اپیزود قبل، یقهاش را در قالب بازگشت هکتور سالامانکا (پادشاه دینگ دینگها!) گرفت. کسی که از مایک انتظار دارد تا اتهام حمل سلاح را گردن بگیرد. مایک از کشتن دوری کرد، اما حالا او خودش را در وضعیتی پیدا کرده که خیلی کثیفتر و دربوداغانتر از کشتن است. او مستقیما با کارتل و درخواستی روبهرو شده که نمیتواند به این سادگیها به آن «نه» بگوید. از قرار معلوم هکتور قرار است برای مدت مدیدی به بخشی از زندگی مایک تبدیل شود و اگرچه این برای مایک خبر بدی است، اما برای ما که منتظر پیدا شدن سروکلهی کاراکترهای بیشتری از سریال اصلی بودیم، بهتر از این نمیشود. باید دید آیا ویلچریشدنِ هکتور در «برکینگ بد» به همان بیماریاش مربوط میشود یا قضیه پیچیدهتر از این حرفها است و در واقع رابطهای با مایک دارد.
تهیه شده در زومجی
نظرات