نقد سریال Game of Thrones: قسمت پنجم، فصل ششم
به حق هفت جهنم عجب اپیزودِ تخریبگری بود! شما را نمیدانم، اما احساس میکنم یک کامیون هجده چرخِ حامل بار آجر و سیمان روی سرم سقوط کرده! دستم به نوشتن نمیرود. میدانید به خاطر چه؟ به خاطر اینکه اپیزود پنجم این فصل «بازی تاج و تخت» تمام ویژگیهای جذاب و وحشتناک این سریال را یکجا دارد؛ مرگ، تراژدی، غافلگیری و پیچیدگی! «در» تا این لحظه بهترین اپیزود فصل ششم است. اگر به سابقهی سریال نگاه کنیم، میبینیم همیشه اپیزودهایی در بین بهترین ارائههای «بازی تاج و تخت» قرار گرفته و توانستهاند احساس منحصربهفردِ حقیقی سریال را منتقل کنند که ترکیبی از مواد اولیهی بالا بودهاند. اگرچه چندبار سازندگان با استفاده از این عناصر شوکهمان کردند، اما به مرور به این نتیجه رسیدیم که اگر اپیزود بهیادماندنی و قدرتمندی از «بازی تاج و تخت» میخواهیم، باید مرگ و تراژدیاش را هم قبول کنیم. خب، فکر کردید بعد از اتفاقات خوشحالکنندهای مثل بازگشت جان اسنو و دیدار او و سانسا، سریال هویت مرگبار واقعیاش را فراموش کرده است؟ دلتان برای «بازی تاج و تخت» واقعی تنگ شده بود؟ از فرط کمبود اشک و ناله به ضدضربهبودنِ دنریس گیر میدادید؟ دلتان غم و اندوه میخواست؟ بفرمایید!
ولی خودمانیم، توانایی «بازی تاج و تخت» در فروپاشی روح و روان تماشاگرانش با شلیک مرگ، خیلی خیلی بهتر از خلق صحنههای خوشحالکننده است. آنطور که من سر صحنهی مرگ هودور بغض کردم، سر دیدار جان و سانسا شاد نشدم. شاید ما در طول پنج فصل گذشته اعدام، عروسی سرخ، شکنجه و ترکیدن جمجمه را دیده باشیم و فصل ششم با سیل شدیدتری از کشت و کشتار آغاز شد و این یعنی ما باید بعد از تحمل تمام اینها پوستمان کلفت میشد، اما لحظات نهایی این اپیزود باز نفسم را بند آورد و حالم را عوض کرد. تمام اینها در حالی است که ما با مرگ یک کاراکتر فرعی طرف هستیم که تاکنون یک کلام حرف درستوحسابی به زبان نیاورده است. اما سازندگان موفق میشوند صحنهی مرگش را در حد قطع شدن سر ند استارک غمآلود کنند. صحنهی مرگ هودور یک اهمیت فرامتنی هم دارد و آن این است که این اولین صحنهی شوکهکنندهی منحصر به سریال است. قبلا سریال چیزهای متفاوت و جدیدی را نسبت به کتابها بهمان نشان داده بود و در این زمینه غیرمنتظره ظاهر شده بود، اما بعد از اینکه مشخص شد فصل ششم سریال زودتر از «بادهای زمستان» میآید، این سوال پیش آمد که سریال حاوی چه پیچشِ دسته اولی خواهد بود. اگرچه احیای جان اسنو و دیدار دو استارک لذتبخش بود، اما بهشخصه دنبال اپیزودی بودم که احساسی را که در جریان اپیزودهایی مثل «بیلور» و «عروسی سرخ» حس کردم، تکرار کند. همان حس خستگی و بیحالی مطلق! این اپیزود در این ماموریت بهطرز فوقالعادهای موفق میشود. الان بهتان میگویم چرا فوقالعاده و چرا خوب شد که به جای خواندن مرگ هودور، آن را اول در سریال دیدیم.
تنظیماتِ سکانس پایانبندی این اپیزود چیز عجیبوغریبی نیست که انتظار هرجومرج پایانی را در ما ایجاد کند. ما تقریبا در حالت امن و امانی به سر میبریم. ظاهرا سفرهای برن به گذشته خیلی برای او کسلکننده هستند و او نیز مثل ما دوست دارد تا هرچه زودتر و بیشتر رازهای دنیا را کشف کند. بنابراین او خودش دست به کار میشود. هرچند من فکر نمیکنم آشکار شدن اینکه فرزندان جنگل خالقانِ وایتواکرها بودهاند، راز کسلآوری باشد. این صحنه یکی از غافلگیریهای این اپیزود را تیک میزند. همانطور که برخی از طرفداران پیشبینی کرده بودند، وایتواکرها به فرزندان جنگل مربوط میشوند. با این تفاوت که آنها دستشان توی یک کاسه نیست. بلکه حاصل اشتباهاتشان هستند. مهمترین چیزی که از این صحنه میفهمیم، این است که وایتواکرها موجوداتی طبیعی نیستند، بلکه یک چیزی در مایههای بمب اتمی یا روباتهای ترمیناتورگونهای هستند که برای نابودی انسانها ساخته شده بودند، اما مثل فیلم های علمی تخیلی هالیوودی علیه خالقانشان شورش کرده و از کنترل خارج شدهاند و حالا میخواهند بهطرز «اولتران»واری بشریت را نابود کرده و ماموریتی که برایش خلق شدهاند را کامل کنند.
خب، طبق معمول این صحنه به جای اینکه اطلاعات بیشتری بهمان بدهد، سوالات بیشتری ایجاد میکند. بنابراین، برن تصمیم میگیرد تا قانون را زیر پا گذاشته و ایندفعه تنها به گذشته سفر کند. فقط مسئله این است که برن به گذشته نمیرود، بلکه فقط مکانش را در زمان حال عوض میکند تا شرایط این روزهای محلی که فرزندان جنگل انسانی را در گذشته به وایتواکر تبدیل کرده بودند را بررسی کند. حالا دقیقا مشخص نیست به خاطر قرار گرفتن برن و شاه شب در زمان حال بود یا به خاطر قدرت بالای شاه شب. هرچه هست، شاه شب میتواند او را لمس کند! خلاصه تا به خودمان میآییم، متوجه میشویم که لشگر شاه شب پشت در غار کلاغ سهچشم صف کشیده و میتوانند وارد غار شوند. این یعنی همهچیز قرار است به یک نبرد پرهرجومرج ختم شود که جان کلاغ سهچشم، فرزندان جنگل و یک دایروولف لعنتی دیگر (!) را میگیرد. میرا و برن هم به جز گرفتن یک تصمیم سخت و رها کردن هودور برای نگه داشتن در، هیچ چارهی دیگری ندارند. غافلگیری، پیچیدگی و بوی مرگ فضا را پر کرده است!
چیزی که سرنوشت هودور را ناراحتکننده میکند، شخصیتِ خودش نیست، بلکه نحوه و چگونگی مرگش است
سرنوشت هودور روی کاغذ نباید اینقدر تکاندهنده میشد. همینطور هم است. اگرچه مرگ او بیشتر از اوشا که برای مدت زیادی غایب بود و دایروولفها که سریال هیچوقت بودجهی کافی برای نمایش رابطهی آنها با استارکها را نداشت، بااهمیتتر است، اما حقیقا مرگ هودور به تنهایی بهیادماندنی نیست. با اینکه نحوهی حرف زدن هودور و عشقی که طرفداران اینترنتی نسبت به او دارند در افزایش محبویبت او نقش داشته، اما روی هم رفته چیزی که سرنوشتش را ناراحتکننده میکند، شخصیتِ خودش نیست، بلکه نحوه و چگونگی مرگش است. اول از همه، مرگ هودور یک مرگ معمولی نیست. بلکه ما با یک ایثار طرف هستیم. این به هودور این فرصت را میدهد تا بالاخره به اوج قوس شخصیتی سادهاش برسد: مردن در رکاب خاندانی که به آنها وفادار بود. این به صحنهی قهرمانانهای برای کسی ختم میشود که برخلاف وفاداری بیخدشهاش، هرگز دل و جرات ایستادگی در مقابل خطر را هم نداشت.
پیچ داستانی بعدی این اپیزود زمانی است که ناگهان سریال روی هودور تمرکز میکند. ماجرا از این قرار است: برن در گذشته است که وایتواکرها سر میرسند. جیغ و فریاد میرا که از برن میخواهد به درون هودور وارگ کند باعث ایجاد دروازهای میشود که حال و آینده را به هم متصل میکند. برن به درون هودور وارگ میکند، اما این اتصال باعث میشود تا ویلیس هم تحت تاثیر قرار بگیرد. چون همانطور که در صحنهی برج لذت و گرفتن دست برن توسط شاه شب هم مقدمهچینی شد، بالاخره تایید میشود که برن میتواند با گذشته تعامل برقرار کند. تمام این پیچیدگیها به یک صحنهی شاعرانهی تراژیک ختم میشود که شاید نمونهاش را در کل سریال ندیدهایم. ما بهطور همزمان لحظهی تولد و مرگِ هودور را طی تدوینی بینظیر میبینیم. مرگی که بیشتر از اینکه خشن و خونین باشد، پراحساس و قهرمانانه است. با اینکه مشخص شد که ایدهی این صحنه از مارتین است و احتمالا شاهد این صحنه در کتاب نیز خواهیم بود، اما حالت نوشتاری کتاب در این زمینهی خاص نمیتواند ضربهی واقعی این صحنه که از لحاظ دیداری منتقل میشود را بازسازی کند. در زمانی که سریال با کاتهای متوالی بین تکرار جملات «در را نگهدار» ویلیس به هودوری که در را نگه داشته است رفت و آمد میکند، میتوان پیچیدگی داستانگویی سریال را به چشم دید. هودور یک عمر را فقط با یک ماموریت زندگی کرده است: در را نگه دار.
عنصر دیگری که به پایانبندی این اپیزود عمق میبخشد، وضعیت هودور است. منظورم عدم توانایی هودور در تصمیم گرفتن است. چیزی که ما میبینیم یک صحنهی قهرمانانه است، اما موضوع با این حقیقت پیچیده میشود که هودور با تصمیم خودش در این کار شرکت نکرده است. من باور دارم که اگر حواس هودور سر جایش بود، با تمام وجودش میخواست از برن مراقبت کند و حتی در صحنهی آخر هم که به دور شدن برن و میرا نگاه میکند، این را میتوان در چشمانش تشخیص داد، اما باز ما میدانیم که او ترسویی بود که فقط به زور مجبور به مبارزه میشد. این را هم نباید فراموش کنیم که او به خاطر این ایثار، زندگی مسخرهای را پشت سر گذاشت و تنها فکر و ذکرش به نگه داشتن یک در خلاصه شده بود. اما این همان پیچیدگی جذابی است که در دیگر مرگهای «بازی تاج و تخت» هم وجود دارد. هودور فقط کشته نمیشود، بلکه عواقب خوب و بد آن همراه بازماندگان باقی میماند. این نشان میدهد که این کاراکترها هر تصمیمی بگیرند، نتایجِ مختلفی به همراه خواهد داشت. بعضیوقتها یک ایثار واقعا یک ایثار نیست و معنای تراژیکی پشتش است که نمیتوانیم با یک کلمه آن را تعریف کرده و خیالمان را راحت کنیم.
بخشی از ضربهی احساسی این اپیزود را باید به پای تمرکز داستان بر روی استارکها هم نوشت. اگرچه ما به میرین، پایک و واس دوتراک هم سر میزنیم، اما این بچههای استارکی هستند که در کانون توجه قرار دارند. تصمیمی که کاملا هم درست است. چون بالاخره بچههای استارکی مهمترین کاراکترهایی بودند که بیشتر از همه تغییر کردهاند و دنبال کردن آنها نیز جذابتر است. درست مثل برن که به معنای واقعی کلمه به گذشتهی خانوادهاش سفر میکند، آریا را میبینیم که در براووس به تماشای بازسازی رویدادهای فصلهای ابتدایی سریال میایستد و سانسا هم با بهدست گرفتن دوباره نخ و سوزن که یادآور شخصیت قبلیاش است خاطرهی ند استارک را با دوختن یک لباس جدید برای خودش و جان زنده میکند.
نکتهی دیگری که آنها را به هم متصل میکند، این است که هرکدامشان باید با امتحانهای جدیدی روبهرو شوند. مثلا در خط داستانی برن، او هیچ فرصتی برای انتخاب ندارد. به محض اینکه وایتواکرها حمله میکنند، کلاغ سهچشم کشته میشود و او آماده یا غیرآماده باید این وظیفه را قبول کند. اما آریا با امتحان واقعیتری روبهرو شده. او سال گذشته سر قتل مرین ترنت برای سیراب کردن عطش انتقامش از مسیرش برای تبدیل شدن به «هیچکس» فاصله گرفت، اما حالا جیگن هگار او را در شرایط وسوسهکنندهی دیگری قرار میدهد. او باید بازیگر نقش سرسی را بُکُشد. در ابتدا همهچیز عالی به نظر میرسد. آریا از نمایش لذت میبرد و به نظر نمیرسد در کشتن سرسی مشکل داشته باشد، اما به محض اینکه بازیگر نقش پدرش روی سن میرود، حالت صورتش تغییر میکند. او حالا میخواهد تکتک آدمهای روی سن را ترور کند. راستش امتحانی بهتر از این برای سنجش وفاداری آریا به خدای چندچهره وجود ندارد. از این اپیزود به بعد واقعا خط داستانی آریا کنجکاوکننده شده. آیا آریا برخلاف چیزی که از او دیدهایم میتواند روحیهی شورشگریاش را کنترل کند و واقعا به خدمت خدای چندچهره درآید یا کماکان نمیتواند جلوی وسوسهاش برای انتقامگیری را بگیرد؟
این اپیزود برای سانسا هم نقطهی مهمی در رسیدن به استقلال و تبدیل شدن به سانسا جدی و سیاهی است که انتظارش را میکشیدیم. ملاقات او با لیتلفینگر به دو نتیجه میرسد. اول از همه، سانسا بعد از مدتها فرصت پیدا میکند تا بلاهایی که رمزی سرش آورد را به زبان بیاورد و خودش را به عنوان یک بازماندهی قوی معرفی کند. یادم میآید بعد از آزار و اذیتهای سانسا توسط رمزی در فصل قبل، سریال سراغ بررسی احساسات سانسا نرفت و این موضوع انتقادات زیادی را در پی داشت. اما خوشبختانه میبینیم که نویسندگان چنین صحنهای را برای زمان بهتری نگه داشته بودند؛ رویارویی با کسی که او را در آن وضعیت رها کرده بود.
آیا آریا برخلاف چیزی که از او دیدهایم میتواند روحیهی شورشگریاش را کنترل کند و واقعا به خدمت خدای چندچهره درآید؟
نکتهی دوم این صحنه، این است که سانسا در مقابل کسی ایستادگی میکند که همهی ما میدانیم چگونه با چربزبانی بلد است نحوهی نگاه بقیه نسبت به خودش را تغییر دهد. شاید بگویید رد کردن شوالیههای ویل کمعقلی بود، اما اگر این اتفاق میافتاد، انتخاب سانسا با توجه به تحول شخصیتیاش توی ذوق میزد. مسئله این است که سانسا هماکنون در موقعیتی است که دارد هویت استارکی واقعیاش را باز پس میگیرد. همان هویتی که باعث شده ما استارکها را به عنوان بازماندگانی سرسخت و مستحکم بشناسیم. خب، انتظار دارید سانسا استارک کمک کسی که برای رسیدن به قدرت، از او سوءاستفاده کرده بود را قبول کند؟ شاید به همین خاطر است که او پیشنهاد لیتلفینگر را از جان و بقیه مخفی نگه میدارد. سانسا فکر میکند شاید آنها او را تحت فشار قرار دهند که برای تضمین شدن پیروزیشان بر ارتش بولتونها بیخیالِ اصولش شده و شوالیههای ویل را قبول کند. البته بماند که سانسا دارد از کسی دوری میکند که طرز فکر جدیدش را شکل داده است! خب، همانطور که مشخص است بچههای استارکی یا به پایان تمریناتشان رسیدهاند یا تلاش میکنند تا استقلال خودشان را بهدست بیاورند و نقش مهمتری در آیندهشان داشته باشند. این یعنی همه دارند قدم در جا پای پدر و مادر و برادر از دست رفتهشان میگذارند. این موضوع از این طرف خوشحالکننده است و از یک طرف نگرانکننده. بالاخره آن سه نفر سرنوشت شومی داشتند.
از دیگر اتفاقات مهم این هفته باید به میرین اشاره کرد. جایی که بالاخره سروکلهی کینوارا پیدا میشود. این زن سرخ که معلوم نیست چند قرن سن داشته باشد (!)، از این میگوید که دنریس آزور آهای است. اما وریس که نمیتواند حضور فرد داناتر و مرموزتری را تحمل کند، میگوید یکی مثل تو فکر میکرد که استنیس آزور آهای است و اشتباه میکرد. کینوارا اما با تعریف کردن موبهموی ماجرای چگونگی عقیم شدنِ وریس شاید برای اولینبار در طول سریال او را خفه میکند. بالاخره یکی پیدا شده که بیشتر از وریس میداند. فعلا تیریون وارد مسیر نامطمئنی شده است. آن از قسمت قبل که با سران آستاپور و یونکای صلح کرد و آن هم از این قسمت که از کشیشهای سرخ کمک گرفت. ما حداقل از ماجرای سرسی و گنجشک اعظم میدانیم که احتمالاینکه کارتان به پیادهروی برهنه درخیابان کشیده شود بیشتر از نفع بردن از همکاری با این خشکهمذهبیهای غیرقابلاطمینان است. حداقل وریس هشدار دارد. از سویی دیگر، خط داستانی پایک شاید خستهکنندهترین بخش این اپیزود بود. در حالی که با توجه به کتاب خیلی برای دیدن صحنهی انتخاب پادشاه لحظهشماری میکردم، اما متاسفانه فعلا سریال نتوانسته آن را جذاب کند. یورون برندهی انتخابات شد و خبری هم از شیپور اسیرکنندهی اژدهای خفن او هم نشد (حیف!).
خب، حالا بگویید ببینم این اپیزود باعث شد نظرتان دربارهی وایتواکرها تغییر کند یا نه؟ چون راستش را بخواهید شاه شب قبل از این اپیزود قهرمان من بود و کلا هروقت او را میبینم هورا میکشم و شارژ میشوم. بالاخره وستروس سرشار از آدمهای کثیفی است که بهتر است هرچه زودتر توسط سرمای آدرها یخ بزنند و نابود شوند. اما این مال قبل از این بود که آنها باعث کشته شدن هودور شوند. اگرچه هنوز آنها را دوست دارم، ولی ظاهرا سریال با کشتن هودور اولین قدمهایش را برای منفور و شرور کردنشان برداشته است. باید دید آیا آنها میتوانند به درجهی نفرتانگیزی جافری و رمزی برسند؟ بعید میدانم. شاه شب باحالتر از این حرفهاست. طرفدارانش بیشتر از این نشوند، کمتر نمیشوند! جدا از این حرفها ازتان میخواهم در پایان برای زنده نگه داشتن یاد و خاطرهی هودور، برای یک دقیقه درِ اتاقتان را در آغوش بکشید و حتی اگر اعضای خانواده بهطرز عجیبی نگاهتان کردند هم کم نیاورید!
تهیه شده در زومجی