نقد انیمیشن زوتوپیا - Zootopia
«زوتوپیا» پیکساریترین انیمیشنِ غیرپیکساری سالهای اخیر سینماست. استودیوی پیکسار متفاوتترین و پیچیدهترین انیمیشنهای پرخرجِ جریان اصلی هالیوود را میسازد. تنها استودیویی که تاکنون موفق شده به چند قدمی آنها برسد، دیزنی بوده است. اما واقعا تاکنون هیچکس موفق نشده بود چیزی در حد و اندازهی شاهکارهای آنها بسازد. البته تعجبی هم ندارد. بالاخره پیکسار مثل رستوران و کارخانهی نوشابهسازی موفقی است که اگرچه فرمولِ ساخت و خوشمزهشدنِ محصولاتش را میتوان با زبان چشید، اما نمیتوان به سادگی آن را بازسازی و تکرار کرد. «زوتوپیا» شاید یکی از تنها انیمیشنهایی باشد که نه تنها در این کار موفق شده و تجربهای در حد اعلای انیمیشنهای کودکانه/بزرگسالانهی هالیوودی تحویلمان میدهد، بلکه شاید در کنار بهترینهای پیکسار قرار بگیرد. یا بهتر است اینطوری بگویم که اگر اخبار این فیلم را دنبال نمیکردید و بدون اطلاع قبلی فقط به تماشای «زوتوپیا» مینشستید، قطعا فکر میکردید با محصول جدیدی از پیکسار طرف هستید.
دیزنی با «زوتوپیا» بهطرز فوقالعادهای توانسته فرمول انیمیشنهای چندلایهی این استودیو را بفهمد و در روایت داستانی جدید به کار بگیرد. از کاراکترهای بامزه و پرداختشده گرفته تا خلق دنیایی پرجزییات، کمدی رودهبرکننده، لحظات غمناک و صحبت دربارهی موضوعات مهم دنیای واقعی در یک انیمیشن کودکانه که هم برای بچهها پیامآور است و هم بزرگترها را به فکر وا میدارد. تمام اینها در حالی است که شاید با خواندن خلاصهی داستانی و دیدن چندتا عکس از فیلم با خودتان بگویید، این که چیز جدیدی نیست: ماجرای قدیمی شهر حیوانات انساننما! بله، درست است! اما مسئله این است که سازندگان موفق شدهاند با پرداخت و جزییاتبخشی به دنیای آشنایشان آن را به نهایت داستانهای اینچنینی تبدیل کنند. شاید تنها گلهای که بتوان به فیلم کرد استفاده از فرمول آشنای انیمیشنسازی هالیوود است. منظورم این است که «زوتوپیا» انیمیشن کاملا نوآورانه و متفاوتی نیست، اما خب، هنوز آنقدر در پرداخت عمیق و جذاب است و آنقدر در ساخت یک فیلم پیکساری غیرپیکساری که کار بسیار بسیار سختی است دقیق و بینظیر است که این موضوع چندان به چشم نمیآید.
زوتوپیا پایتخت دنیایی است که حیوانات در آن به موجودات تکاملیافته و متمدنی تبدیل شدهاند. پستانداران و درندگان سالهای بسیاری است که با هم صلح کردهاند. خلاصه اینکه از موشهای خرمایی گرفته تا فیلها و یوزپلنگها و خرسهای قطبی همه در هارمونی زندگی میکنند و از روزهای فراموششدهی گذشته که حیوانات در جنگ و کشتن و فرار و ترس زندگی میکردند به بدی یاد میکنند. در ظاهر همانطور که از نام شهر هم مشخص است، انگار با یک دنیای آرمانی و ایدهآل طرفیم، اما حقیقت این است که واقعیت کثیفتر و پیچیدهتر از این حرفهاست. خیلی طول نمیکشد تا متوجه شویم سازندگان دارند زوتوپیا را با ترسیم خط مستقیمی به دنیای واقعی خودمان متصل میکنند. شخصیت اصلی فیلم خرگوشی به اسم جودی هابز (جنیفر گودوین) است که میخواهد افسر پلیس شود، اما مشکل این است که پلیسشدن شغل حیواناتِ بزرگ و تنومند است و یک خرگوش زیاد در آن دوام نمیآورد.
نمایش آرمانینبودنِ زوتوپیا از همینجا شروع میشود؛ اینکه فرصتی به یک خرگوش داده نمیشود و حتی وقتی او با هزار بدبختی به ادارهی پلیس میپیوندد، کماکان جدی گرفته نمیشود و حتی والدینش هم باور دارند که او باید به همان کار در مزرعه کشت هویجشان ادامه دهد و رویاپردازی را فراموش کند. این وسط، سروکلهی روباهی به اسم نیک وایلد (جیسون بیتمن) هم به داستان باز میشود که همانطور که انتظار میرود حسابی حیلهگر و مکار است. درست همانطور که همه خرگوشها را نرم و لطیف و احمق میبینند و گرگها را وحشی و مرگبار، روباهها نیز در چشم همه به عنوان آبزیرکاه دیده میشوند. همراهی جودی و نیک، هم به ماجراجویی جذابی در کشف حقیقت پشت یک پرونده ختم میشود و هم ما را بیشتر با پیام زیرمتنی فیلم روبهرو میکند. تا اینجا باید فهمیده باشید که سازندگان اصلا در زمینه انگشت گذاشتن روی بحث فرامتنی اصلی فیلم خجالت نمیکشند. زوتوپیا یادآور دنیای خودمان و تاریخی که پشت سر گذاشتهایم است. زمانی انسانها در خانهی یکدیگر لشگرکشی میکردند و سر آدم ندانستنِ همنوعشان به همدیگر ظلم میکردند، اما الان در ظاهر همهچیز گل و بلبل است و گروههای مختلف نژادی و طبقاتی و هر دستهبندی دیگری در حال زندگی با هم هستند. فقط مشکل این است که وقتی کمی به تار و پود جامعه نزدیک میشویم، میبینیم هنوز مردم یکدیگر را با تعریفهای کلیشهای نگاه میکنند، یکدیگر را از روی ظاهر قضاوت میکنند و حالا به شکل دیگری میراث نیاکانشان را زنده نگه میدارند. سازندگان موفق شدهاند این بحث مهم را بهطرز فوقالعادهای در روایت داستانشان ترکیب کرده و با افزودن این چالشها و دغدغهها، به دنیای این حیوانات پیچشهای عمیقتر و انسانیتری بدهند.
دیزنی با «زوتوپیا» بهطرز فوقالعادهای توانسته فرمول انیمیشنهای چندلایهی پیکسار را بفهمد و در روایت داستانی جدید به کار بگیرد
خب، این حرکت شاید در ظاهر عالی به نظر برسد که به نظر من همینطور هم است، اما چند جا دیدم که موضوع «تبعیض نژادی» در «زوتوپیا» باعث بحث و گفتگوهای زیادی بین طرفداران و مخالفانش شده است. ممکن است یکی اینطور برداشت کند که کشیدن یک خط موازی بین دنیای «زوتوپیا» و ما چندان عاقلانه و دقیق نیست. فیلم دربارهی وحشیبودن گرگها یا تولیدمثل سریع و پرتعداد خرگوشها و کند بودنِ تنبلها اشتباه نمیکند، اما ما وقتی آنها را با جامعهی خودمان مقایسه میکنیم، این سوال مطرح میشود که خب در دنیای ما کدام گروهها در دستهی «درندگان» قرار میگیرند و کدامیک در دستهی «شکارها»؟ بهشخصه فکر میکنم چنین برداشتی به این معنی است که شما در فهمیدن حرف اصلی فیلم دچار سوءتفاهم شدهاید. «زوتوپیا» بیشتر از اینکه دربارهی تبعیض نژادی باشد، دربارهی قضاوت یک فرد از روی ویژگیهایی که به یک نژاد نسبت داده شده و نادیده گرفتن تکاملی است که پشت سر گذاشتهایم. در طول فیلم کاراکترها براساس «طبیعت»شان همدیگر را قضاوت میکنند. مثلا جودی به خاطر خرگوشبودن، فقط حق بامزهبودن دارد. نیک چون روباه است، حتما مکار است. درندگان چون در عمق وجودشان قاتل هستند، پس در هر صورت به عنوان موجوداتی افسارگسیخته شناخته میشوند. یا چون جودی یک دختر است، نمیتواند پلیس شود. اما حقیقت این است که فیلم بارها با به تصویر کشیدنِ شهر پیشرفته و سیستم زندگی مدرن و انسانگونهی حیوانات، نشان میدهد که آنها آن حیوانات قبلی نیستند، بلکه «تکامل» پیدا کردهاند. هرچند هنوز موفق نشدهاند طرز فکرشان نسبت به یکدیگر را بهطرز کاملی تکامل ببخشند. مثلا در سکانس آغازین تئاتر بچهها میتوان این موضوع را دید. شاید در ظاهر با بازسازی اتفاقات گذشته طرف باشیم، اما میبینیم این خرگوشها هنوز ته دلشان باور دارند که ماجرا تغییری نکرده است.
نقص جودی به عنوان قهرمان داستان که در پایان کامل میشود، این است که بهطرز ناخواستهای هنوز اطرافیانش را با برچسبهای «درنده» و «شکار» میشناسد. تقصیری هم ندارد، بالاخره خیلی چیزها از جمله حرفهای والدینش که هی توی گوشش از خطر روباهها میگویند کاری کرده تا او به این موضوع باور پیدا کند. در طول فیلم میبینیم که جودی اگرچه حسابی با نیک رفیق میشود، اما کماکان از ته دل به او اعتماد ندارد. مثلا سکانس سخنرانی جودی را ببینید که او چگونه نیک را در دستهی درندهها دستهبندی میکند. و نیک هم کاملا حق دارد که از این حرکت عصبانی و ناراحت شود. مسئله این است که نیک میخواهد به عنوان یک «فرد» شناخته شود، اما پیشزمینههای فکری ما از روباهها باعث میشود تا به محض دیدن ظاهر او نتوانیم جلوی خودمان را از پیشداوری بگیریم. البته خود نیک هم بدون مشکل نیست. او هم از جمله کسانی است که جثه و جنس جودی را به سخره میگیرد و این موضوع دربارهی تمام کاراکترهای فیلم و حتی تماشاگران هم ادامه دارد. ما هم مثل کاراکترهای فیلم قبل از هرچیز انگشتمان را به سوی گرگها دراز میکنیم: چرا؟ چون گرگها همیشه آدمبد بودهاند، درسته؟ آره، اما خودمان هم فراموش میکنیم که ما دنبالکنندهی داستان حیوانات متمدن شهر زوتوپیا هستیم که نمیتوان خط مستقیمی بین ظاهر و طبیعتشان کشید.
نهایتا «زوتوپیا» اگرچه پتانسیل و ویژگیهای منحصربهفرد لازم برای تبدیل شدن به یک کلاسیک تمامعیار را کم دارد، اما خیلی خیلی سرتر از دیگر انیمیشنهای سهبعدی استودیوهای اخیر هالیوود است و هر چیزی که از یک انیمیشن حرفهای بخواهید را در خود دارد؛ از رابطهی جودی و نیک که در طول فیلم به یکی از ویژگیهای مفهومی فیلم تبدیل میشود، تا پیامهای زیرمتنی که به خوبی در پسزمینهی فیلم مخفی شدهاند. فیلم آنقدر در جوکگویی و شوخطبعی قوی است که بهشخصه بیشتر زمان فیلم را یا در حال قهقهزدن بودم یا لبخند بر لب داشتم. اگرچه در ابتدا از عملکرد فیلم در گیشه مطمئن نبودیم، اما این روزها «زوتوپیا» ۹۹۰ میلیون دلار در سرتاسر دنیا فروخته است که ساخت دنبالههایش را تضمین میکند. چیزی که شاید در مورد دیگری با آن مخالف بودم، اما اولین همراهیام با این کاراکترها آنقدر لذتبخش بود که مشکلی برای بازگشت به زوتوپیا ندارم.
تهیه شده در زومجی