موشکافی اسرار Game of Thrones: آدرها چه موجوداتی هستند و هدفشان چیست؟
شاید در میان تمام راز و رمزهای پُرشمارِ دنیای وسیع «نغمهی یخ و آتش»، هویت، چیستی، خصوصیات، گذشته و اهدافِ آدرها یا وایتواکرها در بالاترین رتبهی اهمیت و برانگیختنِ پرسش قرار دارد. چون اگر پنج فصل طول کشید تا به تئوری والدینِ جان اسنو و نحوهی زنده شدن او و هویتِ نجاتدهندهی بشریت، آزور آهای برسیم، آدرها جلوتر از مهمترین شخصیتهای سریال و کتاب خودشان را نشانمان دادند و از همان ثانیهای که چشمانمان به آنها افتاد، هزارجور سوال دربارهشان در ذهنمان شکل گرفت و به مرور زمان به تعدادشان افزوده نیز شد. پس، پُر بیراه نیست اگر بگویم آنها اولین راز داستان بودند. با توجه به چیزهایی که دربارهی قدرتشان میدانیم، مهمترینشان هستند و شاید نام آنها آخرین علامت سوالی است که جوابی در مقابلش نوشته خواهد شد. چون اگرچه آنها در اولین فصل کتاب و اولین اپیزود سریال در ظاهر موجوداتی سرد و تنومند ظاهر میشوند و در آن زمان ما چیزی دربارهی آنها نمیدانستیم، اما راستش را بخواهید هماکنون بعد از پنج کتاب و پنج فصل سریال تلویزیونی ما تقریبا کماکان چیزی دربارهشان نمیدانیم. اما این نباید باعث شود تا تسلیم شویم. به قول جان اسنو: «ما یه چیزایی میدونیم». پس، بیایید تمام ریزاطلاعات و تکهیادداشتهای پراکندهای که در طول این سالها جمع کردهایم را کنار هم بگذاریم و بهعلاوهی نظریههای خودمان کنیم تا شاید به جوابی برای سیراب کردن عطشمان برای دانستن برسیم.
- موشکافی اسرار Game of Thrones: والدین جان اسنو چه کسانی هستند؟
- موشکافی اسرار Game of Thrones: ریشهیابی نام مجموعه «نغمهای از یخ و آتش»
- موشکافی اسرار Game of Thrones: آزور آهای کیست؟ (قسمت دوم)
- فهرست تنفربرانگیزترین شخصیت های منفی حال حاضر سریال «بازی تاج و تخت»
- ۱۰ اپیزود برتر سریال Game of Thrones
- ۲۴ مرگ دردناک و تاثیرگذار سریال بازی تاج و تخت(قسمت دوم)
- ۷ شخصیت دستکم گرفتهشده سریال «بازی تاج و تخت»
طبق توصیفات کتاب، وایتواکرها همچون «سایههایی سفید در تاریکی»، بلند قد، استخوانی، سخت و بدقیافه هستند که چشمانِ آبیشان همچون یخ میسوزد. آدرها در سرما ظاهر میشوند یا وقتی میآیند هوا سرد میشود. آنها از نور خورشید دوری میکنند و شبهنگام پدیدار میشوند یا وقتی میآیند تاریکی شب را هم همراه خودشان میآورند. شاید ما به عنوان خوانندگان داستان چیزی دربارهشان ندانیم، اما موضوع این است که مردمان وستروس هم دقیقا از خصوصیات آنها خبر ندارند. از همین رو، در توصیف آنها یا به ایدههای خودشان تکیه میکنند یا به افسانهها و قصههای عبور کرده از تونلِ تاریخ پناه میبرند.
برای مثال ننهی پیر آدرها را «موجوداتی مُرده» مینامد. سمول آنها را «هیولا» مینامد و استنیس آنها را «شیاطینی ساخته شده از برف و یخ» صدا میکند. بارها شنیده و دیدهایم که دنبالکنندگان «نغمه» وایتواکرها را زامبیهای دنیای مارتین میدانند. موجوداتی مُرده که خب، در این نسخه باهوشتر هستند. اما آیا آنها واقعا جنازههایی برخاسته از یخ هستند؟ در اولین فصلِ سم در کتاب «یورش شمشیرها» وقتی او با خنجر شیشهاژدها، یک وایتواکر را میکشد، سم روند تجزیهی بدنش را با کلماتی مثل «خون»، «گوشت» و «استخوان» توصیف میکند. حتی خود جرج آر.آر مارتین هم دربارهی آدرها میگوید: «آنها مُرده نیستند.. آنها عجیب و زیبا هستند.. مثل یه نوع موجود زندهی متفاوت... غیرانسانی، زیبا و خطرناک».
خالق آدرها طوری از آنها حرف میزند که انگار ما اصلا با جنازههای کثیف و چندشآوری که مثلا در «مردگان متحرک» میبینیم، طرف نیستیم. در نگاه او آدرها مثل مارهای کبری هستند. موجوداتی زیبا، خیرهکننده و باارزش که خب، نیششان میتواند خیلی زود قلبتان از حرکت نگه دارد. ولی این ویژگی مرگبارشان باعث نمیشود تا نتوانیم اهمیت زهر و لذت تماشای پوستشان را نادیده بگیریم. راستش، در سریال نیز آدرها واقعا با ریشهای بلندِ سفید، پوستِ چروکیده، ناخنهای کشیدهی سیاه و دندانهای خرابشان خیلی شبیه به پیرمردانی به نظر میرسند که ار شدت آلزایمر شب را در یخچال سپری کردهاند!
در فصل اول «بازی تاج و تخت» میخوانیم که آنها با زبانی که بقیه متوجه نمیشوند با همدیگر صحبت میکنند و در ادامه میخوانیم که آنها میخندند و حتی از شدت درد فریاد هم میزنند. یا مثلا در اپیزود «هاردهوم» فصل پنجم میتوان شوک و شگفتی را در چهرهی وایتواکری که شمشیر یخیاش توسط لانگکلوی جان اسنو شکسته میشود را دید و عصبانیت و اراده را در صورت «شاه شب» تشخیص داد. طبق گفتهی مارتین، آنها میتوانند چیزهایی را از یخ بسازند که ما حتی تصورش را هم نمیکنیم. پس، وایتواکرها صنایع دستی مخصوص به خودشان را هم دارند! نهایتا وقتی تمام اینها را کنار هم میگذاریم به این نتیجه میرسیم که آدرها موجودات باهوش و بااحساسی هستند و حتی ممکن است فرهنگ منحصربهفرد خودشان را هم داشته باشند. ناسلامتی در «نغمه» حتی کوچکترین خاندانها هم بدون گذشته و ویژگیهای یگانهی خودشان نیستند.
پس، احتمالا مارتین برای یکی از مهمترین مهرههای شطرنجِ سرنوشت دنیایش نیز خصوصیات عمیقی در نظر گرفته است که فعلا از چشم همگان مخفی است. از همین رو، ممکن است وایتواکرها آن هیولاها و شیاطینی که به نظر میرسند و بقیه دربارهشان میگویند، نباشند. اما با این حال نباید فراموش کنیم که آنها علاقهی زیادی به کشتن دارند و همین قضیه را کمی پیچیده کرده است. چون اگرچه چیزهایی که تاکنون دربارهشان گفتیم، آنها را بهشکل موجوداتی انسانوار رنگآمیزی میکند، اما راستش، مردم نیز الکی از آنها نمیترسند. در توصیفات کتاب دربارهی قابلیتهای مرگبار آدرها آمده که آنها زرههایی به تن دارند که الگوهای قابلتغییرشان آنها را در جنگل تقریبا نامرئی میکند. شمشیرهای یخی عجیبشان به حدی نازک است که وقتی از کناره به آنها نگاه میکنیم، غیرقابلدیدن هستند و آنقدر تیز و برندهاند که آهن را همچون ابریشم پاره میکند. آنها به حدی سریع هستند که قربانیانشان کند احساس میشوند و طوری شمشیرهایشان را در اوج بیرحمی و آرامش فرود میآورند که همهچیز در یک سکوت مرگبار به سرانجام میرسد و آنقدر قوی هستند که آدمها را مثل عروسکهای پارچهای پرت میکنند و شمشیرهایشان به حدی سرد است که فولاد را درهممیشکند و طبق داستانهایی که سم نقل میکند، زرههایشان به قدری مقاوم است که جلوی ضربات فولاد را میگیرد.
در ظاهر وایتواکرها نیروهای فراطبیعی غیرقابلتوقفی هستند که هیچ امیدی در رویارویی با آنها نیست. اما درحال حاضر میدانیم که حداقل یک چیزی میتواند آنها را بکشد: آبسیدین یا شیشهی اژدها. ما در سریال میبینیم به محض اینکه سم شیشهی اژدهایش را به درون بدن واکری فرو میکند، او در عرض چند ثانیه آب میشود و مولکولهای پودر شدهاش به باد میپیوندند. همچنین ما میدانیم که وایتواکرها در مقابل فولاد والریایی هم آسیبپذیر هستند و حتی در سریال نیز میبینیم که ضربهی جان اسنو چگونه یکی از آنها را پودر میکند. این درحالی است که ما چندبار از زبان سم و بقیه میشنویم که آنها دل خوشی از آتش هم ندارند و گرمای آتش آنها را فراری میدهد. بنابراین نتیجه میگیریم اژدهایان که منبع ناب آتشِ زنده هستند، بزرگترین دشمنان آنها محسوب میشوند.
اما شاید بزرگترین نیروی جادویی وایتواکرها تواناییشان در زنده کردن مردگان و اضافه کردنشان به ارتشِ فرمانبردارشان است. مردههایی که بهدست آدرها به زندگی برمیگردند را «وایت» مینامند و آنها همان زامبیهای تیپیکالی هستند که ما از داستانهای زامبیمحور دیگر میشناسیم. در کتاب میخوانیم که وایتها موجودات زمخت و کندی با چشمان آبی و دستهایی سیاه هستند. اما چیزی که در سریال از وایتها میبینیم، زمین تا آسمان ترسناکتر است. حتی استخوانیترین وایتها نیز طوری برای زدن یک گاز جانانه از بدن زندهها میدوند که آدم فکر میکند آنها قبل از اینکه بمیرند، در رشتهی دوی صد متر المپیک وستروس، مدال طلا گرفتهاند! برخلاف آدرها، وایتها نمیتوانند حرف بزنند و هیچ اثری از انسانیت و هویت قبلیشان در آنها دیده نمیشود. هرچند در فصل سوم جان از کتاب «نبرد شاهان» میخوانیم که به نظر میرسد «اونا یه چیزهایی که قبل از مُردن میدونستن رو به یاد مییارن». وایتواکرها در اضافه کردن نیروهای جدید به ارتششان هیچ فرقی بین مرد و زن و بچه و حیوان قائل نمیشوند. نه تنها اسب، بلکه آنها کلاغ و خرس و ماموت و دایروولف و هرچیز دیگری که دستشان بیاید را به وایت تبدیل میکنند.
به نظر میرسد تعداد وایتواکرها اندک است. به همین دلیل آنها از ارتش مردگانشان برای مبارزه به جای خودشان استفاده میکنند و چه انتخاب خوبی! چون وایتها یک سری زامبیهای بیخاصیتِ معتاد نیستند. بلکه مثلا در فصل اول سریال میبینیم که یکی از آنها چگونه جان را از گلو میگیرد و از زمین بلند میکند و حتی تا کندن سر از تنش جلو میرود. یا در فصل پنجم سریال میبینیم که آنها چگونه وقتی از بالای صخره به پایین سقوط میکنند به دویدن ادامه میدهند و حتی با دستهای خالی دروازهی چوبی هاردهوم را خرد میکنند. گویی آنها هیچ دردی را احساس نمیکنند و حتی قطع شدن اعضای بدنشان هم جلوی حرکتشان را نمیگیرد. برخلاف وایتواکرها، آبسیدین و فولاد والریایی بر روی آنها اثر ندارد و تنها راه پایان بخشیدن به میل بیحدوحصرشان برای خوردن گوشت شما، تکهتکه کردن یا سوزاندنشان است. مخصوصا آتش! چون بدن آنها طوری با اولین شعلهی آتش گُر میگیرد که انگار با بنزین پوشانده شده است. بله، شاید بتوان با استفاده از یک مشعل از پس چندتایی از آنها برآمد. اما در فصل پنجم دیدیم که آنها معمولا در گلههای چندهزارنفری میآیند که تحت کنترل موجودات باهوشی مثل وایتواکرها هستند و به همین دلیل ممکن است به راحتی نتوان گولشان زد. خب، حالا که ویژگیهای وایتواکرها را جمعبندی کردیم به این سوال میرسیم که:
واقعا هدف آنها چیست؟
خب، از وقتی که خبر داریم وایتواکرها درحال کشتن انسانهای زیادی بودهاند. در کتاب اول آنها تعدادی وحشی و گشتیهای نگهبانان شب را میکشند و بعد وایتی را برای کشتن فرماندهی کل مورمونت به کسلبلک میفرستند. در کتاب سوم آنها از وایتهای بسیاری برای کشتنِ نگهبانان شب حاضر در مشت نخستین انسانها استفاده میکنند. در کتاب پنجم وایتها به برن و گروهش حمله میکنند و هاردهوم را به خاک و خون میکشند. ما حتی متوجه میشویم که آنها برای چندین سال است که در حال کشتن مردمان آزادِ آنسوی دیوار هستند و به خاطر همین است که منس ریدر میخواهد مردمانش را برای دوری از آنها به بخش جنوبی دیوار منتقل کند. پس، آدرها بهطرز گستردهای درحال کشتنِ انسانهایی از خاندانها و گروهها و نژادهای مختلف هستند و مردههای به جا مانده را به ارتش بزرگشان اضافه میکنند.
اما طبق معمول آدرها نیز بدون پیچیدگیهای رفتاری نیستند. مثلا کرستر که خودش را آدم باخدایی مینامند، از آدرها به عنوان خدا یاد میکند و میگویند که آنها از او مراقبت میکنند. کرستر یکجور موافقتنامه با آدرها امضا کرده و براساس آن، آدرها در ازای دریافت فرزندانِ پسرِ کرستر، به او کاری ندارند. در یکی از سکانسهای منحصر به سریال، ما میبینیم که یکی از واکرها بچهی کرستر را به مکانی منجمد و دورافتاده که به نظر سرزمینهای همیشه زمستانی میرسد، میبرد. آنجا شاهشب با لمس صورت بچه، او را به یکی از خودشان تبدیل میکند. پس، به نظر میرسد آدرها میتوانند به این ترتیب خودشان را تکثیر کنند و عدهای مثل کرستر نیز هستند که بچههایشان را به عنوان نذری در اختیار خدایانشان میگذارند. البته این حرکت فقط به کرستر خلاصه نمیشود. ما در کتاب «دنیای نغمهی یخ و آتش» میخوانیم که آدمهای عجیب زیادی در گوشهگوشهی سرزمینهای آنسوی دیوار زندگی میکنند. کسانی که خدایان متفاوتی را پرستش میکنند. خدایانی از جنس یخ و برف. بنابراین، تقدیم قربانی به آدرها ممکن است سنت گستردهای باشند.
این درحالی است که حتما بارها خوانده و شنیدهاید که مردمان دنیای «نغمه» از کلمهی «آدر» به عنوان فحش و لعنت کردن استفاده میکنند و عبارتی که همیشه استفاده میشود این است: «آدرها بگیرنت». در طول داستان تقریبا هیچوقت کسی از «آدرها بکشنت» یا «آدرها نابودت کنن» استفاده نمیکند. انگار آدرها بیشتر از کشتن، به خاطر بردن انسانها مشهور هستند و این موضوع به زبان عامهی مردم هم وارد شده است. از همین رو، به نظر میرسد آدرها فقط به کشتن انسانها علاقه ندارد، بلکه در آدمربایی هم دست دارند. چون همانطور که گفتم شاید این تنها وسیلهی آنها برای تولیدمثل است و شاید هم این چیزی شبیه به یک چرخهی طبیعی است که باید طی شود. فعلا ما دقیقا از ماجرا خبر نداریم. تنها چیزی که میدانیم این است که آدرها درحال کشتن انسانها و تشکیل یک ارتش از مردگان هستند و زمستان هم که در راه است.
از قرار معلوم آدرها قصد دارند با آغاز آخرالزمانی تمامعیار در وستروس، تمام بشریت را نابود کنند. مثلا ملیساندرا از نبردی با چیزهایی که اسمشان نباید به زبان آورده شود خبر میدهد که به شبی میانجامد که هرگز پایان نمییابد و در آن زمان جنگی بر سر زندگی آغاز میشود. مگر اینکه انسانهایی واقعی به پا خیزند و در نبردی که معروف به «جنگ برای سپیدهدم» است، در برابر تاریکی شمشیر به دست بگیرند. این موضوع به حدی جدی است که هرکسی که با آدرها نان و نمک خورده باشد یا آنها را از صد کیلومتری دیده باشد، میداند که با چه تهدیدی طرف است. استنیس آدرها را «تنها دشمنی که اهمیت دارد»، میخواند. جان آنها را «تنها دشمن واقعی» میداند و میگوید که آنها دیر یا زود «خواهند آمد». کلا هرکسی که سرش گرم سیاستبازی در رسیدن به قدرت و تخت آهنین و پول نباشد، میداند که جنگی بین بشریت و آدرها درخواهد گرفت که البته منطقی به نظر میرسد. چون همانطور که در مقالهی آزور آهای هم بهطور مفصل توضیح دادیم، «جنگی برای سپیدهدم» چیزی است که ظاهرا قبلا در تاریخ وستروس اتفاق افتاده است.
افسانهها دربارهی واقعهای به اسم «شب طولانی» حرف میزنند. به طور خلاصه هزاران سال پیش زمستانی تاریک و کشنده از راه میرسد که یک نسل به درازا میانجامد. در این زمان آدرها سوار بر عنکبوتهای غولپیکر و اسبهای مُرده از راه رسیدند و آتش و گرما را از بین بردند و پادشاهیها و سربازان در مقابل آنها ناتوان بودند. درحالی که وستروس به لبهی سقوط نزدیک میشد، دنیا توسط قهرمانی نجات پیدا کرد که به کمک فرزندان جنگل (که ممکن است به او آبسیدین داده باشند)، نگهبانی شب را تاسیس کرد و آدرها را در جنگ سپیدهدم عقب راند و پیروز شد. بعد از این پیروزی، دیوار ساخته شد تا از حملهی دوبارهی آدرها جلوگیری شود.
ظاهرا این داستانی است که فقط در وستروس دهان به دهان میشود. اما در نقاط دیگر دنیا چطور؟ در شرق اسوس، روینار قصههایی از یک «تاریکی» تعریف میشود، اما اشارهای به آدرها و نبردی با آنها نمیشود. در مرکز اسوس و در فرهنگ دوتراکی و خلیج بردهداران نیز به نظر میرسد خبری از داستانهایی با این مضمون نیست. اما در شرق دور (ییتی) افسانههایی شبیه به چیزی که در وستروس شنیده میشود، وجود دارد. فرهنگ ییتی باور دارد که در جریان شب طولانی آنها مورد حملهی شیرهای شب و شیاطینش قرار گرفته بودند و بالاخره همهچیز زمانی به خوبی و خوشی به پایان رسید که قهرمانی به نام آزور آهای با ساخت شمشیری آتشین، بشریت را در نبرد رهبری کرد. بعد از پیروزی آزور آهای، امپراطوری طلایی ییتی مجموعه قلعههایی معروف به «پنچ قلعه» را در شمال شرقی سرزمینشان ساخت تا شیر شب و شیاطینش را به دور از محل زندگی انسانها نگه دارند. قلعههایی که سرزمین ییتی را از کویر یخزدهی خاکستری (Grey Waste) آنسو جدا میکند. آیا اینکه چنین رویدادهای مشابهای در دو نقطهی متضاد دنیا اتفاق افتاده، عجیب به نظر نمیرسد؟ جرج آر.آر مارتین گفته است که دنیایش گرد و کرویشکل است. پس، اگر ما از سمت شرق از نقشه خارج شویم، به وستروس میرسیم. اگر چنین چیزی درست باشد، پس به این نتیجه میرسیم که شاید «سرزمینهای همیشه زمستان» با «کویر یخزدهی خاکستری» به هم متصل است و از همین رو، وایتواکرهای وستروس، همان شیاطین ییتی هستند.
بهطور خلاصه افسانههای اصلی «نغمه» به این موضوع باور دارند که در زمان شب طولانی، تولد دوبارهی آزور آهای بشریت را با استفاده از شمشیر آتشینش در برابر آدرها نجات میدهد. که خب، میتواند اتفاق بیافتد. همانطور که در مقالهی آزور آهای گفتیم، جان اسنو یکی از اولین نامزدهای تئوری آخرین مبارز است که میتواند از مرگ برخیزد، نگهبانان شب را با وحشیها و خاندان استارک متحد کند و آنها را در جنگ علیه آدرها رهبری کند و با استفاده از شیشههای اژدها وایتواکرها را آب کند. در همین حین، دنریس بر یک اژدها و تیریون سوار بر اژدهایی دیگر پروازکنان به شمال میآیند و برن هم با وارگ کردن به درون اژدهای آخر، سپر قدرتمندی را تشکیل میدهند و خلاصه همهی آدمخوبها از بریین و جیمی گرفته تا آریا میتوانند در این جنگ حاضر شوند و آدمبدها را به سزای اعمالشان برسانند. بعد از جنگ، دنریس و جان با هم ازدواج میکنند. جان بر تخت آهنین مینشیند و مردم سرزمین از آن لحظه به بعد زندگی خوب و خوشی را تجربه خواهند کرد و تمام!
اما حتما قبول دارید که داستان احتمالا اینقدر ساده و پیشبینیپذیر به پایان نخواهد رسید. در پایانبندی فوق همهچیز پس از یک جنگ تمامعیار و خونین و آخرالزمانگونه به آرامش ختم میشود. مشکل تئوری بالا همین است: جنگ! اگر به گذشته برگردیم و تمام جنگهایی که در طول داستان دیدهایم را مرور کنیم، متوجه میشویم که این پایانبندی از اساس غلط است. چرا؟ چون در طول کتاب و سریال جنگها به هیچ نتیجهای جز بدبختی، مرگ و بدتر شدن اوضاع ختم نشده است. جنگ راب استارک برای انتقام گرفتن پدرش فقط کشته برجای میگذارد و باعث قمر در عقربشدن وضعیت هفت پادشاهی میشود و در نهایت همهچیز در عروسی خونین به شوکهکنندهترین شکل ممکن به پایان میرسد. دنریس پس از فتح خلیج بردهداران با موجی از بیماری و ترور و وحشت و نیرنگبازی روبهرو میشود که از کنترلش خارج است. استنیس با دهها کشتی به قدمگاه پادشاه حمله میکند و باز همهچیز فقط با بدتر شدن اوضاع به اتمام میرسد و او نمیتواند به چیزی که میخواهد، برسد. جنگ دیوار بین نگهبانان شب و وحشیها هم به نفع هیچکدام تمام نمیشود.
همهی اینها جزو شخصیتهای مثبت داستان هستند. اما تلاشهایشان نه تنها شکست میخورد، بلکه به کشتن شدن سربازان و مردم عادی ختم میشود. اوج سیاهی و کثافتی که این جنگها و خنجرکشیها در خفا به همراه آورده را میتوانید در لابهلای جملات دو کتاب آخر احساس کنید. آدمها طوری برای اهداف مسخره به جان هم افتادهاند و گلوی همدیگر را پاره میکنند و آدمها به چنان هیولاهایی تبدیل شدهاند که این روزها وایتواکرها به قهرمانان اکثر طرفداران صعود کردهاند. پس، مارتین مطمئن شده تا این پیام را بارها برساند که جنگ غلط است. غلط است و غلط است. حتی خود مارتین یکی از مخالفان جنگ ویتنام بوده و گفته که عقایدش در این زمینه به محتوای «نغمه» هم نفوذ کرده است. پس چگونه داستانی سرشار از جنگهای ناعادلانهی مرگبارِ بینتیجه با یک جنگی بزرگتر از قبلی به پایان میرسد که دنیا را نجات میدهد؟ آیا چنین پایانی منطقی است؟ تازه، ما میدانیم که یکی از ویژگیهای نوشتههای مارتین عدم قابلپیشبینیبودنشان است. از همین رو، کجای کشته شدن هیولاهای یخی توسط آدمخوبها و اژدهایانشان، قابلپیشبینی نیست؟
این درحالی است که مارتین در مصاحبههایش به روشنی از «ارباب حلقهها» انتقاد کرده و گفته است که ما دیگر نیازی به فرمانروایان سیاه و سفید نداریم و جنگهای کتابهای من از لحاظ اخلاقی خیلی پیچیدهتر هستند و دیوید بنیوف، از خالقان سریال نیز گفته است که ما نمیدانیم داستان چگونه تمام میشود، اما مطمئن باشید که همهچیز با درگیری کلاسیک بین خیر و شر به اتمام نمیرسد. پس، نویسندهی کتاب، خالق سریال و خودِ داستان فریاد میزنند که این داستان قرار نیست با یک جنگ حماسی بین دو ارتش پایان یابد. خب، پس ما باید چگونه جلوی آدرها را بگیریم؟ اینجا است که به این فکر میافتیم که شاید دفعهی قبل هم درگیری انسانها و آدرها با برخورد شمشیرها به پایان نرسیده بود!
مسئله این است که افسانهها و داستانهای کهنِ مربوط به جنگ برای سیپدهدم خیلی خیلی قدیمی هستند و تازه بعد از هزاران سال پس از وقوعشان توسط استادان و تاریخنگاران ثبت شدهاند. بهطوری که به گفتهی سم، استادان متخصصِ سیتادل در حقیقت این داستانها شک و تردید دارند. در جایی دیگر استاد لوین میگوید که: «نباید داستانهای ننهی پیر را کاملا باور کرد». در کتاب «دنیای نغمه» میخوانیم که: «افسانهها مثل همیشه مشکوک هستند». خود مارتین گفته: «بسیاری از جزییات در غبار زمان و افسانه گمشدهاند». پس میبینید که نویسنده بارها از راههای گوناگون به ما یادآور میشود که نباید این افسانهها را به طور قطع باور کرد. اما در کتاب «دنیای نغمه» دربارهی «شب طولانی» میخوانیم: «این حقیقت که فاجعهای هزاران سال پیش اتفاق افتاده، قطعی است». این جمله نشان میدهد که بله، در خطر شب طولانی شکی نیست و از آنجایی که ما آدرها را با چشم خودمان دیدایم، نمیتوانیم به سادگی تهدیدشان را نادیده بگیریم. اما شاید جنگ سپیدهدم به شکلی که این روزها بین مردم دهان به دهان میشود، اتفاق نیفتاده باشد. چون با توجه به قابلیتهای آدرها، به نظر نمیرسد انسانها قادر به شکست آنها بودهاند. آیا قهرمانی با شمشیری آتشین برای ایستادگی علیه آنها کافی بوده است؟
خب، اینجا به یکی از تئوریهای مشهور طرفداران میرسیم. این تئوری توضیح میدهد که شاید شب طولانی نه با جنگ، بلکه با چیزی شبیه به یک توافق صلحآمیز بین انسانها و آدرها به پایان رسیده است. مدارک لازم برای پشتیبانی از این تئوری را باید در قلعهی «نایتفورت» پیدا کرد. نایتفورت بزرگترین و قدیمیترین قلعهی دیوار است که برای هزاران سال محل مرکزی فرماندهی نگهبانان شب بوده است. اما این روزها نایتفورت مکانِ رهاشده و ترسناکی است که هیچکس دل و جرات نزدیک شدن به آن را ندارد. بهطوری که نایتفورت تبدیل به موضوع داستانهای ترسناک شده و حاوی افسانهی ویژهی خودش است که برخی از این افسانهها دربارهی ارتباط نگهبانان شب و آدرها صحبت میکند.
اینجا به داستان «شاه شب» میرسیم و قبل از هرچیز باید ببینیم دربارهی ریشهی رییس وایتواکرها چه میدانیم. ماجرا از این قرار است که هزاران سال پیش سیزدهمین فرماندهی کل نگهبانان شب عاشق «زنی با پوستی به سفیدی ماه و چشمانی همچون ستارههای آبی» شد که این خصوصیات آدم را یاد یک آدر یا وایت میاندازد. او این زن را ملکه و خودش را شاه مینامد و با استفاده از جادوهایی عجیب برادران قسمخوردهاش را به خدمت خودش درمیآورد و برای سیزده سال فرمانروایی میکند. تا اینکه استارکها و وحشیها با هم متحد میشوند و او را از تخت پادشاهی پایین میکشند. در این زمان بود که مشخص میشود شاه شب درحال قربانی دادن به آدرها بوده است که شاید به این معنی است که او نیز مثل کرستر به صورت قاچاقی نوزادها را به آنسوی دیوار منتقل میکرده. او این کار را در نایتفورت انجام میداده. چون از قضا نایتفورت دارای یک دروازهی خیلی خفنِ ترسناکِ جادویی زیرزمینی به اسم «دروازهی سیاه» است.
پس، شاید شاهشب نیز از طریق همین دروازهی سیاه قربانیهای مخفیانهاش را به آدرها میرسانده است. تازه لازم است بدانیم که قدمت نایتفورت به اندازهی دیوار است. چرا قدیمیترین و مهمترین قطعهی دیوار باید دروازهی محرمانهای به آنسوی دیوار داشته باشد؟ شاید حتی قبل از شاه شب نیز از این دروازه برای تقدیم قربانیهای مخفیانه استفاده میشده است. هرچه هست، به نظر میرسد چیزهای مهمی در نایتفورت جریان دارد. حتی خودِ راهنمای شبکهی اچ.بی.اُ نیز به «رازی» در این قلعه اشاره میکند و از آنجایی که در کتاب «رقصی با اژدهایان» نگهبانان شب قصد دارند نایتفورت را برای استفاده بازسازی کنند، شاید در کتاب بعدی آنها متوجه شوند که ارتباط نگهبانان شب با آدرها و تقدیم قربانی سابقهی دور و درازی دارد.
در این میان، خود دیوار هم یکی از مضنونانِ تئوری ما است. به ما گفته شده که دیوار را برای دور نگه داشتن آدرها ساختهاند. اما تا حالا از خودتان پرسیدهاید چرا آدم باید یک دیوار یخی برای دور نگه داشتن موجودات یخی درست کند؟ و چگونه انسانها میتوانند چنین بنای غولپیکری را بسازند؟ به ما گفته شده که اولین انسانها برای ساخت دیوار، یخ دریاچهها را در تکههای بزرگی میبریدند و روی هم میگذاشتند. حتی تصور اینکه چقدر ساخت دیوار با این روش طول کشیده هم سخت است. برای مقایسه باید به «هرم بزرگِ جیزه» در مصر اشاره کرد که ساختش دههها زمان برده است. این درحالی است که دیوار از نظر طول به اندازهی دو هزار هرم است و بماند که ارتفاع دیوار از هرم نیز بلندتر است. با این وجود، حتی با وجود کمک غولها کماکان قرنها ساخت دیوار طول میکشید.
پس، با توجه به تمام اینها آیا منطقیتر به نظر نمیرسد اگر بگویم آدرها دیوار را ساختهاند؟ همان موجودات یخی که به قول مارتین توانایی ساخت چیزهایی از یخ را دارند ما تصورش را هم نمیتوانیم کنیم. از همین رو، باز دوباره به همان تئوری قبل برمیگردیم: شاید شب طولانی به خاطر یک توافق صلحآمیز به پایان رسیده است. ما از ماجرای کرستر میدانیم که توافق بین انسانها و آدرها امکانپذیر است و مدرک دیگری که داریم «پیمان» (The Pact) است. «پیمان» توافق صلحآمیز انسانهای نخستین و فرزندان جنگل بود که بعد از مدتها جنگ و کشتوکشتار صورت گرفت. طبق «پیمان» جنگلها به فرزندان برگردانده شدند و بقیهی مناطق در اختیار انسانهای نخستین قرار گرفت. پس نتیجه میگیریم شاید در پایان شب طولانی قبلی نیز انسانها و آدرها به توافق رسیدهاند که سرزمینهای شمال دیوار به وایتواکرها برسد و سرزمینهای جنوبی به انسانها بازگردانده شود. البته حتما خبر دارید که این روزها اگر توافقی هم بین انسانها و آدرها بوده مدتها است که فراموش شده و هر دو طرف سخت درحال آماده شدن برای جنگ هستند.
ما هنوز دقیقا نمیدانیم آدرها به چه دلیلی قصد حمله به سمت جنوب را دارند، اما شاید فراموششدن آن توافقنامه توسط نسلهای جدید باعث آغاز جنگ دوباره است. ما میتوانیم این موضوع را در رفتار آدرها هم حس کنیم. آنها در اپیزود اول سریال یکی از نگهبانان شب را رها میکنند تا حضورشان را به جنوبیها خبر بدهد. در جایی دیگر سم با یک وایتواکر چشم در چشم میشود، اما واکر او را نادیده میگیرد. برخی بر این باورند که اینها نشان میدهد که واکرها به کسانی که برایشان تهدید محسوب نمیشوند، کاری ندارند و با رها کردن بازماندهها میخواهند به جنوبیها اعلام کنند که نمایندهتان را برای امضای توافق دوباره بفرستید. این مسئله را میتوانید در چینش عجیب اعضای تکهتکهشدهی قربانیان آنها نیز ببینید. آیا آنها از این طریق قصد صحبت کردن دارند؟
به هرحال، هنوز تمام امیدمان از بین نرفته است. راستش ما قهرمان ایدهآلی در قالب جان اسنو داریم که میتواند از جنگی بزرگ جلوگیری کند و آدرها را سر میز مذاکره بنشاند. جان در طول سریال در آنسوی دیوار بوده است و با توجه به نقلقول جوئر مورمونت: «انگار تو قراره بوده که اینجا باشی»، ظاهرا سرنوشت جان اینگونه نوشته شده است. او با توجه به تئوری R+L=J خون تارگرین و استارک در رگهایش جاری است. او ممکن است همان آزور آهای پیشگوییشده باشد و خیلی از طرفداران باور دارند که او شباهتهای انکارناپذیری به عیسی مسیح دارد؛ کسی که به جای جنگ و خونریزی از طریق صلح قصد گسترشِ افکار خداپرستانهاش را داشت و در نهایت مورد خیانت یکی از حواریونش قرار گرفت. بنابراین، جان فرد ایدهآلی برای زدن دو کلام حرف حساب با شاه شب است.
این درحالی است که در سرزمینی که همه به جان هم افتادهاند و تنها راهحل را جنگ میدانند، جان تجربههای اندوختهی زیادی در زمینهی برقراری صلح دارد. او تقریبا تمام «رقصی با اژدهایان» را به آشتی دادن نگهبانان شب و وحشیها میگذراند. دو گروهی که هزاران سال است از همدیگر متنفرند و در جنگ به سر میبرند و کاملا با یکدیگر بیگانه هستند. اما جان موفق میشود به صلح دست یابد. چون او میداند صلح به نفع همه است. جان کسی است که در زمانِ همراه شدن با یگریت و وحشیها سعی میکند با وضعیت آنها همذاتپنداری کند و راه و روش زندگیشان را درک کند. جان به همین بسنده نمیکند و بارها به این نکته اشاره میکند که ما چیزی دربارهی آدرها نمیدانیم و باید بیشتر یاد بگیریم و از همین سو، سم را برای تحقیق دربارهی آدرها به کتابخانهی کسلبلک میفرستد. این مسئله تا حدی از سوی جان جدی است که حتی یکی از شوالیههای استنیس او را مسخره میکند که: «قصد داری از آدرها هم مهموننوازی کنی؟». چون همین درک متقابل و کشف مشکل و سوءتفاهم است که میتواند به یک راهحل مسلامتآمیز ختم شود و شاید واقعا چنین اتفاقی بیفتد.
البته که جان درحال حاضر روی برفها به دوربین خیره شده و خونش از چهار پارگی به بیرون تراوش میکند. اما همانطور که قبلا توضیح دادیم او احتمالا توسط ملیساندرا یا وارگ کردن به درونِ گوست، زنده خواهد شد. با توجه به چیزی که از احیای بانو کتلین و لرد دانداریون میدانیم، احیاشدگان بخشی از ویژگیهای قبلیشان را از دست میدهد و غیرانسانیتر میشوند. شاید جان نیز پس از زندهشدن یکجورهایی احساس نزدیکتری نسبت به آدرها پیدا کند. حتی آخرین جملهی او در «رقصی در اژدهایان» نیز گویی به آدرها اشاره میکند: «او هرگز ضربهی چهارم را حس نکرد. فقط سرما...».
همانطور که قبلا تئوریهای پیرامونِ جان اسنو را بررسی کردهایم، او شاید کلیدیترین کاراکتر کل داستان است. او در آن واحد همچون یک قهرمان واقعی شجاع، دانا و وفادار است و از سویی دیگر، یک حرامزادهی سیاهپوش است که کسی برایشان ارزشی قائل نمیشود. او مسئولیتپذیر و شرافتمند است و از طرفی دیگر، سوگندهایش را با یگریت میشکند. او پسر یک استارک و احتمالا یک تارگرین است. همانطور که میبینید، جان سمبلی از برخورد صفات مختلف و خصوصیات متضاد است. برخورد یخ و آتش و همین کاری کرده تا طرفداران او را وزنهی برقراری تعادل در دنیا بدانند. بهترین کسی که میتواند بدون جنگ و مرگ، این تعادل را بین انسانها و آدرها ایجاد کنند.
ما در دنیای «نغمه» به سر میبریم و در این دنیا رسیدن به چنین هدف والا و ارزشمندی آسان نخواهد بود. مطمئنا در این مسیر تصمیمات، از خود گذشتگیها و مشکلات فراوان و سختی وجود خواهد داشت. اما جان تنها و بهترین نامزدی به نظر میرسد که میتواند آن را عملی کند. بنابراین، شاید جان آن قهرمانی که ما تصور میکردیم، نخواهد بود؛ کسی که با بهدست گرفتن شمشیری آتشین آدرها را پودر میکند. او قهرمان متفاوتی خواهد بود. کسی که برای نابودی، طلا و جایگاه فرمانروایی نمیکند. بلکه پادشاهی خواهد شد که از راه همکاری و درک متقابل با دشمنانش و مخالفانش روبهرو میشود. در دنیایی که تعادلش سالهاست به هم ریخته، این جان است که آن را برمیگرداند و شاید جان اسنو مجبور باشد برای این کار دستش را دراز کند و روی شاه شب را نیز ببوسد!
تهیه شده در زومجی
نظرات