نقد سریال Game of Thrones: قسمت هفتم، فصل ششم
قبل از اینکه به تماشای «مرد شکسته» بنشینم، میدانستم که احتمالا نباید انتظار یک اپیزود طوفانی را بکشم. «بازی تاج و تخت» همیشه به سه اپیزود پایانی هر فصلش مشهور بوده. در جریان اپیزودهای هشت و نه و ده است که تمام موتورهای بخار سریال که قبل از آن به سوت زدن و لرزیدن افتاده بودند، یکی یکی شروع به منفجرشدن میکنند و زمین بازی و قواعد و اتمسفر سریال را برای همیشه تغییر میدهند. پس، طبیعی است که اپیزود هفتم همان آرامش قبل از طوفان معروف باشد. پُلی که ما را به مرحلهی بعدی سریال منتقل میکند. «مرد شکسته» با وجود اینکه بیشتر زمانش را در جایگذاری نهایی مهرهها سپری میکند، اما این وسط از آرامش کوتاه «بازی تاج و تخت» استفاده میکند تا به چیزهایی برسد که این سریال معمولا وقتی برای پرداختن به آنها ندارد و البته حاوی دوتا لحظهی شوکهکننده هم است که اولی بهتر از دومی کار میکند.
منظورم از اولی بازگشت سندور کلیگین است که مساوی شد با تایید شدن یکی دیگر از تئوریهای قوی و شناختهشدهی طرفداران «نغمه». این تئوری بیان میکرد که سندور بعد از نبرد با بریین کشته نشده و به عنوان گورکن به گروهی به رهبری یک مذهبی مهربان پیوسته است و زندگی تازهای را به دور از هویت قبلیاش شروع کرده است. طبق معمول اگرچه مارتین مدارک زیادی در کتابها در رابطه با بازگشت سندور گذاشته بود، اما تا مدتها بعد از خواندن کتابها نیز از وجود آنها خبر نداشتم. اما این تئوری متقاعدم کرد. چرا که نه تنها سرنخها منطقی هستند، بلکه بازگشت کاراکتری مثل سندور که از اوج زشتی و نفرت و سیاهی به جمع کاراکترهای تغییرکردهی سریال بپیوندد خیلی با عقل جور درمیآید و حس شاعرانهای دارد و اصلا چه کسی دوست ندارد این مرد تلخ مزاج اما آسیبدیده را دوباره نبیند؟ این وسط، همین که سریال نیز مرگ او را نشان نداد به اهمیت این تئوری افزود. اما با توجه به اسم و آغاز این اپیزود با یک سکانس پیش تیتراژ، همان مقدار شک و تردیدی که دربارهی این تئوری داشتیم هم از بین رفت: سندور کلیگین زنده و سرحال است. البته زنده که چه عرض کنم. کاملا مشخص است که شاید او از لحاظ جسمی جان سالم به در برده باشد، اما هنوز آشوب و طوفان روانی عجیبی در درونش تلاطم دارد که او را به آرامش واقعی نرسانده است.
نحوهی بازگشت سندور را به این دلیل دوست دارم که در چند مرحله تاثیرگذار است. چنین رونمایی دیوانهواری طبیعتا برای کسانی که با تئوری گورکن آشنا نباشند، حاوی ضربهی شوکآور قویتری است. چون سریال هرگز وقت نداشته تا این موضوع را برای کسانی که کتابها را نخواندهاند زمینهچینی کند. در عوض، بازگشت سندور برای کسانی که از این تئوری خبر داشتند به جای اینکه شوکهکننده باشد، خوشحالکننده است. خوشحال از اینکه اتفاقی که باید میافتاد، افتاد. که آخ جون! انگار رویارویی برادران کلیگین در محاکمهی آیندهی سرسی به حقیقت خواهد پیوست. اینجاست که به نکتهی هوشمندانهی نحوهی مدیریت بازگشت سندور میرسیم. اگر قرار بود خیلی زود مقصد بعدی سندور (محاکمه سرسی) مشخص شود، آن موقع هیچ عنصر غافلگیرکنندهای برای کتابخوانها باقی نمیماند، اما سازندگان انگار حواسشان به این موضوع منحصربهفرد بوده است. چون برخلاف احیای جان اسنو که تمام زمین و زمان از آن خبر داشتند و برخلاف اینکه نه سریالبینها و نه کتابخوانها نمیتوانستند سرنوشتِ هودور را پیشبینی کنند، مسئلهی سندور از آنهایی است که عدهای از آن خبر دارند و عدهای ندارند. بنابراین سریال در بهترین حالت باید آن را طوری مدیریت کند که هر دو گروه را کنجکاو ادامهی داستان نگه دارد. اگر مسیر داستان سندور خیلی زود در حرکت به سوی قدمگاه پادشاه قرار میگرفت، کتابخوانها هیچ نکتهای برای کنجکاوی نداشتند، اما نحوهی پایانبندی خط داستانی او در این اپیزود باعث میشود تا هر دو گروه به یک اندازه برای آیندهی این شخصیت هیجانزده شوند و انتظار هر غافلگیریای را بکشند.
خط داستانی سندور به این دلیل کار میکند که در آن واحد با بازگشت انسانی ضربهخورده در قالبی جدید خوشحالمان میکند و بلافاصله با آن پایانبندی غمناک تمام کاسه و کوزههای احساساتمان را به هم میریزد. اول از همه، حضور ایان مکشین در نقش رِی که مثل سندور یک جنایتکارِ نفرتانگیز بوده که به یک سپتون تبدیل شده، سنگینی خاصی به متریال سادهی این خط داستانی اضافه میکند، اما بخشهای سندور در این اپیزود را به این دلیل دوست دارم که سریال از طریق او به نکتهی بزرگتر و جهانشمولی دربارهی دنیای «بازی تاج و تخت» اشاره میکند. اینکه دنیا طوری در خشونت و هرجومرج و مرگ فرو رفته است که هیچ راهی برای فرار و دوری از آن وجود ندارد. میبینیم که «مرد شکسته» با موسیقی متفاوت و تصاویر غیرمعمول روشن و شادابی آغاز میشود که برای «بازی تاج و تخت» که تقریبا همیشه در رنگآمیزی تاریک غرق شده منحصربهفرد است. سریال به خوبی از این طریق نشان میدهد که سندور از نصف کردن آدمها به نصف کردن هیزم رسیده است و از این کار راضی است و دوست دارد بقیهی عمرش را همینجا به به ساختن این سپتون بگذراند. این آرامش نسبتی و زیبایی بالاخره با حضور غریبهها شکسته میشود و به اتفاق تراژیک پایانی ختم میشود. شاید کسی مثل سندور برای دوری از خودِ قدیمیاش به این گوشه از دنیا پناه برده باشد، اما آتش جنگ و درگیری در جایجای وستروس به حدی قوی است که دیر یا زود دامنت را میگیرد. حالا سندور مجبور میشود تا برخلاف میلش تبرش را برای نصف کردن انسانها بردارد. خط داستانی سندور همچنین یک کارکرد دیگر هم دارد. درست مثل بازدید سم و گیلی از هورن هیل و جان اسنو و همراهانش از جزیرهی خرس در این اپیزود، سریال از این طریق نشان میدهد که حتی گوشههای دورافتادهی وستروس هم که قبل از این دور از درگیریهای دنیا زندگی کردهاند، کمکم باید وارد قصه شوند، تصمیم بگیرند و نقششان را برای آینده برعهده بگیرند. راه فراری از شرایط این روزهای وستروس نیست. یا در درست کردن آن دست به کار میشوی، یا به اشتباه به نابودگران آن میپیوندی.
راه فراری از شرایط این روزهای وستروس نیست. یا در درست کردن آن دست به کار میشوی، یا به اشتباه به نابودگران آن میپیوندی
نکتهی دیگری که دربارهی این اپیزود دوست دارم، این است که «مرد شکسته» وقت زیادی روی کاراکترهای فرعیاش میگذارد. «بازی تاج و تخت» به دلیل تراکم خطهای داستانی اصلیاش و وقت بسیاری کمی که دارد همیشه سعی میکند با سرعت تمام برود سر اصل مطلب. خیلی کم پیش میآید با اپیزودی روبهرو شویم که سریال روی کاراکترهایی مثل رِی سپتون و لیانا مورمونت تمرکز کند، اما «مرد شکسته» این کار را به خوبی انجام میدهد. مثلا به رِی نگاه کنید. نقش او فقط این است که به عنوان یک پیر درستکار راه مستقیم را به سندور نشان دهد و تبدیل به آدم خوبی در نگاه سندور شود تا در هنگام مرگش، سندور را برای عدالتخواهی به جنبش بیاندازد. اما تمرکز داستان بر روی او باعث میشود تا تماشاگران بهطرز ناخودآگاهی خط مستقیمی بین او و گنجشک اعظم هم بکشند. ما گنجشک اعظم را به عنوان کسی میشناسیم که برخلاف سر و ظاهرش هیچ فرقی با دیگر آبزیرکاههای عوضی این دنیا ندارد. در عوض رِی به عنوان یک سپتون کسی است که از دین به عنوان وسیلهای برای شستشوی مغزی مردم، جنگافروزی و رسیدن به قدرت استفاده نمیکند. همین که سریال برای این نقش کوتاه بازیگر توانایی مثل ایان مکشین را انتخاب کرده، نشان میدهد که او نقش مهمی به عنوان کسی که سندور را در مسیر جدیدش قرار میدهد بازی میکند و همچنین زاویهی دیگری از نقش دین و مذهب را به نمایش میگذارد.
از سویی دیگر لیانا مورمونت را داریم که نویسندگان این هفته در رابطه با او غوغا میکنند. چیزی که در مسیر اقتباس از کتابها به سریال جا مانده، توضیح حالوهوای شهر و روستاها و مردمان وستروس است. اما اینجا سازندگان از شخصیت لیانا استفاده میکنند که نشان دهند تنها بچههایی که در جنگ شمال زندگیشان دگرگون شده، آریا و سانسا و برن نیستند، بلکه در قالب لیانا میبینیم که انسانهای ناشناختهی بسیاری از این جنگها زخم خوردهاند. لیانا فقط یک دختر کوچک ۹ ساله است که بعد از مرگ مادرش که برای راب استارک میجنگیده، وظیفهی هدایت خاندان مورمونت به او سپرده شده. صحنهای که با لیانا میگذاریم به خوبی نشان میدهد که چرا اکثر شمالیها دل خوشی برای پشتیبانی از استارکها ندارند. آنها تمام دار و ندارشانرا بعد از شکست راب از دست دادهاند. عروسی سرخ فقط اتفاق دردناکی برای خاندان استارک نیست. آن شب زندگی آدمهای بسیاری را تغییر داد که هنوز عواقبش قابل لمس است.
چگونگی راضی کردن لیانا را هم دوست داشتم. مثلا در این صحنه میبینیم که سانسا فکر میکند لیانا او را به عنوان یک زن که مسئولیت رهبری خاندانش را دارد درک میکند و جان اسنو هم فکر میکند که از آنجایی که او فرد مورعلاقهی جوئر مورمونت بوده، شاید لیانا به چشم دیگری به او نگاه کند. هر دوی سانسا و جان به دنبال حیلهای برای راضی کردن لیانا هستند، اما چیزی که دخترک باهوش را سرعقل میآورد، داووس است. داووس به عنوان یک قاچاقچی معمولی کسی بوده که ناگهان خودش را وسط یک جنگ بزرگ پیدا کرده. درست مثل لیانا که به جای عروسکبازی باید مسئولیتهای بزرگترها را به دوش بکشد. همین تجربهی مشترک است که باعث میشود لیانا، شرایط استارکها را درک کند. تمام اینها به صحنهی پیچیده و طاقتفرسایی ختم میشود که به خوبی نشان میدهد چرا چنین مذاکراتی کار بسیار سختی هستند. در هردو موردِ لیانا و رِی با کاراکترهای طرفیم که نقش موتور محرکهی دیگر شخصیتها را بازی میکنند، اما هوشمندی سریال در پرداخت عمیقتر آنها باعث میشود تا تبدیل به شخصیتهای بهیادماندنیتر و غنیتری شوند و در چندین لایه کار کنند.
یکی از عناصر متزلزل این فصل «بازی تاج و تخت» که در این اپیزود شرایط بهتری دارد، خط داستانی قدمگاه پادشاه است
یکی از عناصر متزلزل این فصل «بازی تاج و تخت» که در این اپیزود شرایط بهتری دارد، خط داستانی قدمگاه پادشاه است. بعد از «همخون من» پیشبینی اینکه مارجری واقعا به حرفهای گنجشک اعظم ایمان نیاورده بود آسان بود و خوشبختانه سازندگان به جای کش دادن شکی که اصلا شک نبود، در جریان گفتگوی او و مادربزرگش و حضور سپتا اولنا که هر لحظه او را زیر نظر دارد، مشخص میکنند که مارجری چارهای به جز همراه شدن با بازی گنجشک اعظم نداشته است و نمیتوانسته از قبل نقشهاش را با خانوادهاش در میان بگذارد. برخلاف اپیزود گذشته که ما مارجری را از دور نظاره میکردیم، در این اپیزود از نقطه نظرِ مارجری میبینیم که او چگونه مثلا در زمینهی صحبت دربارهی زندگی زناشوییاش با گنجشک اعظم، خودش را علاقهمند نشان میدهد. در همین صحنه میتوان حدس زد که گنجشک اعظم هم یکجورهایی میداند که مارجری واقعا به مذهب هفت ایمان نیاورده، اما خب، تا وقتی که او سرش را پایین بیاندازد و طبق دستورات الهی او حرکت کند مهم نیست. خلاصه علاوهبر اینکه شکمان تایید میشود، صحنههای مارجری نشان میدهند که او در حال بازی خطرناکی است که میتواند به قیمت جانش تمام شود. همانطور که در نقدهای گذشته هم گفته بودم، جنگ سرد لنیسترها و یاران مذهب فاقد حساسیت لازم است، اما نقشهی مارجری همان چیزی است که فعلا باز دوباره ما را برای این خط داستانی کنجکاو میکند و مارجری تبدیل به همان قهرمانی میشود که این خط داستانی کم داشت.
بزرگترین گلهای که به «مرد شکسته» دارم، غافلگیر شدن آریا بود. به عنوان کسی که با ساز و کارِ آدمکشهای بیچهره آشناست، او باید از دو کیلومتری حدس میزد که نباید گاردش را در مقابل آن پیرزن پایین میآورد. مسئله این است که شاید آریا بیخیال «هیچکس»شدن شده باشد و هویت قبلیاش را پس گرفته باشد، اما این آریا با آن آریای نادان گذشته فرق دارد. این یکی آریایی است که آموزشهای جیگن هگار را پشت سر گذاشته. پس او باید پیشبینی میکرد که ممکن است جیگن کسی را برای کشتنش بفرستد. اما در عوض آریا با سادهلوحی و بیعقلی تمام روز روشن در میان مردم میچرخد (چیزی که زدن ردش را آسان میکند) و بعد هم به جای اینکه به آن پیرزن مشکوک شود، به او لبخند میزند. البته شاید هم آریا هرگز فکرش را نمیکرد که بعد از ترک آموزشهایش، حکم مرگش صادر شود؛ چیزی که منطقی نیست، اما هر چه هست، ظاهرا او از زخمش نخواهد مُرد، بلکه بعد از این اتفاق فهمیده که قبل از رسیدگی به اسمهای فهرستش در وستروس، باید یکی-دوتا از اسمهای جدید فهرستش را در همین براووس خط بزند.
«مرد شکسته» از لحاظ داشتن ویژگیهای اصلی «بازی تاج و تخت»، اپیزود بهیادماندنی و شگفتانگیزی نیست، اما همانطور که گفتم کارش را به عنوان پُلی که ما را به سوی سه قسمت نهایی مشهور سریال هدایت میکند به خوبی انجام میدهد. سازندگان جستجوی استارکها برای نیرو و بازگشت سندور کلیگین را بهطرز عمیقی به تصویر میکشند. همراهی جیمی و بران کاری میکند تا باری دیگر از خودمان بپرسیم: این بران لعنتی چرا اینقدر باحال است؟! دیدن جیمی در لباس رزم و سروکله زدن با بلکفیش که با دلایل قابلقبولی به او اعتماد ندارد عالی است و وانوان هم باری دیگر نشان میدهد که چرا این غول دوستداشتنی بیشتر از بقیه انسانیت سرش میشود. «مرد شکسته» به سادگی میتوانست به یک اپیزود کسلکنندهی خالی از احساسِ زمینهچینِ معمولی تبدیل شود، اما سازندگان موفق میشوند با جزییاتپردازی و توجه به لحظات آرامتر که در «بازی تاج و تخت» اندک هستند، آن را به اپیزود تاثیرگذاری سوق دهند.
تهیه شده در زومجی
نظرات