نقد فیلم Blade Runner 2049 - بلید رانر ۲۰۴۹
هشدار: این متن داستان فیلم را لو میدهد.
حالا همگی اجازه داریم نفسهای حبسشدهمان را با خیال راحت بیرون بدهیم. حالا میتوانیم فرآیند آرام گرفتن سیر و سرکههایی را که داشتند در دلمان میجوشیدند حس کنیم. «بلید رانر ۲۰۴۹» (Blade Runner 2049) دقیقا همان چیزی است که از عدم وقوعش میترسیدیم و دقیقا همان دنبالهای است که دوست داشتیم اتفاق بیافتد. «بلید رانر ۲۰۴۹» قبل از اینکه یک فیلم عالی باشد، یک تجربهی سینمایی تمامعیار است که آدم را همچون امواج خروشان اقیانوس بهطرز کوبنده و غرقکنندهای در برمیگیرد. قبل از اینکه برای تماشا باشد، فضایی برای محو شدن است. قبل از اینکه دنیایی برای دنبال کردن باشد، کیهانی برای زندگی کردن است. قبل از اینکه یک بلاکباستر هالیوودی باشد، یک فیلم هنری لطیف است که در هیبت یک تایتانِ سایهافکنِ پرخرج ظاهر شده است. وقتی خبر رسید هالیوود قرار است سراغ «بلید رانر»، شاهکار جریانساز ریدلی اسکات از سال ۱۹۸۲ برود و دنبالهای برای آن بسازد نگران شدیم. چون اصلا یکی از کسب و کارهای هالیوود سوءاستفاده از نوستالژی سینمادوستان برای بازگرداندن آیپیهای معروف قدیمی است. راستش هالیوود معمولا سراغ فیلمها و مجموعههای عامهپسند میرود. فیلمهایی که معمولا از مضمون و محتوای عمیقی بهره نمیبرند و معمولا میتوان آنها را بدون اینکه به جایی بر بخورد با افزایش تعداد و ابعاد اکشنها و خوشگلتر کردن جلوههای کامپیوتری بازسازی کرد. اما دست گذاشتن روی فیلمی مثل «بلید رانر» هم عجیب است و هم نگرانکننده. عجیب است چون «بلید رانر» برخلاف چیزی که روی پوسترها و عکسهایش به نظر میرسد اصلا یکی از آن علمی-تخیلیهای معمول هالیوود نیست.
این در حالی است که فیلم هیچوقت به استقبال قابلتوجهای در زمان اکرانش دست پیدا نکرد، به فراموشی سپرده شد و برخلاف دیگر فیلمِ علمی تخیلی دههی هشتادی ریدلی اسکات یعنی «بیگانه» آنقدر نفروخت که بلافاصله شاهد ساخت دنبالههای متعددی از آن باشیم. راستش را بخواهید همین چند روز پیش فیلم را بازبینی کردم و فهمیدم فیلم از آن چیزی که فکر میکردم هم ابعاد کوچکتری دارد. اینکه چقدر خاطراتم از فیلم در مقابل واقعیت قرار میگیرد شگفتزدهام کرد. چیزی که از «بلید رانر» به یاد داشتم داستان کاراگاهی رازآلود علمی-تخیلی پرزرق و برقی با موسیقی سحرآمیزی بود که قوانین جدیدی برای ژانرش به نگارش در آورد و از لحاظ موضوعات تماتیک سالها جلوتر از زمان خودش بود (این جمله را با صدای بلند و هیجانانگیز بخوانید). اما بازبینیام نظرم را تغییر نداد. نه از این لحاظ که هیچکدام از این تعریف و تمجیدها و حرفهای محبتآمیز دربارهاش صدق نمیکند، بلکه از این لحاظ که فیلم چقدر بیادعاتر و جمع و جورتر از چیزی که به خاطر داشتم است. اینکه چقدر از حرفهای فیلم از طریق سکوتهای بلند بین دیالوگهایش و تصاویر خیرهکنندهاش بیان میشود. «بلید رانر» از آن علمی-تخیلیهایی است که به جای تمرکز روی جنگها و نبرد فضاپیماها و لایتسیبرها و روباتهای غولپیکر و داستانهای نجات دنیا و سفر به سیارهها و کهکشانهای دیگر، دربارهی کاراکترهایش و عمیق شدن در احساسات و روحشان است. «بلید رانر» به جای اینکه به آسمان نگاه کند، به درون نگاه میکند. به جای اینکه روی هیجانهای پیشپاافتاده تمرکز کند، دربارهی سوال پرسیدن است. آن هم از آن سوالاتی که فلاسفه و روانشناسان را به گلاویز شدن با مغزشان وادار کرده است. فیلم فقط به اتفاقات عجیب و غریب و «سایفای»وارِ دنیایش اشاره میکند و هیچوقت حواسش به چیز دیگری پرت نمیشود. «بلید رانر» نمونهی بارز فیلمی است که از طریق نشان ندادن، گسترش پیدا میکند. از طریق اعتماد کردن به قدرت تصورِ بیننده، به فراتر قدم میگذارد.
شاید به خاطر همین است که خاطرهام از «بلید رانر» با واقعیت فرق میکرد. فیلم گوشهای از زندگی کاراکترهای دنیای سایبرپانکش را بهمان نشان میدهد و میگذارد خودمان گوشه و کنارش را در ذهنمان بسازیم و بزرگتر کنیم. خب، بهعلاوهی تمام اینها وقتی حرف از «بلید رانر» میشود، حرف از فیلمی انقلابی میشود که یکی از مهمترین آثار سرگرمی و اولین فیلمی است که تصویری را که امروز در ذهنمان از دنیاهای دستوپیایی سایبرپانک شکل گرفته است مدیونش هستیم. یعنی داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که کم و بیش در کنارِ کتابهایی مثل «نیرومنسر» (Neuromancer)، یک تنه مسئول خلق یک ژانر است. پس میبینید سازندگان و تهیهکنندگان و طرفداران دنبالهی چنین فیلمی خود را در موقعیت حساسی پیدا میکنند. از یک طرف فیلم نباید رو به اکشن بیاورد و فضای شخصی فیلم اصلی را حفظ کند (موضوعی که در تضاد با ماهیت بلاکباسترهای پرهزینهی امروزی قرار میگیرد) و از طرف دیگر سازندگان باید خودشان را برای مقایسه شدن با فیلم کالتی که در گذر زمان عاشقان سینهچاک خودش را به دست آورده است آماده کنند. خبر خوب این است که «بلید رانر ۲۰۴۹» از این چالش سربلند بیرون میآید. این فیلم هر چیزی که «مد مکس: جادهی خشم» (Mad Max: Fury Road) و «جنگ برای سیاره میمونها» (War for the Planet of the Apes) بودند هست و هر چیزی را که «آن» (It) برای کتاب منبع اقتباسش نکرد در قبال فیلم اصلی انجام میدهد. یادتان میآید «جادهی خشم» و «جنگ» چگونه انتظاراتی را که از دنبالهها داشتیم در هم شکستند و به بهترین فیلمهای مجموعههایشان تبدیل شدند؟ اگرچه فکر نمیکنم بتوان گفت «بلید رانر ۲۰۴۹» بهتر از فیلم اصلی است، اما همین که داریم دربارهی این موضوع صحبت میکنیم برای تثبیت کیفیت بالای آن در مقایسه با فیلم اصلی کفایت میکند.
«بلید رانر» نمونهی بارز فیلمی است که از طریق نشان ندادن، گسترش پیدا میکند. از طریق اعتماد کردن به قدرت تصورِ بیننده، به فراتر قدم میگذارد
یادتان میآید دربارهی «آن» گفتم که چگونه به ویژگیها و نکات اساسی منبع اقتباسش پشت میکند؟ خب، اگر فرض کنیم «بلید رانر» حکم منبع اقتباس را برای «بلید رانر ۲۰۴۹» دارد، این فیلم به تمام عناصری که فیلم اصلی را تعریف میکند وفادار و پایبند مانده است و آنها را گسترش داده و به بهترین شکل ممکن به اجرا درآورده است. چه میشد اگر بعد از ۳۵ سال با فیلم دیگری به اسم «بلید رانر» روبهرو میشدیم که کماکان از لحاظ فنی شگفتزدهمان میکرد، کماکان به تجربهای برای شناور شدن در دنیایش تبدیل میشد، کماکان بهطرز هنرمندانهای عناصر فیلمهای نوآر را با سایبرپانک ترکیب میکرد. چه میشد اگر همانطور که فیلم ریدلی اسکات، محتوای کتاب را کامل کرد، با دنبالهای روبهرو میشدیم که محتوای فیلم اصلی را کامل میکرد. چه میشد اگر همانطور که «بلید رانر» بهترین بلاکباستر زمانهی خودش بود، این یکی هم به چنین دستاوردی دست پیدا میکرد. چنین اتفاقی در رابطه با «بلید رانر ۲۰۴۹» افتاده است. این فیلم در همهی زمینهها طوری جا پای قسمت اول گذاشته که حتی عملکرد نه چندان خوبش در گیشه هم شبیه به فیلم قبلی است. بنابراین اولین نکتهای که به خاطرش باید دنی ویلنوو به عنوان کارگردان و آلکون اینترتینمنت به عنوان سرمایهگذار را تحسین کرد این است که «بلید رانر ۲۰۴۹» یک فیلم پرهزینهی تماما هنری است. چه میشد اگر علمی-تخیلیهایی مثل «اکس ماکینا» (Ex Machina) یا «زیر پوست» (Under the Skin) با بودجههای هنگفتی ساخته میشدند. و دست زدن به چنین حرکتی واقعا جسارت میخواهد.
هالیوود عاشق بازسازی است. حتی وقتی با چیزی به بزرگی «جنگ ستارگان» و «پارک ژوراسیک» سروکار داریم. همگی از فرمول قابلپیشبینیای پیروی میکنند. معرفی یک سری کاراکتر جدید و تکرار خط داستانی فیلم اصلی با آنها و چپاندن کاراکترهای قدیمی در گوشه و کنار فیلم به عنوان نوستالژی. «بلید رانر ۲۰۴۹» به این دلیل فیلم خوبی است که روی پای خودش میایستد. یک دنبالهی واقعی. دنبالهای، دنبالهتر از «مد مکس: جادهی خشم». چون حتی کسانی که فیلمهای قبلی مجموعهی «مد مکس» را ندیده بودند میتوانستند از «جادهی خشم» لذت ببرند. «بلید رانر ۲۰۴۹» چیزی شبیه به «بیگانهها»ی جیمز کامرون است. فیلمی که نه تنها کاملکنندهی شخصیتپردازی الن ریپلی و دنیای فیلم است، بلکه توسط کارگردان دیگری با چشمانداز متفاوتی ساخته شده و همین انتخاب بهترین از بین آنها را سخت کرده است. «بلید رانر ۲۰۴۹» در این دسته دنبالهها قرار میگیرد. اتفاقات «بلید رانر» نقش مهمی برای فهمیدن «بلید رانر ۲۰۴۹» ایفا میکنند و فیلم تلاشی برای شیرفهم کردنتان نمیکند. فیلم فرض میکند که شما فیلم اصلی را دیدهاید. «بلید رانر ۲۰۴۹» مثل «نیرو برمیخیزد» نان نوستالژیبازی و ارجاعاتش را نمیخورد. کاراکتر هریسون فورد از فیلم اصلی را همینطوری بیدلیل به اینجا نمیآورد که فقط آورده باشد. بلکه برای او هدف دارد. اگرچه افق داستان بزرگتر شده است و برخلاف قسمت اول به جز شمال شهر لس آنجلس، به مناطق و شهرها و لوکیشنهای دیگری هم سر میزنیم و اگرچه ماجرای اصلی کمی از آن حالت مستقل فیلم اول فاصله گرفته است، اما هیچکدام از اینها به معنی زیر پا گذاشتن عنصر اصلی «بلید رانر» که توجه به شخصیتها است نیست. «بلید رانر ۲۰۴۹» یکی از آن دنبالههایی است که تا قبل از آن فکر میکردی همهچیز در ایدهآلترین شکل ممکن قرار داشت و داستان این دنیا در همان جایی که باید تمام میشد تمام شد، اما تماشای این دنباله مثل پیدا کردن فصل آخر کتابی است که فکر میکردی به سرانجام رسیده بود و حالا با خواندنش، داستان را کاملتر میکند. «بلید رانر ۲۰۴۹» تلاقی هنر و تکنولوژی است.
دنی ویلنوو قبلا با «سیکاریو» (Sicario) و «رسیدن» (Arrival) نشان داده بود که در به تصویر کشیدن نماهای خیرهکننده و تنشزا و شکوهمند و پرمعنا چه هنرمند کمنظیری است و او تمام چشمانداز باظرافتش را در ابعادی بزرگتر و گسترهای نامحدودتر به «بلید رانر ۲۰۴۹» آورده است. این فیلم، فیلم جلوههای کامپیوتری است. تقریبا تکتک سکانسهای فیلم مملو از نماهایی است که در حلقِ چشمهای تماشاگر جا نمیشوند. ولی چرا فیلمی مثل «شبح درون پوسته» به خاطر استفادهی سرسامآورش از جلوههای کامپیوتری مورد موآخذه قرار میگیرد و فیلمی مثل «بلید رانر ۲۰۴۹» اینقدر تحسین میشود. چون اگر اولی خودنمایی و شوآف بود، دومی با هدف غوطهور کردن تماشاگر در یک دنیا کنار هم چیده شده است. اگر اولی بیچفت و بست و «موزیک ویدیو»وار بود، جلوههای ویژهی این یکی هدفمند و با ریزهکاری صورت گرفته است. آنقدر به بلاکباسترهای بیمغز و سطحی عادت کردهایم که روبهرو شدن با چنین فیلم پیچیده و تاملبرانگیز و جاهطلبی و بعد شوکه نشدن از آن سخت است. «بلید رانر ۲۰۴۹» آنقدر بهطرز جذابی شلوغ و سنگین است که تماشای آن مثل پشت سر گذاشتن یک سفر طولانی میماند و فهمیدن تمام و کمالش بعد از یک بار پشت سر گذاشتن این سفر، مثل دست و پا زدن در باتلاق میماند.
«بلید رانر ۲۰۴۹» حدود ۳۰ سال بعد از پایان فیلم اول جریان دارد. جایی که کمپانی تایرل که قبلا وظیفهی ساخت رپلیکنتها را برعهده داشت بعد از واقعهای به اسم «خاموشی سراسری» ورشکست شده و از بین رفته و جای آن را کمپانی جدیدی به رهبری نابغهی جدیدی به اسم نیاندر والاس (جرد لتو) گرفته است. والاس از طریق رپلیکنتهای سربهزیر و حرفگوشکنش موفق شده دوباره مجوز تولید این اندرویدهای ژنتیکی را بگیرد و دوباره شاهد حضور آزادانهی آنها بین مردم و استفاده برای کار در زمین و سیارههای دورافتاده هستیم. داستان به افسر دیگری از واحد بلید رانرِ پلیس لس آنجلس به اسم «کی» (رایان گاسلینگ) میپردازد. وظیفهی بلید رانرها این است که رد رپلیکنتهای فراری و شورشی را بزنند و آنها را اعدام کرده یا به قول خودشان «بازنشسته» کنند. «کی» در جریان یکی از ماموریتهایش با سرنخی برمیخورد میکند که او را وارد سفر خودشناسی میکند. اولین نکتهای که باعث شد از همان ابتدا متوجه شوم دنی ویلنوو و نویسندگانش قصد روایت یک داستان جدید و مکمل قبلی را دارند ماهیت «کی» به عنوان یک رپلیکنت است. برخلاف فیلم اصلی که با زیر سوال بُردن ماهیت ریک دکارد به پایان میرسد، این یکی شخصیت اصلیاش را در موقعیت متفاوتی قرار میدهد. فیلم اول دربارهی این بود که آیا دکارد رپلیکنت است یا انسان و اصلا آیا جواب این سوال اهمیت دارد. فیلم اول دربارهی مرد تنها و افسردهای وسط دنیایی تاریک بود که دنبال کوچکترین ارتباطی برای دوام آوردن میگشت و دست آخر آن ارتباط را با ریچل، رپلیکنتی که او نیز تنها بود پیدا کرد. برخورد تنهایی این دو با یکدیگر منجر به جرقه خوردن آتش و انسانیتِ سرکوبشدهای درون آنها شد و کمی عشق و محبت را به دنیایی که آخرالزمانِ ارتباطات انسانی است بازگرداند.
در «بلید رانر ۲۰۴۹» اما از زاویهی دید رپلیکنتی به دنیا نگاه میکنیم که مجبور است سرش را پایین بیاندازد و قوانین و روتین زندگیای را که برایش برنامهریزی شده است دنبال کند. افسر «کی» یکجورهایی حکم دولوریس از سریال «وستورلد» را دارد. روباتی که باید بله قربانگوی انسانها باقی بماند. با این تفاوت که نحوهی رسیدن این دو به خودآگاهی فرق میکند. اگر دولوریس از واقعیت اطرافش ناآگاه بود و هرروز برای فراموش کردن خاطرات ناگوار روز قبل ریست میشد و تازه بعد از به یاد آوردن خاطراتش از روزها و سالهای قبل شروع به فاصله گرفتن از مسیر از پیشتعیینشدهاش میکرد، افسر «کی» میداند دور و اطرافش چه میگذرد و جایگاه خودش به عنوان اندرویدی برده و خدمتکار انسانها را قبول کرده است. فقط نکته این است که او انگیزهای برای شورش ندارد. برخلاف ریک دکارد که اوریگامی اسب تکشاخی که در پایان فیلم اول پیدا میکند باعث میشود تا به این نتیجه برسد که شاید خاطراتش قلابی بودهاند و او در واقع یک رپلیکنت است، افسر «کی» میداند خاطراتش از کودکی، قلابی هستند و توسط کمپانی برایش در نظر گرفته شدهاند و میداند که او در قالب یک بزرگسال به دنیا آمده است، اما روبهرو شدنِ او با تاریخ تولدِ حکاکی شدهاش روی تنهی درختی خشکشده وسط ناکجاآباد و تشابه آن با تاریخ حکاکی شده زیر عروسک چوبی اسبی که از خاطرات قلابی کودکیاش به یاد دارد و پیدا کردن عروسکی که آن را در کودکی پنهان کرده بود به کی انگیزه میدهد تا دست به کار شود. او حالا برخلاف دکارد، با این سوال روبهرو میشود که اگر خاطراتش واقعی باشند چه؟
در نگاه اول «کی» خیلی یادآور دکارد از فیلم اول است. یک بلید رانر ساکت با چشمانی غمگین که در سایهها مینشیند
در نگاه اول «کی» خیلی یادآور دکارد از فیلم اول است. یک بلید رانر ساکت با چشمانی غمگین که در سایهها مینشیند. همچون کاراگاهانِ فیلمهای نوآور یک کُت بلند چرمی خفن به تن میکند و در خیابانهای لس آنجلسِ آینده به شکار رپلیکنتهای فراری میپردازد. اما همین که متوجه میشویم «کی»، رپلیکنت است باعث میشود تا نظرمان تغییر کند. او شاید در ظاهر و رفتار و شغل شبیه دکارد باشد، اما درگیری اصلیاش که شخصیت واقعیاش را شکل میدهد بیشتر شبیه به کاراکتر روی بتی، آنتاگونیست فیلم اصلی است. شاید بزرگترین جذابیت و غافلگیری فیلم ریدلی اسکات چیزی است که ممکن است خیلی راحت دستکم و نادیده گرفته شود. او بهطرز هنرمندانهای جای پروتاگونیست و آنتاگونیست را تغییر میدهد و ما تا مونولوگ مشهور روی بتی در پایان فیلم در زیر باران متوجه این اتفاق نمیشویم. طبیعتا خیلیها «بلید رانر» را با این تصور شروع به تماشا میکنند و به پایان میرسانند که ریک دکارد قهرمان قصه است و رپلیکنتهای بیرحم و دیوانهی فراری به رهبری روی بتی، دشمنانش هستند که او از طریق شکست دادن آنها به تکامل شخصیتی میرسد. بالاخره نه تنها اکثر زمان فیلم به دکارد اختصاص دارد، بلکه همه بهش میگویند که رپلیکنتهای فراری برای جامعه خطر دارند و او پلیسی است که باید به وظیفهاش عمل کند. اما حقیقت این است که شخصیت اصلی «بلید رانر» نه دکارد، که روی بتی است. یک رپلیکنت قوی و ترسناک که به زمین آمده است تا با خالقش دیدار کرده و از او بخواهد تا عمر ۴ سالهاش را افزایش بدهد. در پایان فیلم وقتی روی بتی متوجه میشود راهی برای افزایش عمرش وجود ندارد تصمیم میگیرد تا جان دکارد را نجات بدهد و اندک لحظات باقیمانده از زندگیاش را با تعریف کردن خاطرات عجیبی از گذشتهاش در فضا سپری کند.
در دنیایی که رابطهی بین انسانها مُرده، دفن شده و پوسیده است. روی بتی در حرکتی که او را انسانتر از خود انسانها به تصویر میکشید تصمیم میگیرد تا از کسی که قصد کشتنش را داشت به عنوان دوستی برای درد و دل کردن استفاده کند. نتیجه سکانس جادویی و فراموشنشدنی فوقالعادهای است که مثل جکش بزرگی روی سر احساسات ما و دکارد فرود میآید. ناگهان متوجه میشویم انسانها و رپلیکنتها برخلاف چیزی که در گوشمان میخواندند و به نظر میرسید یک سری هیولای ترمیناتورگونه که کمر به نابودی جامعه بسته باشند نیستند. دکارد در حالی که ضربات قطرات باران را روی پلکهایش حس میکند متوجه میشود رپلیکنتی که قرار بود او را بکشد چقدر شبیه خودش است. رپلیکنتی که در تمام این مدت در تلاش برای کشتنش بود در واقع با همان درد و رنجی دست و پنجه نرم میکند که او تمام زندگیاش آن را لمس کرده است. برخلاف انسانهای این دنیای همیشه تاریک که در سلولهای انفرادی خودشان زندگی میکنند، روی بتی و دار و دستهاش به خاطر عمر کوتاهشان یک گروه را تشکیل میدهند تا هوای یکدیگر را داشته باشند. آنها معنا و جدیت مرگ را درک میکنند و تمام تلاششان را میکنند تا قبل از مُردن، لذتِ زندگی را درک کرده و مزهاش را بچشند. اما عمر نسبتا طولانیتر انسانها کاری کرده تا فراموش کنند چه ۴ سال و چه ۴۰ سال، آنها بالاخره در یک چشم به هم زدن با مرگ روبهرو خواهند شد و آنجاست که از عدم تلاش برای لذت بردن از زندگیشان افسوس خواهند خورد.
«بلید رانر» به بحثهای تماتیک گوناگونی میپردازد، اما بزرگترینشان این است که «انسان بودن به چه معنایی است؟». فیلم از طریق صحنهی مرگ روی بتی بهمان میفهماند که تعریف پیشپاافتادهای که ما از انسانیت داریم به شکست محکوم است. انسانیت به موجودات دوپایی که چشم و ابرو و دهان و دماغ دارند خلاصه نمیشود. فیلم میگوید انسانیت دربارهی ارتباطی است با یکدیگر برقرار میکنیم. مهم نیست طرف مقابل از مقوا ساخته شده یا حاصل دستکاریها و فعل و انفعالات شیمیایی و ژنتیکی است یا از چندتا تکه آهن و پیچ و مهره درست شده یا درون گوشی موبایلمان زندگی میکند. فیلم میگوید ظاهر ماجرا را فراموش کنید. اگر دو نفر مثل دکارد و روی بتی با تمام تفاوتهایشان از احساسات مشترکی با هم بهره میبرند و حرف یکدیگر را میفهمند، پس انسان هستند. «بلید رانر» دربارهی اثبات انسانیت از طریق ارتباط با دیگران است. انسانیت دربارهی تلاش برای فهمیدن معنای زندگی به جای داشتن زندگی آواره و بیهدفی مثل تکه نایلونی که هر جا که باد بوزد به همان سو متمایل میشود. روی بتی با هدف زیاد کردن طول عمرش به زمین میآید و خالقش را جستجو میکند، اما سوال این است که آیا این کار مشکلش را برطرف میکرد یا منجر به مشکل جدیتری برای او میشد. آن وقت سوال این بود که با زمان اضافهای که به دست آوردهام چه کار کنم؟ آیا امکان نداشت تا عمر اضافه باعث شود روی بتی از آن موجود پرانرژی و عاشق در هزارتوی زمان گرفتار شده و به یکی از همین انسانهای افسرده و تنها تبدیل شود؟
حتی خود تایرل که حکم بدمن اصلی قصه را دارد و به رپلیکنتها به عنوان ابزار نگاه میکند هم در جایی از فیلم به روی میگوید: «شمعی که دو برابر روشنایی داشته باشه، زودتر هم به پایان میرسه». انگار تایرل به زبان بیزبانی دارد به روی بتی میفهماند که چیزی که اهمیت دارد طول زندگی نیست، بلکه کیفیت آن است. اینکه چقدر با هیجان و اشتیاق این زندگی را در آغوش کشیدهای. اینکه چقدر اجازه ندادی تا حتی یک قطرهی ارزشمند از آن به هدر نرود و چقدر برای چیزی که به آن اعتقاد داشتی تلاش کردی و در این مدت کوتاه چقدر خاطره ساختی و چه خاطرات متحولکنندهای از خود بر جای گذاشتی. روی بتی خاطرهی بزرگی از خود به جا میگذارد. او نه تنها در آن پشتبام بارانی دکارد را تغییر میدهد، بلکه یاد و خاطرهاش برای همیشه در ذهن سینما هم باقی میماند. روی بتی در عرض چند دقیقه، به اندازهی سالها زندگی میکند. او معنای زندگی را برای خودش کشف میکند و آن چیز عجیب و غریب و پیچیدهای نیست. همهچیز به تعریف خاطرهای از چیزهای خیرهکنندهای که در فضا دیده برای دکارد خلاصه شده است. به پرواز یک کبوتر سفید در میان آسمان سیاه لس آنجلس.
پس اگرچه در ابتدا «کی» آدم را به یاد دکارد میاندازد، اما او از قوس شخصیتی روی بتی پیروی میکند. انگار ما داریم داستان ناگفتهی تصمیم روی بتی برای بازگشت به زمین و پیدا کردن خالقش را با تمام جزییات از طریق «کی» تماشا میکنیم. انگار «بلید رانر ۲۰۴۹» یکجورهایی حکم پیشدرآمد غیرمستقیم روی بتی را دارد. رپلیکنتی در زنجیر انسانها که به مرور به درکی از زندگی و انسانیت میرسد که خود انسانها آن را فراموش کردهاند. اما چیزی که «بلید رانر ۲۰۴۹» را به دنبالهی هوشمندانهای تبدیل میکند این است که درست در لحظهای که فکر میکنید دستش را خواندهاید بهطرز لذتبخشی بهتان رودست میزند. درست در لحظهای که فکر میکنید سازندگان قصد تکرار قوس شخصیتی روی بتی را از طریق «کی» دارند معلوم میشود که اینطور نیست. اگر چنین اتفاقی میافتاد مطمئنا «بلید رانر ۲۰۴۹» به یکی دیگر از آن دنبالههایی تبدیل میشد که نان قسمتهای قبلیاش را میخورد و حالت محافظهکارانه و تکراریای به خود میگرفت. بنابراین میتوان گفت همانطور که «کی» فقط شبیه به دکارد است و تکرار شخصیت او نیست، «کی» فقط شبیه به روی بتی است و تکرار شخصیت او هم نیست. «کی» داستان منحصربهفرد خودش را دارد. شباهت درگیری درونی «کی» و روی بتی یادآور شباهتها و تضادهای شخصیتهای اصلی دو سریال «برکینگ بد» و «بهتره با ساول تماس بگیری» است. والتر وایت و جیمی مکگیل روی کاغذ داستان یکسانی دارند. در هر دو سریال دنبالکنندهی مسیر از دست رفتن اخلاق و تحول آنها از آدمهای خوبی به هایزنبرگ و ساول گودمن هستیم. اما مسیری که این دو دنبال میکنند متفاوت است. والتر وایت خود قدم به قلمروی سیاهی میگذارد و جیمی مکگیل را با زور به درون آن هُل میدهند. روی بتی و «کی» شروع و سرانجام یکسانی دارند، اما مسیری که طی میکنند متفاوت است و این مهمترین چیزی است که «بلید رانر ۲۰۴۹» را به یک دنبالهی مکمل و متفاوتی تبدیل میکند.
چیزی که خط داستانی «کی» را با روی بتی متفاوت میکند این است که «کی» متوجه میشود دکارد و ریچل بعد از سوار شدن در آن آسانسور پرسرعت در آخر فیلم قبلی، فرار میکنند و بچهدار میشوند. بچهدار شدنی که از لحاظ بزرگی، حکم باردار شدن زنان در دنیای «فرزندان بشر» (Children of Men) را دارد. ناممکن، ممکن میشود. سوال این است که یک رپلیکنت چگونه توانایی بچهدار شدن داشته است و آن بچه کجاست؟ افشای توانایی بچهدار شدن رپلیکنتها باعث میشود تا آنها متوجه شوند دیگر به انسانها نیازی ندارند و این میتواند به آنها امیدی برای مبارزه و شورش بدهد. نکته اما این است که «کی» در جریان جستجوهایش شک میکند. نکند بچهی دکارد و ریچل خود او باشد؟ نکند برخلاف چیزی که فکر میکرد خاطراتش از کودکی حقیقت داشته باشد؟ نکند او پدر و مادر داشته باشد؟ نکند او همان مسیح موعودی است که کلید نجات رپلیکنتها است؟ نکند او همان جنگجویی است که رپلیکنتها را متحد کرده و به آنها برای مبارزه انگیزه میدهد؟ نکند زندگیاش آنقدرها هم فکر میکرده بیمعنی نبوده است؟ آخه آدم باید چقدر خوششانس باشد. فکر کن تمام عمرت را به عنوان یک توسریخور سپری کنی، اما یک روز خیلی شانسی به سرنخی برخورد کنی که نشان دهد «تو استثنایی هستی».
انگار حفرهی بزرگ خالی وسط روحت که همیشه بادهای سرد از میان آن عبور میکردند و وجودت را به لرزه در میآوردند یکدفعه پُر میشود
انگار حفرهی بزرگ خالی وسط روحت که همیشه بادهای سرد از میان آن عبور میکردند و وجودت را به لرزه در میآوردند یکدفعه پُر میشود. «کی» با اشتیاق کامل سر کلاف این شک و تردید را میگیرد و آن را دنبال میکند و با تمام وجود به این باور میرسد که آره، حقیقت دارد. دوست دارد باور کند که نیروی فراتری در هستی وجود دارد که هوایش را داشته است و برای او برنامهی از پیشتعیینشدهای ریخته است. درست در حالی که «کی» با هیجان و امیدواری سرنخها را یکی یکی برای اثبات اینکه فرزند گمشدهی دکارد و ریچل است دنبال میکند، من هم شک برم داشت. هرچه «کی» به هدفش نزدیکتر میشد، من هم بیشتر ناراحت میشدم. چرا؟ به خاطر اینکه سناریوهایی مثل «قهرمان موعود» و «پسربچه/دختربچهی بدبخت و تنهایی که متوجه میشود استثنایی است و در تعیین سرنوشت دنیا نقش دارد» به گروه خونی «بلید رانر» جماعت نمیخورد. بنابراین داشتم خودم را آماده میکردم را تا بیاییم اینجا و بهتان خبر بدهم که «بلید رانر ۲۰۴۹» برخلاف قسمت اول، چه فیلم قابلپیشبینی و کهنهای است. میخواستم بیاییم اینجا و بهتان خبر بدهم که دنی ویلنوو و دار و دستهاش چگونه ماهیت این دنیا را با تبدیل کردن آن به ماجرای فانتزی پیشپاافتادهای از تیر و طایفهی «هری پاتر» زیر پا گذاشتهاند. اما آنقدر به ویلنوو (مخصوصا بعد از غافلگیری نهایی «رسیدن») اعتقاد داشتم که به جای اینکه زود قضاوت کنم، در فیلم عمیقتر شدم. کنجکاوتر شدم تا ببینم این موضوع به کجا ختم میشود. مسئله این است که دنبال کردن داستان یک قهرمان برگزیدهی دیگر فقط حوصلهسربر نیست، بلکه ضد«بلید رانر» است.
بالاتر از این گفتم که «بلید رانر» چگونه درکمان از پروتاگونیست و آنتاگونیست را میشکند و جادوییترین و احساسیترین دیالوگها و سکانسش را به کاراکتری میدهد که تا قبل از آن فکر میکردیم یک موجود شرور و ترسناک است. پس قبل از تماشای «بلید رانر ۲۰۴۹» مهمترین چیزی که از آن میخواستم یکی دیگر از این ساختارشکنیهای روایی بود. بنابراین روبهرو شدن با داستانی که قدم در تکراریترین مسیر ممکن گذاشته بود باعث شد تا بهطرز بسیار نامحسوسی ترس برم دارد. اما خیلی زود حقیقت روی سر «کی» خراب میشود: او استثنایی نیست. فرزند واقعی دکارد و ریچل نه پسر، بلکه دختر است. او فقط خاطرات یکسانی با فرزند واقعی آنها، دکتر آنا استلاین که برای کمپانی والاس کار میکند دارد. بزرگترین غافلگیری فیلم گرچه برای «کی» گران تمام میشود، اما من از وقوع آن خوشحال بودم. از اینجا به بعد «بلید رانر ۲۰۴۹» از یک فیلم صرفا خوب، به یک فیلم عالی تغییر میکند. خوشحال بودم که سازندگان یکی از خستهترین کلیشههای فیلمهای علمی-تخیلی/فانتزی را زیر پا گذاشتند. از لوک اسکایواکر در «جنگ ستارگان» گرفته تا هری پاتر. از بچهی سارا کانر در «ترمیناتور» تا آراگون در «ارباب حلقهها» و نئو در «ماتریکس». همهی این فیلمها دربارهی فرد برگزیدهای است که از مدتها قبل سرنوشتش برای مقابله با بزرگترین نیروهای شر دنیایشان طوری نوشته شده که به رهبر آدم خوبها علیه دشمن تبدیل شوند. همهی این قهرمانان از موقعیت زیر پله، خانهای در مزرعهای دورافتاده یا به عنوان کارمند سادهی یک اداره شروع به کار میکنند و به مرور قابلیتهای استثنایی خودشان را کشف میکنند و به اهمیتشان در تغییر دنیا پی میبرند. آنها از صفر شروع میکنند و به ۱۰۰ میرسند و داستانشان در این نقطه به اتمام میرسد.
اما سازندگان «بلید رانر ۲۰۴۹» یک مرحلهی دیگر هم به شخصیتپردازی «کی» اضافه کردهاند. داستان «کی» به عنوان یک رپلیکنت معمولی شروع میشود و در ادامه او به این نتیجه میرسد که فرد برگزیده است، اما به جای اینکه او و دکارد یکدیگر را در آغوش بکشند و به جای اینکه «کی» به این نتیجه برسد که به خاطر این حقیقت باید برنامهریزیاش را زیر پا بگذارد و به صف اول انقلاب بپیوندد، خبر میرسد که او استثنایی نیست. او همان رپلیکنت معمولیای که بود که هست. او از شکم مادرش بیرون نیامده است و پدری هم ندارد. او در کارخانه ساخته شده است. «کی» به همان سرعت که اوج میگیرد، به همان سرعت هم سقوط میکند. همانطور که فیلم اصلی تعریفمان از آنتاگونیست را در هم میشکند و روی بتی را به انسانترین شخصیت کل فیلم تبدیل میکند، «بلید رانر ۲۰۴۹» هم تعریفمان از قهرمان را خراب میکند. «کی» شاید ضربهی روانی و احساسی سختی از افشای حقیقت میخورد، اما در عوض تصمیم میگیرد تا دستور گروه مقاومت را اجرا نکرده و دکارد را نکشد. بلکه این پدر و دختر را به یکدیگر برساند. «کی» در بدترین و افسردهترین شرایط زندگیاش تصمیم میگیرد تا قهرمان باشد. او شاید قهرمان به دنیا نیامده باشد، اما میتواند سرنوشت معمولیاش را برای دل خودش تغییر بدهد. داستانهایی که دربارهی قهرمانان برگزیده هستند از یکجور جذابیت ذاتی بهره میبرند. چند نفر از ما بعد از دیدن «هری پاتر» منتظر این بودیم تا یک روز از سمت هاگوارتز نامه دریافت کنیم؟ همهی ما دوست داریم خارقالعاده به دنیا آمده باشیم. همهی ما فکر میکنیم در گذشتهمان راز ناگفته و پنهانی وجود دارد که اگر فاش شود، هویت واقعیمان که خیلی شگفتانگیزتر از وضعیت فعلیمان است افشا میشود. دوست داریم فکر کنیم همهی ما بچههای والدین پولداری هستیم که یک روز ما را پیدا میکنند یا شاهزادههایی هستیم که سر موقع یک شمشیر به دستمان میدهند تا روی اژدها نشسته و به مبارزه با غولی شیطانی برویم.
اگرچه این نوع قهرمانپردازیها اغواکننده هستند، اما همزمان بسیار خطرناک هم هستند. باعث میشود آدمها به این نتیجه برسند که کافی است یکجا منتظر نشسته و دست روی دست بگذارند تا بالاخره یک پیر خردمند پیدا شده و راه را بهشان نشان بدهد. تا بهشان بگوید که آنها قهرمان به دنیا آمدهاند و سه سوته میتوانند ره صدساله را یک شبه بروند. که آنها از جنگجوهایی که تمام عمرشان در حال جنگ بودهاند هم جنگجوتر هستند. همهچیز حالت «هلو برو توی گلو» پیدا میکند. فرد بدون هیچگونه تلاش و تحمل هیچگونه شکست و افسوس و پشیمانی به بهترینها دست پیدا میکند. این نوع داستانگویی را میتوانید در رابطه با لوک اسکایواکر و رِی ببینید. کسانی که هر دو در سیارهی بیابانی دورافتادهای زندگی میکنند تا اینکه سربزنگاه، سر راه روباتی قرار میگیرند که آنها را به سوی ماجراجویی در سرتاسر کهکشان میبرد و این وسط از هویت پدر و مادر واقعیشان هم اطلاع پیدا میکنند. یکی دیگر از خطرات این نوع قهرمانپردازیها این است که آدمها باور میکنند که همیشه یک قهرمان برگزیده وجود دارد که سر بزنگاهها از راه میرسد و همهی کثافتها و وحشتها را پاک میکند. به خاطر همین است که عاشق بتمنها و اونجرزها هستیم. چون آنها قهرمانان دستنیافتنیای هستند که تصور میکنیم اگر یکی مثل آنها در دنیای واقعی وجود داشت، شاید همهچیز بهتر میبود و از آنجایی که نیست، پس همه محکوم به بلبشوی وحشتناک فعلی هستیم و کاری از دستمان برای تغییر آن برنمیآید چون زور و بازوی کاپیتان آمریکا و تارهای مرد عنکبوتی را نداریم. پس در هر دو حالت تنبلی میکنیم. در هر دو حالت دست روی دست میگذاریم. چه برای رسیدن خبر اینکه ما قهرمان هستیم و خودمان از آن خبر ندرایم و چه برای رسیدن قهرمانی که وضعمان را بهتر کند.
اما حقیقت این است که در دنیای واقعی هیچکس قهرمان به دنیا نمیآید. اتفاقا به مرور متوجه میشویم ما در برابر تمام آدمها و کیهانی که احاطهمان کرده است، چقدر ناچیز و فراموششدنی هستیم. سرنوشت شکوهمندی برایمان نوشته نشده و دنیا پشیزی هم برایمان ارزش قائل نیست. حالا سوال این است که آیا با وجود این، آنقدر جسارت داریم که کاری غیرخودخواهانه برای دنیا انجام بدهیم. «کی» بعد از برخورد با ته ورطهی ناامیدی، تصمیم میگیرد دست به کاری بسیار غیرخودخواهانه و بسیار انسانی بزند و خود را برای دنیایی که تاکنون به چشم زباله به او نگاه میکرده است، فدا میکند تا دکارد بتواند دخترش را ببیند. متوجه شدید «بلید رانر ۲۰۴۹» چگونه کلیشهها را دور زده است؟ از یک طرف یک برگزیدهی درجهیک داریم که جان میدهد برای تبدیل شدن به قهرمان درجهیک رپلیکنتها و از سوی دیگر یک کمپانی شرور و طمعکار و یک گروه مقاومت زیرزمینی داریم که جان میدهد برای یک سکانس اکشن تمامعیار در پایان فیلم. اما فیلم هر دو را عوض میکند. «کی» استثنایی از آب در نمیآید و فیلم هم با یک سکانس اکشن غولپیکر بین کمپانی والاس و مقاومت به پایان نمیرسد. عمل قهرمانانهی «کی» این است که پدری را به دخترش میرساند و بعد روی پلههای برفی دراز میکشد و در تنهایی میمیرد. به همین کوچکی و به همین بزرگی. به همین سادگی و به همین شکوهمندی. اما به همان اندازه که از «کی» قهرمانزدایی میشود، به همان اندازه هم او قابلیتی دارد که هرکسی ندارد و آن هم تمایلش به سوال پرسیدن و تغییر کردن است. آدمهای زیادی هستند که با وجود تمام سرنخهایی که آنها را به سوی خودشان هدایت میکنند، خودشان را به نفهمی زده و از روبهرو شدن با حقیقت سر باز میزنند. ما نمیدانیم آیا دکتر آنا استلاین (دختر دکارد و ریچل) خاطرهاش از اسب چوبی را فقط در ذهن «کی» کاشته است یا ذهن رپلیکنتهای دیگری. اما مهم این است که «کی» این حس کندو کاو برای حقیقت و شجاعتِ کاراگاهی را داشته تا این ماجرا را تا تهش دنبال کند و متوجه شود که او در ماجرای زندگیاش نه شخصیت اصلی، بلکه یکی از آن سربازانِ سیاهیلشگر است که میمیرند و هیچکس اسم و چهرهشان را به یاد نمیآورد. ولی با این حال به خاطر دل خودش تصمیم میگیرد تا خود را برای چیزی که به آن باور دارند، فدا کند. «بلید رانر ۲۰۴۹» داستان آن سرباز معمولی است. در نتیجه در رابطه با «کی» با کاراکتری طرف هستیم که همزمان جلوی دکارد، از افتادن دست کمپانی والاس و شکنجه شدن توسط آنها را میگیرد، اما از طرف دیگر سرنوشت او در توطئهی جهانشمول اصلی تاثیری ندارد. تنها کسانی که هنگام مرگ او کنارش هستند ما هستیم و بس.
نبرد نهایی «کی» و «لاو»، دست راست والاس در کنار امواج اقیانوس آرام که به ساحل بتنی لس آنجلس شلاق وارد میکند، خارقالعاده است. نبردی که من را یاد نبرد نهایی کاراکترهای لئوناردو دیکاپریو و تام هاردی در پایانبندی «ازگوربرخاسته» میاندازد. ویلنوو این مبارزه را سرسری نمیگیرد. اتفاقا تا جا دارد آن را کش میدهد. روی تکتک مشت و لگدها و خشونتی که هر دو طرف به یکدیگر وارد میکنند، تمرکز میکند. مخصوصا وقتی که «کی» باید دشمنش را مدت طولانی زیر آب نگه دارد تا چشمانش به نشانهی مُردن از حدقه بیرون بزند. اینجا هم «بلید رانر ۲۰۴۹» یک کلیشهی دیگر را هم میشکند. مبارزهی بین «کی» و لاو فقط یک مبارزهی معمولی نیست. مبارزهی آنها دربارهی اینکه چه کسی زنده میماند و چه کسی میمیرد نیست. آنها دارند سر ایدهآلهایشان با هم مبارزه میکنند. موضوعی که من را یاد «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» میاندازد. جایی که مرگ فیزیکی بروس وین در آن زندان زیرزمینی اهمیت ندارد. مسئله این است که مرگ او باعث مرگِ ایدهآل و طرز فکری میشود که به خاطرش بتمن را شکل داده بود. و همین موضوع است که به جدیت و استرس مبارزهی او برای بازگشت به گاتهام میافزاید و همزمان باور «بین» به کاری که دارد میکند را هم درک میکنیم. چنین چیزی دربارهی نبرد «کی» و لاو هم صدق میکند. ما در حال تماشای تصادف دو طرز فکر هستیم و چیزی که این نبرد را هیجانانگیز و تراژیک میکند این است که اینجا با یک آنتاگونیست خشک و خالی سروکار نداریم، بلکه میتوانیم با طرز فکر لاو هم ارتباط برقرار کنیم.
«بلید رانر ۲۰۴۹» در راستای کاری که فیلم اصلی با آنتاگونیستش روی بتی انجام داد، آنتاگونیستی ترتیب داده که با وجود شرارتش، بسیار انسان و قابلدرک است. طرز فکر لاو در تضاد با «کی» قرار میگیرد. اگر «کی» نمایندهی «تغییر» است، لاو نمایندهی «ایستا»یی است. بهترین آنتاگونیستها آنهایی هستند که حقیقت ترسناکی دربارهی خودمان را بهمان گوشزد میکنند. روی بتی در فیلم اصلی بهمان یادآوری کرد که همگی خواهیم مُرد و خودش در حالی مُرد که زندگی کوتاه اما باکیفیتی را سپری کرده بود. بنابراین ما را با این سوال ترسناک تنها گذاشت که آیا ما هم میتوانیم مثل او زندگی باکیفیتی داشته باشیم یا آن را به بطالت میگذرانیم؟ آنتاگونیستی که باید از آن متنفر باشیم، در اوج شاعرانگی میمیرد و ما میمانیم و این سوال که آیا ما در حد این موجود به ظاهر «آنتاگونیست»، عرضه و جسارت داریم که چنین مرگ زیبایی داشته باشیم؟ حالا لاو هم میخواهد ما را با حقیقت ترسناک دیگری روبهرو کند. برخلاف «کی» که همچون روح گمشدهای در دنیای مالیخولیایی فیلم میماند، لاو حکم رپلیکنت محکم و فرمانبرداری را برعهده دارد که هر دستوری را که به او داده میشود، بدون زیر سوال بردنش انجام میدهد. اگر «کی» نمایندهی علاقه و تمایل ما برای تغییر و یافتن معنای واقعیمان است، لاو نمایندهی واقعیت ما انسانها در زمینهی ترس از تغییر است. اگر «کی» آرزوی ما را به تصویر میکشد، لاو خود واقعیمان در همین لحظه است. و دقیقا به خاطر همین است که لاو برخلاف چیزی که به نظر میرسد، انسانتر از «کی» است. تمام این حرفها به این معنی نیست که لاو بیاحساس است. او نقش دست راستِ فرعون بیرحمی در یک هرم غولپیکر را دارد که باور دارد رپلیکنتها بردههایی هستند که تمدنهای بزرگ بر دوش آنها ساخته میشود.
حقیقت این است که در دنیای واقعی هیچکس قهرمان به دنیا نمیآید. اتفاقا به مرور متوجه میشویم ما در برابر تمام آدمها و کیهانی که احاطهمان کرده است چقدر ناچیز و فراموششدنی هستیم
خود لاو به عنوان یک رپلیکنت نسبت به نژاد خودش احساس دارد. وقتی آنها اذیت میشوند یا میمیرند، او احساس ناراحتی و دلشکستگی میکند، اما تلاشی برای تغییر این وضعیت نمیکند. لاو مثل بسیاری از خودمان در دنیای واقعی، زندانی برنامهریزی خودش است. اگرچه شاهد اذیت شدن همنوعانمان هستیم و برایشان ناراحت میشویم و اشک میریزیم، اما کاری برای تغییر این وضعیت انجام نمیدهیم و به زندگی روتینمان برمیگردیم. اولینباری که اشکهای لاو را میبینیم، جایی است که والاس یک رپلیکنت زنِ تازه به دنیا آمده را به خاطر این که نازا است، به قتل میرساند. والاس تیغش را روی شکم زن میگذارد و او را همچون گوسفند سلاخی میکند. قطرات اشک به آرامی از صورت لاو سرازیر میشود. این زن برای لاو حکم خانواده و همنوعش را دارد. اگر خوب گوش کنیم، میتوانیم صدای انفجاری که درونش رخ میدهد را شنید. اما کاری به جز ایستادن و تماشای این قتل از دستش برنمیآید. او نمیتواند سدی که برایش تعیین شده است را بشکند، اما حداقل میتواند برای آن زن احساس همدردی کند. دومین باری که لاو اشک میریزد، جایی است که او از زبان جاشی، رییس «کی» (رابین رایت) میشنود که بچهی دکارد و ریچل کشته شده است. بچهای که به معنی تغییر بزرگ و آیندهی درخشانی برای رپلیکتها بوده است. ناگهان صورت لاو به محض شنیدن این خبر همچون صورتی خیس از بنزین که با کبریت برخورد کرده گُر گرفته و از خشم و دلشکستگی شعلهور میشود و قبل از این که شکم جاشی را پاره کند، میگوید: «در مقابل اتفاق شگفتانگیز جدیدی که میخواست بیافته تنها چیزی که بهش فکر کردی کشتنش بود... از ترس یه تغییر بزرگ». جاشی نمایندهی تمام چیزهایی است که لاو از آنها متنفر است. چه چیزی انسانیتر از شورش علیه بردهداری سیستماتیک؟ در نگاه اول به نظر میرسد لاو، جاشی را به خاطر کشتن بچهای که والاس در جستجویش است، میکشد. ولی این قتل به همان اندازه که دلیل سیاسی داشته باشد، دلیل شخصی هم دارد.
لاو یکجورهایی در یک برزخ گرفتار شده است. از یک طرف دلش با رپلیکنتهایی مثل خودش است، اما از طرف دیگر نمیتواند برای منافع دشمنِ رپلیکنتها فعالیت نکند. نحوهی پاره کردن شکم جاشی توسط لاو خیلی شبیه به نحوهی پاره شدن شکم زن نازا توسط والاس است. انگار لاو دارد انتقامی که نمیتواند از والاس بگیرد را سر جاشی خالی میکند. این نوع همدردی برای آنتاگونیستی در جایگاه او عجیب است. از والاس که با وجود نجات دادن سیاره، از بردهداری و قتل حمایت میکند تا فریزر، رهبر گروه مقاومت رپلیکنتها که نقشهی قتل دکارد را میریزد و نابینایی و محل اقامتش (بازتاب نور آب روی در و دیوار) آدم را به یاد هرم والاس میاندازد. در حالی که «کی» یادآور علاقهی ما برای استثنایی بودن و مورد عشق قرار گرفتن و در نهایت قدرت خودباوری برای شکست برنامهریزیمان و متحول شدن است، لاو با وجود تمام احساسات متلاطماش برای رپلیکنتها نمیتواند تغییر کند. برخورد چیزی که لاو هست و چیزی که میخواهد باشد، به تنش جذابی تبدیل شده است که این شخصیت را تعریف میکند. طبیعت لاو این است که انسان باشد، اما نحوهی برنامهریزی و شرایطی که در آن قرار گرفته است، چیز دیگری را به او دیکته میکند. او میخواهد انسان باشد، اما انتخاب او توسط والاس به عنوان مهمترین فرشتهاش و دادن یک اسم به او، باعث شده تا لاو فکر کند او بهترین رپلیکنت است و باید برای حفظ آن مبارزه کند. در نبرد نهایی هر دو رپلیکنت برای یک هدف مبارزه میکنند: حفاظت از بچهای که نجاتدهندهی نژادشان است. یکی از آنها محدودیتهای برنامهریزیاش را شکسته است و دیگری نه. در یک طرف «کی» را داریم که دارد برای آزادی دکارد و دخترش مبارزه میکند و در طرف دیگر لاو حکم نماد تراژیک انسانیت را دارد. او کسی است که اگرچه انگیزه و اهداف غالبا خوبی دارد و ته وجودش دلش برای همنوعانش میسوزد، اما طوری در زندان سیستمها و نژادها و نحوهی تربیتش و برنامهریزیهایش حبس شده است که مثل «کی» توانایی متحول شدن ندارد. شاید «کی» نمایندهی امیدواریمان برای تغییر باشد، اما لاو حقیقتمان از ایستابودن را به نمایش میگذارد. پس نه تنها «بلید رانر ۲۰۴۹» تصور ما از قهرمان برگزیده را خراب میکند، بلکه برای اینکه بیشتر تکانمان بدهد، میگوید ما آدمها بیشتر از اینکه «کی» باشیم، شبیه به لاو هستیم. لجباز در برابر تغییر تا لحظهی آخر.
یکی دیگر از سوالاتی که «بلید رانر ۲۰۴۹» میپرسد این است که چه چیزی واقعی است؟ اصلا میتوانیم واقعی بودن و هویت شخصی چیزی را به راحتی مشخص کنیم؟ مهمترین کاراکتری که این سوال از طریق آن مطرح میشود جوی، معشوقهی هولوگرامی «کی» است. این سوالی است که بعد از اتمام «بلید رانر» هم از خودمان میپرسیدیم. چه چیزی واقعی است؟ روی بتی به ما ثابت کرد که رپلیکنتها نه تنها بیاحساس نیستند، بلکه انسانتر از انسان هستند. خب، دنی ویلنوو و نویسندگانش نمیتوانستند این سوال را دوباره از طریق رپلیکنتها مطرح کنند. چون دیگر سوالی وجود ندارد. دیگر بحثی وجود ندارد. ما میدانیم که رپلیکنتها به اندازهی انسانها، انسان هستند. بنابراین فیلم از طریق معرفی هوشهای مصنوعی هولوگرامی دوباره این سوال را پیش میکشد. نکتهی جالب ماجرا این است که «بلید رانر ۲۰۴۹» با سوالی شبیه به فیلم اصلی به پایان میرسد. همانطور که بعد از آن فیلم سوال این بود که آیا دکارد رپلیکنت است یا نه؟ فیلم جدید هم با این سوال به پایان میرسد که آیا عشق جوی به «کی» واقعی بود یا از برنامهریزیاش سرچشمه میگرفت؟ و جالب این است که تماشاگران بلافاصله به یک جواب مطلق نرسیدند، بلکه شروع به بحث و گفتگو سر آن کردند. «بلید رانر ۲۰۴۹» بهطرز هنرمندانهای همان سوال قدیمی را برمیدارد و آن را به شکل دیگری دوباره بحثبرانگیز میکند. فیلم از این طریق میخواهد بگوید مهم نیست رپلیکنتها در گذر زمان به عنوان انسان قبول شدهاند، مهم این است که همیشه اختراع جدیدی از راه میرسد که دوباره مردم را دربارهی واقعیبودن یا نبودن آن به شک و تردید میاندازد. حتی مای تماشاگر هم که قبلا از طریق عشق دکارد و ریچل به این نتیجه رسیده بودیم که رپلیکنتها چیزی از انسانها کم ندارند، در برخورد با اختراع جدیدی مثل هولوگرامها که احساسات انسانی را بروز میدهند، به جای اینکه با توجه به تجربهی قبلیمان با رپلیکنتها، آنها را بدون بدبینی قبول کنیم، زیر سوال میبریم.
البته خود فیلم هم موقعیت دوگانهای در زمینهی جوی ایجاد میکند. خود فیلم کار برای تصمیمگیری در رابطه با ماهیت واقعی جوی را دشوار میکند. از یک طرف متوجه میشویم جوی، هولوگرامهایی هستند که نقش معشوقه و همسر تمامعیار خریدارانشان را بازی میکنند. با این هدف برنامهریزی شدهاند که هر چیزی را که صاحبانشان میخواهند، به آنها بگویند، سیگارشان را روشن کنند و در همه حال مهربان و بامحبت باقی بمانند. وقتی جوی به «کی» میگوید که دلش در خانه گرفته است، «کی» گجتی که به جوی اجازه میدهد تا از کنسولش جدا شده و بیرون از خانه قدم بگذارد را رو میکند. بدبینها میگویند که دلِ جوی واقعا نگرفته بود ، بلکه او مثل یکی از آن نرمافزارهایی میماند که هر از گاهی درخواست آپدیت میکنند. وسیلهی غیرمستقیمی از سوی کمپانی سازنده برای فروش اجناسش. بدبینها میگویند که جوی حکم یکی از همان هولوگرامها و تبلیغات غولپیکر سونی، آتاری، کوکاکولا و رقصندههای بالهی روسی را دارد که هدفشان پرت کردن حواس مردم از دنیای برهوتی است که در آن زندگی میکنند. که هولوگرامهای جوی فقط وسیلهای برای رپلیکنتهای بدبخت و بیچارهای هستند که آنها را از تنهایی شدیدشان برهانند. این در حالی است که وقتی «کی» در پایان فیلم با هولوگرام غولآسای صورتیرنگِ جوی در خیابان روبهرو میشود، هولوگرام او را «جو» صدا میکند. معلوم میشود اسمی که جوی برای «کی» انتخاب کرده بود، در واقع یک انتخاب شخصی نبوده. انگار همهی هولوگرامها طوری برنامهریزی شدهاند که همهی مردان را جو صدا کنند.
یکی از نقشههای والاس برای همراه کردن دکارد با خود براساس یکی از تئوریهای خود طرفداران است. اینکه کمپانی تایرل در فیلم اصلی دکارد را ساخته بوده تا عاشقِ ریچل شده و آنها بچهدار شوند؛ که یعنی حتی عشق آنها هم از قبل برنامهریزیشده بوده است. حالا فیلم از تئوری طرفداران به عنوان یکی از نقاط مهم داستانیاش استفاده میکند. حتی والاس این جمله را به دکارد میگوید: «درد باعث میشه تا فکر کنی لذتی که احساس کردی واقعی بوده». آیا فیلم به زبان بیزبانی دارد میگوید دلیلی که «کی» فکر میکند جوی (لذت) واقعی است به خاطر دردش است و در واقع چنین چیزی حقیقت ندارد؟ آیا این عشق فقط توهمی است که دوست داریم آن را باور کنیم؟ اینطوری «بلید رانر ۲۰۴۹» نه تنها عشق دکارد و ریچل از فیلم اصلی که در واقعی بودن آن شک نداشتیم را بعد از این همه سال زیر سوال میبرد، بلکه کاری میکند تا احساس نامطمئنی نسبت به جوی داشته باشیم. اما جواب دکارد را نباید فراموش کنیم. او در حالی که دارد اشک میریزد، میگوید: «من میدونم چی واقعیه». انگار او میخواهد بگوید مهم احساسی است که از دیدن ریچل وجودم را پُر کرد و میدانم که فارغ از هر توطئه و نقشههای سیاسی پشتپرده و چرت و پرتهای فلسفی، آن عشق واقعی بود. آن نگاه واقعی بود. درست همانطور که دکارد با نسخهی جدید ریچل روبهرو میشود و آن را پس میزند، «کی» هم بعد از مرگ جوی با هولوگرام غولآسای آن در خیابان روبهرو میشود و تلاشی برای خرید یک هوش مصنوعی جدید نمیکند. مهم نیست بقیه چه فکر میکنند. هر دو با ریچلها و جویهایشان چیزی را حس کردهاند که منحصربهفرد است و با نسخههای دیگری تکرارشدنی نیست. توطئههای پشتپرده و بدبینیهای ما مهم نیست. مهم تغییری است که از طریق این ارتباطات اتفاق میافتد. همانطور که دکارد از طریق آشنا شدن با ریچل از تنهایی که بزرگترین درگیریاش در فیلم اصلی بود درآمد و یک رپلیکنت دیگر را نیز از تنهایی درآورد، «کی» هم با کمک جوی است که مهمترین تصمیم تعیینکنندهی شخصیتش را میگیرد.
مهمترین نکتهای که چه در فیلم اصلی و چه در این فیلم از طریق آن هویت و انسانیت کاراکترها مشخص میشود خاطراتشان از گذشته است
همین جوی است که در طول فیلم مدام به «کی» انگیزه میدهد تا سرنخها را برای اثبات استثناییبودنش دنبال کند. اگرچه ماجرای فرد برگزیده چاخان از آب در میآید. اما «کی» بعد از روبهرو شدن با هولوگرام جوی در خیابان تصمیم میگیرد تا چیزی که خود از دست داده بود را برای فرد دیگری فراهم کند. تا جانش را برای رساندن دکارد به دخترش فدا کند. تا دکارد بتواند رابطهای که او با جوی احساس کرد و از او سلب شد را احساس کند. لحظهای در فیلم است که تئوری واقعی نبودن احساساتِ جوی برای «کی» را زیر سوال میبرد. جایی که جوی از «کی» میخواهد تا او را از روی کنسولش پاک کند تا دست دار و دستهی والاس به خاطراتش نرسد و تمام اطلاعات مربوط به جوی را به گجت همراهش منتقل کند. این باعث میشود تا با از بین رفتنِ گجت همراه «کی» که حامل جوی است، او برای همیشه نابود شود. جوی از طریق این درخواست خودش را در خطر واقعی قرار میدهد. تصمیمی که در تضاد با برنامهریزی او در رابطه با گفتن هرچیزی که صاحبش دوست دارد بشنود، قرار میگیرد. «کی» از او میخواهد تا در کنسول باقی بماند، اما جوی خواستهی او را برای حفاظت از «کی» نادیده میگیرد. بنابراین جملهی «دوستت دارم» آخرِ جوی که قبل از نابود شدن برای همیشه میگوید، شامل احساس واقعی او نسبت به «کی» بود. مسئله این است که شاید جوی با هدف مشخصی ساخته شده باشد، اما این به معنی نیست که او تا آخر باید با آن هدف تعریف شود. جوی از جایی به بعد به خودآگاهی و آزادی عمل میرسد و احساسات مصنوعیاش نسبت به «کی»، به واقعی تغییر شکل میدهد. همانطور که دکارد در فیلم اول آنقدر سادهلوح بود که فکر میکرد روی بتی و دار و دستهی رپلیکنتهایش باید شکار شده و خاموش شوند، حالا در فیلم جدید موجودات زندهی تازهای در قالب این هولوگرامها معرفی میشوند که به اندازهی «کی»، لاو، دکارد یا هر کاراکتر دیگری که میبینیم زنده هستند.
«بلید رانر ۲۰۴۹» ماهیت اینکه چه چیزی واقعی است و چه چیزی نیست را حتی بیشتر از فیلم اول زیر و رو میکند. جوی نمیتواند قطرات باران را روی پوستش احساس کند و او انسان نیست. آنا نمیتواند ذرات برف مجازی را با دستانش احساس کند و انسان است. «کی» میتواند آب شدن برف روی پوستش را احساس کند و انسان نیست. آنا به عنوان یک انسان واقعی از برف مصنوعی لذت میبرد و جوی به عنوان یک موجود هولوگرامی از باران واقعی لذت میبرد. سوال این است که کدامیک بهترین تجربه را نسبت به بقیه دارد؟ یا همه به هر شکلی که میتوانند دنیای اطرافشان را تجربه میکنند؟ آیا میتوانیم بگوییم تجربهی یکی سطح پایینتر از دیگری است؟ جویی طوری رفتار میکند که انگار میتواند باران را احساس کند. آنا هم همینطور. اما «کی» طوری سرما را احساس میکند که دستکش دست کرده و پالتو به تن میکند. آنا تجربههایی درست میکند که واقعی نیستند، اما همزمان برای رپلیکنتها حکم واقعیت را دارند و بعضیوقتها مثل خاطرهی «کی» از اسب چوبی، براساس تجربههای واقعی هستند؛ خاطرهای که هم برای آنا واقعی بود و هم برای «کی». آیا حالا که این خاطره متعلق به «کی» نبود، به این معنا است که از مقدار واقعیبودن آن برای «کی» کاسته میشود. «بلید رانر ۲۰۴۹» میپرسد چه چیزی به یک تجربه، وزن و معنا میدهد. چگونه فرق واقعی یا قلابی بودن یک تجربه را میفهمیم. اصلا آیا اگر فلان تجربه برای ما به اندازهی کافی واقعی است، اهمیتی دارد که بقیه دربارهی آن چه فکر میکنند. چنین تعریفهای مختلفی برای انسانیت و هویت داشتن هم وجود دارد. انسانیت و هویت داشتن برای جوی داشتن بدن فیزیکی است و فکر میکند این بزرگترین چیزی است که کم دارد. رییس «کی» فکر میکند انسانیت در داشتن روح است («تو بدون روح هم کارت عالیه»). انسانیت برای «کی» به این معنا است که توسط کسی مورد عشق قرار بگیری. جامعه باور دارد که انسانیت یعنی به دنیا آمدن، نه ساخته شدن در کارخانه یا تشکیل شدن از یک سری کُد برنامهنویسی.
اما مهمترین نکتهای که چه در فیلم اصلی و چه در این فیلم از طریق آن هویت و انسانیت کاراکترها مشخص میشود، خاطراتشان از گذشته است. طبق نظریهی ذهن جان لاک، فیلسوف انگلیسی، هویت شخصی نه توسط روح و بدن فیزیکی است، بلکه توسط خاطرات فرد تعریف میشود. از نگاه لاک وقتی فردی میتواند تجربهای از گذشته را به یاد بیاورد یعنی وجود دارد. تنها خصوصیت یک فرد که غیرقابلتغییر است، ضمیر خودآگاه یا خاطراتش است. اینطوری خاطرات به پایهای برای هویت پایدار فرد تبدیل میشوند. لاک میگوید هویت یک فرد از اولین خاطرهاش در گذشته تا این لحظه درست میشود. پس با این تعریف در دنیای «بلید رانر» تمام کسانی که فکر میکنند و خاطره درست میکنند، فارق از اینکه از چه چیزی ساخته شدهاند، انسان یا شخص محسوب میشوند و هویت دارند. حتی اگر خاطرات کودکیشان برای خودشان نباشد (ریچل و «کی»). چون شاید آن خاطرات متعلق به آنها نباشد، اما ارتباط نزدیکی با آنها برقرار میکنند. دومین چیزی که انسانیت را تعریف میکند، احساس همدردی و درک متقابل است. دستگاه تست رپلیکنتها در فیلم اصلی و این فیلم به محض اینکه متوجه میشود رپلیکنتها از خود احساس نشان میدهند، آنها را مردود میکند. قرار گرفتن این دو در کنار هم است که روی بتی را به انسان تبدیل میکند. مهم نیست او از چه چیزی ساخته شده و چند سال عمر میکند، او نه تنها به دکارد رحم کرده و او را نجات میدهد، بلکه خاطرهای از زندگیاش در فضا را هم برای او تعریف میکند. پس او هویت شخصی دارد. بنابراین باید مثل یک شخص با او رفتار شود. شاید حتی مهربانانهتر از یک شخص انسانی معمولی. چون ما انسانها خالقِ آنها هستیم و مسئولیت زندگیشان، مسئولیت غم و خوشحالیشان بر گردن ما است. پس مهم نیست که با یک رپلیکنت سروکار داریم یا یک هولوگرام، یک هوش مصنوعی یا یک میمون باهوش. مهم نیست «کی» با وجود رپلیکنت بودن میتواند برف را احساس کند و آنا نمیتواند. نقطهی مشترک تمام آنها خاطرات و حس همدردیشان است که انسانیتشان را تعریف میکند.
«بلید رانر ۲۰۴۹» از لحاظ دیداری بهشت طرفداران سایبرپانک است. شاید «بلید رانر ۲۰۴۹» به اندازهی فیلم اصلی در زمینهی کارگردانی زیباشناسانه نوآورانه نباشد، اما در دورانی که فیلمهای رتروفوتوریستی سایبرپانک پرخرجِ دههی هشتادی نادر هستند یا تقریبا کاملا منقرض شدهاند، روبهرو شدن با چیزی شبیه به این همچون تماشای تبدیل شدن خاک به طلا میماند. درست مثل فیلم اصلی هیچ خورشیدی وجود ندارد و نور طبیعی همچون خاطرهی مردم از آن مُرده است. آسمان آبی بالا به یک افسانه تبدیل شده است که پدربزرگها و مادربزرگها از زیبایی حرکت ابرهای سفید در پهنای آن داستان تعریف میکنند. تنها چیزی که وجود دارد، دریایی از آسمانخراشهایی بر فراز آسمانخراشهایی دیگر است که تا ابد ادامه دارند. نور از بین ترکهای زمین، از بین صخرهها، از میان مه و رگبار بیوقفهی باران بیرون میزند. لس آنجلس تاکنون اینقدر ترسناک و اینقدر خیرهکننده نبوده است. خیابانها، کازینوها، کلوپها، هتلها و مجسمههای شکوهمند لاس وگاس در آتش زرد و نارنجی بمب اتمی کماکان شعلهور هستند. برآمدگیهایی روی زمین که از دور رشته کوه به نظر میرسند، از نگاه نزدیک تپههای آخرالزمانی و عظیمی از آشغالها و ماشینها و دستگاههای فراموششده و خاطرات دیلیت شده هستند.
همانطور که دکارد از طریق آشنا شدن با ریچل از تنهایی که بزرگترین درگیریاش در فیلم اصلی بود درآمد و یک رپلیکنت دیگر را نیز از تنهایی درآورد، «کی» هم با کمک جوی است که مهمترین تصمیم تعیینکنندهی شخصیتش را میگیرد
راجر دیکنز به عنوان مدیر فیلمبرداری کاری کرده کارستان. او با این فیلم یک تابلوی نقاشی متحرک ساخته است که آدم دوست دارد آن را قاب کرده و از دیوار خانهاش آویزان کند. این در حالی است که «بلید رانر ۲۰۴۹» فقط خوشگل نیست، بلکه از طریق تصاویر و رنگآمیزی، طراحی صحنه و نمادپردازیهایش حرف میزند، قوس شخصیتی کاراکترها را نشانهگذاری میکند، به کوبندگی پیام فیلم میافزاید و احساسات درونی کاراکترها را تصویری میکند. دنی ویلنوو قبلا با «سیکاریو» بهطرز هنرمندانهای از رنگ برای روایت سفر کاراکتر زن اصلیاش از معصومیت سفید به سمت ظلمات مطلق استفاده کرده بود و او با «بلید رانر ۲۰۴۹» روی دست خودش بلند میشوند. فیلم طوری از رنگ استفاده میکند که در عین گرفتن حالتی اکسپرسیونیسمی و سورئالگونه به خود، طبیعی و واقعگرایانه هم است. نتیجه اتمسفر سوزاننده و قدرتمندی است که مثل قدم زدن در یک رویای سنگین میماند. «بلید رانر ۲۰۴۹» درست مثل یک سایبرپانک واقعی ترکیبی از زشتی و زیبایی است. از یک طرف خیابانهای همیشه تاریک و پرجمعیت لس آنجلس را داریم که صدای فریاد تنهایی آدمها راهی برای فرار از هزارتوی خیابانهایش ندارد و لاس وگاس به قبرستان روزهای بهتر گذشته تبدیل شده که کسی به آن سر نمیزند. اینجا دنیای خفقانآوری است، اما در گوشه و کنارش میتوان زیبایی هم پیدا کرد. یک درخت سفید مُرده. گل زردرنگی که به یاد عشق از دست رفتهای پای این درخت به چشم میخورد. اسب چوبی کوچکی که توسط دستان بادقت پدر تراشیده شده است. ذرات خاکسترهای آتش که به نور آپارتمانهای شهر تغییر میکنند. آواز فرانک سیناترای سیاه و سفید وسط استوانهای شیشهای برای محافظت در برابر پوسیدگی بیرون.
اگرچه با فیلمی سروکار داریم که هنس زیمر یکی از آهنگسازانش است، اما «بلید رانر ۲۰۴۹» در برهههای طولانیای اجازه میدهد تا سکوت کرکنندهاش بهتر از موسیقی حرف بزنند و وقتی زیمر آزاد میشود تا نوتهای کوبنده و آژیرگونهاش را روی سرمان خراب کند، برخی از سادهترین و بهترینهایش را ارائه میکند. موسیقی خشن و زلزلهواری که در ترکیب با زوزهی ماشینهای پرنده در پهنای آسمان بارانی لس آنجلس لحظاتی را میسازند که واژههایی مثل «هیجانانگیز» حق مطلب را دربارهشان ادا نمیکنند. یکی از گلههایی که در هنگام تماشای فیلم به آن داشتم این بود که چندان از ملودیهای ونجلیس استفاده نمیکرد. اما در پایان متوجه شدم ویلنوو تصمیم گرفته تا شور استفاده از موسیقی منحصربهفرد ونجلیس را در نیاورد و آن را با معنی و مفهوم در فیلمش استفاده کند. آنقدر آن را عقب بیاندازد که لحظهی استفاده از آن برای همیشه در ذهن مخاطب حک شود. مثل کاری که دیوید لینچ با معرفی دوباره مامور کوپر در «تویین پیکس: بازگشت» کرد. جایی که «کی» یا حالا جو، روی برفها دراز کشیده و در آرامش در حال مرگ است. ناگهان قطعهی «اشکهای زیر باران» پخش میشود و همچون سیاهچالهای عمل میکند که ما را در تونل زمان به عقب میبرد و سکانس مونولوگ «من چیزهایی دیدم که شما آدمها باورتون نمیشه»ی روی بتی از فیلم اول را جلوی رویمان ظاهر میکند. داخل ساختمان دکتر آنا استلاین، فرزند واقعی دکارد عبور برفهای مجازی را از میان دستانش تماشا میکند. بیرون جو آب شدن بلورهای ریز و سرد برف را روی دستش حس میکند. شاید آنا دختر واقعی دکارد باشد، اما جو هم به همان اندازه واقعی است. به همان اندازه انسان است. شاید حتی انسانتر از انسان.
نظرات