// شنبه, ۴ اردیبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۰۰

نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت نهایی فصل دوم

فصل دوم سریال «بهتره با ساول تماس بگیری» با اپیزودی که حاوی افشاهای تامل‌برانگیزی بود به پایان رسید. همراه بررسی زومجی از این قسمت باشید.

1200-(1)

«ساول» فقط یک فینال فوق‌العاده کم داشت تا فصل دومش را با قدرت ببندد که همین اتفاق هم افتاد. فصل دوم با نمایش زاویه‌ی جدیدی از جیمی که برای قانون‌شکنی به کلید برق هم رحم نمی‌کرد، تمرکز بر روی شخصیت کیم و پرورش رابطه‌ی این دو نشان داد قرار است از از لحاظ کیفی فصل قبلی را پشت سر بگذارد. در ادامه پس از ماجرای عملیات توکو، خط داستانی مایک با پیچش حساسی روبه‌رو شد و قهرمان با اعتماد‌ به‌ نفس‌مان را در موقعیت شکننده‌ای قرار داد و از آن طرف جیمی و کیم باید با چاک شاخ‌ به‌ شاخ می‌شدند؛ کسی که در این فصل بیشتر از قبل به جای برادری که برادرش را درک نمی‌کند، در قالب یک آنتاگونیستِ نفرت‌ انگیز پردازش شد. تمام اینها بالاخره بعد از هشت اپیزود هفته‌ی پیش به یک نقطه‌ی انفجاری رسیدند. اپیزود نهم آن‌قدر پراتفاق بود و طوری تمام خط‌های داستانی را به یک کانونِ شوکه‌کننده رساند که انگار با قسمت آخر طرف بودیم، اما این سنت سریال‌های درام مدرن است که در اپیزود یکی مانده به آخر آتش‌ بازی راه می‌اندازند و اپیزود آخر را به بررسی عواقب آن اختصاص می‌دهند. اپیزود نهم در لبریز کردن هیجان جمع‌شده در هشت اپیزود گذشته عالی بود، اما مهم نیست در همین اپیزود قبل چه اتفاقاتی افتاده، همه‌ی سریال‌های شاهکار باید با یک ضربه‌ی محکم به پایان برسند، کاراکترها را در نقطه‌ی صفرِ مرحله‌‌ی جدید شخصیتی‌شان قرار دهند و تماشاگران را تا فصل بعد در بحث و گفتگو رها کنند. اگرچه غیر از این هم انتظار نمی‌رفت، اما باید بگویم اپیزود نهایی فصل دوم «ساول» در این ماموریت به‌طرز تحسین‌برانگیزی موفق بود.

بگذارید از خط داستانی مایک شروع کنیم که هرچیزی را پیش‌بینی کرده بودم، اما اصلا تصورش را هم نمی‌کردم که نویسندگان این‌قدر ایده‌آل این داستان را به پایان می‌رسانند: دست‌ نوشته‌ای بر روی شیشه‌ی جلوی ماشینِ مایک. اگر با خصوصیاتِ شخصیتی مایک کاملا آشنا باشید، واقعا می‌توانید وحشتِ مایک از دیدن این دست‌ نوشته را درک کنید. ما مایک را به عنوان گرگ تنهایی می‌شناسیم که فکر می‌کند کنترل همه‌ چیز را دست دارد و می‌تواند با برنامه‌ریزی‌های دقیق و پله به پله‌اش ماموریت‌هایش را به بهترین شکل ممکن اجرا کند. یا خلاصه اینکه مایک فکر می‌کند خودش خدای دنیای خودش است. خب، ما سر نقشه‌ی او برای گیر انداختن محموله‌ی سالامانکاها متوجه شدیم که دقیقا این‌طور نیست. او به خاطر باورهای اخلاقی‌ای که در این خط زمانی دارد، گند بالا آورد و وضعیتش را خراب کرد.

حالا در این اپیزود او دوباره دست به کار می‌شود تا با شلیک یک گلوله‌ی تمیز جاذبه‌ی به‌ هم‌ ریخته‌ی زندگی‌‌اش را به حالت نرمالِ اولیه برگرداند، اما او دوباره ضربه‌ی شدیدتری نسبت به هفته‌ی قبل دریافت می‌کند؛ گرگ تنهای ما تنها نیست. کسی که مدام از درون تاریکی‌ها بقیه را زیر نظر داشت، تحت نظر است. تاکنون اگر از مایک خرابکاری و اشتباهی سر می‌زد، در دنیای خودش بود و فرصت درست کردن آن وجود داشت، اما این دست‌نوشته نقش دروازه‌‌ی بین دنیایی را بازی می‌کند که پای موجودات بیگانه‌ای را به فضای تحت کنترل مایک باز می‌کند. به خاطر همین است که ما هم مثل مایک در این صحنه این‌قدر وحشت‌زده می‌شویم. راستی اگر تاکنون متوجه نشدید این دست‌نوشته متعلق به چه کسی است، باید بگویم طرفداران قبل از قسمت آخر، با کنار هم قرار دادن حروف اول اسم اپیزودهای سریال به جمله‌ی «فرینگ برگشته است» (Fring’s Back) رسیده بودند که سازندگان هم مدتی بعد این تئوری را تایید کردند و از حضور گاس فرینگ در فصل بعد خبر دادند!

اما فصل دوم با چهره‌ی ناباورانه‌ی مایک تمام نمی‌شود، بلکه وینس گیلیگان و تیمش تصمیم می‌گیرند ما را با چاک و یک ضبط صوت رها کنند؛ لحظه‌ی نهایی به ثمر نشستن یک نقشه‌ی حیله‌گرانه‌ی طولانی برای مجبور کردن جیمی به اعتراف کردن به گناهانش که اگر فاش شود حداقل در بهترین حالت به محرومیت جیمی از وکالت ختم می‌شود. گفتم که یکی از عناصر اپیزودهای نهایی این است که قبل از به پایان رسیدن، ما را با زاویه‌ی جدیدی از کاراکتر اصلی‌مان روبه‌رو می‌کنند. اما سازندگان در اینجا با یک پیچش غیرمنتظره به جای جیمی، روی داستان چاک تمرکز می‌کنند و راز فوق‌العاده‌ای از او را آشکار می‌کنند. آیا این تصمیم نتیجه داده است؟ معلومه که داده است. یک لحظه با خودتان فکر کنید داستان کدام شخصیت دیگری می‌توانست این‌طوری ما را تا فصل سوم شگفت‌زده نگه دارد، حتی بیشتر از مایک؟ شاید بپرسید خب، جان به لب‌مان کردی، بگو ببینم چرا لحظه‌ی آخر این اپیزود مهم است؟ این لحظه به خاطر رودست خوردن جیمی که قهرمانمان را در نقطه‌ی ضعف می‌گذارد مهم نیست، بلکه به خاطر این مهم است که در این لحظه‌ی فاش‌کننده متوجه می‌شویم علاقه‌ی دیوانه‌وار چاک برای خراب کردنِ کار جیمی در واقع تلاشی برای در کنترل نگه داشتنِ بخش قالتاق و عوضی درون خودش است. یعنی چاک آب نمی‌بیند، وگرنه شناگری ماهری است!

چیزی که لحظه‌ی آخر خط داستانی مایک و چاک را نبوغ‌آسا می‌کند، این است که سازندگان در غوطه‌ورکردن تماشاگران در فضای ذهنی آنها غوغا می‌کنند

چیزی که لحظه‌ی آخر خط داستانی مایک و چاک را نبوغ‌آسا می‌کند، این است که سازندگان در غوطه‌ورکردن تماشاگران در فضای ذهنی آنها غوغا می‌کنند. مثلا به خط داستانی مایک در این اپیزود نگاه کنید که همه‌چیز از قابل‌تشخیص‌ترین عنصر که نویسندگی است تا انتخاب نما و تدوین به بهترین شکل ممکن ما را در زاویه‌ی دید مایک غرق می‌کند. ما با صبر خاصی که فقط در سریالی مثل «ساول» این‌قدر به آن بها داده می‌شود، در حالی که مایک از دوربین تفنگش رفت و آمد اهدافش را زیر نظر می‌گیرد، برای چند دقیقه فقط صدای باد کویر را می‌شنویم. حتی سازندگان با تمرکز روی نمایش زاویه‌ی دید دوربین تک‌تیرانداز یا چشم درشت‌شده‌ی مایک از طریق تصویر، روی غرق کردن ما در چشم‌اندازِ شخصیت اصلی تاکید می‌کنند. همین اتمسفرسازی باعث می‌شود تا آن دست‌ نوشته‌ی نهایی ضربه‌ی سرگیجه‌آور قوی‌تری به همراه بیاورد. چنین چیزی در خط داستانی چاک هم وجود دارد. باز در اینجا هم اگرچه سریال در این قسمت به جیمی هم می‌پردازد، اما توجه‌ اصلی‌اش روی چشم‌انداز چاک است و فقط ببینید در سکانس افتتاحیه‌‌ی این اپیزود (سکانس مرگ مادرشان) و بعد از آن فیلمبرداری و طراحی صدای سریال چگونه سعی می‌کند ما را در فضای ذهنی چاک قرار دهد. بهترین نمونه‌اش برداشت بلندی است که در آن دوربین به صورت وارونه روی صورت چاک قفل شده و کارگردان سعی می‌کند بدون هیچ‌گونه کات مزاحمی ما را در حال‌ و‌ روزِ به‌هم‌ریخته‌ی چاک قرار دهد؛ چاکی که حالش به خاطر عدم توجه‌‌ دکترها و پرستاران به بیماری او و قرار گرفتن در برابر سیلی از امواج الکترومغناطیسی بدتر و بدتر می‌شود.

در ادامه، چاک از هر فرصتی که گیر می‌آورد برای کوبیدن برتری اخلاقی‌‌اش بر سر جیمی و شکست مظلومانه‌اش در برابر برادر ظالمش استفاده می‌کند. او می‌گوید که تو بالاخره منو همون‌جایی که می‌خواستی گیر انداختی. که می‌خوای برای خلاص شدن از دستم، منو گوشه‌ی تیمارستان بندازی. اگرچه تمام اینها باعث می‌شود تا ما در ابتدا گول بخوریم و دل‌مان برای چاک بسوزد، اما خیلی زود متوجه می‌شویم تمام اینها نقشه‌ی چاک برای گیر انداختن جیمی بوده است. برای لحظه‌ای او را در حال جستجو در میان آت‌و‌آشغال‌های انباری می‌بینیم و سپس او را در حالی می‌بینیم که ظاهرا وارد فاز بدتری از بیماری‌اش شده است و تمام خانه را با نوار چسب و زر ورق و پشم‌ شیشه پوشانده است. او برای جیمی توضیح می‌دهد که اشتباهش در پرونده‌ی میسا ورده باعث شده تا خودش را بازنشسته کند. چون این بیماری بدجوری روی فکر کردنش تاثیر منفی گذاشته است.

در نهایت وقتی جیمی برادرش را به خاطر حدس زدن تمام مراحل نقشه‌اش تحسین می‌کند و بعد چاک از ضبط صوتی که حاوی اعتراف برادرش می‌شود پرده برمی‌دارد، معلوم می‌شود همه‌چیز قلابی بوده است. ممکن است از قبل پیش‌بینی کرده بودید که شاید چاک یک‌جورهایی قصد گرفتن مچ برادرش را دارد، اما مهم نیست. نکته‌ی مهم‌تری که ما در این لحظه کشف می‌کنیم، این است که چاک حتی روباه مکارتری نسبت به جیمی است. اینجا با نقشه‌ای از طرف چاک طرفیم که جیمی باید جلوی آن لنگ بیندازد. به‌طوری که اگر قرار باشد همین الان خفن‌ترین کلاهبرداری‌های کل سریال را فهرست کنیم، بدون شک ماجرای ضبط صوت در صدر قرار می‌گیرد و همین که چنین حرکتی از چاک سرمی‌زند، آن را شوکه‌کننده‌تر نیز می‌کند. مسئله این است که چاک دست به یک‌ عالمه کار برای واقعی جلوه دادن نقشه‌اش می‌زند. او نه تنها تمام خانه‌اش را دست تنها به آن شکل و روز در می‌آورد، بلکه طوری به تمام حرف‌هایی که در بیمارستان به جیمی می‌زند فکر کرده و بعد به عنوان یک پیرمرد خسته و ناامید و ناراحت فیلم بازی می‌کند که هرکس دیگری جای جیمی بود باورش می‌شد. برخلاف جیمی که دوست دارد حیله‌هایش را هرچه زودتر اجرا کند و به نتیجه برسد، چاک بسیار صبور و شکیبا است و کاملا استاد کاری است که می‌کند. به همین دلیل نویسندگان در پیچش غافلگیرکننده‌ای فاش می‌کنند تمام چیز‌هایی که درباره‌ی تفاوت چاک با جیمی فکر می‌کردیم از بیخ غلط است. او نه تنها با جیمی در تضاد نیست، بلکه خودِ جیمی است. با این تفاوت که جیمی را هم درس می‌دهد.

در اپیزود هفته‌ی پیش جیمی، مایک و چاک از غرورشان ضربه خوردند و این هفته باید تا فصل بعد به تصمیماتِ غیرمنتظره‌ی آنها فکر کنیم. مایک اگرچه تاکنون دوبار از این موضوع ضربه خورده، اما باز نمی‌تواند به خاطر قرار گرفتن ناچو در میان او و هدفش (هکتور) کار را تمام کند. با اینکه خلاص شدن از شر ناچو او را در شرایط امن‌تری قرار می‌دهد، اما تعلل می‌کند و بعد هم می‌فهمد که بازیگران دیگری هم در میدان حضور دارند. جیمی نمی‌تواند عقب بایستد و به بدن بیهوش برادرش بر روی زمین نگاه کند و منتظر باشد تا بی‌عرضه‌های داخل مغازه کاری بکنند. به همین دلیل او نیز به خاطر عشق برادری‌اش به جلو می‌شتابد و سعی می‌کند در برابر نفرت آشکار برادرش، تخریب او را از این طریق جبران کند. هم مایک و هم جیمی هنوز نتوانسته‌اند از شر نقطه‌ی ضعفشان راحت شوند و این بزرگترین چیزی است که همیشه کار دستشان می‌دهد و این آخرین چیزی است که آنها را انسان نگه داشته است. این وسط، چاک نیز در جنگش علیه جیمی و تلاش‌های افراطی‌اش برای فاصله انداختن بین خودش و جیمی گم شده است و در این اپیزود می‌بینیم که در این راه به چیزی که از آن می‌ترسید تبدیل می‌شود. به‌طوری که حالا نمی‌توان فرقی بین این دو برادر قائل شد.

تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده