تحلیلِ «هیجان، فلسفه و فمنیسم» در Mad Max Fury Road

پنج‌شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۹:۴۰
مطالعه 16 دقیقه
2016-02-mad-max-fury-road-17
آیا «مکسِ دیوانه: جاده‌ی خشم» فیلمی فلسفی به حساب می‌آید؟ فمنیسم در این فیلم چه جایگاهی دارد؟ هیجان چیست و آیا «جاده‌ی خشم» هیجان می‌آفریند؟ برای پاسخ به این سوال‌ها در این تحلیل با زومجی همراه شوید.
تبلیغات
2016-02-mad-max-fury-road-1

«مکسِ دیوانه: جاده‌ی خشم» از خودِ «مکس» هم دیوانه‌تر است! جنگ بر سرِ قدرت، بر سرِ آب، بر سرِ نسل و بر سرِ اندکی بیش‌تر زنده ماندن و نفس کشیدن؛ انفجارهای آتشینِ صائقه‌وارِ ماشین و حیوان و انسان، در برهوتی بی‌پایان و بیابانی بی‌وجدان و هجومِ پی‌در‌پی و بی‌امانِ تصاویرِ خیره‌کننده‌ی ریتمیکِ دیوانه‌وارِ آنارشی‌سرشتی که تنها فقط بخشی از این سمفونیِ کَرکننده‌ی وحشیانه‌ی افسارگسیخته‌ی بی‌اعصاب را تشکیل می‌دهد که ذره‌ای هم آرام نمی‌گیرد و کوتاه نمی‌آید و دو ساعتِ تمام، بیننده‌اش را به رگبارِ مبهوت کننده‌ای از جلوه‌های جنون‌آمیزِ تا‌دندان مسلح‌اش می‌بندد. این فیلمِ لعنتی، در بیابانی به نامِ «جاده‌ی خشم»، چنان خشمی تحویل‌تان می‌دهد که تا عمر دارید فراموش نکنید و از یاد نبرید. پس بیایید یک دلِ سیر، آن‌قدر دیوانه‌بازی ببینید تا مغزتان منفجر شود!

2016-02-mad-max-fury-road-18

نه، نه اشتباه نکنید؛ خدای نکرده هنوز تنه‌ی «مکس» به ما برخوردِ نزدیک و مهیبی نداشته است تا مثلِ خودش دیوانه و آنارشیست شویم که بخواهیم زبان‌مان لال وقتِ گران‌بهای شما را صرفِ یک مشت تعریف و تمجیدِ تکراری و خنثا و حوصله سربر کنیم که هزاربار از هر در و دیواری قطعا شنیده‌اید. آری «جاده‌ی خشم» خیلی هم خفن است و حال می‌دهد، فهمیدیم! این‌که دیگر نیازی به بازگو شدنِ مجدد توسطِ ما ندارد و توضیحِ واضحات است. پس قرار است چه کنیم؟ در این مقاله بنا را بر این گذاشته‌ایم تا فیلمِ افسارگسیخته‌ی «جاده‌ی خشم» را بیش‌تر بکاویم و مفاهیمِ «فلسفی، فمنیستی و هیجانی»‌اش را اندکی بازتر کنیم. عده‌ای می‌گویند ای‌وای بشتابید که این فیلم شاهکار است و دیگر هم تکرار نمی‌شود! عده‌ی دیگری هم می‌گویند نخیر، اصلا نشتابید که بی‌خودی یک‌عالمه این فیلمِ مزخرف را تحویل گرفته‌اند! خیلی هم عالی؛ این نظراتِ ضد و نقیضِ طیفِ دوقطبیِ مخاطبانِ «جاده‌ی خشم» است که قطعا آنارشیزمِ فیلم، اعصاب‌شان را هم خراب کرده و ممکن است اگر موردِ رسیدگیِ مسئولین قرار نگیرند به جانِ هم بی‌افتند و جان به جان آفرین تسلیم کنند! یک عده‌ی دیگر هم هستند که می‌گویند بروید پیِ کارتان! اصلا اکشن به این خفنی مگر قصه و شخصیت و از این مدل چرت و پرت‌ها می‌خواهد؟ دسته‌ی دیگری هم هستند که ادعا دارند که هرکسی نمی‌تواند «جاده‌ی خشم» را درک کند، چون «جورج میلر» فیلمی ساخته است که از سر و کول‌اش مفاهیم و نماد و فلسفه و از این حرف‌های قُلُمبه سُلُمبه‌ای بالا می‌رود که اصلا ماها نمی‌توانیم درک‌اش کنیم؛ و فقط می‌توانیم بگوییم که وای، چقدر خفن! خلاصه این‌که این افرادِ مختلفِ محترم با نظراتِ متفاوت‌شان بدجوری خنجر را از رو، برای هم بسته‌اند و برای هم شاخ و شانه می‌کشند. آن‌قدر که فقط یک گیتاریستِ دیوانه آن بالا کم دارند که تازه از گیتارش هم آتش بیرون بزند و مجلس‌شان را گرم‌تر کند! خب اصلا به ما چه؟ بگذارید ما تحلیلِ کاملا بی‌طرفانه‌ی خودمان را انجام دهیم و برویم پیِ کارمان! یک چیزهایی سلیقه‌ای است؛ مثلِ قیافه‌ی فلانی یا درون‌مایه و تِمِ داستانی. یک‌چیزهایی هم ابدا ربطی به سلیقه و علاقه و این حرف‌ها ندارد و کاملا از جنبه‌ی ساختاری موردِ تحلیل و بررسی قرار می‌گیرد. طبیعتا ما به سلیقه‌های هم احترام می‌گذاریم و هرگز هم اجازه‌ی ارزش‌گذاری به خودمان نمی‌دهیم که آن خوب است و این بد! بنابراین قصد و هدف‌مان، تحلیل و واکاویِ عناصری است که از جنبه‌ی ساختاری، قاعده و قانونی دارد و جای تحلیل و بررسی را برای مخاطبش آگاهانه باز می‌گذارد. حرف زدن و مقدمه چینی بس است! برویم سرِ اصلِ مطلب و تحلیلِ سه رُکنِ اساسیِ فیلم، که «هیجان، فلسفه و فمنیسم» خواهد بود.

2016-02-mad-max-fury-road-14-2
کپی لینک

هیجان

انفجارهای آتشین و صائقه‌وارِ ماشین و حیوان و انسان، در برهوتی بی‌پایان و بیابانی بی‌وجدان و هجومِ پی‌در‌پی و بی‌امانِ تصاویرِ خیره‌کننده‌ی ریتمیکِ آنارشی‌سرشتِ دیوانه‌وار، تنها بخشی از این سمفونیِ کَرکننده‌ی وحشیانه‌ی افسارگسیخته‌ی بی‌اعصابِ «جاده‌ی خشم» را تشکیل می‌دهد

«مکسِ دیوانه: جاده‌ی خشم» همچون یک قطعه‌ی خوش‌آهنگِ موسیقی، با نهایتِ ظرافت، کنارِ هم چیده شده و ریتمِ بصریِ بسیار تند و سریع و سرپایی به وجود آورده است. ریتمِ بصری چیست؟ ریتمِ بصری یعنی ضرب‌آهنگ و سرعتِ جلوه کردنِ تصاویر و نمایشِ آن‌ها به صورتِ متوالی و پشتِ سرهم که از پیشِ چشمانِ بیننده عبور می‌کند. این ریتم، کاملا بیرونی است و با احساسات و درونیاتِ مخاطب کاری ندارد؛ و همچون تکان خوردنِ پاندولِ ساعت برای هیپنوتیزم شدن، چشمانِ بیننده را می‌رقصاند و وی را مسخ می‌کند و اگر کارش را هم خوب بلد باشد، بیننده را به وجد می‌آورد. «جاده‌ی خشم» هم اتفاقا کارش را به‌شدت بلد است و چنان هنرمندانه، تصاویرِ این زد و خوردِ دیوانه‌وار را کنارِ هم می‌چیند که مخاطبش را سِحر می‌کند و اجازه‌ی پلک زدن هم به او نمی‌دهد. اما سوالی که مطرح می‌شود این است که آیا ریتمِ بصری، می‌تواند دست به خلقِ «هیجان» بزند و حس‌آمیزی کند؟ در کنارِ «ریتم»، واژه‌ی دیگری به نامِ «تمپو» از اهمیتِ بسیار بالایی برخوردار است. «تمپو» همین کارهای «ریتم» را در وجودِ داخلیِ انسان به‌وجود می‌آورد. به عبارتِ ساده‌تر، هروقت تصاویری مشاهده کردید که چشمان‌تان را به چرخش وا داشت و از حرکتِ فیزیکیِ بالایی برخوردار بود، قطعا با «ریتمِ» تندی سروکار دارید. اما اگر اتفاقی افتاد که قلبِ‌تان شروع کرد به تندتند زدن و منجر به قورت دادنِ آبِ دهانِ‌تان شد، این‌جا است که «تمپو» واردِ عمل می‌شود. پس «ریتم»، به اتفاقاتِ فیزیکی و بیرونی گفته می‌شود، درحالی که «تمپو»، احساساتِ درونیِ انسان را تحریک می‌کند. با توجه به این تعاریف، «ریتم» نمی‌تواند «هیجان»‌ به وجود آورد و صرفا لذتِ بصری و دیداری در آن به چشم می‌خورد. «هیجان» و حس‌آمیزی، کارِ اصلی و اساسیِ «تمپو» است که باعثِ افزایشِ آدرنالینِ خون، بالا رفتنِ ضربانِ قلب، و حتا عرق کردنِ کفِ دست‌ها می‌شود.

2016-02-mad-max-fury-road-10

گفتیم که ضرب‌آهنگ و سرعتِ نمایشِ تصاویرِ متوالی در امتدادِ هم «ریتم» نام دارد و به صورتِ فیزیکی و بیرونی هم تاثیرش را می‌گذارد و اساسا هم تنها تاثیری بصری دارد و لاغیر! اما سوالی که مطرح می‌شود این است که چه چیزهایی «تمپو» را بالا می‌برند تا منجربه، به‌وجود آمدنِ «هیجان» شود؟ انسان همواره در زندگی، قلب‌اش برای کسی یا چیزی می‌تپد که برایش اهمیت داشته باشد. هرچقدر که آن چیز، بیش‌تر برای انسان حائزِ اهمیت باشد، بیش‌تر هم نگران‌اش می‌کند و قلبش را به تپش می‌اندازد. با یک مثال، ریتم و تمپو را توضیح می‌دهیم. فرض کنید در خیابانی روی صندلی نشسته‌اید و کمی آن‌طرف‌تر، دو نفر با مشت و لگد به جانِ هم افتاده‌اند و با هرچیزی که به دست‌شان می‌رسد هم‌دیگر را می‌زنند و لت و پار می‌کنند. طبیعتا شما که هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شناسید، فقط از نمایشِ باحالِ بزن‌بکشی که جلوی چشمان‌تان راه افتاده، لذت می‌برید و ساندویچ‌تان را گاز می‌زنید! اما حالا تصور کنید که اگر یکی از آن دو نفر، دوستِ صمیمی‌تان باشد؛ آن‌وقت باز هم همین‌قدر بی‌خیال روی صندلی می‌نشینید و ساندویچ می‌خورید؟ یا نگرانِ دوست‌تان هستید که نکند در این میان، اتفاقِ بدی برایش بی‌افتد؟

در «جاده‌ی خشم» دو گروه از آدم‌ها به جانِ هم افتاده‌اند که نگرانِ هیچ‌کدام‌شان نمی‌شویم. اطلاعاتِ تیتروارِ نمادینِ تیپیکال، هرگز خلقِ شخصیت نمی‌کند و موجبِ همذات‌پنداری نمی‌شود؛ به‌همین خاطر «هیجان» به‌وجود نمی‌آید

در دعوای اولی که هیچ‌کدام از آن دو نفر را نمی‌شناسید، ریتمِ بالایی از تصاویر را می‌بینید و لذت می‌برید. اما در دعوای دوم که یک طرفِ دعوا، دوستِ صمیمی‌تان است، علاوه‌بر ریتمِ بالا، قلب‌تان هم تندتند می‌زد و نگرانِ وی هستید که نکند زخمی شود و اتفاقی برایش رخ دهد. بنابراین در این‌جا «تمپو» بالا می‌رود و دچارِ هیجان و فشار می‌شوید. با توجه به این مثال، دریافتیم که برای بالا رفتنِ تمپو، لازم است شخصی یا چیزی برای انسان مهم باشد تا حس‌آمیزی و هیجان صورت گیرد و نگرانی پدیدار شود. حالا سوالِ اساسیِ ما اینجاست که آیا در «جاده‌ی خشم» این اتفاق می‌افتد؟ علاوه‌بر ریتمِ بالای تصاویرِ افسارگسیخته‌ی دیدنی و دیوانه‌وار، آیا تمپوی بالایی نیز شاهد هستیم و هیجان‌ به‌وجود می‌آید؟ آیا دو طرفِ دعوا برای‌مان مهم هستند یا نیستند؟ ما نگران‌شان می‌شویم یا نمی‌شویم؟ اگر آن پنج زنی که قرار است به سرزمینِ سبز بروند، برسند یا نرسند برای ما تفاوتی می‌کند؟ اگر «جوی جاویدان» بمیرد یا نمیرد حسی در ما به وجود می‌آید؟ نگرانِ چه کسی هستیم؟ با چه کسی جلو می‌رویم؟ آیا مشکلاتِ بحرانیِ دو طرفِ دعوای فیلم، به همان میزان که برای خودشان اهمیت دارد، برای ما هم حائزِ اهمیت می‌شود که نگران شویم و قلب‌مان تندتند بزند و منجر به افزایشِ تمپو در آن شود؟

2016-02-mad-max-fury-road-6

برای این‌که نگرانِ کسی یا گروهی از افراد شویم، لازم است آن‌ها را بشناسیم. برای شناختنِ شخصیت‌ها باید ابتدا شخصیتی ساخته شود که خصوصیاتی ویژه و مشخص داشته باشد؛ در ویژگی‌ها و خصوصیاتش، آرزو، هدف، بحران و ستیز را درک کنیم و به او نزدیک و نزدیک‌تر شویم تا با جزییاتی که از این کشمکش در اختیارمان می‌گذارد، بتوانیم میزانِ نگرانی‌مان را افزایش دهیم و به تمپوی بالایی برسیم. این اتفاق، در «جاده‌ی خشم» نمی‌افتد. دو گروه از آدم‌ها به جانِ هم افتاده‌اند، اما نگرانِ هیچ‌کدام‌شان نمی‌شویم. اطلاعاتِ تیتروارِ نمادینِ تیپیکال، هرگز خلقِ شخصیت نمی‌کند و موجبِ همذات‌پنداری نمی‌شود. این ربطی به ژانرِ اکشن و این حرف‌ها هم ندارد. اگر قرار است به هیجان برسیم، باید یک طرفِ دعوا را به خوبی بشناسیم تا در بحرانِ پیشِ‌رو، نگران‌اش شویم و قلب‌مان برایش بتپد. این قدمِ اول است که تمپو را افزایش می‌دهد. حالا برای بخشیدنِ جلوه‌های بصری و فیزیکی، باید ریتم را هم به همان مقدار افزایش دهیم و تصاویرِ دیوانه‌کننده‌ی تند و تیزی خلق کنیم. اگر ریتم باشد و تمپو خلق نشود، ما عینِ خیال‌مان نیست که چه کسی می‌زند، چه کسی می‌خورد، چه کسی پیروز می‌شود یا می‌بازد. فقط و فقط درحالِ لذت بردن از چینشِ هنرمندانه‌ی ریتمیکِ تصاویرِ بصری می‌شویم و دیگر هیچ! مثلِ این می‌ماند که لباسِ عروسِ زیبایی بر تنِ مانکنی پلاستیکی پوشانده‌ باشند و همه هم از زیباییِ این لباس در حیرت‌ به‌سر ببرند. اما اگر عروسی برای این لباس وجود نداشته باشد، لباسِ عروس به چه دردی می‌خورد؟ خب اول باید عروسی باشد تا این لباس را بپوشد و همه چیز به خوبی سرِ جایش قرار گیرد یا نه؟ درست است که لباسِ عروس چنان هنرمندانه ساخته شده که حتا به تنهایی هم زیباست اما انصافا حقِ مطلب با وجودِ یک عروسِ واقعی ادا می‌شود.

2016-02-mad-max-fury-road-3

تنها جایی که ریتم و تمپو به موازاتِ هم در فیلم بالا می‌رود و بیننده را برسرِ جایش میخکوب می‌کند، مقدمه‌ی پنج دقیقه‌ایِ ابتدای آن است. مقدمه‌ای که با یک تیتراژِ عالی از دیالوگ‌های خبریِ نابود شدنِ زمین و رسیدن‌اش به آخرزمان سخن می‌گوید و به مکسی می‌رسد که با مونولوگ‌هایش لحظه به لحظه بیننده را به خودش نزدیک‌تر می‌کند. در این مقدمه همه چیز تعریف می‌شود. آخرزمان معنا پیدا می‌کند، مکس می‌گوید بازمانده است و برای بقا می‌جنگد، هذیان‌های گذشته‌ی ذهنِ او هم چفت و بست‌های این شخصیت و جغرافیا را محکم‌تر می‌کند تا وقتی عده‌ای در این بیابانِ برهوت به دنبالِ مکس می‌کنند و مکس هم با تمامِ وجود دارد از دست‌شان فرار می‌کند، هم قلبِ‌مان برای اون تندتند بزند و هم از ریتمِ بالای جلوه‌های بصری، نهایتِ لذت را ببریم. اما این لذت فقط تا نمایان شدنِ اسمِ فیلم در دقیقه‌ی پنجم ادامه دارد و دیگر از تمپو خبری نخواهد بود و فقط ریتم است که به زیباییِ هرچه تمام‌تر و به طرزِ دیوانه‌واری چشمانِ بیننده را به حیرت وا می‌دارد. اشکالی ندارد! همین ریتمِ افسارگسیخته‌ی وحشی به‌قدری جنون‌آور است که می‌گوییم بیخیال! حالا اگر تمپویِ‌مان هم بالا نرفت، نرفت؛ به‌درک! حداقل داریم تصاویری می‌بینیم که در طولِ عمرمان در هیچ فیلمِ دیگری ندیده بودیم. آری کاش با تمپوی بالا همراه می‌شد اما خب همین‌اش هم بدجوری غنیمت است و حال می‌دهد. پس اجازه دهید لباسِ عروس‌مان را در تنِ همین مانکنِ پلاستیکی بگذاریم و از دوخت و دوزِ سحرآمیزش لذت ببریم. بی‌خیالِ این شوید که عروس چه کسی است و از کجا آمده؛ آیا می‌شناسیمش یا خیر! همین لباس، آن‌قدر هنرمندانه و چشم‌نواز و مدهوش‌کننده است که دیگر بعضی وقت‌ها یادمان می‌رود که باید عروسی هم باشد تا این لباسِ حیرت‌انگیز را به تن کند.

2016-02-mad-max-fury-road-2
کپی لینک

فلسفه

آیا «مکسِ دیوانه: جاده‌ی خشم» فیلمی فلسفی است؟ آیا حرف‌های زده شده در این فیلم، چنان فلسفی و عمیق هستند که اصلا نباید پی‌گیرش باشیم و تنها باید در همین حد بدانیم که خیلی حرف‌های قلمبه سلمبه‌ای زده شده؟ یا نه، اصلا وصله‌ی این مدل فلسفه‌بافی‌ها به «جاده‌ی خشم» نمی‌چسبد و بی‌خودی عده‌ای برای خودنمایی بزرگ‌اش کرده‌اند؟ راست‌اش را بخواهید هیچ‌کدام! عده‌ای می‌گویند فلسفه‌بافی‌های فیلم در قصه‌اش جای نگرفته و اصلا به درد نمی‌خورد. عده‌ای هم عقیده دارند که اصلا نباید به این حرف‌های فلسفیِ فیلم، توجه کرد و فقط باید از خودش لذت برد! نظرِ دسته‌ی اول را می‌شود اندکی هضم کرد، اما این دسته‌ی دوم را دیگر به خدا می‌سپارم!‌ مگر می‌شود کارگردانی کارکشته و درجه‌ی یک، همین‌طور بی‌خودی یک‌چیز‌هایی بگوید و برود و ما هم اصلا به آن توجهی نکنیم؟ این دیگر از آن حرف‌هاست! «جاده‌ی خشم» اتفاقا فیلمی فلسفی به حساب می‌آید و فلسفه‌ی آن هم در شاخه‌ی عرفان و مذهب قرار می‌گیرد. بر همین اساس نگاهی به فلسفه‌ی مذهبیِ فیلم می‌اندازیم.

2016-02-mad-max-fury-road-1-1

«جاده‌ی خشم» فیلمی نمادگراست و تمثیل و نشانه‌های فراوانی را در خود جای داده است. اساسا فیلم‌های نمادین، الزامی ندارند که نمادپردازی‌هایشان را در قصه حل کنند و در لایه‌ی زیرینِ اثر بپوشانند. آری اگر با فیلمِ رئالیستی و واقعی و ملسموسی مواجه باشیم که اتفاقات‌اش کاملا قابلِ درک و فهم است و روزی هزاربار برای خودمان تکرار می‌شود، درست است. در این شرایط باید تمامِ فلسفه‌بافی‌ها و نمادپردازی‌ها، در لایه‌ی زیرینِ قصه‌ی اثر پنهان شود. اما وقتی فیلمِ پیشِ‌روی‌مان کلا نمادگراست و آن را هم با اغراق و اگزجره نمایش می‌دهد، دیگر بحث‌مان متفاوت می‌شود و نباید این نمادها و نشانه‌ها را در لابه‌لای قصه‌اش جست‌وجو کرد. تمامِ فلسفه‌ی مذهبی و نمادینِ فیلم، به‌خودیِ خود، قابلِ توجه و بررسی هستند و می‌توان همه‌اش را در کنارِ هم قرار داد و به یک آنارشیسمِ نمادینِ اگزجره‌ی دیوانه‌وارِ چشم‌نواز رسید.

«والهالا» از «اساطیر نورس» آمده که بنابر باورِ آن‌ها، «اُودین» نُه جهان را از پسِ هم آفریده است. هرکسی که در راهِ او به شهادت برسد، پس از مرگ‌اش به تالارِ مجللِ کشته‌شدگانِ فدایی، یعنی «والهالا» انتقال داده می‌شود و مجددا به زندگی می‌پردازد

دنیای فیلم، آخرِزمان است. بیابانی برهوت و خالی از هرچیز، بدونِ آب، سوخت و منابعِ اساسیِ زندگی. دنیایی که پس از تمدن و مدرنیته، دوباره به همان ساختارِ اولیه‌ی انسان‌های نخستین بازگشته است. دوباره انسان‌ها برای بقا و زندگی به جانِ هم افتاده‌اند و دغدغه‌ی دیگری جز این ندارند. نه کسی برای‌شان پپسی باز می‌کند و نه خبری از پارک‌های جنگلی هست. همین که هراز چندگاهی یک‌بار رهبرشان مقداری آب به سر و صورت‌شان بپاشاند کافی است. رهبرشان، بله، رهبرشان! در این آخرِزمانِ وحشیانه‌ی پَساپُست‌مدرن، شخصی قدرتمند است که نیازهای اساسیِ مردم را در اختیار دارد. نیازِ اساسیِ این مردم آب است، آب! به همین خاطر مردم برای این‌که از تشنگی تلف نشوند، این فردِ قدرتمندِ خداگونه را می‌پرستند و او را «جوی جاویدان» می‌نامند. در تاریخ و اسطوره‌های حماسی و عرفانی و مذهبی اگر بگردیم، در هر اقلیم و منطقه‌ای یک چنین فردی وجود دارد. کسی که به عنوانِ خدا، پرستش می‌شود و با قدرتی که دارد، همه‌ی آدم‌ها را کنترل می‌کند.

2016-02-mad-max-fury-road-19

«جوی جاویدان» علاوه‌بر مردمی که او را می‌پرستند، لشگری از پسرانِ جنگجو دارد که نه از روی استیصال و برای آب، بلکه واقعا از تهِ دل‌، به او اعتقاد دارند و ستایشش می‌کنند. فیلم به گردشِ نسل‌ها اشاره می‌کند، به شستوشوی مغزی، به عوام فریبی و دروغ‌های مذهبی! شاید مردم به خاطرِ تشنگی‌شان، ظاهرا «جوی جاویدان» را بپرستند و باطنا از او متنفر باشند، اما لشگرِ پسرانِ جنگجو، واقعا و به خواستِ خودشان و از صمیمِ قلب، او را می‌پرستند. این لشگرِ فدایی و جان‌نثار، عقیده دارند که در این دنیا زندگی می‌کنند، برای رهبرشان می‌میرند و دوباره در جایی به نامِ «والهالا» متولد می‌شوند و به زندگی می‌پردازند. درواقع برای این پسران، شهادت در راهِ رهبرشان افتخار است و جایگاهِ ابدی‌شان را تثبیت می‌کند. هر پسرِ جنگجو، یک اسپریِ انتحاری دارد که در مواقعِ نیاز و برای خوشنودیِ رهبرش، آن را به سر و صورت‌اش می‌زند و خود را به سمتِ دشمن پرتاب می‌کند و خودش و دشمن را باهم آتش می‌زند و منفجر می‌کند. یک حمله‌ی انتحاری برای سلامتیِ رهبر و برای رسیدن به «والهالا» برای همیشه و جاودانه! آیا به یادِ سواستفاده‌های مذهبیِ رهبرانِ دینی افتادید؟ کارِ خوبی کردید! فیلم هم قرار است همین ایده را به شما منتقل کند و به روایت‌اش بپردازد.

2016-02-mad-max-fury-road-11

اما «والهالا» کجاست؟ اگر به اساطیر و ادیانِ گوناگون علاقه داشته باشید و در این زمینه به مطالعه پرداخته باشید، قطعا اسامیِ گوناگونی از مکان‌ها و سرزمین‌های پس از مرگِ هرکدام به گوش‌تان خورده است. مثلا اقوامِ مایا معتقدند که انسان‌ها پس از مرگ، به «شیبالبا» می‌روند و در هاله‌ی مه‌آلودِ ستارگان به انتظار می‌نشینند. چیزی که دست‌مایه‌ی «درن آرنوفسکی» در فیلمِ «چشمه» قرار گرفته است. یا مثلا باغِ عدن برای یهودیان و مسیحیت، پردیس برای ایرانیانِ باستان، جنت و بهشت در اسلام و اسامی دیگر برای ادیان و اساطیرِ مختلف. «والهالا» اما از «اساطیر نورس» آمده است که به اسطوره‌های مردمِ اسکاندیناوی تعلق دارد و مربوط می‌شود. آن‌ها بر این باورند که خدای خدایانی که نُه جهان را از پسِ هم آفریده است، «اُودین» نام دارد. هرکسی که در راهِ او به شهادت برسد، پس از مرگ‌اش به تالارِ مجللِ کشته‌شدگانِ فدایی، یعنی «والهالا» انتقال داده می‌شود و مجددا به زندگی می‌پردازد. «والهالا» در بالاترین طبقه‌ی جهان‌ها قرار دارد، جایی که خودِ «اُودین» هم در آن‌جا حضور خواهد داشت. در فیلمِ «جاده‌ی خشم»، پیش از حرکتِ انتحاریِ یکی از فدایی‌ها، «جوی جاویدان» به وی می‌گوید که «اگر کارَت را درست انجام بدهی و جواهراتم (اشاره به زن‌هایش) را بازگردانی، من، تو را شخصا از دروازه‌های والهالا عبور می‌دهم»! نمادپردازیِ تمثیلیِ فیلم، کاملا بینِ دنیای «جاده‌ی خشم» و «اساطیرِ نورس» تناسب ایجاد می‌کند و آن را به انطباق و همسوگرایی می‌رساند. «فیوریوسا» در سفرش با پنج زنِ جوی جاویدان و مکس، از «سرزمینِ سبزِ مادران» عبور می‌کند. سرزمینی که گویی دیگر مثلِ سابق نیست و زمین‌اش سمی شده است و کلاغ‌ها، در بالای درختانِ خشکیده‌ی مه گرفته‌اش درحالِ پروازند. کلاغ‌های این لوکیشن، ادای دِینی به اساطیرِ نورس است. در نورس آمده که وقتی «اُودین» در تالارِ «والهالا» برروی صندلی‌اش نشسته است، دو کلاغ به نام‌های «هوگین» و «مونین» همه روزه سرتاسرِ جهان را پرواز می‌کنند و اتفاقاتِ آن را برای «اُودین» می‌گویند. یکی از این کلاغ‌ها، اندیشه را تحتِ کنترل دارد و دیگری، سرشتِ هرکسی را به نظاره می‌نشیند. درست است که در فیلم، اصلا اشاره‌ای به کاربردِ کلاغ‌های «اُودینی» نشده است، اما حضورِ آن‌ها در سرزمینِ سبزِ مادران، ادای دِینِ فیلم‌ساز به «اساطیرِ نورس» تلقی می‌شود.

2016-02-mad-max-fury-road-16
کپی لینک

فمنیسم

علاوه‌بر فلسفه‌ی عرفانی و مذهبی، «جاده‌ی خشم» فیلمی فمنیستی هم به حساب می‌آید. اصلا هسته‌ی داستانِ فیلم چیست؟ «فیوریوسا» که یکی از فرمانده‌های مهمِ «جوی جاویدان» است، پنج زنِ او را در تریلیِ جنگی‌اش به صورتِ پنهانی از دژ، فراری می‌دهد. در تمامِ فیلم هم «جو» به همراهِ لشکرِ جان‌نثاری که دارد، می‌خواهد این زن‌ها را بازگرداند. هسته‌ی مرکزیِ داستانِ فیلم، برروی زن‌ها سوار است و به «فمنیسم» می‌پردازد. از همان ابتدا تکلیفِ‌مان مشخص است. زن‌ها برای چه کاری ساخته شده‌اند؟ زن‌های فربه و چاق که مانندِ گاوهای شیرده، به تولیدِ شیرِ دژ می‌پردازند. پنج زنِ «جوی جاویدان» که به‌علاوه‌ی برطرف کردنِ نیازهای جنسی، نسلِ او را هم تداوم می‌بخشند. همچنین توسطِ آن‌ها، لشگرِ پسرانِ جنگی نیز گسترش پیدا می‌کند و قوی‌تر از همیشه به کارش ادامه می‌دهد. اجازه دهید تا بازگردیم به «اساطیرِ نورس» که ساختارِ رواییِ فیلم بر آن استوار است. «اُودین» دو گنجیه‌ی مهم و ارزشمند برای خودش نگه‌داری می‌کند و دارد. یکی نیزه‌ی قدرتمندی که هرگز شکسته نمی‌شود؛ و دیگری حلقه‌ی زرینِ جادویی‌اش. این دو گنجینه در فیلمِ «جاده‌ی خشم» به «آب» و «زن‌» تغییر پیدا کرده‌اند. «آب» که درواقع همان سلاحِ قدرتمندِ «جوی جاویدان» برای کنترلِ مردم تلقی می‌شود؛ و «زن‌ها» که حکمِ مال و اموال را دارند. چیزی که در فیلم، بسیار به آن تاکید می‌شود، این است که زن‌ها کالا و اموالِ کسی نمی‌شوند و هیچ‌کس حق ندارد مالکِ آن‌ها باشد. دلیلِ فرارِ این پنج زن نیز همین است.

2016-02-mad-max-fury-road-5

صحنه‌ی پایانیِ «جاده‌ی خشم» با نمادپردازی از «اساطیرِ نورس»، «فیوریوسا» را تمثیلی خداگونه از «اُودین» نشان می‌دهد که جای «جوی جاویدان» را می‌گیرد. فیوریوسایی که برعکسِ «جوی جاویدان»، زن‌ها را از بندِ بردگی درمی‌آورد و به آن‌ها هویتی انسان‌گونه می‌بخشد

به شخصیتِ «مکس» دقت کرده‌اید؟ به او «کیسه‌ی خون» گفته می‌شود. او با تزریقِ خونِ خود به یکی از جان‌نثارها، به وی زندگی می‌بخشد. همچنین در اوایلِ فیلم، او را به وضوح در جلوی سپرِ ماشین، به صلیب کشیده‌اند. چه چیزی در ذهن‌تان پدیدار می‌شود؟ کاملا درست است. فیلم‌سازِ محترم یک‌جورهایی جلوه‌ی مسیح‌گونه به «مکسِ» قصه‌اش بخشیده است. «مکس»، هم به صلیب کشیده شده و هم با خون‌اش، زندگیِ دوباره می‌بخشد. زندگی بخشیدنِ مکس در سکانسِ پایانیِ فیلم کاملا مشهود است. او با همین روشِ خون‌درمانی، «فیوریوسا» را هم از مرگ نجات می‌دهد و وی را به زندگی بازمی‌گرداند. حالا سوال این‌جاست؛ وقتی که «فیوریوسا» در انتها می‌آید و به جای «جوی جاویدان» می‌ایستد، چرا یک چشم دارد؟ چرا دقیقا وقتی که در جای «جوی جاویدان» قرار می‌گیرد، تک‌چشم است و دوربین از پایین به بالا او را مقتدرانه و والامقام نشان می‌دهد؟ جوابِ این سوال هم در «اساطیرِ نورس» وجود دارد. در باورِ مردمِ اسکاندیناوی آمده است که «اُودین» یک چشم دارد. ماجرا از این قرار است که چاهی به نامِ «الهام و آگاهی» در جهانِ «یوتون‌هایم» که یکی از جهان‌های میانی است توسطِ نگهبانی به‌نامِ «میمیر» (خدای دانش و خرد) مراقبت می‌شود. «اُودین» با نوشیدنِ آبِ این چاه، قدرتِ آینده‌نگری و آگاهی به دست می‌آورد اما در قبالِ آن، یک چشم‌اش را به نگهبانِ چاه، یعنی «میمیر» هدیه می‌کند. به این دلیل است که «اُودین» تنها یک چشم دارد که مانندِ خورشیدِ تابان می‌درخشد. دلیلِ تک‌چشم بودنِ «فیوریوسا» هم در صحنه‌ی پایانیِ فیلم همین است. صحنه‌ی پایانیِ «جاده‌ی خشم» با نمادپردازی از «اساطیرِ نورس»، «فیوریوسا» را تمثیلی خداگونه از «اُودین» نشان می‌دهد که جای «جوی جاویدان» را می‌گیرد. فیوریوسایی که برعکسِ «جوی جاویدان»، زن‌ها را از بندِ بردگی درمی‌آورد و به آن‌ها هویتی انسان‌گونه می‌بخشد و حسِ کالا بودن را ازشان می‌گیرد؛ آب را آزاد می‌کند و مردم را به داخلِ دژ راه می‌دهد. فیوریوسایی که به جای «جوی جاویدان» می‌ایستد و نشان می‌دهد که اوست که لیاقتِ رهبریِ مردم را دارد و اوست که به رستگاری رسیده است. فیلم درواقع فیوریوسای فمنیست را جانشینِ خَلَفِ «اُودین» معرفی می‌کند و رستگاری‌اش را جشن می‌گیرد و رهبرنماهایی چون «جوی جاویدان» را موردِ نکوهش و انتقاد قرار می‌دهد.

2016-02-mad-max-fury-road-4

    «مکسِ دیوانه: جاده‌ی خشم» سمفونیِ افسارگسیخته‌ی وحشیِ دوساعته‌ای است که با انفجار و خون و تعقیب و گریزهای آنارشیستی و جنون‌آمیزش، مغزتان را منفجر می‌کند. فیلمی نمادگرا و اگزجره که فلسفه‌ی مذهبی‌اش را با نهایتِ خشم و عصبانیت و عصیان‌گری‌هایش در بیابانی برهوت و انسان‌ندیده فریاد می‌زند. فیلمی فمنیستی و ضدِ مردسالاری، که نوکِ پیکان‌اش را به سمت و سوی جوامعِ عقب‌افتاده‌ی مذهبی و ستمگری گرفته است که زن‌ها را به چشمِ کالاهایی برای مردان می‌بینند و عقیده دارند که هر مردی می‌تواند صاحبِ آن‌ها باشد. «جاده‌ی خشم»، ریتمِ بصریِ دیوانه‌واری دارد و تصاویرِ زد و خوردش را چنان هنرمندانه جلوی چشمانِ بیننده‌اش می‌رقصاند که بُهت و حیرت، تمامِ وجودِ مخاطب را دربر می‌گیرد. اما این ریتمِ سرکشِ حیرت‌انگیز، فاقدِ تمپوی بالا و هیجان‌انگیز است و قلبِ بیننده‌ را برای هیچ‌کدام از شخصیت‌های تیپیکالِ نمادینِ داستان‌اش به تپش نمی‌اندازد و نگران‌اش نمی‌کند. اما همان‌طور که پیش‌تر گفتیم، به‌درک! «جاده‌ی خشم» به‌قدری آدم را دیوانه می‌کند که بی‌خیالِ هیجان و تالاپ و تولوپِ ضربانِ قلب‌مان می‌شویم و صرفا از این نمایشِ خیره کننده‌ی وحشیانه‌ی صحنه‌های جنگی و بزن‌بکش، لذت می‌بریم و به کشفِ فلسفه‌ی عرفانی – مذهبیِ موجود در آن می‌پردازیم و نگاهِ فمنیستی‌اش را نیز ستایش می‌کنیم.

    تهیه شده در زومجی

    مقاله رو دوست داشتی؟
    نظرت چیه؟
    داغ‌ترین مطالب روز

    نظرات