نقد فیلم Gifted - بااستعداد
در یکی از صحنههای فیلم «بااستعداد» (Gifted)، استاد ریاضیاتِ یک دانشگاه کلهگنده، یک تکه کچ سفید به دست دختربچهای شش-هفت ساله میدهد. اما این دختربچه قرار نیست تا وقتی که بزرگترها مشغول حرف زدن هستند با کشیدن نقاشی خانهای با دودکش و درختی در کنارش روی تخته سیاه، سرش را گرم نگه دارد. بلکه او قصد دارد با آن تکه کچ، یک معادلهی سرگیجهآور و پیچیدهی ریاضی را حل کند. دختربچه در نهایت آرامش پای تخته میایستد. همزمان میتوانید صدای چرخیدن پرسرعت چرخدهندههای مغزش را که در حال محاسبات سنگین هستند بشنوید. دخترک در حالی که بینندگانِ این صحنه با شگفتی و انتظار و دلشوره، به او خیره شدهاند، معادله را حل میکند و بعد برمیگردد و به آنها نگاه میکند. در صورتش هیچگونه اثری از خوشحالی، شگفتی، غرور، لذت یا خجالتی دیده نمیشود. بقیه از دیدن این صحنه کف و خون قاطی کردهاند. ما از دیدن این صحنه برای دخترک لبخند میزنیم. اما خودش طوری رفتار میکند که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است. انگار نه انگار که معادلهای را که استادان ریاضی هم سرش مکث میکنند به راحتی حل کرده است. چنان قیافهای به خود گرفته که گویی یک دوتا دوتا چهارتای ساده را حل کرده است. راستش اگر از من بپرسید، من کماکان سر امتحانات ریاضیام یک دوتا دوتا چهارتای ساده را هم در ماشین حساب وارد میکردم و از اینکه هنوز جوابش ۴ در میآمد خوشحال میشدم (!)، اما این دختربچه بعد از حل این معادلهی دیوانهوار بدون ماشین حساب خیلی فروتن به نظر میرسد. اگرچه او از نگاه ما معجزه کرده است، اما از نگاه خودش فقط به یک سوال جواب داده است و قصد ندارد از شگفتی ما سوءاستفاده کرده و خودش را بالا بگیرد. خب، شما بگویید، مگر میشود چنین دختربچهی باهوش و فروتنی را دوست نداشت؟
این صحنه به بهترین شکل ممکن حس و حال و دستاوردهای «بااستعداد»، جدیدترین ساختهی مارک وب را توصیف میکند. «بااستعداد» فیلم عجیب و غریب و نوآورانهای نیست و بدون شک قرار نیست به فهرست بهترین فیلمهایی که در عمرتان تماشا کردهاید بپیوندد، اما موفق به انجام ماموریتی شده که کمتر فیلمی از آن سربلند بیرون میآید: روایت یک داستان احساسی و درگیرکننده در اوج فرمولمحور بودن. فیلمی که اگرچه موفق به ارائهی سرگرمی جذاب و بامزهای میشود، اما آنقدر فروتن و خاکی است که خودش را نمیگیرد و مغرور نمیشود. نتیجه یکی از فیلمهایی است که میتواند به مثال بارز بیرون کشیدن انرژی و قدرتی تازه از ساختاری قدیمی تبدیل شود. «بااستعداد» اگرچه فیلم قابلپیشبینیای است و اگرچه میتوان اتفاقات مهم داستانیاش را از کیلومترها دورتر حدس زد، اما خلاقیت نویسنده و برخی صحنههای هوشمندانه و غیرمنتظره، این ساختار قدیمی را زنده کرده است و باعث شده قابلپیشبینیبودن مسیر داستان توی ذوق نزند، در پسزمینهی فیلم قرار بگیرد و در عوض کاراکترهای قوی و قابللمس فیلم و حال و هوای صمیمیاش در مرکز توجه قرار بگیرد.
«بااستعداد» از چند جهت من را به یاد «اشخاص پنهان» (Hidden Figures)، ساختهی نامزد اسکار تئودور ملفی از سال گذشته انداخت. منظورم فقط حضور اُکتویا اسپنسر در هر دو فیلم نیست. همانطور که «اشخاص پنهان» داستانی تکراری، وطنپرستانه و دستمالیشده (ایستادگی زنان سیاهپوست در مقابل سیستم نژادپرست و سرکوبگر برای فرستادن ماهواره به فضا برای عقب نماندن از شوروی) را برداشته بود و آن را با یک سری سکانسهای قوی و بامزه (مثل دویدن کاراکترهای سیاهپوست برای استفاده از دستشویی) به یک فیلم پاپکورنی لذتبخش تبدیل کرده بود، «بااستعداد» هم داستان کم و بیش تکراری مبارزهی پدری را که میخواهد فرزندش را از دست کسانی که میخواهند او را از طریق قانونی از او بگیرند برداشته است و علاوهبر رعایت دقیق و کمنقص فرمول اینجور فیلمها، با استفاده از دیالوگنویسیهای قوی و طراحی سکانسهایی غیرمنتظره و خلاقانه به نتیجهای درخشان دست پیدا کرده است. هر دو فیلمهایی هستند که تا مرز سقوط به درون چاه سانتیمانتال شدن پیش میروند اما سقوط نمیکنند و بر لبهی آن قرار میگیرند. فیلمهایی که اگرچه بعضیوقتها آشکارا با احساسات تماشاگر بازی میکنند، اما آنقدر از حس و حال صمیمی و شیرینی بهره میبرند که ما از این کارشان ناراحت و دلگیر نمیشویم، بلکه خود احساساتمان را دو دستی تقدیمشان میکنیم تا آن در مشتشان مچاله کنند.
برای کسی که استاد فلسفه است و کارش با دلیل و مدرک و منطق و استدلال سروکار دارد، قرار گرفتن در وضعیتی که احساساتش را به چالش میکشد نهایت شکنجه و آشوب روانی است
«بااستعداد» اما در اوج شبیهبودن به «اشخاص پنهان»، تفاوتهایی نیز با آن دارد. اگر یکی براساس رویدادها و داستانی واقعی است، دیگری نیست. اگر تم مرکزی «بااستعداد» دربارهی این است که زندگی یک بچه باید به چه اندازه راحت و یا به قول معروف «لاکچری» باشد، «اشخاص پنهان» دربارهی زندگی سخت کاراکترهای نابغهاش است. اگر «بااستعداد» فقط روی دوران کودکی و اهمیتش تمرکز کرده است، «اشخاص پنهان» حول و حوش حقیقت کثیفی است که در بزرگسالی دربارهی دنیا متوجه آن میشویم. اما شاید بزرگترین تفاوت این دو فیلم در مقدار ابهامشان است. در «اشخاص پنهان» انجام کار درست از کیلومترها دورتر مشخص و روشن است. آدمهایی که در نادانی دست و پا میزنند باید یک لحظه سرشان را از روی تخته سیاه و ماشین حسابهایشان بردارند و رفتار و تفکر ِخودشان را مورد حساب و کتاب قرار بدهند و تنها راه موفقیت کشورشان این است که دیوارهای بینشان را خراب کنند، اما فرانک آدلر، شخصیت اصلی «بااستعداد» با دیواری در مقابلش که بتواند با تخریب آن به جواب سوالات و هدفش برسد روبهرو نیست. در عوض او در هزارتویی قرار گرفته است که نه یک راه خروج، بلکه چند راه خروج دارد که هرکدام از آنها به مقصدی نامعلوم منجر میشود و او نمیداند که باید راهش را به سمت کدامیک از این مقصدها پیدا کند. آیا باید به احساسش اعتماد کند یا منطقش. اصلا آیا میتواند از همان دری که میخواهد خارج شود یا اشتباهی در کشاکش این هزارتو خودش را در مقصد دیگری پیدا میکند. برای کسی که استاد فلسفه است و کارش با دلیل و مدرک و منطق و استدلال سروکار دارد، قرار گرفتن در وضعیتی که احساساتش را به چالش میکشد نهایت شکنجه و آشوب روانی است.
«بااستعداد» با سکانس کم و بیش کنجکاویبرانگیز و مبهمی آغاز میشود. با گفتگویی بین فرانک (کریس ایوانز) و مری آدلر (مککنا گریس)، دختر با استعداد قصه. روز اول مدرسه است. مری میخواهد کلاس اولش را شروع کند. اما او علاقهای به رفتن ندارد. تصمیم عجیبی نیست. بالاخره کدام بچهای را میتوانید پیدا کنید که برای گذارندن نیمی از روزش به دور از خانه و نشستن سر کلاس سر و دست بشکند. تاریخ ثابت کرده آنهایی که هم که در روز اول مدرسه خیلی شاد و هیجانزده هستند، خیلی زود متوجه اشتباهشان میشوند (اصلا هم به خودم اشاره نمیکنم!). پس، اگر در مقدمهی متن توانایی استثنایی مری را لو نمیدادم، شاید با خودتان میگفتید حتما دلیل بااستعداد خواندنِ مری همین باشد؛ که او آنقدر باهوش است که گول حرفهای خوشگل بزرگترها دربارهی مدرسه را نمیخورد و از همان اول میداند که چه بلایی قرار است سرش بیاید. ولی نه، مری کوچولو به این دلیل از مدرسه رفتن فراری نیست. خیلی زود معلم مری (جنی اسلیت) متوجه قابلیتهای فوقالعادهی مری در ریاضیات میشود و پردهی اول فیلم به این راز اختصاص دارد که چرا فرانک با اینکه میداند این دختر اینقدر بااستعداد است، اما نه تنها تلاشی برای فریاد زدن آن و فکر کردن به راهی برای پرورش هرچه بهتر آن نمیکند، بلکه حتی سعی میکند تا آن را مخفی نگه دارد و مری را به جای مدرسههای ویژهی چنین بچههای تیزهوشی، به مدرسهی دولتی معمولی میفرستد که برای بچهای در سطح هوش او، دستکمی از شکنجه ندارد. مککنا گریس در بازی کردن عصبانیت و کلافگی یک مخِ ریاضی که باید یک بهعلاوهی یک را از دوباره یاد بگیرد حرف ندارد!
به مرور متوجه میشویم فرانک نه تنها در واقع دایی مری است که از کودکی در حال بزرگ کردن او بوده است، بلکه دلیل عدم علاقهی او به فاش کردن قابلیتهای خواهرزادهاش و پافشاریاش روی فرستادن مری به مدرسهای معمولی به چگونگی مرگ مادر مری مربوط میشود که خود او هم یکی از مخهای کلهگندهی ریاضی دنیا بوده است. این اطلاعات زمانی فاش میشود که اِولین (لیندسی دانکن)، مادر فرانک و مادربزرگ مری وارد ماجرا میشود. یکی از همان زنان پولدار و تجملاتی و البته کثیفی که تاکنون در زندگی مری حاضر نبوده است و حالا که او را پیدا کرده است، خوابهای زیادی برای نوهی بااستعدادش کشیده است. خب، یکی از اولین ویژگیهای مثبت سناریوی «بااستعداد» به شخصیتپردازی اِولین مربوط میشود. او در نگاه اول به عنوان یکی از همان زنان مسنِ اعصابخردکنی به نظر میرسد که دوست دارید پوزهاش را به خاطر خراب کردن زندگی این دایی و خواهرزادهاش خرد کنید. یکی از شخصیتهایی که به راحتی میتواند در قالب یک آنتاگونیست تنفربرانگیز مطلق قرار بگیرد. اما خوشبختانه اینطور نمیشود. وقتی گفتم «بااستعداد» با وجود پیروی از فرمولی تکراری، موفق به درگیر کردن مخاطب در درام میشود به خاطر همین بود. به مرور متوجه میشویم اِولین فقط یک ابزار داستانی از سوی نویسنده برای قرار دادن مانعی در برابر قهرمان نیست، بلکه خود از شخصیت قابللمسی بهره میبرد که میتوان دلیل او برای وارد شدن به زندگی فرانک و مری را درک کرد.
خب، قضیه از این قرار است که فرانک باور دارد همین سروکله زدن بیوقفه و دیوانهوارِ خواهرش با اعداد و ارقام بوده است که باعث شده بود او به زن منزوی و افسردهای تبدیل شود و در نهایت بر اثر آن جانش را از دست بدهد. بنابراین او تصمیم گرفته تا اجازه ندهد چنین بلایی سر مری بیاید. او باور دارد خواهرش به خاطر همین استثناییبودن خودش را به کشتن داد و نمیخواهد که استثناییبودن مری که همه آن را هیجانانگیز پیدا میکنند به مرگ عزیز دیگری از خانوادهاش منجر شود. فرانک، مری را به این دلیل به مدرسهی معمولی میفرستد تا توسط معلمهای معمولی مورد آموزش قرار بگیرد و در کنار همکلاسیهای معمولی بنشیند، چون باور دارد همین معمولی نبودن به مرگ خواهرش منجر شد. اگر قابلیتهای ریاضی مری برای دیگران شگفتانگیز است، برای فرانک حکم فیلم ترسناک را دارند. اما همهچیز برای فرانک به همین سادگی هم نیست. قضیه به مجبور کردن مری به رفتن به مدرسهی معمولی و نشستن در کنار بچههای کلاس اولی خلاصه نمیشود. مسئله این است که مری، ریاضی و سروکله زدن با معادلهها و مسائل پیچیدهی آن را دوست دارد و انجام آنها به معنای واقعی کلمه احساس لذت میکند. حل کردن معادلههایی با پنجاهتا رادیکال و سینوس و کوسینوس برای مری به اندازهی لیس زدن بستنی سرد در تابستان لذتبخش است. صحنهای در فیلم است که معلم مری یک امتحان ریاضی جداگانه برای مری ترتیب داده است و وقتی مری این امتحان را انجام میدهد طوری سرش را روی میز میگذارد و از لای موهایش که جلوی صورتش افتاده است به معلمش لبخند میزند که انگار تمام دنیا را به او دادهاند. مری کسی است که بعد از هدیه گرفتن یک مکبوک یکراست بازیهایش را چک نمیکند، بلکه از آن برای کتاب خواندن استفاده میکند و با دیدن برنامههای خفنش، خوشحال میشود.
فرانک باور دارد همین سروکله زدن بیوقفه و دیوانهوارِ خواهرش با اعداد و ارقام بوده است که باعث شده بود او به زن منزوی و افسردهای تبدیل شود
فرانک چنین چیزی را میبیند. او میداند محدود کردنِ مری شاید برای تبدیل نشدن به آدم شکستهای مثل مادرش و ورود او به دل جامعه و سروکله زدن با آدمهای هم سن و سال خودش به نفعش باشد، اما ممکن است از یک طرف دیگر به او ضربه بزند. ممکن است مری به خاطر عدم تواناییاش برای دنبال کردن چیزی که شیفتهاش است آسیب ببیند. اینجاست که اِولین وارد میدان میشود. او برخلاف فرانک باور دارد که قابلیتهای استثنایی مری نباید در مدرسههای معمولی تلف شوند. او باور دارد که مری این پتانسیل را دارد تا در آینده به یکی از بزرگترین نابغههای ریاضی دنیا تبدیل شود. کسی که میتواند با حل مسئلهی ریاضی معروفی که مادرش در حل آن شکست خورده بود نامش را در تاریخ ثبت کند و دنیا را پیشرفت بدهد. و راستش وقتی میبینیم مری چقدر از عدم تواناییاش در شکوفا کردنِ قابلیتهایش ناراحت میشود نمیتوان با این موضوع موافقت نکرد. از این نظر «بااستعداد» خیلی یادآور «کاپیتان فنتستیک» (Captain Fantastic)، یکی از بهترین فیلمهای سال گذشته است که با چنین تم داستانی مشابهای کار داشت. آنجا هم با پدری سروکار داشتیم که سعی میکرد بچههایش را به دور از جامعه و در جنگل بزرگ کند و به جای اینکه اجازه بدهد بچههایش به بردههای سیستم و به یکی دیگر از انسانهای شهرنشین تنبل و بیخاصیت دنیا تبدیل شوند، سعی میکرد آنها را از همان کودکی قوی و متفکر بار بیاورد. اما با این کارش دوران کودکی آنها را نابود کرده بود و آنها را به کسانی تبدیل کرده بود که اگرچه در جنگل حیوان شکار میکردند، اما توانایی بیرون کشیدن گلیم خودشان در جامعه را نداشتند. اما همزمان میشد با پدر آنها به خاطر گرفتن چنین تصمیمی همدردی کرد و همزمان میشد تاثیرات مثبت چنین تصمیمی را هم دید. مشکل عدم رسیدن به تعادلی بین جامعهگریزی و اجتماعیبودن بود.
چنین چیزی دربارهی «بااستعداد» هم صدق میکند. مشکل فرانک و اِولین هم عدم رسیدن به تعادل در برنامهریزی آیندهی مری است. فرانک به معمولیبودن مطلق زندگی مری اعتقاد دارد و اِولین به ریاضیمحور بودنِ مطلق زندگی او. طرز فکر آنها اما از منابع قابلدرکی از گذشتهی این دو کاراکتر سرچشمه میگیرد. فرانک کاملا به خاطر فاجعهای که با خواهرش تجربه کرده و احساس گناهش، استثناییبودن مری را بلای جانش میبیند و بس و اِولین هم به دلایل خودخواهانهای قصد شکوفایی استعدادهای مری را دارد. اِولین خود ریاضیدانی بوده است که بعد از ازدواج موفق به ادامه دادن کار و رشتهی موردعلاقهاش نشده است و بعد از طریق دخترش هم در این کار شکست خورده و حالا مری را به عنوان هدف بعدیاش انتخاب کرده است، اما حقیقت این است که بهترین راه تربیت و برنامهریزی آینده مری، نه طرز فکر فرانک است و نه اِولین. بلکه ترکیبی از این دو است. ریاضی در کنار بازی کردن در پارک. ریاضی در کنار دوچرخهسواری کردن در خیابان. ریاضی در کنار آواز خواندن با زن همسایه. پیام سادهای است، اما فیلم از روش تاثیرگذاری به آن نزدیک میشود.
فیلم شاید از ساختار قابلحدسی پیروی کند، اما هر از گاهی با دیالوگها و صحنههای غیرمنتظرهای که بیهوا مچمان را میگیرند شگفتزدهمان میکند
یکی از آنها فیلمنامه و کارگردانی قابلپیشبینی اما همزمان غیرمنتظرهی تام فلین و مارک وب است. فیلم شاید از ساختار قابلحدسی پیروی کند، اما هر از گاهی با دیالوگها و صحنههای غیرمنتظرهای که بیهوا مچمان را میگیرند شگفتزدهمان میکند و این داستان را مال خودش میکند. حس کپی و پیستگونهای که همیشه این فیلمها را تهدید میکند را از آن میگیرد و یکجور حس شخصی و واقعی به فیلم میدهد. مثلا باید به صحنهای اشاره کنم که روانپزشکِ مری از او میپرسد که داییاش چه جور آدمی است و مری جواب میدهد: «آدم خوبیه. اون منو قبل از اینکه باهوش باشم، میخواست». به اندازهی تمام صحنههای آشنایی مثل گفتگوی فرانک به عنوان مردی شکسته و ناراحت و معلم مری به عنوان زنی پرانرژی در کافه، صحنههای غیرمنتظرهای مثل گفتگوی بین فرانک و مری در غروب خورشید دربارهی وجود داشتن خدا یا تفاوت بین ایمان داشتن و نداشتن وجود دارد که نه تنها شخصیتپردازی میکنند، بلکه از شدت صیمیمیبودن، کاراکترها، روابط و دنیایشان را برایمان قابللمستر میکنند. در همین زمینه سکانس دیگری وجود دارد که فرانک، مری و همسایهشان روبرتا را برای تماشای لذت و خوشحالی آدمها از شنیدن خبر به دنیا آمدن بچهشان به بیمارستان میبرد. نتیجه سکانس فوقالعاده احساسی و پرقدرتی است که فکر کنم حالاحالاها به عنوان یکی از زیباترین سکانسهایی که بعد از مدتها از سینما دیدهام از ذهنم پاک نشود. «بااستعداد» را فقط برای این یک سکانس هم که شده باید تماشا کنید.
اما شاید بزرگترین نقطهی قوت «بااستعداد» که در چنین سکانسهایی در مرکز توجه قرار دارد و احتمالا بدون آن، فیلم ستون فقراتش را از دست میداد بازی مککنا گریس در نقش مری است. این دختر به همان اندازه که دافنه کین در «لوگان» کولاک کرد، در اینجا با احساساتتان بهطرز خوبی بازی میکند. گریس به معنای واقعی کلمه یک کشف جدید است. بازیاش چه وقتی که بهطرز بامزهای اخم میکند، چه وقتی که هقهق میکند و چه وقتی که طعنه و تیکههای بزرگسالانه میاندازد آنقدر طبیعی و صادقانه است که مجبورتان میکند ماهیت وجودی کلاسهای بازیگری را زیرسوال ببرید. در فیلمی که دربارهی دختری بااستعداد است، گریس با بازیاش به معنای واقعی کلمه عنوان فیلم را به نمایش میگذارد. مثلا در سکانس فلسفی غروب خورشید که بهتان گفتم، او طوری از سر و کولِ کریس ایوانز بالا میآورد و همزمان دیالوگهایش را میگوید که انگار در حال تماشای بچهای در حال بازی کردن در پارک هستیم و دوربینی مخفیانه او را زیر نظر دارد. بقیهی گروه بازیگران هم به همین اندازه عالی هستند. کریس ایوانز بعد از «اسنوپییرسر» (Snowpiercer) دوباره در اینجا هم نشان میدهد که قابلیتهای بازیگریاش در فیلمهای مارول دارد تلف میشود و واقعا باید بیشتر از اینها سراغ فیلمهای کمخرج اینشکلی بیاید و «بااستعداد» بعد از شکستِ دو فیلم «مرد عنکبوتی شگفتانگیز» بازگشت خوشحالکنندهای برای مارک وب محسوب میشود و کاری میکند تا دوباره برای پروژههای بعدی او هیجانزده باشیم. فیلمی که کلاس درسی برای استفاده از حیوان برای شخصیتپردازی است و افزایش تعلیق و تنش است. آن را از دست ندهید.
نظرات