نقد انیمیشن Despicable Me 3 - من نفرت انگیز 3
روند افت کیفی تشدیدشوندهی استودیوی ایلومینیشن با «من نفرتانگیز ۳» (Despicable Me 3) کامل میشود. ایلومینیشن رسما به استودیویی تبدیل شده است که هدفش پایین آوردن انتظارات مردم، مخصوصا بچهها از انیمیشنهای خوب و انداختن جنسهای بنجل و بیکیفیت به طرفدارانش است. هیچوقت فکر نمیکردم که مجبور به گفتن چنین حرفی در نقد «من نفرتانگیز ۳» بشوم. یا بهتر است بگویم با توجه روندی که این استودیو در چند وقت اخیر پیش گرفته است انتظار داشتم که مجبور به گفتن چنین حرفی شوم، اما اصلا دوست نداشتم چنین اتفاقی بیافتد. در عوض با خودم حرفهای خوبی دربارهی بازگشت این استودیو تمرین میکردم. دوست داشتم بعد از دو نقد منفی که برای دو فیلم قبلیشان نوشته بودم، بیاییم اینجا و بهتان خبر بدهم که ایلومینیشن با «من نفرتانگیز ۳» به دنیا نشان میدهد که آنها کماکان انیمیشنسازان خلاق و کاربلدی هستند. چون ایلومینیشن با «من نفرتانگیز» شناخته میشود و انتظار داشتم آنها هر کاری میکنند حداقل رفتار بهتری با انیمیشن اصلیشان داشته باشند و اعتبار این مجموعه را خراب نکنند. بالاخره مجموعهی «من نفرتانگیز» شاید یکی از عمیقترین و بهیادماندنیترین انیمیشنهای هالیوود نباشد، اما یکی از پرطرفدارترینشان است.
اولین قسمت «من نفرتانگیز» یکی از آن کارتونهای خانوادگی بامزه و جذاب و نو بود که چه از لحاظ طراحی گرافیکی کاراکترها و دنیایش و چه از لحاظ کمدی اسلپاستیک مسخرهاش در تضاد با انیمیشنهای واقعگرایانهترِ پیکسار قرار میگرفت. «من نفرتانگیز» فیلم مضحکی بود، اما همزمان آنقدر شیرین و بانمک بود که نمیشد در مقابلش مقاومت کرد. ناسلامتی این فیلم اولینباری بود که دنیا با پدیدهای به اسم مینیونها روبهرو شد. بنابراین بههیچوجه نمیتوان دلیل طوفانی را که این فیلم در دنیا به پا کرد زیر سوال برد. «من نفرتانگیز ۲» از آن دنبالههای نادری بود که خودمان درخواستش را داده بودیم و خودمان چشم به راهش بودیم. فیلمی که اگرچه از لحاظ احساسی به اندازهی قسمت اول تاثیرگذار نبود، اما حتی بیشتر از قبلی جذاب و سرگرمکننده بود. همهچیز خبر از تولد واقعی یک استودیوی انیمیشنسازی موفق میداد که اسپینآف «مینیونها» عرضه شد. اسپینآفی که به دلیل محبوبیت بیحد و مرزِ این جغلههای زرد دیر یا زود داشت اما سوخت و سوز نداشت. از اینجا بود که تحول بیسروصدا اما بزرگی در ایلومینیشن صورت گرفت. استودیویی که کارش را به عنوان یک استودیوی خوشذوق و خلاق شروع کرده بود و دقیقا به خاطر همین یک شبه ره صد ساله را رفته بود، تصمیم گرفت تا فقط روی بخش «بیزینس» قضیه تمرکز کند.
مینیونها به عنوان شخصیتهای فرعی حضور پررنگی در دو فیلم اول داشتند و از آنجایی که توانایی به دوش کشیدن بار یک فیلم را به تنهایی نداشتند، «مینیونها» به عنوان تلاش بدی برای سوءاستفاده از این کاراکترهای پرطرفدار برداشت شد و در نتیجه بیشتر از یک فیلم منسجم و قوی، همچون مونتاژی از کلیپهایی جداگانه از خلچلبازیهای مینیونها به نظر میرسید. البته با اینکه فیلم از لحاظ هنری شکست خورد، اما به بیش از یک میلیارد دلار فروش جهانی دست پیدا کرد تا ایلومینیشن نه تنها استراتژی جدیدش را اصلاح نکند، بلکه با تمام وجود به آن بچسبد. بعد از «مینیونها»، «زندگی مخفی حیوانات خانگی» (Secret Life of Pets) و «آواز بخوان» (Sing) را داشتیم که هر دو با استفاده از قدرتِ ایلومینیشن در خلق شخصیتهای جذاب و بامزه اما توخالی و خستهکننده موفق شدند پول خوبی برای آنها در بیاورند، اما دستاورد هنری جدیدی برای آنها محسوب نمیشدند. حالا ایلومینیشن به تولیدکنندهی انیمیشنهایی تبدیل شده بود که فقط به درد بچههای زیر هفت سال نمیخورد، بلکه حتی برای آنها هم مضر بود. حالا انگار به نظر میرسید ایلومینیشن یک تنه دست به کار شده است تا استانداردهای مردم از انیمیشن را پایین بیاورند. بنابراین در نقد «آواز بخوان» نوشتم: «استودیوهای امثال ایلومینیشن خیلی خوب موفق شدهاند انتظارات تماشاگران را برای سودآوری خودشان پایین بیاورند و با زرق و برقهای بیخاصیتشان مردم را به کم قانع کنند. اگر روایت داستانی درگیرکننده، اولین و آخرین ماموریت پیکسار است، پس اولین و آخرین ماموریت ایلومینیشن استفاده از داستان به عنوان ابزاری برای سرهمبندی یک سری کاراکتر ظاهرا بامزه و نمایش مسخرهبازیهای مضحک آنهاست».
خب، اگر مثل من امیدوار بودید «من نفرتانگیز ۳» این سقوط بیوقفه را متوقف میکند اشتباه میکنید و اگر برخلاف من فکر میکنید که ایلومینیشن کماکان در اوج است که خوش به حالتان! وقتی ایلومینشن روی انیمیشنهای اورجینالش وقت و انرژی صرف نکرده بود، چگونه میتوان انتظار داشت که روی دنبالهی مجموعهای شناختهشده وقت بگذارد؟ این فیلم با اینکه بعضیوقتها جالبتوجه ظاهر میشود و بعضیوقتها تا مرز دوستداشتنی شدن هم پیش میرود و شاید مینیونها بتوانند چندتا خنده ازتان بگیرند، اما در نهایت با فیلم خستهکنندهای طرفیم که چیزی به محتوای این مجموعه اضافه نمیکند، از هیچ نکتهی غافلگیرکنندهای بهره نمیبرد و در زمینهی داستانگویی و شخصیتپردازی به اندازهی «مینیونها» بیمایه است. دلیل اصلیاش به خاطر این است که «من نفرتانگیز ۳» یکی از همان دنبالههایی است که سازندگان هیچ ایدهی داستانی محکمی نداشتهاند، بلکه فقط هرچیزی را که دستشان آمده است با هم ترکیب کردهاند تا زمان ۹۰ دقیقهای فیلم را پر کنند. بیایید خطهای داستانی فیلم را بشماریم:
تعداد بالای این خطهای داستانی به این معناست که فیلم فرصت ندارد تا به اندازهی کافی به هرکدام از آنها بپردازد
گرو (استیو کارل) که زمانی یکی از خطرناکترین تبهکارهای دنیا بوده، حالا بعد از ازدواج با لوسی (کریستن ویگ) به مامور سازمان ضد شرارت پیوسته است و به جای نابودی دنیا، برای حفاظت از آن مبارزه میکند. چیزی که در تضاد با اخلاق مینیونها که عاشق هرج و مرج و آشوب و شرارت هستند قرار میگیرد. گرو و لوسی اما در جدیدترین ماموریتشان باید با تبهکاری به اسم بالتازار برت (تری پارکر) درگیر شوند؛ کسی که در کودکی بازیگر مشهور یک سریال دههی هشتادی بوده که پس از کنسل شدن آن، ضربهی احساسی بدی میخورد و تصمیم میگیرد تا دنیا را تصاحب کند. مشکل این است که بالتازار در اولین برخوردشان، گرو را شکست میدهد. در نتیجه گرو و لوسی شغلشان را از دست میدهند و از سازمان اخراج میشوند. در همین زمان است که گرو متوجه میشود او برادر دوقلوی میلیاردی به اسم درو دارد. گرو از طریق دیدار با درو از سابقهی درخشان و دور و درازِ خانوادهشان در تبهکاری اطلاع پیدا میکند. همچنین درو فاش میکند که با کمک برادرش میخواهد یک گروه تبهکاری تشکیل بدهد و دست به شرارتهایی بزنند که روح پدر تبهکارشان را از خود راضی کنند. گرو اگرچه در ابتدا با این فکر مخالفت میکند، اما نمیتواند جلوی وسوسه شدنش را بگیرد. در همین حین چندتا خردهپیرنگ دیگر هم وجود دارد. از تلاش لوسی برای تبدیل شدن به یک نامادری خوب گرفته تا جستجوی دیوانهوار انگس برای پیدا کردن تکشاخ و سرگردانی مینیونها برای پیدا کردن یک رییس تبهکار جدید و به در بسته خوردن.
این داستانها برای فیلمی که قرار است یک سرگرمی سرراست و بیشیلهپیله باشد، خیلی شلوغ و پراکنده است. نتیجه این شده است که «من نفرتانگیز ۳» حتی با وجود ۹۰ دقیقهای بودن، طولانی و آشوبزده احساس میشود. چیزی که بزرگترین گناه چنین فیلمی محسوب میشود. چون بالاخره ما از فیلمی مثل «من نفرتانگیز» جماعت تنها انتظاری که داریم این است که فقط برای ۹۰ دقیقه حواسمان را به جای دیگری پرت کنند و اگر در همین مسئولیت ابتدایی هم شکست بخورند که دیگر واویلا! تصمیم سازندگان برای در نظر گرفتن یک درگیری درونی برای اکثر کاراکترها قابلتحسین است. از گرو که باید با بیکاری و وسوسهی بازگشت به تبهکاری دست و پنجه نرم کند گرفته تا لوسی که راه و روش تبدیل شدن به یک مادر خوب را بلد نیست، درو که با وجود به ارث بردنِ تمام داراییها و تجهیزات پدر تبهکارش، بیعرضه و بیخاصیت است، انگس کمکم دارد متوجه میشود که بعضی رویاهای زیبای کودکی به حقیقت نمیپیوندند و این وسط یک خط داستانی نصفه و نیمه و خام هم زمانی شکل میگیرد که مارگو بعد از خوردن پنیر یک پسربچه متوجه میشود که طبق سنت کشور آنها حالا باید با او ازدواج کند!
اما تعداد بالای این خطهای داستانی به این معناست که فیلم فرصت ندارد تا به اندازهی کافی به هرکدام از آنها بپردازد و اینکه فیلم شلخته و غیرمنسجم احساس میشود. در نتیجه با اینکه بعضی از آنها پتانسیل زیادی برای ارتباط برقرار کردن با تماشاگر داشتهاند، اما فاقد ضربهی دراماتیک لازم هستند. تنها خط داستانیای که به ارائهی کمی احساس نزدیک میشود، تلاش لوسی برای مادر بودن است. او اگرچه مامور ضد شرارت حرفهای و بیباکی است، اما در زمینهی مادری کردن دست چپ و راستش را هم نمیداند. فیلم سعی میکند تا فرق بین یک مادر خوب بودن و یک مادر موردعلاقهبودن را بررسی کند. اینکه یکدفعه خودت را به عنوان مادر سه بچهای که آنها را به فرزندی قبول کردهاید پیدا میکنید چطور است. لوسی دقیقا نمیداند باید در برخورد با موقعیتهای غیرمنتظرهای که در رابطه با بچهها رخ میدهند چه واکنشی نشان بدهد. لوسی نمیداند چه زمانی باید آنها را دعوا کند و چشمهای از واقعیت تلخ زندگی را بهشان نشان دهد و چه زمانی باید درخواستهایشان را قبول کند. لوسی حتی نمیداند آیا باید بچهها را تا تختخوابهایشان همراه کند و پتو را رویشان بکشد یا فقط به تماشا کردن آنها از لای در اتاقشان بسنده کند.
این لحظات نشان میدهند که «من نفرتانگیز ۳» این پتانسیل را داشته تا به فیلم پراحساسی تبدیل شود و اینطوری موفقیت فیلم اول را تکرار کند و به چیزی بیشتر از زنجیرهای از حوادث رنگارنگ و پرزرق و برق تبدیل شود، اما این موضوع دربارهی بقیهی خطهای داستانی صدق نمیکند. نتیجه این شده که فیلم بیشتر از اینکه داستانی برای گفتن داشتن باشد، علاقهی بیشتری به سرهمبندی یک سری جوکهای فیزیکی دارد که به مرور خستهکننده میشوند. فیلم انصافا به لطف بالتازار برت پرانرژی شروع میشود. یک کاراکتر عاشق فرهنگعامهی عجیب و غریب دههی ۸۰ در ترکیب با ماهیت عجیب و غریب خودِ «من نفرتانگیز» به نتیجهی جذابی ختم میشود. از ظاهر و ادا و اطوار باالتازار برت گرفته تا نحوهی مبارزهاش از طریق قر دادن با موسیقیهای دههی هشتادی. خلاصه از همان ابتدا بالتازار برت به عنوان کاراکتری ظاهر میشود که دنیای اطرافش را تحت شعاع قرار میدهد. اما مشکل این است که فیلم با این شخصیت که مثلا قرار است آنتاگونیست اصلی داستان باشد، به عنوان یک شخصیت فرعی فراموششدنی رفتار میکند که فقط در ابتدا و انتهای فیلم حضور پررنگی دارد و در بقیهی لحظات فیلم بیتاثیر ظاهر میشود. بله، اگرچه بالتازار برت بهترین نوآوری این قسمت است، اما سازندگان کمتر از هر شخصیت دیگری از او استفاده میکنند. بالتازار برت بیشتر از اینکه نقش یک آنتاگونیست و بحران متحرکِ واقعی را داشته باشد، حکم یکجور ابزار داستانی را دارد که فقط وقتی لازم است سروکلهاش پیدا میشود. یکبار برای دزدین الماس و بیکار کردن گرو و لوسی و یکبار برای اینکه تمامی کاراکترها را برای مبارزه با خود کنار هم جمع کند. البته که تنها مشکل فیلم این نیست، اما فکر میکنم ریتم حوصلهسربر فیلم میتوانست با تمرکز روی درگیری گرو و بالتازار بهتر شود.
از سکانس آوازخوانی مینیونها که فاکتور بگیریم، خط داستانی آنها بلاتکلیفترین خط داستانی کل فیلم است
مشکل بعدی این است که اکثر جوکهای فیلم خیلی سطحی و احمقانه هستند. مثلا گرو یک پیرمرد را به یک موشک میبندد و او را به هوا میفرستد. یا یک مینیون در لباس راهراه سیاه و سفید زندانی، یک موز را روی بدنش خالکوبی میکند. در عوض بهترین لحظات فیلم زمانهایی است که سازندگان به چنین جوکهای پیشپاافتادهای بسنده نمیکنند، بلکه اجازهی پرورش شوخیها را میدهند. مثلا اولی همان سکانس افتتاحیهی سرقت بالتازار برت از کشتی است که با موزیکی از مایکل جکسون همراهی میشود و همهچیز از کارگردانی تا تدوین سکانس به صحنهی صیقلخوره و جذابی ختم میشود که کاملا مشخص است روی آن فکر شده است. یا جایی که مینیونها بهطور اتفاقی وارد یک شوی مسابقهی آوازخوانی «استیج»گونه میشوند و مینیون اصلی از ترس مجبور به بلغور کردن یک سری مزخرف به عنوان شعر میشود و از اینجا به بعد همهچیز جدی و جدیتر میشود. از داورانِ شگفتزده و تماشاگران ذوقمرگ شده گرفته تا مینیونهایی که شروع به اجرای یک رقص باشکوه و بزرگ میکنند و کار به پرتاب دستمال توالت بین مردم کشیده میشود. کلا ایلومینیشن نشان میدهد که در صحنههای موزیکال که به برنامهریزی دقیقتری نیاز دارند بهتر ظاهر میشود و در صحنههای دیگر که میتواند همهچیز را با یکی-دوتا شوخی تاریخ مصرف گذشته سرهمبندی کند چیزی برای عرضه ندارد.
اما از سکانس آوازخوانی مینیونها که فاکتور بگیریم، خط داستانی آنها بلاتکلیفترین خط داستانی کل فیلم است. این اولینباری است که میبینم ایلومینیشن دقیقا نمیداند با مینیونها چه کار کند و چگونه از آنها استفاده کند. «من نفرتانگیز ۳» نه مثل دو فیلم اول از آنها استفادهی استراتژیک و خلاقانه میکند و نه مثل فیلم مستقلشان، در استفاده از آنها زیادهروی میکند. جدا شدن مینیونها از گرو در ابتدای فیلم میتوانست به این معنا باشد که سازندگان میخواهند آنها را سراغ یک ماجراجویی جداگانهی دیگر بفرستند. که سازندگان برنامهی ویژهای برای آنها دارند. اما در عوض مینیونها در «من نفرتانگیز ۳» فراموششدنیترین صحنههای فیلم را دارند. اینکه استودیو در «مینیونها» شور استفاده از آنها را در بیاورد قابلدرک است، اما اینکه آنها هیچ استفاده تاثیرگذاری از آنها در فیلم نکنند نه. یکجورهایی برای اولینبار در این مجموعه، بود و نبود آنها هیچ فرقی نمیکند. فیلمهای کوتاهی که تاکنون با محوریت مینیونها منتشر شده است، نشان میدهند که این کاراکترها وقتی در بهترین حالتشان به سر میبرند که داستانی برای هدایت آنها و استفاده از پتانسیلهایشان برای خنداندن وجود داشته باشد. خب، چنین چیزی در این فیلم برای مینیونها در نظر گرفته نشده است. صحنههای آنها فقط هستند تا توسط دپارتمان تبلیغاتِ استودیو در قالب کلیپهای کوتاه روی اینستاگرام قرار بگیرند و مردم را به سینماها بکشانند. خلاصه «من نفرتانگیز ۳» بدون شک مینیوندوستان را ناامید میکند و اگر میخواهید به خاطر آنها فیلم را تماشا کنید، فکر کنم بهتر باشد به همان کلیپهای اینستاگرامی بسنده کنید.
«من نفرتانگیز ۳» این پتانسیل را داشته تا به فیلم مهمی در این مجموعه تبدیل شود. چه از نظر پرداخت به درگیریهای درونی کاراکتر بعد از اتفاقات فیلم قبلی و چه از نظر فرصتهای تازهای که این فیلم برای دنیاسازی بیشتر در مقابل مجموعه قرار میدهد. اما سازندگان هر دو را هدر میدهند. مثلا گرو هیچوقت در طول فیلم به بازگشت به شرارتهای قدیمیاش وسوسه نمیشود. خیلی زود معلوم میشود دلیل او برای موافقت با درخواست برادرش فقط وسیلهای برای بازگرداندن الماس و برگشتن به سر کار قبلیاش است. در حالی ما اولینبار به خاطر تفاوت گرو با دیگر شخصیتهای اصلی کارتونها و شرارتهاش عاشقش شدیم و شخصا با توجه به تریلرهای فیلم انتظار داشتم که سازندگان با بازگرداندن موقت این شخصیت به ریشههایش، گوشهای از آن را بهمان نشان دهند. از سوی دیگر ما در این فیلم متوجه میشویم که پدر گرو یک تبهکار افسانهای بوده است و اینکه بالتازار برت و گرو تاریخچهی مبارزهی طولانیمدتی با یکدیگر دارند. اما فیلم هیچوقت از این فرصت استفاده نمیکند تا به پدر گرو بپردازد یا رابطهی قدیمی بالتازار و گرو را نشانمان دهد. در حالی که این فرصت فوقالعادهای برای دیدن گرو در دوران تبهکاریاش بوده، اما سازندگان آن را ازمان سلب میکنند. راستی، ببینم این سوال هم برای شما پیش آمد که اگر پدر گرو یک تبهکارِ مشهور و موفق بوده و اگر او اینقدر شبیه به گرو است، چرا گرو تاکنون چیزی دربارهی او نشنیده بود و از وجود چنین اسطورهای در دنیای تبهکاری خبر نداشته است؟ از این مشکلات غیرمنطقی فیلمنامهای در فیلم کم نیست. مثلا بعد از ماجرای پنیر خواستگاری، وقتی لوسی حساب آن پسر و مادرش را کف دستش میگذارد، مارگو او را در آغوش میکشد. اما در پایان فیلم این انگس است که لوسی را مادر صدا میکند!
اما هرچه سناریو ضعیف است، تصاویر فیلم زیباست. طراحی کاریکاتوری و غلوشدهی ایلومینیشن در اینجا با قدرت حضور دارد و توجه به جزییات پشتصحنهها کاری میکنند تا فیلم را با چشمانتان برای از دست ندادن آنها ببلعید. اینطوری در زمانی که داستان در جلب نظرتان شکست میخورد، شگفتیهای تصویری جلوی سقوط کامل فیلم را میگیرند. البته که هیچچیز به اندازهی روبهرو شدن با انیمیشنی که در اوج زیبابودن از داستانگویی بدی رنج میبرد ناراحتکننده نیست، اما خب، نمیتوانیم نقاط قوت فیلم را نادیده بگیریم. روی هم رفته «من نفرتانگیز ۳» روند افت فاحش ایلومینیشن نسبت به روزهای اوجش را ادامه میدهد. فیلم شاید توسط بچهها مورد توجه قرار بگیرد اما برای بزرگترها و طرفداران دو فیلم اول چیز جدیدی برای عرضه ندارد. راستی، فقط جهت محکمکاری تصمیم گرفتم تا «من نفرتانگیز ۳» را همراه با یکی از کشتهمُردههای این فیلمها تماشا کنم تا تفاوت واکنشمان به فیلم را بهتر متوجه شوم. تا ببینم آیا مشکل از من است یا از فیلم. خب، متوجه شدم تفاوتی در واکنشهایمان وجود نداشت. هر دو فیلم را با خنده شروع کردیم و ۴۵ دقیقهی پایانی را با بیحوصلگی تمام به پایان رساندیم. خوشبختانه یا متاسفانه «من نفرتانگیز ۳» به پرفروشترین فیلم باکس آفیس تابستانی در گیشهی جهانی تبدیل شد. پس، انتظار نداشته باشید ایلومینیشن به این زودیها از ساخت چنین فیلمهای خجالتآوری و فروختن آنها با کمکِ چندتا مینیون دست بکشد.