گیشه: معرفی فیلم Brooklyn
«بروکلین»، تصویری تازه و نو از سینمایی است که برای سالهای متمادی، یا آنچنان که باید و شاید به چشم نمیآمد، یا به سبب کمکاری سازندگان، در پس حجم بالای فیلمهای خواستنیتر روز گم میشد. سینمایی که هنر را نه در تکمیل تک به تک اصول ساختاری لازم، بلکه در روایتی حقیقی از قصههایی تلخ و شیرین میبیند که بدون تلاش برای تاثیرگذاری اضافه، تا مدتها در ذهن مخاطب باقی میمانند. سینمایی که دوست دارد بینندهاش را با درامی که لحظه به لحظهاش قابل تصور و باور است و حتی در برخی ثانیهها از روال عادی زندگی هم سادهتر پیش میرود، منقلب کند و با آرامی و لطافت خود، پرکششتر و هیجانانگیزتر از هر فیلم اکشنمحور دیوانهوار دیگری باشد. اما همانگونه که گفتم، «بروکلین» صرفا اینها نیست. چون تمام این ویژگیهای عالی را دارد اما در نوآوری هم کم نگذاشته است و بیراه نگفتهام اگر بگویم که با این ترکیب خارقالعاده، نه تنها به اثری بس یگانه بدل شده، بلکه سطح سینمای خود را نیز چند پله بالاتر برده است.
ایلیش دقیقا همان چیزی است که از دختری در این سن و سال و حاضر در چنین شرایطی انتظار داریم؛ ترسو همچون یک کودک تازه متولد شده و بینهایت طلب همچون تمام انسانهای دنیا
فیلم، روایتگر داستانی حقیقی و در نگاه اول ساده است که شاید بیان کردن آن در یک خط نیز کار راحتی باشد. اما همین داستان ساده، وقتی با ذات عمیق هنر ناب اثر ترکیب شود و ترسی از چند سبکگرایی خالص سینمایی نداشته باشد، به اندازهای تاثیرگذار و پرجزئیات میشود که یک لحظه رها کردن آن نیز غیرممکن است. «بروکلین»، به شکلی متفاوت با تمام آنچیزهایی که در سینمای سالهای اخیر دیدهاید، نقد میکند، نظر میدهد، دنیایی از پیام و معنا را یدک میکشد و در پایان، همچون سفری شیرین و جذاب در یاد و خاطرتان ثبت میشود. با خیابانهای تاریک ابتدای فیلم، از ترس ورود به دنیاهای تازهتر و بخشیدن جذابیت بیشتر به زندگی میگوید و با رنگارنگی پردهی دومش، شور جوانی و زیبایی تلاش برای زندگی بهتر را به باد ستایش میگیرد. این وسط، ترسی از به تصویر کشیدن زیباترین ثانیههای دیدهشده در فیلم های درام چند سال اخیر سینمای هالیوود هم ندارد و با بغض آرام شخصیت اصلیاش، خیلی خوب نسبی بودن حقیقیترین شادیها و غمها را نیز به یادتان میآورد. اما تمام اینها، بازیهایی سرشار از جذابیت و کیفیت هستند که میخواهند مخاطب را به آن مقصد نهایی برسانند؛ به آن نقطهی دهشتناک، به آن لحظهای که در آن ذات و صفت انسانی زیر سوال میرود و درست و غلط جای خود را گم میکند. بله، تعریفمان از عشق و عاشقی و در سطحی فراتر از آن، جذابیت و لذت زندگی را میگویم.
آن چیزی که در طول این مسیر و این راه، همواره به شکلی یگانه و فراژانری عمل میکند و به شکلی جنونآمیز رشتهی اتفاقات فیلم را در دست میگیرد و در عین سادگی، به هم میبافد، ایلیش یا همان شخصیت اصلی و خارقالعادهی داستان است. شخصیتی که محور وجودیاش، دقیقا همانچیزی است که از دختری ساده در این سن و سال و حاضر در چنین شرایطی انتظار داریم؛ ترسو همچون یک کودک تازه متولد شده و بینهایت طلب مثل تمام انسانهای دنیا. دختری مهربان، زیبا، معصوم و از همه مهمتر بیفکر، که جز انجام دادن کارهای روزانه و تلاش برای یافتن شغلی بهتر، کنش خاصی در زندگی خود ندارد و بیشتر در رویاها و نگاه متفاوتش، دنیا را میسازد. اما همین شخصیت خوشرنگ که در نگاه اول تکبعدی و نه چندان ویژه به نظر میرسد و جلوهی خاصی از درونریزیهای خاص شخصیتی را به نمایش نمیگذارد، در ادامهی کار و با دنبال کردن مسیری که بزرگترهایش برای او تعیین کردهاند، به قدری پردازش میشود که احساس میکنید در عین شباهت به خیلی از انسانهای عادی دنیا، فردی بینظیر و فراموش ناشدنی است که دنبال کردن داستاناش برای هر سینمادوستی، حکم یک نعمت بزرگ را دارد. دختری که روایت اثربخش و خارقالعادهی فیلم را به منصهی ظهور میرساند و با هر نگاه، دنیایی از احساسات شگرف انسانی را معنا میکند.
ایلیش، در مسیر سخت و طاقتفرسای یکی-دو سال از زندگی خود، به قدری صدمههای عادی جامعهی انسانی را متحمل میشود و لذتهای سادهی انسان بودن را میچشد که برایتان از یک شخصیت فراتر میرود و در میانههای راه تبدیل به جلوهای از انسان امروز میشود. اصلا بگذارید سادهتر بیاناش کنم؛ ایلیش، در نقطهی انتهایی فاکتوری داستانی است که آن را «همذاتپنداری» میخوانند. او با تمام دیالوگهای فکرشدهای که دارد و با تمام واکنشهای قابل انتظاری که به دنیای پیرامون خود نشان میدهد، نه تنها در هیچ لحظهای شبیه به قهرمانی گمشده در میان عناصر داستانی نویسنده به نظر نمیرسد، بلکه همچون شخصی است که سالهای سال زندگیش را کرده و بدون این که خبر داشته باشد، این بخش از زندگیش را با دوربین ضبط کردهاند. انگار، قدمهای نامطمئن او برای رسیدن به زندگی بهتر، همانچیزی است که در زندگی همهی ما وجود دارد و اصولا هیچکسی نیست که با آنها رو به رو نشود و در برداشتنشان شک نداشته باشد. اما باور کنید، این حقیقتگرایی مطلق و ستایشبرانگیز «بروکلین» نیست که آن را تا این حد یگانه و ارزشمند کرده است، بلکه نگاه هوشمندانهی فیلمنامه، به مسائل روزمرهای است که برای خیلی از ما بیمعنی و ناراحتکننده جلوه میکنند. مسائلی که باور داریم باید بگذاریم خودشان بگذرند و فراموش شوند اما خبر نداریم که تا چه اندازه زندگی آیندهی ما را دگرگون میکنند و بر قصهی تلخ یا شیرین زندگیمان تاثیر میگذارند.
فیلم، اما تمام اینها را در پس پردههای داستانی خود روایت میکند و به همین سبب، به این حد از جذابیت میرسد. در حقیقت، شاید بتوان با اطمینان تمام گفت که «بروکلین» راوی جدی و مستحکمی از داستان قدم زدن در دنیای بزرگی که در برابرمان قرار گرفته است، اما نباید فراموش کرد که در ذات و بنیان، یک قصهی عاشقانه، یک روایت جذاب و یک شخصیت بینقص و دوستداشتنی، چیزهایی هستند که این ساختهی بیبدیل سینمایی را پدید آوردهاند. ساختهای سینمایی که بر سر میزی ساده، با شخصیتهایی پرعیب و خاکستری از اهمیت احترام به تمام باورها میگوید و پذیرش عقاید هرچند نادرست طرف مقابل را نه از سر ناتوانی، بلکه از روی بزرگواری جلوه میدهد. فیلمی که به جای ساخت چند مشکل و به دنبال آن، خلق چند راه حل برای رساندن فرد اصلی داستان به نقطهی انتهایی قوس شخصیتیاش، او را در جلوهی واقعی و تفاوتهای ظاهری و باطنیاش دنبال میکند و میگذارد سفری که پیش روی او است و انسانهایی که او را وادار به انتخاب میکنند، وی را به آن نقطهای که باید برسانند. در پایان کار، در آن لحظهای که همهچیز به جوش و خروش رسیده و ایلیش باز هم همچون گذشته، به سبب انتخابهای دیگران، در تنگراههای زندگی گم شده است، سازندگان تمام این مسیر را همچون شوخی تلخی بر صورتتان میکوبند و یادآور میشوند که بالا رفتن جایگاه و اساسیترین تفاوتها در زندگی نیز، نمیتوانند یکسری چیزها را عوض کنند. اما در آن سو، اینها باعث نمیشود که انسان حاضر در چنین دنیایی کمتحرک شود و رنگ ببازد؛ به جای آن، با بدخواهی دشمنانش بیش از قبل رشد میکند و با تلاشهای سخت و در نگاه اول بیعلت خود، به جایگاهی میرسد که خودش میخواهد. این وسط، آنچه که مهم است درک ما از این دنیا است. آن چیزی که در سکانس بازگشت دوبارهی ایلیش به آمریکا و سوار بودنش بر آن کشتی تکراری که مصائبش نیز عوض نشده، نمایان میشود؛ این که دنیا عوض بهشو نیست و این قلم به دست گرفتنهای خود ما انسانها است که جلوهی زندگیهایمان را زیباتر میکند.
اما هر چه قدر که «بروکلین» را ستایش کنیم و با تمام ابزارهایمان، مراتب بزرگی و عظمتاش را به رخ همگان بکشیم، باز هم از ادای درست کاری که سیرشا رونان با ایلیش کرده عاجز هستیم. اصلا این ماجرا به قدری جدی است که میتوان بدون هیچ شک و شبههای آن را در همین یک جملهی همهی خوبیهای فیلم یک طرف و بازی فوقالعادهی او یک طرف توصیف کرد! راستش را بخواهید، شاید تا به امروز رونان را بازیگر بزرگی میدانستم و از تماشای وی در انواع و اقسام نقشها لذت میبردم اما «بروکلین» نه تنها صدها مرتبه فراتر از آنها قدرت حضور وی در متن یک اثر را برایم اثبات کرد، بلکه عقیده دارم او را نیز به سطحی شدیدا جدیتر و والاتر در هنر نقشآفرینی رساند؛ چیزی در حد تفاوت شگرف هیث لجر در پس و پیش جوکری که در همراهی با کریس نولان پدید آورد. رونان، در این فیلم صرفا به بازی در نقشی که برایش نوشته بودند نپرداخت، بلکه عمیقتر از چیزی که همگان انتظارش را داشتند، با او یکی شد و توانست جلوهی حقیقی تک به تک سکانسهای پر از سکوت فیلم را برای مخاطب به ارمغان بیاورد. در این میان، آنچه که این هنر را ارتقا داد و بر تسلط او افزود، چیزی نبود جز هماهنگی کامل تمام تیم بازیگری فیلم، که هر کدام یا در جایگاه خودشان شاهکار آفریدهاند، یا هرگز در رعایت استانداردهای لازم ضعفی از خود نشان نمیدهند. نتیجه، اثری شده است که در هر ثانیه و دقیقه، چیزی برای دیدن، افرادی برای شناختن و قصهای برای مجذوب کردن مخاطب دارد. بله، همان عناصری را میگویم که این روزها خیلی سخت در ساختههای هالیوودی دیده میشوند.
«بروکلین» اثری خارقالعاده است که در هر ثانیه و دقیقه، چیزی برای دیدن، افرادی برای شناختن و قصهای برای مجذوب کردن مخاطب دارد
«بروکلین» را میتوان یکی از شاهکارهای فراموش نشدنی سینمای روز دانست. فیلمی سبکگرا و مقید به اصول سینمایی خود، که با جلوهبخشی مثبت به بسیاری از ویژگیهای فراموششده در این روزهای هالیوود، نه تنها خود را به نهایت یگانگی رسانده بلکه راه را برای درامسازان دیگر نیز هموارتر کرده است. فیلم، نه فقط در حرف، بلکه در تمام ثانیههای خود، خارقالعاده است و دنیایی از پیام و معنا و مفهوم را یدک میکشد و به جای ستایش کورکورانهی زندگیهای شاعرانهای که در غرب جریان دارد، با تلخی و جدیت، تفاوت فرهنگها و سختی زندگی در تک به تک نقاط دنیا را به نمایش میگذارد. اما این، نشاندهندهی کمحرفی سازندگان و سعی آنها برای بیاهمیت جلوه دادن مفهوم تلاش برای ساخت زندگی بهتر نیست، بلکه در ستودن افرادی است که در همین دنیای یکدست، از تمام عناصر زشت یا خوشجلوهی پیرامون خود نیرو میگیرند و برای تغییر دادن خودشان و نه دنیایشان، تلاش میکنند و به همین سبب، زندگیهای سادهی دنیا را روز به روز جذابتر و زیباتر میکنند. فارغ از تمام اینها، «بروکلین» قصهای ساده، عاشقانه و بس پرکشش است که اندک عیوب اثر که ذکرشان نیز کار غلطی است را در پس زیباییهای بیپایان خود مخفی میکند. نمیدانم، شاید بعضیها چنین فیلمهایی را مخصوص مخاطبان جدیتر سینما بدانند اما من بعید میدانم کسی از دیدن «بروکلین»، با آن سکانسهای اعجابانگیز و با آن تنشی که با درام یگانهاش پدید میآورد، پشیمان بشود.
تهیه شده در زومجی
نظرات