// چهار شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۵۹

نقد فیلم A Ghost Story - داستان یک روح

در فیلم A Ghost Story، یک روح سرگردان از شدت دلتنگی به خانه‌اش برمی‌گردد تا خاطراتش را زنده نگه دارد. نتیجه یکی از بهترین فیلم‌های دهه‌ی اخیر است.

اتمسفرِ وهم‌آور و متروکه‌ی یک مکان خالی که معمولا مثل یک دیگ غذای در حال‌ قُل‌قُل کردن، شلوغ و گرم و پر سروصدا بوده و حالا به فراموشی سپرده شده است. این حس را وقتی در حال جولان دادن زیر پوستتان احساس می‌کنید که در حال ترک خانه‌ی قدیمی‌تان به جایی جدید هستید و ناگهان متوجه می‌شوید یک مکان بعضی‌وقت‌ها چقدر خالی احساس می‌شود. شومیه‌ای که آتشی در آن نمی‌سوزد و صدایی که در برخورد با دیوارهای بدون تابلو و ساعت، پژواک پیدا می‌کند. قدم زدن در راهروهای یک مدرسه در گرگ و میش عصر زیر نور مهتابی لامپ‌های فلورسنت. یا فضای تاریک یک اداره در آخرهفته. شهربازی‌ها در فصل تعطیلی. یا قدم زدن در پارک‌ها در نیمه‌شب‌های سرد و برفی زمستانی. مکان‌هایی که معمولا لبریز از زندگی هستند، اما حالا متروکه و ساکت رها شده‌اند. بعضی‌وقت‌ها به سادگی می‌توان فراموش کرد مکان‌هایی که خاطرات‌مان در آنها شکل گرفته‌اند هنوز پابرجا هستند، اکثر دیوارهاشان به همان شکل گذشته باقی مانده‌اند. شاید هنوز یادگاری‌ای که روی گوشه‌ای از آنها نوشته‌ای با کنار زدن گرد و خاک از روی آن، نمایان خواهد شد. شاید حتی آدم‌هایی از گذشته تاکنون آنجا رفت و آمد داشته باشند که در غیبت تو به زندگی‌شان ادامه داده‌اند. اما دنیایی که زمانی آن را می‌شناختی و آدم‌هایی که آنها را به یاد می‌آوری خیلی وقت است که متحول شده و به جای دیگری رفته‌اند و جای آنها را آدم‌های بسیار زیادی دیگری گرفته‌اند که بارها و بارها از این درها عبور کرده‌اند و از پنجره‌هایش به بیرون نگاه کرده‌اند.

تمام تلاشت را می‌کنی تا اجازه ندهی تا خاطرات از تو جلو بزنند. امیدوار هستی که دنیا هم مثل یک رفیق وفادار کنارت بماند و هوایت را داشته باشد. اما بالاخره روزی می‌رسد که باید کوله‌پشتی‌ات را جمع کنی و خانه را یک بار دیگر برای همیشه ترک کنی. کمتر از یک روز از ترک خانه نگذشته که آن به خانه‌ی جدید افراد دیگری تبدیل می‌شود. به تابلوی سفیدی که قرار است با خاطرات آنها رنگ‌آمیزی شود. تا زندگی‌ای که تو در تمام این سال‌ها ساخته بودی زیر لایه‌ی تازه‌ای از رنگ مخفی شود. تا چیزی جز طنین چیزهایی که قبلا اینجا بودند باقی نماند. اتاقی به جا می‌ماند که فراتر از خالی است. اتاقی با جمعیتی منفی صفر که ساکنانش طوری به‌طرز آشکاری غایب هستند که مثل تابلوهای نئون می‌درخشند. شاید به خاطر همین است که دوست داریم به ارواح اعتقاد داشته باشیم. شاید این یکی از همان فانتزی‌هایی است که دوست داریم حقیقت داشته باشد. اینکه خاطرات‌مان آن‌قدر قدرتمند هستند که از خودشان تاثیری روی در و دیوار خانه به جا می‌گذارند و برای فرد دیگری معنی‌دار هستند و با یک سطل رنگ و یک قلمو هم نمی‌توان آنها را از بین برد. می‌خواهیم حضورمان در این خانه را علامت‌گذاری کنیم. می‌خواهیم اتاق‌ها را شلوغ و خاطرات‌مان را زنده نگه داریم. و اگر خانه‌هایمان تسخیرشده است، شاید به خاطر این است که خودمان آنها را تسخیر می‌کنیم. خاطرات‌مان همچون ارواح سرگردانی هستند تا به بقیه یادآور شوند که قبل از شما کسانی اینجا بودند که دیگر نیستند. اما انگار دنیا اهمیت نمی‌دهد. گویی خاطرات‌مان برای دنیا حکم بنزینی را دارند که باکش را پر می‌کنند و برای ادامه‌ی حرکتش می‌سوزند و دود می‌شوند.

هر از گاهی به فیلم‌هایی برخورد می‌کنیم که نمونه‌ی بارزِ ترجمه‌ی یک احساس انسانی پیچیده و عمیق به زبان سینما هستند. «داستان یک روح» (A Ghost Story)، جدیدترین فیلم دیوید لاوری یکی از آنهاست. سینما مثل همه‌ی هنرهای دیگر با برانگیختن و قلقلک دادن و دست گذاشتن روی احساسات انسانی کار دارد، اما فیلم‌های اندکی هستند که به بازآفرینی یک احساس ناب انسانی در قالب سینما تبدیل شده‌اند. این‌جور فیلم‌ها بیشتر از اینکه فیلم باشند، تجسم فیزیکی یک احساس هستند. احساس‌های مالیخولیایی و لطیف و اندوهناکی که خیلی پیچیده‌تر از «خوشحالی» و «ناراحتی» و «عشق» و «تنفر» و «ترش» و «شیرین» هستند. دارم درباره‌‌ی احساساتی حرف می‌زنم که آن‌قدر گسترده هستند که در یک کلمه خلاصه نمی‌شوند. از یک جمله و یک پاراگراف بیرون می‌زنند. بعضی‌وقت‌ها مثل کاری که در ابتدای این متن انجام دادم، سعی می‌کنیم تا آنها را هرطور شده شرح بدهیم، اما در نهایت به‌طرز اسفناکی شکست می‌خوریم. به خاطر اینکه آنها احساسات ترکیبی هستند. احساساتی که از ترکیب شیمیایی و غیرقابل‌اندازه‌گیری صدها احساس دیگر ساخته شده و فقط در زمان‌های به‌خصوصی فعال می‌شوند. آنها احساسات غریبی هستند که ما را از ذهن‌مان جدا می‌کنند و برای ثانیه‌هایی که بعضی‌وقت‌ها ساعت‌ها طول می‌کشد به مکان‌های دیگری می‌برند. احساساتی که کاری می‌کنند احساس ناچیز بودن بهمان دست بدهد. کاری می‌کنند تا فکر کنیم الان زندگی در آنسوی دنیا چه شکلی است و آدم‌ها چه کار می‌کنند. احساساتی که از چشم به چشم شدن‌مان با یک دوچرخه یا تماشای دیگر ماشین‌های غریبه از پشت شیشه‌ی اتوبوس در آسمان نارنجی و بنفش غروب جرقه می‌خورند.

بعضی‌ فیلمسازان آن‌قدر جسارت دارند که دست به کار می‌شوند تا این احساساتِ کهکشانی و غیرقابل‌توصیف را درک کرده و بازتاب بدهند. کار سختی است، اما وقتی در این کار موفق می‌شوند، نتیجه روبه‌رو شدن با فیلم‌هایی است که حکم جارو برقی ذهن را دارند. مثل یک روانکاوی تصویری می‌مانند. تماشای آنها مثل احساس معلق بودن از سبکی در فضا یا شناور ماندن روی اقیانوس احساسات‌مان می‌مانند. می‌بینید که باز دوباره دارم سعی می‌کنم با کلمات منظورم را بیان کنم و بیشتر احساس فلج‌بودن می‌کنم. این فیلم‌ها به همین دلیل ساخته می‌شوند. آنها قادر هستند با استفاده از تصویر و موسیقی محدودیت‌های زبان را در هم بشکنند و هیاهوی کیهانی درون بشر را در چند تصویر با چاشنی چند مصرع شعر و یک ملودی دلنشین خلاصه کنند. شخصا عاشق فیلم‌هایی هستم که از این ماموریت سربلند بیرون می‌آیند. از «۲۰۰۱: یک ادیسه‌ی فضایی» و فیلم‌های آندره تارکوفسکی گرفته تا نمونه‌های اخیرش مثل «مارگارت» (Margaret)، ساخته‌ی کنت لونرگان و «درخت زندگی» (Tree of Life) از ترنس مالیک. «داستان یک روح» به جمع این فیلم‌ها می‌پیوندد و بی‌بروبرگرد لقب غیرمنتظره‌ترین و بهترین فیلمی را که تاکنون در سال ۲۰۱۷ دیده‌ام به دست می‌آورد. «داستان یک روح» حکم «مرد آچار فرانسه»‌ی امسال را دارد. همان‌طور که «مرد آچار فرانسه» به خاطر داستان عجیب و غریب دوستی مردی گرفتار در جزیره‌ای دورافتاده با جنازه‌ای سخنگو که از مشکل گوارشی رنج می‌برد، از آن فیلم‌هایی بود کافی بود یک سوتی کوچک بدهد تا به مایه‌ی شرمندگی سازندگانش تبدیل شود، اما در عمل با فیلم سورئال بسیار جدی و عمیقی طرف شدیم که لنگه نداشت، «داستان یک روح» هم از کانسپت بکر و کنجکاوی‌برانگیزی بهره می‌برد که شاید در نگاه اول مضحک و خنده‌دار به نظر برسد، اما در اجرا تا دلتان بخواهد جدی و حرفه‌ای و در بهره‌برداری و پرورش ایده‌اش تحسین‌برانگیز است.

فیلم‌های زیادی درباره‌ی دست و پنجه نرم کردنِ انسان‌ها با عزیزان از دست رفته‌شان وجود دارند، اما دیوید لاوری با یک خلاقیت کوچک، زاویه‌ی دید را از «زنده‌ها»، به «مردگان» تغییر داده است

فیلم درباره‌ی زن و شوهری است که فقط با تک حرف‌های «سی» (کیسی افلک) و «اِم» (رونی مارا) شناخته می‌شوند؛ کسانی که زندگی دونفره‌ی عاشقانه اما هر از گاهی سختی با هم دارند. ماجرا از جایی کلید می‌خورد که «سی» در تصادف می‌میرد. در سردخانه‌ی بیمارستان هستیم. «ام» جنازه‌ی شوهرش را شناسایی می‌کند و می‌رود. اما دوربین با جنازه باقی می‌ماند. ناگهان «سی» همان‌طور که زیر ملحفه‌ی سفید بیمارستان که نمادی از امضا شدن سند مرگش است دراز کشیده سیخ بلند می‌شود، با همان ملحفه‌ی روی سرش از روی تخت پایین می‌آید و بیمارستان را ترک می‌کند و به خانه برمی‌گردد و متوجه می‌شود در حالی که او می‌تواند زنش را ببیند، زنش او را نمی‌بیند. او از حالا به بعد رسما زندگی جدیدش به عنوان یک روح سرگردان و آواره در خانه‌ی خودش را آغاز کرده است. خب، اول از همه ایده‌ی اینکه یک روح در همان ظاهری که بچه‌ها از ارواح در ذهن دارند (ملحفه‌ی سفیدی با دوتا سوراخ سیاه به جای چشم) بیدار شود، شاید ایده‌ی مسخره‌ای به نظر برسد که بیشتر یادآور یک فیلم پارودی یا کارتونی برای خردسالان است، اما این حرکت در دستان توانمند دیوید لاوری به عنوان نویسنده و کارگردان فیلم بدجوری نتیجه داده است. حرکتی که نه تنها توی ذوق نمی‌زند، بلکه این فیلم کاری می‌کند تا یک‌جور‌هایی باور کنید که آره، انگار ارواح مردگان در دنیای واقعی چنین شکل و قیافه‌ای دارند. یا حداقل «داستان یک روح» کاری می‌کند تا از این بعد با دیدن این تصویر به جای تصورِ کارتونی بچه‌ها از ارواح، یک ملحفه‌ی سفید متحرک با دو چشم سیاه، معنای بسیار عمیق‌تری به خود بگیرد و به استعاره‌ای از احساسات درهم‌پیچیده‌ی بزرگسالی تبدیل شود. به عبارت دیگر دیوید لاوری با این فیلم تعریفِ سفت و سختی را که از ارواح ملحفه‌به‌سر در ذهن دارید نابود و چیز دیگری را جایگزینش می‌کند. شاید تصور اینکه دو سوراخ سیاه به جای چشم می‌توانند منتقل‌کننده‌ی چیزی عمیقا غمگین و محزون درباره‌ی ماهیت انسانیت باشد سخت باشد، اما دیوید لاوری کاری کرده تا آن چشم‌های پارچه‌ای به سیاه‌چاله‌های قدرتمندی تبدیل شوند که تماشاگر را به درون بُعد دیگری می‌کشند؛ بُعدی که در عین بیگانه‌بودن، آشناست.

وقتی فهمیدم کیسی افلک درست بعد از «منچستر کنار دریا» (Manchester by the Sea) در فیلم مستقل دیگری بازی کرده که با مفاهیم مرگ و غم و اندوه‌های خردکننده‌ی پس از آن سروکار دارد، انتظار نسخه‌ی ماوراطبیعه‌‌‌‌ی فیلم کنت لونرگان را داشتم. فیلمی که به داستان کنار آمدنِ زنی با مرگ نابهنگام شوهرش و ارتباط برقرار کردن با روح سرگردان او در خانه‌اش می‌پردازد. اما نه. «داستان یک روح» چیز کاملا متفاوتی است. «داستان یک روح» چیز بهتر و بی‌نظیرتری است. فیلم همان‌طور که از اسمش مشخص است قبل از هرچیز داستان یک روح است. فیلم‌های زیادی درباره‌ی دست و پنجه نرم کردنِ انسان‌ها با عزیزان از دست رفته‌شان وجود دارند، اما دیوید لاوری با یک خلاقیت کوچک، زاویه‌ی دید را از «زنده‌ها»، به «مردگان» تغییر داده است. حالا این فقط زنده‌ها نیستند که باید با غم جدایی سر کنند، بلکه ما با روحی همراه می‌شویم که نمی‌تواند این دنیا را پشت سر بگذارد. روحی که نمی‌تواند خانه‌ای را که در آن خاطره ساخته است فراموش کند. پیانویی را که با آن نواخته است رها کند و البته عدم حضور زنی را که عاشقش بوده تحمل کند. بنابراین او به خانه برمی‌گردد، اما دستش به هیج‌جا بند نیست. دنیا به جلو حرکت کرده است، اما روح قصه‌ی ما در گذشته گرفتار شده است و نمی‌تواند بی‌خیال آن شود. بهترین چیزی که می‌توانم برای توصیف فضا و ساختار داستانگویی، فرم کارگردانی و مضمونِ «داستان یک روح» پیدا کنم، «درخت زندگی» ترنس مالیک است. با یکی از آن فیلم‌های شاعرانه‌ای طرفیم که اگرچه با محوریت یکی-دو کاراکتر ساده آغاز می‌شود، اما به حماسه‌ای از قصه‌ی بلند و بالای انسانیت تبدیل می‌شود. یکی از آن فیلم‌هایی که از تصاویرش برای فضاسازی و داستانگویی استفاده می‌کند و فقط وقتی لازم باشد لب سخن می‌گشاید. یکی از آن فیلم‌هایی که بعضی‌وقت‌ها به‌طرز حلزون‌واری کُند و آهسته است و پلان‌های بلند زیادی دارد، اما به اندازه‌ی یک اکشنِ پرجنب و جوش، تنش‌زا و زلزله‌وار است. از فیلم‌هایی که شاید به اتفاقات روتین و معمولی زندگی می‌پردازد، اما آن‌قدر سرشار از احساس است که بعضی‌وقت‌ها احساس می‌کنید دارید در بغض خودتان غرق می‌شوید. از آن فیلم‌هایی که چهره‌ی شخصیت اصلی‌اش به پس‌زمینه‌ی سفیدی با دو سوراخ سیاه خلاصه شده، اما جادوی سینما کاری می‌کند تا این چهره‌ی ساده با سکوتش، هزاران هزار کلمه حرف بزند. «داستان یک روح» خیلی خیلی بیشتر از «منچستر کنار دریا» در زمینه‌ی به تصویر کشیدن اندوه، واقعی است و خیلی خیلی کمتر از آن فیلم برای این کار از دیالوگ استفاده می‌کند.

بهترین صحنه‌‌ی فیلم که بهتان می‌گوید آیا این فیلم برای شماست یا نه، در همان اوایل از راه می‌رسد. صحنه‌ای که «ام» بعد از مرگ شوهرش روی زمین آشپزخانه می‌نشیند، به کابینت پشت سرش تکیه می‌دهد و با چنگالی که در دست دارد به جان ظرف بزرگ کیکی که در دست دیگرش گرفته می‌افتد و شروع به خوردن آن می‌کند. یکی از آن غذاخوری‌های دیوانه‌واری که از استرس و ناراحتی زیاد جرقه می‌خورد. دوربین بدون حرکت روی او قفل شده است. همه‌چیز به جدا کردن تیکه‌های کیک و بلعیدن آنها توسط این زن خلاصه شده است. نکته این است که فکر می‌کنم این صحنه بیش از ۵ دقیقه طول می‌کشد. ۵ دقیقه‌ای که شاید همچون ساعت‌ها احساس می‌شود. خوانده‌ام که عده‌ای در جریان این صحنه از سینما بیرون آمده‌اند، اما این صحنه برای من زیباترین و صادقانه‌ترین صحنه‌ای است که سینما می‌تواند بهم نشان دهد. این از آن صحنه‌هایی است که می‌توانم روزها درباره‌ی زیبایی و تاثیرگذاری‌اش حرف بزنم، اما این خود بیننده است که باید برای فهمیدنش، آن را درک کند. این صحنه به بهترین شکل ممکن تجربه‌ی تماشای این فیلم را توصیف می کند. «داستان یک روح» از نظر سادگی تاثیرگذارش، باشکوه است. ساختار مینیمالیستی‌اش آشکار است و فیلم بعضی‌وقت‌ها خیلی خیلی کُند پیش می‌رود. اما دقیقا به خاطر همین است که دوستش دارم. چون دیوید لاوری از این طریق، عصاره‌ی زندگی‌هایمان را مثل موجود ناشناخته‌ای در یک شیشه‌ی مربا شکار می‌کند و به نمایش می‌‌گذارد. «داستان یک روح» درباره‌ی گذشت زمان و ناچیز‌بودن بسیاری از کارهای روزانه‌ی ماست. کارهایی که در عین ناچیزبودن، بعضی‌وقت‌ها وقتی به آنها فکر می‌کنیم آن‌قدر زیبا و شگفت‌انگیز هستند که نفس‌مان را بند می‌آورند. نتیجه فیلمی است که بیشتر از اینکه نسخه‌ای سینمایی از زندگی باشد، حاوی حسِ خود زندگی است. نتیجه حس تنش و هیاهوی فکری لذت‌بخشی است که فیلم در ذهن‌هایمان ایجاد می‌کند. «داستان یک روح» شاید کُند باشد، اما مثل شناور شدن در میان کتابخانه‌ی خاطرات زندگی‌مان یا پرواز در میان کهکشان‌های دوردست، کُند است. چه چیزی نفسگیرتر از انجام چنین کارهایی!

اول از اینکه در حال تماشای فعالیت به ظاهر بی‌اهمیتی مثل کیک خوردن یک زن هستید شوکه می‌شوید. اما به محض اینکه او روی زمین می‌نشیند و کارش را جدی‌تر دنبال می‌کند، متوجه قطرات ریز اشکی می‌شوید که روی صورتش جاری شده‌اند. صدای بالا کشیدن بینی‌اش خبر از انفجار دینامیتِ اشکی می‌دهد که هر لحظه ممکن است اتفاق بیافتد، اما او دارد تمام تلاشش را می‌کند تا قبل از رسیدن آتشِ فیتیله به چاشنی جلوی آن را بگیرد. تلالوی نور خورشید روی دیوار به چشم می‌خورد. سایه‌های درختان روی سقف خانه با نسیم ملایمی که می‌زند تکان می‌خورند. صدای بازی و خنده بچه‌ها از فاصله‌ی بسیار بسیار دوری به گوش می‌رسد. ناگهان درک این حقیقت مثل پتک روی جمجمه‌تان فرود می‌آید: این زن کاملا تنهاست. مردی که دوستش داشت مُرده است. دیگر کسی نیست که به نحوه کیک خوردن او اهمیت بدهد. موهایش را از جلوی صورتش کنار می‌زند و به فرو کردن تکه‌های کیک در دهانش ادامه می‌دهد. ناگهان صحنه‌ی پیش‌پاافتاده‌ای مثل کیک خوردن یک زن، به استعاره‌ی ترسناکی از له شدن زیر پای غول تنهایی تبدیل می‌شود. دلشوره می‌گیریم. این صحنه به خوبی نشان می‌دهد که معمولی‌ترین فعالیت‌های روزانه چگونه می‌توانند در غیبت کسی که دوستش داری، به شکنجه‌ی احساسی نابودکننده‌ای تبدیل شود. دوست داریم این صحنه هرچه زودتر به پایان برسد و ما را از این شکنجه‌ی روحی خلاص کند، اما تنهایی چیزی نیست که به سرعت بیاید و برود. پس این صحنه آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند که احساس خفگی زن از تنهایی به دیواره‌های گلوی ما هم فشار وارد می‌کند.

«داستان یک روح» بعضی‌وقت‌ها به‌طرز حلزون‌واری کُند و آهسته است و پلان‌های بلند زیادی دارد، اما همزمان به اندازه‌ی یک اکشنِ پرجنب و جوش، تنش‌زا و زلزله‌وار است

نمی‌گویم که صحنه‌هایی مثل کیک‌خوری «ام» یا دراز کشیدن این زن و شوهر روی تختخواب که برای دقایق طولانی‌ای ادامه دارند حوصله‌سربر نیستند. اتفاقا هدف دیوید لاوری این است که به این حس برسد. مشکل این است که عده‌ای فکر می‌کنند که این صحنه باید هیجان‌انگیز باشد. تازه بعد از قبول کردن حوصله‌سربری آن و مقایسه کردن آن با ماهیت کسل‌‌کننده‌ی زندگی خودمان است که لایه‌ی هیجان‌انگیز و نبوغ‌آمیزش فاش می‌شود. دیوید لاوری تصمیم گرفته بود که در دنیای فیلمش، ارواح زمان را طور دیگری حس می‌کنند. برخلاف آدم‌ها، ارواح در محدودیت‌های زمان گرفتار نیستند. خسته نمی‌شوند. حوصله‌شان سر نمی‌برد و می‌توانند روزها یا سال‌ها یک‌جا منتظر بیاستند. دیوید لاوری قصد داشته تا از طریق تفاوت درک زمان بین آدم‌ها و ارواح، به تفاوت درک زمان در طول زندگی‌مان که مدام تغییر می‌کند اشاره کند. آدم‌ها در سنین پایین‌تر از لحاظ روانی احساس می‌کنند که زمان به آرامی‌ می‌گذرد. اما به مرور که بزرگ‌تر می‌شویم، به سختی می‌توانیم جلوی گذشت سال‌ها را بگیریم. اگر در کودکی با تراکتوری در زمین‌های خاکی در زمان جلو می‌رفتیم، در بزرگسالی انگار سوار یک لامبورگینی بدون پدال ترمز و بدون محدودیت بنزین در بزرگراهی بدون محدودیت سرعت می‌رانیم. لاوری برای اینکه بتواند تفاوت بین این دو را نشان بدهد، نیمه‌ی اول فیلم را به پلان‌سکانس‌های طولانی اختصاص داده است. اینجاست که صحنه‌ی کیک‌خوری وارد میدان می‌شود. صحنه‌ای که اگرچه در نگاه اول کسل‌آور است، اما وقتی به نیمه‌ی دوم فیلم می‌رسیم که همراه با روحِ قصه در یک چشم به هم زدن سال‌ها را پشت سر می‌گذاریم متوجه اهمیتش می‌شویم. متوجه می‌شویم یک صحنه‌ی کیک‌خوری که طولانی احساس می‌شود، اتفاقا خیلی هم سریع است. لحظات روتین زندگی‌مان شاید در ظاهر حوصله‌سربر و تمام‌نشدنی به نظر برسند، اما بالاخره به جایی می‌رسیم که نمی‌توانیم جلوی سرعت سرسام‌آور گذشت سال‌ها و پیر شدن و حرکت بی‌وقفه‌مان به سوی مرگ و فراموش شدن را بگیریم.

پس با صحنه‌ای طرفیم که نه تنها رونی مارا در جریان آن یکی از متعهدانه‌ترین و شگفت‌انگیزترین نقش‌آفرینی‌هایی را که دیده‌ام ارائه می‌کند و حکم صحنه‌ی بی‌کلام قدرتمندی برای به تصویر کشیدنِ عمق درد و رنج این زن از مرگ شوهرش را به نمایش می‌گذارد، بلکه نقش بزرگی در انتقال مضمون کلی فیلم هم بازی می‌کند. در ادامه‌ی فیلم با سکانس‌های متعددی روبه‌رو می‌شویم که در کنتراست مطلق با صحنه‌ی کیک‌خوری قرار می‌گیرند. در جایی از فیلم روح به گذشته سفر می‌کند و به نظاره‌ی خانواده‌ای می‌نشیند که قبلا در همان تکه زمینی که خانه‌ی خودش خواهد شد زندگی می‌کردند. روح آنها را در کنار آتش در حال غذا خوردن می‌بیند. در یک چشم به هم زدن آنها توسط سرخ‌پوستان کشته می‌شوند. در یک چشم به زدن، جنازه‌‌ی آنها پوسیده می‌شود. در یک چشم به زدن، فقط استخوان‌هایشان باقی مانده است. در یک چشم به زدن، روح به خانه‌ی خودش در زمان حال برگشته است. صدها سال در عرض چند ثانیه جلوی چشمانمان می‌گذرد. «داستان یک روح» با این دو صحنه، طبیعت متناقض زمان را به نمایش می‌گذارد. زمان بعضی‌وقت‌ها به‌طرز اعصاب‌خردکنی کش می‌آید. بعضی‌وقت‌ها با سرعت نور می‌گذرد و بعضی‌وقت‌ها هر دو با هم اتفاق می‌افتند. دیوید لاوری به این وسیله به‌طرز هنرمندانه‌ای کاری می‌کند تا به حقیقت عدم جاویدان بودن‌مان بیاندیشیم. بالاخره روزی فرا می‌رسد که می‌میریم. مدتی بعد از آن تمام کسانی که ما را به یاد می‌آوردند هم خواهند مُرد. به قول یکی از کاراکترهای داخل فیلم، حتی اگر شخصیت مشهوری در تاریخ مثل بتهوون هم باشی، تمام دستاوردهایت به فراموشی سپرده خواهد شد. روزی فرا می‌رسد که خورشید منفجر می‌شود و زمین را می‌بلعد. اما سوال این است که آیا این حقیقت که روزی قرار است بمیریم و خاطرات و چیزی‌هایی که از خودمان به جا گذشته‌ایم فراموش شوند به این معناست که باید از تلاش کردن دست برداریم؟ یا آیا خاطرات‌مان تا وقتی که هنوز فراموش نشد‌ه‌اند به بقیه برای ادامه دادن به زندگی کمک می‌کنند؟ آیا عدم جاویدان بودنِ هیچ چیزی، تمام لحظات زندگی‌ات را بی‌اهمیت می‌کند؟ یا آیا معنای زندگی هر چیزی است که خود به آن نسبت می‌دهیم؟ شاید ما مثل ارواح داخل فیلم هستیم. همین‌طوری سرگردان و سردرگم و آواره می‌چرخیم تا بالاخره شاید معنای زندگی‌مان را کشف کنیم.

«داستان یک روح» فیلم زیبایی است. تصویربرداری فیلم به‌طرز تسخیرکننده‌ای خیره‌کننده است و نسبت ابعاد متفاوت فیلم هم آن را به چیزی واقعا منحصربه‌فرد تبدیل کرده است. فیلم در فریم مربع با لبه‌های گرد نشان داده می‌شود. این نسبت ابعاد نه تنها باعث شده تا فیلم شبیه به فیلم‌های قدیمی دوران صامت شود، بلکه باعث شده تا تماشای فیلم به ورق زدن صفحات آلبوم عکس تبدیل شود. از آنجایی که با فیلمی درباره‌ی گذشت زمان طرفیم، این حرکت تصمیم مناسب و خلاقانه‌ای از سوی دیوید لاوری برای افزایش عمق تماتیک و بصری فیلم بوده است. همچنین درست مثل تماشای آلبوم عکس، نیازی به توضیحات اضافی برای درک عکس‌ها وجود ندارد. «داستان یک روح» مثل قدم زدن در یک گالری عکس می‌ماند. حتی اگر اندک دیالوگ‌های فیلم هم از آن حذف شوند، چیزی از داستان را از دست نمی‌دهید. این فیلم کاملا به تصویر و صدا وابسته است. اگر درست به خاطر بیاورم، «داستان یک روح» ساکت‌ترین فیلمی است که تاکنون دیده‌ام. شاید حتی ساکت‌تر از فیلم‌های صامت. مسئله این است که کارگردان صدا را به‌طور کلی حذف نکرده است، بلکه فیلم استفاده‌ی استادانه‌ای از صدا می‌کند. اگر می‌خواهید ببینید استفاده از صدا در فیلم‌ها به پخش چندتا موسیقی و اضافه کردن چندتا افکت صوتی خلاصه نشده و در واقع با صدا می‌توان چه جادوهایی برای انتقال طیف وسیعی از احساسات استفاده کرد باید «داستان یک روح» را تماشا کنید. این فیلم از صدا و موسیقی برای داستانگویی استفاده می‌کند. طوری که بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد انگار تک‌تک صداهای جیک‌جیک گنجشک‌ها یا خش‌خش برگ‌‌های درختان در باد هم با انگیزه‌ی قبلی برنامه‌ریزی شده‌اند. این فیلم نشان می‌دهد وقتی اصل «نگو، نشان بده» در فیلمنامه‌نویسی به خوبی اجرا می‌شود، سینما به چه هنر یگانه‌ای که تبدیل نمی‌شود. «داستان یک روح» یکی از آن فیلم‌هایی است که احتمالا بلافاصله به یکی از آن فیلم‌های کالت گوشه‌ی خلوت و جمع‌وجور سینما تبدیل می‌شود؛ فیلمی که حکم روانکاو هنری آدم‌های تنها و افسرده و نوستالژیک و غمگین و سرگردان را دارد. این فیلم را از دست ندهید. حتی اگر دوستش هم نداشتید. حداقل می‌دانید که چیز خاصی را تماشا کرده‌اید.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده