نقد فصل سوم سریال Daredevil - دردویل
بزرگترینِ نقطهی قوتِ فصل سوم «دردویل» (Daredevil)، در آن واحد بزرگترین نقطهی ضعفش هم هست و این تناقضِ بزرگ که مثل کشیدنِ ریل قطار از وسط زمین فوتبال، عجیب و احمقانه و مرگبارِ است، نوشتن دربارهی آن را به کار چالشبرانگیزی تبدیل کرده است که به یک عالمه کلنجار رفتن نیاز دارد. برای اینکه ببینیم چه شد که کارمان به این مخصمه کشید، باید به فصلِ اولِ «دردویل» برگردیم؛ احتمالا اگر بعد از اتمام اولین محصولِ ناشی از همکاری نتفلیکس و مارول ازم دربارهی آیندهاش میپرسیدید، صد سال سیاه نمیتوانستم اتفاقاتی که بعد از آن زمان تاکنون در کمال ناباوری شاهدش بودیم را پیشبینی کنم. برای خیلیها، فصل اول «دردویل» به معنی آغازِ به کارِ سریالهای ابرقهرمانی حرفهای و جدی در فضای تلویزیون که حتی برخی از رقیبهای سینماییشان را هم کنار میزنند بود. فصل اول «دردویل» با تمام تعریف و تمجیدهایی که ازش میشد، تازه حکم یک شروعِ طوفانی را داشت؛ اتفاقِ هیجانانگیزِ اصلی این بود که ببینیم این شلیکِ موفقیتآمیز به کجا ختم میشود. ولی خیلی طول نکشید که سریالهای نتفلیکسی مارول نشان دادند که موفقیتشان بیش از اینکه به معنی قدمِ محکم اول به سوی دستاوردهای بزرگتر و شگفتانگیزتر باشد، به معنی رسیدن به نهایتِ پتانسیلهایشان در همان دقایقِ آغازینِ پرتاب و کلهمعلق شدن برای سقوطِ پرسرعتشان به سمت زمین بود. ما از سریالهای نتفلیکسی مارول انتظارِ عبور از جو زمین و پشت سر گذاشتنِ ماه و مریخ و رفتن به فراتر از منظومهی شمسی در طولانیمدت را داشتیم. تمام این پیشبینیهای خوشبینانه براساس نحوهی برخاستنِ بینقصِ موشک از زمین بود؛ بالاخره با خودمان میگفتیم، دنیای سینمایی مارول که اینقدر عالی آغاز نشد به چنین جایی رسید، حالا که فصل اول «دردویل» و «جسیکا جونز»، با چنینِ موفقیتِ گستردهای آغاز شدهاند، چه آیندهی درخشانی که انتظارشان را نمیکشد. ولی موشکِ دنیای تلویزیونی مارول که به هوای عبور از مرزهای منظومهی شمسی بلند شده بود، حتی قبل از اینکه از جو زمین عبور کند، سقوط کرد؛ به همان سرعت که اوج گرفت، به همان سرعت هم به آهنپارهی سرگردانی در پهنای آسمان تبدیل شد. موفقیتِ فصلِ اولِ «دردویل» و «جسیکا جونز» به همان اندازه که یک موهبت برای طرفدارانِ اقتباسهای کامیکبوکی بود، به همان اندازه هم نفرین بود.
اینکه نتفلیکس و مارول موفق شدند یک شبه ره صد ساله را با این سریالها طی کنند و بینندگان گستردهای جمع کنند، باعث شد تا آنها با پشت کردن به استانداردهای بالای این سریالها، دقت و خلاقیت و کنترلِ کیفیت را با استراتژی «هرچه زودتر یه چیزی سرهمبندی کن بده بیرون و سریع برو سراغ بعدی» عوض کنند. نتیجه سریالهایی بودند که یا مثل فصل اول «لوک کیج» دارای اپیزودهای جسته و گریختهای خوبی بودند، یا مثل فصل اول «آیرون فیست» از لحظاتِ جسته و گریختهی خوبی بهره میبردند که در میان دریایی از ایراداتِ اساسی مخفی شده بودند، یا مثل فصل دوم «جسیکا جونز» و «دیفندرز» چنان افتضاحهای اسفناکی بودند که به ابزارِ شکنجهی قرون وسطایی پهلو میزدند و تمام اینها به جایی ختم شد که دیگر انرژی و اعتمادی باقی نمانده بود که حتی اعصابِ فکر کردن به فصل دوم «آیرون فیست» و «لوک کیج» را داشته باشم، چه برسد به دیدن آنها که البته نظر منتقدان و بعد کنسل شدنشان ثابت کرد که تصمیم درستی گرفتهام. اینکه سریالهای «دینفدرز» با چنین سرعتی از پدیدههای انقلابی در حوزهی خودشان، به جایی رسیدند که ارزششان حتی از یک ساندویچ فلافل هم پایینتر آمده است یعنی یک فضاحتِ «مردگان متحرک»وار. ولی به نظر میرسید مارول با فصل سوم «دردویل» به خودش آمده است. یا حداقل توجهی بیشتری در مقایسه با بقیه، به سریالِ پرچمدارش میکند. چون اگر سریال مستقلِ شیطانِ هلزکیچن هم بخواهد در حد دیگر اعضای دیفندرز سقوط کند که دیگر واویلا! ناسلامتی بعد از اوجهایی که مارول با فصلهای اول «دردویل» و «جسیکا جونز» تجربه کرد، نیمهی دوم فصلِ دومِ «دردویل» بود که بهطور رسمی روند داستانگویی شلخته و ریتم کُند و یکنواخت و کارگردانی سرسری و بیحوصلهی سریالهای بعد از خودش را کلید زد. بنابراین «دردویل ۳» نه تنها وظیفهی بازگرداندنِ این سریال به روزهای اوجش بعد از خرابکاریهای فصل دوم را داشت، بلکه وظیفه داشت تا ثابت کند که کارِ دنیای تلویزیونی مارول هنوز به اتمام نرسیده است و همچنان میتوان در زمینهی سریالهای ابرقهرمانی جدی، روی آن حساب باز کرد. چون بالاخره شاید اکثرِ سربازان و اطرافیانِ پادشاه در جنگ به قتل رسیده بودند، ولی نتیجهی جنگ وقتی بهطور رسمی مشخص میشود که سر پادشاه سر نیزه قرار بگیرد و اگرچه تصورِ اینکه پادشاه با توجه به تنگنایی که در آن قرار گرفته توانایی عوضِ کردن سرنوشتِ محتومش را داشته باشد سخت بود، ولی «دردویل ۳» در این کار موفق شده است. «دردویل ۳» با اینکه بیشتر از اینکه عوض کردنِ مرگ حتمی با معجزهی زندگی باشد، حکم عقب انداختن آن مرگ حتمی را دارد، ولی باز حتی همین هم در مقایسه با افتضاحهای اخیرِ سریالهای دیفندرز قدم رو به جلو و پیشرفت محسوسی محسوب میشود.
دنیای تلویزیونی مارول با «دردویل ۳» بیش از اینکه روی پای خودش ایستاده باشد و استقلال و صلابت و شکوه گذشتهاش را پس گرفته باشد، همچون آن بازماندهی زخمی و بیمار و خستهای است که از دستِ دشمنانش به درونِ رودخانه میپرد. «دردویل ۳» همچنان به هر ترتیبی که شده، دنیای تلویزیونی مارول را زنده نگه میدارد، ولی فعلا. این همان چیزی است که ما را به بزرگترین تناقضِ موجود در مرکزِ «دردویل ۳» میرساند؛ نحوهی واکنشتان به این تناقض است که نقش تعیینکنندهای در دوست داشتنِ این فصل بازی میکند؛ مسئله این است که اگرچه «دردویل ۳» پیشرفتِ قابلملاحظهای نسبت به فصلِ دومش و دیگر سریالهای پسا-«جسیکا جونز» مارول حساب میشود، اما پیشرفتِ چندان بزرگی نیست که بتواند وضعیتِ سریالهای دینفندرز را از این رو به آن رو کند. «دردویل ۳» آنقدر خوب این است که به تجربهی زجرآوری تبدیل نشود، اما آنقدر خوب نیست که باعث شود باز دوباره از ته دل برای سریالهای نتفلیکسی مارول هیجانزده شویم. آنقدر مهندسیتر است که قابل قیاس با بلبشوی تمامعیار «جسیکا جونز ۲» نیست، ولی آنقدر باکیفیت هم نیست که تبدیل به استراحتِ مطلقی بعد از تمام حرص و جوشها و دقمرگ شدنهایمان شود؛ مقدار لذت بردنتان از «دردویل ۳» به این بستگی دارد که آن را از چه زاویهای ارزیابی میکنید؛ مسئله این است که سریالهای مارول در این مدت آنقدر در حال دست و پا زدن در میان گل و لای بودهاند که حالا که یکی از آنها کمی بهتر از بقیه ظاهر میشود، ممکن است «کمی بهتر»، «خیلی بهتر» به نظر برسد و با نگاهی به تیترهای مطبوعاتِ آنلاین که «دردویل ۳» را بهترین سریال مارول مینامند، ظاهرا این دقیقا همان اتفاقی است که افتاده. ولی همین که با یک سریالِ تماما پرت و پلای دیگر از مارول طرف نیستیم، آن را بهطور اتوماتیک به شاهکار تبدیل نمیکند و «دردویل ۳» هم از این قاعده مستثنی نیست. راستش فصلهای اول «دردویل» و «جسیکا جونز» کمایرادترین سریالهای نتفلیکسی مارول هستند. این یعنی سریالهای جدید آنها فقط کافی است برخی از پایهایترین استانداردهای به جا مانده از آن دو سریال را رعایت کنند تا در بدترین حالت جزو سه سریال برتر آنها قرار بگیرند.
«دردویل ۳» آنقدر خوب این است که به تجربهی زجرآوری تبدیل نشود، اما آنقدر خوب نیست که باعث شود باز دوباره از ته دل برای سریالهای نتفلیکسی مارول هیجانزده شویم
بنابراین اینکه «دردویل ۳» چپ و راست یکی از بهترینهای مارول نامیده میشود از لحاظ فنی اشتباه نیست، اما این به این معنی نیست که با سریالِ پیشرفته و بینقصی طرفیم. با این حال جو به راه افتاده بیش از اینکه یک جو بیدلیل باشد، ریشه گرفته از بهبودهای واقعی «دردویل ۳» نسبت به فصل دوم است. «دردویل ۳» تقریبا تمام چیزهایی که فصل اول را عالی کرده بود برمیگرداند. سریال درست بلافاصله بعد از سرانجام «دیفندرز» آغاز میشود؛ مت مرداک که از فرو ریختن یک ساختمان روی سرش جان سالم به در بُرده است، به همان کلیسایی که در آن بزرگ شده بود پناه میبرد و تحت حمایتِ پدر لنتون و خواهر مگی، سعی میکند تا دوباره به شرایط پایدار قبلیاش برگردد. «دردویل ۳» هرچه نیمهی دوم «دردویل ۲» دربارهی جذابیتهای این کاراکتر اشتباه فهمیده بود را تصحیح میکند. نه تنها دوباره تمرکز روی درگیری درونی مت مرداک برگشته است، بلکه در حالی ویلسون فیسکِ جای سازمان «دست» را به عنوان آنتاگونیستِ اصلی این فصل باز پس گرفته است که «بولزآی» هم میخواهد جای خالی پانیشر را به عنوان یک حریفِ سرسخت و خشن برای دردویل پُر کند. نه تنها سروکله زدن با جادو جمبلها و نینجاهای نصفه و نیمه و آبکی «دست»، جای خودش را به اکشنهای محکم و سنگینِ فصل اول داده است، بلکه به چالش کشیده شدنِ کُد اخلاقی دردویل و به لرزه در آمدنِ اعتقاداتش هم یادآورِ درگیریهایش با پانیشر است. همچنین «دردویل ۳» بعد از مدتها، سریالی را تقدیممان میکند که از مشکلاتِ گسترده و عمیقِ افتِ ریتم رنج نمیبرد. با اینکه «دردویل ۳» کاملا از این ایراد پاک نیست (که غیر از این هم تعجب داشت)، ولی با سریالِ یکدستتری طرف هستیم که نه مثل «لوک کیج» از نیمهی دوم به بعد با کله سقوط میکند، نه مثل «آیرون فیست» تا نیمهی فصل طول میکشد تا جان بگیرد و نه مثل «جسیکا جونز» ۱۲ اپیزود از ۱۳تا را سینهخیز میرود. مشکلاتِ مربوط به کُندی و درجا زدن سریال و تعداد بالای اپیزودها در مقایسه با محتوا همچنان وجود دارند، ولی علاوهبر اینکه کمتر هستند، در طول ۱۳ اپیزود پراکنده هستند که باعث شده وجودشان کمتر حس شود.
برای شروع، مت مرداکِ فصل سوم همان مت مرداکی است که او را به قابللمسترین کاراکترِ سریالهای مارول تبدیل کرده بود و ما را شیفتهاش. این همان مت مرداکی است که قبل از اینکه در حال جنگیدنِ با دشمنانش در کوچهپسکوچهها باشد، از گلاویز شدن با بحرانهای درونیاش به ستوه آمده است. مخصوصا با توجه به نکتهی غیرمنتظرهای که در شخصیتپردازیاش وجود دارد؛ مت مرداک با توجه به هویتش که براساس عذاب وجدان ساخته شده، مبارزه با جرم و جنایت از طریق خشونت، مشکلاتی که از پدرِ مُردهاش دارد و رابطهی نزدیکش با هلز کیچن که حکمِ گاتهامِ دنیای مارول را دارد، نقش بتمنِ مارول را دارد. اما چیزی که شرایطش را پیچیدهتر میکند این است که او بیش از اینکه نسخهی مارولِ بتمن باشد، حاصلِ ترکیب بتمن و کاپیتان آمریکا است؛ نتیجه یک ترکیب طلایی است. مخلوط کردنِ تمام سیاهی و تنفر و خشم و بیماریهای روانی و شیاطین درونی بتمن با صمیمیت و صاف و سادگی و اعتقادات و خوشقلبی کاپیتان آمریکا، مثل ساختنِ خطرناکترین و رادیواکتیوترینِ محلول دنیا میماند. چون هیاهوی درونی و ازهمگسیختگی روانی بتمن چیزی نیست که خصوصیاتِ شخصیتی کاراکتری مثل کاپیتان آمریکا در آن جایی داشته باشد؛ آدمی مثل بروس وین باید به بتمنگونهترین حالت ممکن با درگیریهایش دست و پنجه نرم کند. بروس وین کاملا از کثافتِ گاتهام و از روحِ شکستهاش آگاهی دارد و هراسی از تنهایی زیستن و تنهایی مبارزه کردن و تنهایی غصه خوردن ندارد. او بیاعصاب و افسرده و رک و راست است؛ بتمن در سایهها فعالیت میکند و از وحشت برای مورد حمله قرار دادنِ دشمنانش استفاده میکند و نقاب و لباس موجود شبگردِ سیاه و خونآشامی را به عنوان نمادش انتخاب کرده است؛ بتمن تمام روانِ آش و لاش و گندیدهاش را از طریق کتک زدنِ مجرمان در فاضلاب خالی میکند. کاپیتان آمریکا اما نماد صلح و دوستی و غرور یک کشور است. او حکم همان قهرمانِ پاک و سرزنده و بینقصِ کلاسیک کامیکبوکی را دارد. جذابیتِ کاراکتر مت مرداک از برخوردِ این دو قطب متضاد با یکدیگر سرچشمه میگیرد. برخوردِ افسردگی و خستگی و عذاب وجدان و پوچگرایی با اعتقادات مذهبی و خوشقلبی صمیمانهی مت مرداک به شخصیتی منجر شده که روی کاغذ خیلی بیشتر از بروس وین زجر میکشد. اگر بروس روش خودش را برای مبارزه با مشکلاتش دارد، مت مرداک برای مبارزه با مشکلاتش از راه و روشهای بتمنی بهره نمیبرد. نتیجه به کاراکتری منجر شده که بین جنون و تبدیل شدن به قهرمانی ایدهآل در نوسان است؛ به عبارت دیگر مت مرداک بروس وینی است که میخواهد کاپیتان آمریکا باشد. هر وقت سریالهای دینفدرز روی این بخش از شخصیتِ مت مرداک تمرکز کردهاند، قهرمانِ جذابتری داشتهایم و فصل سوم با این قول آغاز میشود و ادامه پیدا میکند. بهطوری که اگر فصل اول «دردویل» حکمِ «بتمن آغاز میکند» را داشت، «دردویل ۳» ترکیبی از المانهای «شوالیهی تاریکی» و «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» است.
«دردویل ۳» هرچه در پرداختِ ویلسون فیسک به عنوان آنتاگونیستی که کل شهر را به هرج و مرج میکشد، به دزد و پلیسبازیهای بتمن و جوکر رفته است، در طراحی قوسِ شخصیتی مت مرداک به عنوان قهرمانی سقوط کرده و کمرشکسته که باید از نو با شک و تردیدهایش کلنجار برود و دوباره برخیزد یادآورِ بروس وین از «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» است. دورانِ اقامتِ مت در زیرزمینِ کلیسا و زجر کشیدن از ناشنوا شدن یکی از گوشهایش، یادآورِ افتادنِ بروس وین در گوشهی زندانِ زیرزمینی بیـن در وسط ناکجا آباد است. درست همانطور که بتمن یک گوشه از درد به خودش میپیچید و با تماشای به غارت رفتنِ گاتهام از تلویزیون غصه میخورد، مت هم در حالی قدرتِ فرابشریاش را از دست داده و ویلچری شده است که ویلسون فیسک در حال قدرت گرفتن و هموار کردنِ راهش به سوی آزادی است. و درست همانطور که بروس وین تصمیم میگیرد تا از صفر شروع کرده و با جمع کردن تمام تکههای متلاشیشدهاش، خودش را از نو بسازد و در قالب قهرمانی بینقصتر و قویتر پا به میدان بگذارد، قوس شخصیتی مت مرداک در «دردویل ۳» هم به روایتِ چنین بازگشتی اختصاص دارد. درست همانگونه که «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» به تبدیل کردنِ بتمن به قهرمانِ ایدهآلی که به نمادی برای مردم گاتهام تبدیل شود اختصاص داشت، «دردویل ۳» هم روایتِ این است که مت مرداک چگونه به جایی میرسد که به عنوان «مردی بدون ترس» معروف میشود. درست همانگونه که فشارِ جوکر روی بتمن به حدی بود که بروس مجبور شد تا کُد اخلاقی خودش را زیر پا بگذارد و برای پیدا کردن او دست به دامنِ شنودِ تلفنهای مردم شود، در «دردویل ۳» هم ویلسون فیسک به حدی بانفوذ شده و با تهدید کردنِ ماموران اف.بی.آی، آنها را به سربازانش تبدیل کرده که مت مرداک صبر و تحملش را از دست میدهد و به این نتیجه میرسد که زنده نگه داشتنِ فیسک به درد نمیخورد و باید برای خلاص کردنِ هلزکیچن از احتمالِ بازگشتش، او را بکشد. اگرچه نوشتنِ داستانی «شوالیهی تاریکی»وار برای «دردویل ۳»، شخصیتِ مت مرداک را به ریشههایش از فصل اول بازگردانده است، اما هدفی که سازندگان داشتهاند و بحرانهایی که در یکی-دو اپیزود اول معرفی میکنند کاملا در نمیآیند و هیچوقت بررسی قرض و محکم و تمام و کمالی که لازم دارند را دریافت نمیکنند. به عبارت دیگر، سریال بیش از اینکه استفادهی تاثیرگذاری از بحرانهای درونی مت کند، خیلی سطحی به آنها میپردازد. این بحرانها بیش از اینکه به چیزی که مت را تحت فشار قرار دهد و مت مجبور به تقلا کردن برای کنار آمدن با آنها شوند، چیزهایی هستند که سریال هر از گاهی بهشان اشاره میکند، ولی بهطور باظرافتی ته و تویشان را در نمیآورد. یا مت را بهطور مستقیم با آنها به چالش نمیکشد.
خوشبختانه چارلی کاکس چنان بازیگر ایدهآلی در به نمایش گذاشتنِ ترکیب خصوصیاتِ بتمن و کاپیتان آمریکا است که جور کمبودها و کمکاریهای نویسندگی سریال را میکشد. ولی به هر حال این کمبود وجود دارد. در مقایسه، به نیمهی اولِ «دردویل ۲» و درگیری بین مت مرداک و فرانک کسل نگاه کنید؛ آنجا همهچیزِ حول و حوشِ برخوردِ روشهای متفاوتِ دردویل و پانیشر در مبارزه با جرم و جنایت میچرخید. تمرکز اصلی داستان روی عمیق شدن روی این درگیری بود؛ مت در حالی به نکشتن اعتقاد داشت که همزمان عذابهای درونی فرانک هم آنقدر خوب پرداخت شده بودند که نمیشد طرز نگاه قتلعامدوستش را درک نکرد. در نتیجه سازندگان ماجرای تکراری مبارزهی دو پروتاگونیستِ کامیکبوکی سر کشتن یا نکشتن را برداشته بودند و به درون آن انرژی تازهای تزریق کرده بودند که بزنبزنهای لفظی و فیزیکی این دو، مخصوصا در سکانسهای پشتبام را پُرتنش میکرد. مشکلِ «دردویل ۳» این است که مشتهای قهرمانش را با درگیریهای درونیاش گره نمیزند. مثلا مت در اوایلِ فصل به داستانِ ایوب پیامبر اشاره میکند و میگوید که او برخلافِ ایوب، دندان روی جگر نخواهد گذاشت و به خدایی که این همه درد و بلا روی سرس خراب کرده، پشت خواهد کرد. ولی رابطهی مت و خدایش در طول فصل نادیده گرفته میشود. مشکل بدتر و پُرتکرارتر این است که «دردویل ۳» اصلا سریال باظرافتی در داستانگویی نیست. یعنی سریال به جای پیدا کردنِ راه یا نوشتنِ سناریویی غیرعلنی برای شخم زدن بحرانهای کاراکترهایش سراغ تابلوترین و غیرخلاقانهترین و خشکترین روشِ ممکن رفته است. به عبارت دیگر سریال تمهای داستانیاش را برمیدارد و آنها را سرِ میخ طویله میگذارد، میخها را روی حدقهی چشم مخاطبانش میکارد و بعد با چکش آنها را به داخل میکوبد. بنابراین داستانگویی تصویری و سریالسازی کارگردانمحور کاملا از «دردویل ۳» رخت بسته است و جای آن را مقدار زیادی دیالوگهای گلدرشت گرفته است! خیلی خیلی زیاد! از مونولوگِ دردویل دربارهی نتیجهگیریاش از داستان ایوب پیامبر تا مونولوگش دربارهی تصمیمش برای کشتنِ فیسک. بعضیوقتها به نظر میرسد در حال تماشای سریالی پُردیالوگی از آرون سورکین هستیم؛ با این تفاوت که جای دیالوگنویسی باظرافت و عمیق سورکین را وراجیها و پُرچانگیهای خستهکننده و سرهم کردن قطاری از نسخههای متفاوتی از حرفهای تکراری گرفته است؛ بهطوری که بعضیوقتها به نظر میرسد سکوت و توداری و درونگرایی، همه یک سری کانسپتهای خیالی در دنیای این سریال هستند. مسئله این نیست که «دردویل ۳» تمهای داستانی جذابی ندارد، بلکه این است که در پرداخت آنها مشکلدار است. بنابراین در زمینهی شخصیتپردازی، اگر سریالی مثل «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) را یک لامبورگینی اونتادور در نظر بگیریم، «دردویل ۳» حکم یک تراکتور را دارد.
«دردویل ۳» اصلا سریال باظرافتی در داستانگویی نیست. یعنی سریال به جای پیدا کردنِ راه یا نوشتنِ سناریویی غیرعلنی برای شخم زدن بحرانهای کاراکترهایش، سراغ تابلوترین و غیرخلاقانهترین و خشکترین روش ممکن رفته است
در «دردویل ۳» چیزی به اسمِ داستانگویی نامحسوس و جزیینگرانه، معنی و مفهومی ندارد. تمام تمهای داستانی و بحرانهای کاراکترها در مستقیمترین و پُرسروصداترین حالت ممکن پرداخت میشوند. مت بیوقفه در حال بیرون ریختنِ هر چیزی که در مغزش میگذرد برای دوستانش است و حتی وقتی هم که تنها است، سازندگان از همان تکنیکِ کلیشهای ظاهر شدنِ توهمِ ویلسون فیسک یا پدرش و مکالمه با او در ذهنش استفاده میکنند. برای مقایسه باید به «بهتره با ساول تماس بگیری» اشاره کنم که همیشه چندین لایهی مخفی زیر تمامِ مکالمهها و رفتارِ عادی کاراکترهایش وجود دارد که نه تنها روانشناسی آنها را در لحظه شخم میزند، بلکه سازندگان بیوقفه در جستجوی نوشتنِ سناریوها و پیدا کردن قاببندیهای خلاقانهی جدید برای انتقالِ روانشناسی کاراکتر از روشهای غیرمنتظرهتر و زیباتر هستند. همچنین هر چیزی که معرفی میشود، بلافاصله وارد پروسهی تغییر و تحولی متداوم در درازمدت میشود. مثلا در پایانِ اپیزود افتتاحیهی فصل چهارم، جیمی مکگیل تصمیم میگیرد تا عذاب وجدانش از اتفاق بدی که به تازگی برای برادرش افتاده و خودش در آن نقش داشته است را گردن یک نفر دیگر بیاندازد؛ این نقطهی شروعِ داستانِ شانهخالی کردن و فرار کردنِ جیمی از عذاب وجدانش است که از یک لحظهی کوچکِ آغاز میشود و به تدریج متحول میشود و رشد میکند و شاخ و برگ پیدا میکند و به مقصدی فکبرانداز منتهی میشود. و سریال در طول فصل، تکتک مراحلِ کوچک و بزرگِ تحول این بحران در گذر زمان را مورد موشکافی قرار میدهد. یا در جایی دیگر، جیمی مکگیل از زبانِ نامزدش میشوند که او علاقهای به همکاری با او برای به راه انداختنِ دفتر حقوقی مستقل خودشان ندارد که حکم بزرگترین آرزوی جیمی را دارد؛ چیزی که دریافت میکنیم صحنهی ساده اما بسیار تاثیرگذاری است که جیمی از پای میز بلند میشود، برای کنترل کردن حملهی عصبیاش به آشپزخانهی رستوران پناه میبرد و ما نمایی از صورتِ درهم جیمی میبینیم که صدای چاقوها و ساطورهای آشپزخانه و جلز ولز غذا روی اجاق با هم ترکیب میشوند و هیاهوی درونی او را فاش میکنند؛ بدون اینکه نیازی به جر و بحث کردنِ جیمی با توهمِ پدر و مادر مُردهاش باشد. نتیجه این است که اگر «بهتره با ساول تماس بگیری» بدون اغراق از تکتک ثانیههایش برای کالبدشکافی تکتک سلولهای سازندهی بحرانِ درونی کاراکترهایش استفاده میکند و تمام آنها را طوری به هم گره میزند که به بینظمی منظمی تبدیل میشود، «دردویل ۳» پراکنده و ازهمگسیخته و نپخته و شلخته است. مسئله این نیست که چرا «دردویل ۳»، «بهتره با ساول تماس بگیری» نیست. «بهتره با ساول تماس بگیری» فقط یک نمونه از اثری است که اصولِ داستانگویی باظرافت و موشکافانه را رعایت کرده و از نهایتِ پتانسیلِ قدرت کارگردانی استفاده کرده است.
البته که انتظار ندارم که «دردویل ۳» به عنوان یک اکشنِ کامیکبوکی جریان اصلی عامهپسند، از جنسِ داستانگویی هنری «بهتره با ساول تماس بگیری» بهره ببرد، اما نه تنها همین طرز فکر است که باعث شده تا اکشنهای کامیکبوکی به مترادفِ «کیفیت پایین فیلمسازی» تبدیل شوند، بلکه حداقل این انتظار را داشتم تا «دردویل ۳» اندک قدمهایی به سوی «بهتره با ساول تماس بگیری»شدن بردارد. اگرچه بخشِ اصلی کمبودهای مت مرداک در این فصل به بیسلیقگی و فرم خشکی که نویسندگان برای روایتِ آن انتخاب کردهاند برمیگردد، ولی دلیل دیگرش به خاطر معرفی شخصیتِ جدیدی به اسم رِی ندیم به عنوان مامور ویژهی اف.بی.آی است. مامور ندیم همان کسی است که با فیسک سر لو دادنِ دیگر باندهای خلافکاری شهر به توافق میرسد. بنابراین یکی از خطهای داستانی اصلی «دردویل ۳»، به تبدیل شدن ندیم به بازیچهی دست فیسک و تلاشِ نافرجامش برای بیرون آمدن از چنگالهایش اختصاص دارد. ندیم شاید بهطور مستقل، شخصیت بدی نباشد، ولی حضور او و اختصاص این همه وقت به او، مت مرداک را زیر سایهی خودش قرار میدهد یا حداقل از اهمیتش به عنوان شخصیت اصلی داستان میکاهد. من شیفتهی سریالهایی هستم که شخصیت اصلیشان، تنها شخصیت جالب و پرداختشدهشان نیست، ولی همزمان فرق زیادی بین سریالی که زیر بال و پرِ شخصیتهای فرعیاش را میگیرد و سریالی که تمرکزش را از روی شخصیت اصلیاش از دست میدهد وجود دارد. بنابراین خط داستانی مامور ندیم به یک چیزی در مایههای خط داستانی خانوادهی میچام از «آیرون فیست» یا حتی خط داستانی جری هوگارت از «جسیکا جونز ۲» تبدیل میشود. مخصوصا با توجه به اینکه مت مرداک با توجه به تنگنای روانی بزرگی که در آن قرار گرفته بیش از همیشه به توجه ویژهی نویسندگان نیاز دارد. بعضیوقتها تاثیرگذاریای که شخصیتهای فرعی در جایگاه محدودشان دارند، خیلی بیشتر از جایگاهشان به عنوان یکی از بازیکنان اصلی است. آنها یا پتانسیلِ به دوش کشیدن یک خط داستانی کامل را ندارند یا اگر هم داشته باشند، نویسندگان باید حواسشان باشد تا پر و بال دادن به آنها، شخصیت اصلیشان را تحت شعاع آنها قرار ندهد. همانطور که خط داستانی میچام و جری هوگارت در آن سریالها، وسیلهای برای کش دادنِ داستان به منظورِ پُر کردن ۱۳ اپیزود بود، مامور ندیم هم چنین نقشی را در «دردویل ۳» دارد. اضافیبودنِ ندیم وقتی بیشتر احساس میشود که او با وجودِ بولزآی، یک شخصیت تکراری است. ما در قالب به فساد کشیده شدنِ مامور پوینتدکستر توسط فیسک، یک شخصیت جداگانه برای به تصویر کشیدنِ نفوذِ فیسک در کنترل آدمها داریم. بنابراین اختصاص یک خط داستانی دیگر به اینکه ندیم چگونه تحت فشارِ فیسک مجبور به همکاری با او میشود، به دام تکرار میافتد. اگر بولزآی جزِ پُررنگی از فصل سوم نبود، راحتتر میشد با وجود ندیم کنار آمد وبا قوس شخصیتیاش که حول و حوشِ تحول او از دوست به دشمن و دوباره دوست میچرخد درگیر شد، ولی قرار گرفتن او در کنارِ بولزآی نه تنها باعث شده که وجودش غیرضروری به نظر برسد، بلکه بزرگترین چیزی است که به ضررِ ریتم این فصل تمام شده و جلوی درخشیدنِ مت مرداک را هم گرفته است.
یکی دیگر از عناصرِ فصل سوم که دو روی مثبت و منفی دارد ویلسون فیسک است. تبدیل شدن فیسک به آنتاگونیستِ اصلی این فصل بهطور پیشفرضِ عیار این فصل را چند درجه بالاتر آورده است. بالاخره ویلسون فیسک کماکان در کنارِ کیلگریو، بهترینِ آنتاگونیستِ کلِ دنیای سینمایی/تلویزیونی مارول است. همین که یکی از بهترین اپیزودهای فصل دوم، به فیسک اختصاص داشت ثابت کرد که فیسک تا چه اندازه حکم جوکرِ بتمن را برای دردویل دارد. این دو به عنوان کاراکترهایی که ارتباط نزدیکی با شهرشان دارند و گذشتهای که با پدرهایشان داشتهاند و خشونتی که همیشه سرِ مشتهایشان مثل آب جوش قُلقُل میکند، دو روی یک سکه بودهاند. بنابراین به جان هم انداختن آنها، قدم اول برای تخلیه کردن بیشترین پتانسیلهای دردویل است. از قضا وینسنت دِنوفریو هم به حدی در قالب این کاراکتر چفت شده است که کاریزما از سر و رویش لبریز میشود. او در به نمایش گذاشتنِ احساساتِ پشتِ تکتک دندانقروچهها و نگاههای مظلومانهی فیسک توی خال میزند. دنوفریو خیلی خوب توانسته دو طرفِ متضاد فیسک به عنوان خرسِ مهربانی که در یک چشم به هم زدن، آروارهاش را به دور گردنِ نزدیکترین کسی که گیر میآورد میبندد و سرش را از تنش جدا میکند در بیاورد. با این حال، با وجود تمام وزنی که فیسک به فصل سوم میآورد، شخصیتِ او یک مشکلِ اساسی هم دارد که نه تنها جذابیتِ شخصیت او را تهدید میکند، بلکه تاثیر بدی روی کیفیتِ داستانگویی کل فصل هم میگذارد و آن هم این است که هیچ قوانینِ مشخصی دربارهی اینکه فیسک قادر به انجام چه کارهایی است و نیست وجود ندارد. هدفِ «دردویل ۳»، تبدیل کردنِ فیسک به یکی از آن تبهکارانِ بانفوذ است که به شکلی کلِ شهر و آدمهایش را در مشت دارد که برای رسیدن به خواستهاش حتی لازم نیست از جایش تکان بخورد. خیلی هم هیجانانگیز. هیچ عیبی هم ندارد. اما فقط در صورتی که ما نحوهی به قدرت رسیدنِ فیسک را ببینیم و از حد و مرزهایش خبر داشته باشیم. و مهمتر از همه اینکه اصلا «حد و مرزی» وجود داشته باشد. «دردویل ۳» در حالی فیسک را به یک تبهکارِ آیندهبین که کنترل همهچیز را حتی جلوتر از اینکه اتفاق بیافتند در دست دارد تبدیل میکند که لازمههای این کار را رعایت نمیکند. ما در اواسط فصل متوجه میشویم که فیسک تقریبا همهچیز را کنترل میکند. نه تنها او از در مخفی داخلِ اتاقخوابش به زیرزمینی دسترسی دارد که تمام مکالماتِ اف.بی.آی را شنود میکند، بلکه او منابع لازم برای برنامهریزی و پیشبینی هر اتفاقِ احتمالی ممکن را نیز دارد؛ حرکتی که یک نمونهاش را در اپیزود چهارم و سکانسِ حمله به مت مرداک در زندان میبینیم و یک نمونهی دیگرش را در اپیزود هفتم و جایی که دردویل به دیدنِ مِلوین پاتر، طراح لباسش میرود میبینیم. ظاهرا نه تنها فیسک از قبل به این نتیجه رسیده بوده که دردویل در تحقیقاتش به ملوین سر خواهد زد تا برای او تله بگذارد، بلکه حملهی نیروهای ضربتِ اف.بی.آی را هم بهطور دقیق برنامهریزی کرده بوده است. سوالی که اینجا مطرح میشود این است که فیسک چندتا نقشهی پشتیبانی دارد و چقدر جلوتر از قهرمانان، حرکاتشان را پیشبینی کرده است؟
من عاشقِ آنتاگونیستهای دستنیافتنیای مثل جوکرِ «شوالیهی تاریکی» و گاس فرینکِ «برکینگ بد» هستم. ولی تا وقتی که اندک منطقی در نفوذِ بلامنازعشان وجود داشته باشد. چیزی که درگیری دردویل و فیسک در فصل اول را جذاب کرده بود این بود که هر دو برای قدرتمند شدن تلاش میکردند. فصل اول «دردویل» به همان اندازه که دربارهی تقلای مت مرداک برای تبدیل شدن به دردویل بود، داستانِ تلاشِ فیسک برای در کنترل گرفتنِ شهر نیز بود؛ خط داستانی ویلسون فیسک در فصل اول یک چیزی در مایههای قوس شخصیتی تونی سوپرانو یا والتر وایت را داشت؛ داستان ظهورِ فیسک. بنابراین اگرچه سریال طوری رفتار میکند که باید از تماشای قدرتِ بلامنازعِ فیسک ذوق کنیم، ولی از آنجایی که ما نحوهی استفادهی فیسک از نبوغش را ندیدهایم نمیتوانیم وحشت و تهدید واقعی قدرت گرفتنش را به اندازهای که خود سریال میخواهد باور کنیم. باز مجبورم به «بهتره با ساول تماس بگیری» اشاره کنم؛ این سریال، سریال «پروسهها» است. تقریبا چیزی در این سریال نیست که ما پروسهی انجامش را نبینیم. چه وقتی که جیمی مکگیل به نقشهی عجیبی برای کلاهبرداری فکر میکند و چه وقتی که مایک و گاس را در حال پیدا کردن مهندس مناسب برای ساختِ ابرآزمایشگاه میبینیم. «ساول» میداند که جذابیت اصلی داستانش، به تصویر کشیدن متخصصانش در حال کار کردن است. حتی وقتی هم که سریال کاراکترهایش را به عنوان متخصصِ کارشان اثبات کرده است، باز دست از به تصویر کشیدنِ ماموریتهای جدیدشان با تمام جزییات نمیکشد. چون هر ماموریت جدید یعنی یک چالش جدید و فرصتی برای بهروزرسانی تخصصِ کاراکترهایش برای بینندگان. ما کاراکترهای موردعلاقهمان را به خاطر کارهایی که میکنند و نحوهی انجامشان و معنایی که برایشان دارد دوست داریم و «ساول» این اصل را برداشته است و کلِ سریال را براساس آن طراحی کرده است؛ اصلی که در «دردویل ۳» نادیده گرفته شده است. در نتیجه به جای اینکه دردویل واقعا با یک تبهکارِ سرسخت روبهرو شده باشد، اینطور به نظر میرسد که نویسندگان با اعطای تمام قدرتها به فیسک، کارشان را برای در مخمصمه قرار دادنِ قهرمانشان راحت کردهاند.
تبدیل شدن فیسک به آنتاگونیستِ اصلی فصل سوم بهطور پیشفرضِ عیار این فصل را چند درجه بالاتر آورده است
بنابراین نه تنها قدرتی که با زحمت به دست نیامده جذاب نیست، بلکه ایستادگی در مقابل چنین قدرتی هم ناعادلانه است و این کافی است تا تلاشِ دردویل برای به زیر کشیدنِ پادشاهی فیسک، به اندازهای که میتوانست درگیرکننده نباشد. خوشبختانه بولزآی به عنوان آنتاگونیستِ فرعی این فصل وجود دارد تا بخشی از این کمبود را بهبود ببخشد. برای شروع، کماکان نفوذِ بیش از اندازهی فیسک، تبدیل کردن مامور پوینتدکستر به بولزآی را خیلی آسان کرده است. یک جعبهی کامل پُر از مکالمههای ضبطشدهی دِکس و خانمِ روانکاوش از بچگی تا جوانی وجود دارد که فیسک به راحتی آن را به دست میآورد و نوار کاستهای داخل جعبه، این فرصت را به او میدهد خیلی سریع هر چیزی که برای کنترل کردنِ دِکس باید بداند را داشته باشد. در نتیجه باز دوباره فیسک بیش از اینکه یک حیلهگر حرفهای به تصویر کشیده شود، کسی است که از مقدار زیادی اطلاعاتِ شخصی که از قربانیاش به دستش رسیده بهره میبرد تا راحت به هدفش برسد. گذشتهی دِکس هم به عنوان پسربچهای که مربیاش را به خاطر نیمکتنشین کردنش با پرتاب توپ بیسبال میکُشد و بعد در جوانی سعی میکند تا روانکاوش را به خاطر بیمار شدن و مُردن، خفه کند، یکی از همان گذشتههای کلیشهای است که شاید در حد توضیح دادن رفتارش در زمان حال کافی باشد، ولی نه به حدی که او را به شخصیتِ عمیقی بدل کند. با این حال جذابیتِ اصلی بولزآی زمانهایی است که لباسِ قلابی دردویل را به تن میکند و به عنوانِ دست راستِ فیسک با مت مرداک دست به یقه میشود. هیچ چیزی در این سریال لذتبخشتر از تماشای بولزآی در حال تبدیل کردن هر چیزی که دستش میآید به گلولهای مرگبار نیست. اولین نبرد دردویل و بولزآی در دفترِ روزنامه، به فیلم ترسناکِ اسلشر پهلو میزند و مت را واقعا در تنگنا قرار میدهد. بولزآی از لحاظِ فیزیکی، دشمنِ چالشبرانگیزی برای دردویل است. دردویل برای کوبیدنِ مشت و لگدهایش به دشمنانش در حالی باید به آنها نزدیک شود که بولزآی از دور خطرناک است. بنابراین نه تنها بولزآی علاقهای به نزدیک شدن به حریفش ندارد و همین دردسر تازهای به جمع دردسرهای دردویل اضافه میکند، بلکه بولزآی میتواند محیط اطرافش را به جای خطرناکتری برای حریفش تبدیل کند. مبارزه با بولزآی در دفتر روزنامه، فقط مبارزه در دفتر روزنامه نیست، بلکه به معنی قرار گرفتن در جهنمی است که بولزآی کنترل تمام اجزایش را در دست دارد. هرچه محیط عادیتر باشد، بولزآی آن را به جای جهنمیتر و خطرناکتری برای حریفش تبدیل میکند. تمام خودکارها و خطکشها و مانیتورها و ماگها و منگنهها و بطریها به دنبال قربانی در هوا سرگردان میشوند.
وضعیتِ رفقای مت هم در این فصل تعریفی ندارد. یکی از آنها به خاطر توجه بیش اندازهی ناگهانی زمین خورده و دیگری از کمبود توجه. اپیزود دهم «دردویل ۳» شاملِ فلشبکِ طولانیای برای کارن میشود؛ اگرچه ایدهی اپیزودی با محوریتِ گذشتهی کارن عالی است، ولی عدم برنامهریزی در سریالهای دینفدرز باعث شده تا در اجرا اشکال داشته باشد. این اپیزود حکمِ اپیزود هفتم «جسیکا جونز ۲» را دارد؛ هر دو اپیزودهایی هستند که با هدفِ پردهبرداری از واقعهی مهمی در گذشتهی کاراکترهایشان در نظر گرفته شدهاند، ولی این گذشته بیش از اینکه از ابتدا برای آنها طراحی شده باشد، چیزی است که سازندگان بهطور ناگهانی به ذهنشان خطور کرده است. بنابراین یا مثل اپیزود هفتم «جسیکا جونز ۲» تافتهی جدا بافتهای هستند که آدم تعجب میکند نویسندگان چطور قبلا هیچ اشارهای به شخصی که حکم والدینِ بروس وین برای جسیکا را داشتهاند نکرده بودند یا مثل اپیزود دهم «دردویل ۳»، حجم زیادی از اطلاعات با شتابزدگی ارائه میشود. محتوای این فلشبک میبایست در طول فصل سوم پخش میشد. یا بهتر اینکه نویسندگان از همان فصل اول برای آن زمینهچینی میکردند. بنابراین پردهبرداری از گذشتهی کارن بهطور ناگهانی در قالب یک فلشبک طولانی یعنی شتابزدگی و عدم تاثیرگذاریاش؛ اتفاقی که باعث میشود این اپیزود به جای یک اپیزود متفاوت، همچون یک اپیزود فیلر به نظر برسد که چیزی بیشتر از ترفندی از سوی سازندگان برای کش دادن فصل نیست. این اپیزود بد شروع نمیشود. تقریبا برای همهی کاراکترها کمی ظرافت در نظر گرفته شده است. کارن در جوانی ترکیبی از بیاحتیاطی جوانی و بلوغِ بزرگسالی است. پدرش هم کسی است که وقتی کارن دیر سر کار حاضر میشود، دعواش میکند، اما آنقدر سادهلوح است که یک اجاق گازِ گرانقیمت برای رستوران میخرد و همزمان آنقدر مهربان است که از ایدهی دانشگاه رفتنِ کارن حمایت میکند. حتی تاد، نامزد غیررسمی موادفروشِ کارن هم بدون کمی پیچیدگی نیست؛ او شاید کارن را به جزیی از کار و کاسبی موادمخدرش تبدیل کرده باشد، اما حداقل در ابتدا از لحاظ احساسی، آدمی به نظر میرسد که کارن میتوان با او درد و دل کند.
متاسفانه جای خالی چنین ظرافتی در پرداختِ شخصیتی که بیشتر از همه به آن نیاز دارد احساس میشود: کوین، برادر کارن. کوین یکی از آن برادرهای کوچکترِ ایدهآل است که هوای خواهرش را همه رقمه دارد. ولی یکدفعه به خودمان میآییم و میبینیم او خانهی تاد را به آتش کشیده است، تاد در حال کتک زدن اوست، کارن در حال نشانه گرفتن تفنگ به سمت تاد است و وسط یک تصادفِ اتوموبیلِ مرگبار بیدار میشویم. مشکل تمام اینها این است که میتوانیم احساس کنیم که نویسندگان دارند سعی میکنند تا با این سلسله اتفاقات، هر چیزی که در فصلهای قبل دربارهی گذشتهی کارن بهش اشاره شده بود (مثل این حقیقت که جیمز وسلی، اولین کسی نبوده که کارن بهش شلیک کرده) را هر طور شده به یکدیگر مرتبط کرده و به زور در پسزمینهی داستانی کارن جا بدهند. نویسندگان باید داستانی مینوشتند که کارن مجبور شود به شکلی که با تصمیمش همذاتپنداری میکنیم به یک نفر تیراندازی کند و همزمان این کار را برای دفاع از خودش و برادرش انجام بدهد. این یعنی نویسندگان باید تاد را نزدیک به کشتنِ کوین به تصویر میکشیدند و این یعنی کوین باید دست به کاری میزد که تاد را خیلی خیلی عصبانی میکرد. بنابراین ناگهان به خودمان میآییم و میبینیم کوین و تاد دارند دست به کارهای غیرقابلباوری در چارچوب شخصیتشان میزنند تا شرایط برای به وقوع پیوستن این سناریو فراهم شود و نویسندگان بتوانند همهچیز را در کمتر از نیم ساعت سرهمبندی کنند. دبرا آن وول در نقش کارن در این فصل معرکه است. هقهقزدنها و فروپاشی روانی ناشی از عذاب وجدان کشتنِ جیمز وسلی خیلی کمک کرد تا درگیری درونی نصفه و نیمهاش خیلی قابللمس باشد. ولی در نهایت این اپیزود کمکی به وضعیتِ منفعل این کاراکتر نمیکند. همراه بیخاصیتتر مت مرداک، فاگی است. این فصل سعی کرد تا ما را بیشتر با خانواده، زندگی رومانتیک و کاری فاگی آشنا کند، ولی طبق معمولِ این سریالها، تمامش فقط وسیلهای برای دادن چیزی به این کاراکتر برای گرم نگه داشتن سرش و ترفند دیگری برای پُر کردن این ۱۳ اپیزود بود. تصمیم او برای ریاست دادستانی میتوانست او را در جایگاه جالبتری در فصل بعد بگذارد که در نهایت نتیجه نداد. کارن و فاگی، به عنوان دست راستهای دردویل یا به متریالی واقعی برای کار کردن نیاز دارند یا بهتر است سریال نقششان در قصه را کاهش بدهد.
اما شاید بزرگترین ناامیدی «دردویل ۳»، اپیزود فینالش باشد. همیشه یک پایانبندی قوی میتواند حکم یک چسب زخم روی شروع و میانهای ضعیف را داشته باشد، اما وای به حال روزی که به جای چسب زخم، نمک روی زخممان پاشیده شود. مشکل اول این است که در پایان این اپیزود با مت مرداکِ بیخیال و خوشحال و خندانی روبهرو میشویم و سوال این است که چطور آن مت مرداکِ خشمگین در یک چشم به هم زدن اینقدر تغییر میکند؟ مشکل بعدی این است که نقشهی مت برای حمله به جشن عروسی فیسک و ونسا خیلی شلخته نوشته شده است. مت اپیزود را در قالبِ شبحی انتقامجو با شکنجه کردنِ فیلیکس منینگ، دستِ راستِ فیسک برای پیدا کردن راهی برای غافلگیر کردنِ فیسک در شب عروسیاش آغاز میکند. سپس او بولزآی را گول میزند تا به فیسک خیانت کند؛ حرکتی که نقشهی خوبی برای کشتنِ کینگپین بدونِ اینکه کُد اخلاقی ضدقتلش را زیر پا بگذارد است. اما مسئله این است که این نقشهی مت نیست. چرا که او پشتِ سر دِکس وارد عروسی میشود و تمام تلاشش را میکند تا جلوی او را در کشتنِ فیسک بگیرد. به نظر میرسد هدفِ مت این بوده تا از دِکس به عنوان وسیلهای برای درهمشکستنِ دروازهی قلعهی فیسک و ایجاد هرج و مرج برای وارد شدن به پنتهاوسِ فیسک استفاده کند. اما تنها نتیجهی این نقشهی مثلا زیرکانه این است که مت ماموریتش را سختتر از قبل میکند. او در حالی باید جلوی دِکس را از کشتنِ فیسک بگیرد که همزمان باید برای کشتنِ فیسک به دست خودش تلاش کند. در واقع به نظر میرسد نویسندگان دنبال وسیلهای برای به جان هم انداختنِ مت و دِکس و فیسک در فینالِ سریال بودهاند و تنها راهی که بهش فکر کردهاند، این روشِ کج و کوله بوده است. ناگفته نماند که تصمیم مت برای عصبانی کردنِ بولزآی و بعد فرستادن او به جشن عروسی از قهرمانی مثل او بعید است. این یعنی فراهم کردنِ مقدماتِ حضور یک قاتلِ روانی در بین مردم. تنها دلیلی که مت در حال حاضر بهطور غیرمستقیم مسئولِ قتلِ چندین نفر نیست، به خاطر این است که دِکس به دلیلِ نامعلومی که نویسندگان برای راحتی کارشان در نظر گرفتهاند، تصمیم میگیرد تا کسی را به جز فیسک نکشد.
اولین نبرد دردویل و بولزآی در دفترِ روزنامه، به فیلم ترسناکِ اسلشر پهلو میزند و مت را واقعا در تنگنا قرار میدهد
اتفاقِ بدتر در اوجِ نبرد میافتد: فیسک ناگهان تسلیم میشود و سعی میکند تا مت را تحریک به کشتنش کند که ظاهرا وسیلهای برای نجات دادنِ ونسا است یا چیزی دیگر. دقیقا معلوم نیست. هرچه هست، مت از ته حلق فریاد میزند که به فیسک اجازه نمیدهد که تا روحش را نابود کند. ولی سوال این است که اگر فیسک وسط مبارزه تسلیم نمیشد، باز مت به چنین نتیجهای میرسید؟ سریال این لحظه را طوری به تصویر میکشد که انگار با یک لحظهی قهرمانانه برای مت طرفیم، اما به جای نتیجهگیری تمام درگیریهای درونی مت در طول این فصل، با آن همچون یک تغییرِ نظرِ ناگهانی رفتار میشود. مشخصا مت تحول دگرگونکنندهای در پایان نبردش با فیسک تجربه میکند. چون به محض اینکه فیسک به زندان فرستاده میشود، او به همان جوانِ بیخیال و خندهروی همیشه که هیچ غمی در دنیا ندارد تبدیل میشود. راستش او حتی از اینکه آخرین چیزی که به پدر لنتون گفته بود ("شرم بر تو") هم ناراحت نیست. مت این ماجرا را با مونولوگی با مضمون «از کار خدا نمیشه سر در آورد» فراموش میکند و حتی تمام دلخوریهای بین خودش و خواهر مگی را هم درست و راستی میکند. اینکه مت این فصل را در جایگاهِ پایدارتر و باایمانتری در مقایسه با آغاز فصل به اتمام برساند با عقل جور در میآید، اما اپیزود آخر بیش از اینکه حکم نتیجهگیری طبیعی قوسِ شخصیتی او در این فصل را داشته باشد، مثل این میماند که مت مرداک دکمهی ریستش را میزند و بهطور ناگهانی به آدم جدیدی تبدیل میشود. حتی ندیم، به عنوان آخرین راه رو کردنِ دست فیسک هم که با مرگش همچون یک غافلگیری بزرگ رفتار میشود، ویدیوی اعترافش را ضبط کرده است که بعد از مرگش حسابی به کارِ قهرمانان میآید. بنابراین مرگ او بیش از اینکه مسیر داستان را عوض کند یا چالش جدیدی جلوی آنها بگذارد، فقط یک توئیستِ پیشپاافتاده بود. چون ویدیو ندیم با کمی وقفه دوباره همهچیز را به حالت قبل بازمیگرداند.
یک دلیلش به خاطر این است که نویسندگان با قوی کردنِ بیش از اندازهی فیسک، خودشان را در هچل میاندازند. فیسک کلِ سیستم فضایی شهر را در مشتش دارد. بنابراین تنها راه شکست دادن او این است که یا مت او را به قتل برساند که معلوم بود «دردویل» جسارتِ «جسیکا جونز» برای کشتنِ مهمترین آنتاگونیستش را ندارد یا او را به زندان بفرستد که میدانیم فیسک آنقدر قوی است که در یک چشم به هم زدن از آن خلاص شود. پس تنها راهی که نویسندگان برای نتیجهگیری این نبرد داشتند این بود که فیسک خودش را برای نجات ونسا تسلیم کند. دلیل بعدی هم به خاطر بزرگترینِ خصوصیتِ بد سریالهای مارول است: تحولات بزرگ و داستانگوییهای طولانیمدت ممنوع. همهچیز باید در آخر هر فصل برای فصل بعد ریست شود. بنابراین مهم نیست در طول فصل چقدر همهچیز پُرهرج و مرج به نظر میرسد. چون لحظهی آخر همهچیز تا جایی که امکان دارد به حالت اول برمیگردد. و تمام این مشکلات و کمبودهای داستانی در حالی است که میتوان همینقدر دربارهی کارگردانی و بافت بصری تخت و خشک و یکنواخت این سریال هم نوشت که از فصل اول تا حالا پیشرفت نکرده است. تنها چیزی که سریال به سریال تغییر میکند پالت رنگی قالبشان (دردویل=قرمز، جسیکا جونز=بنفش، لوک کیج=زرد) است که حتی استفادهی افراطی از آن (سکانس نبرد کلیسا و نور دیوانهوارِ قرمزش را به یاد بیاورید) بعضیوقتها خیلی خندهدار است و به سریال حالتی ارزانقیمت میدهد که راستش غیر از این هم نیست. «دردویل ۳»، سریالی به بدی سریالهای نتفلیکسی اخیر مارول نیست. قدمهایی با هدف بازگشت به چیزهایی که فصل اول «دردویل» را عالی کرده بود برداشته شده است، اما با اجرایی پُرمشکل و نصفه و نیمه؛ اکشنِ پلانسکانسِ یازده دقیقهای اپیزود چهارم معرکه است. ولی در نهایت «دردویل ۳» تمام ایراداتِ معمول سریالهای مارول را دارد. این سریال شاید از سرعت سقوط دنیای تلویزیونی مارول کاسته باشد، اما جلوی سقوطش را نگرفته است.