مروری بر داستان بازی Hellblade: Senua’s Sacrifice
استودیو نینجا تئوری با ساخت آخرین بازی خود یعنی Hellblade: Senua’s Sacrifice ثابت کرد علاوه بر سرگرمکردن بازیکنان و ساخت محصولی خوش آب و رنگ حرفهایی هم برای گفتن دارد. بازی هلبلید در کنار گیمپلی جذاب و طراحی زیبا و خیرهکنندهاش داستان پیچیده و در عین حال جذابی را نیز روایت میکند؛ داستان زنی جوان به نام سنوآ که از بیماری روانی شدیدی رنج میبرد. این بیماری که از کودکی همراه سنوآ بوده، حالا او را به مرز جنون و دیوانگی کشانده و سنوآ اگر نتواند هر چه زودتر راهی برای غلبه بر بیماری خود پیدا کند برای همیشه در دنیایی تیره و تاریک سرگردان خواهد شد.
سنوا در ذهن خود صداهایی میشنود، صداهایی که دائم ملامتش میکنند و بابت اتفاقاتی که در گذشته رخ داده او را مقصر میدانند. در چنین شرایطی سنوآ تصمیم میگیرد برای بازگرداندن روح نامزد مردهاش دیلیون راهی سفر پرمخاطرهای به سرزمین مردگان میشود. در این سفر سنوآ با چالشهای زیادی روبهرو خواهد شد که هرکدام از این چالشها ما را با بخشی از حوادث گذشته و اتفاقاتی که سنوآ را به این نقطه از زندگیش رسانده آشنا میکند. با نزدیکشدن به پایان بازی کمکم به دلیل اصلی سنوآ از قدم گذاشتن در این سفر پرماجرا پی میبریم. سفری که شاید در ابتدا با هدف بازگردان روح فرد مردهای به زندگی آغاز شده باشد اما درنهایت دستاوردهای مهمتری برای سنوآ بهدنبال خواهد داشت.
هلبلید داستان بینهایت جذابی دارد که برای روایت آن از روش خاص و منحصر به فرد خود استفاده کرده است. در این بازی هرآنچه در اطراف خود میبینیم و هر صدایی که میشنویم بخشی از داستان محسوب میشود. محیط بازی قرار نیست یک محیط ساده باشد که تنها از طراحی و طبیعت زیبایش لذت ببریم و صداهایی که میشنویم قرار نیست صدای چهچه بلبل و آواز پرندگان باشد. درواقع تمام این ریزهکاریها قصد دارند در بازی فضایی ایجاد کنند که ما نیز در آن خود را کاملاً درگیر مشکل روانی سنوآ حس کنیم. این روش روایت با وجود جذابیتهایش کمی فهم داستان را پیچیده کرده و برای همین هم شاید پس از اولین تجربه بازی در بخشی از قسمتها دچار سردرگمی شده باشید. برای روشن شدن ماجرا ابتدا سیر وقایعی را که منجر به کشتهشدن دیلیون و در نتیجه آغاز سفر سنوآ شدهاند دنبال میکنیم و در آخر نیز دلیل اصلی سنوآ را برای قدم گذاشتن در این سفر بررسی خواهیم کرد.
متن زیر همانطور که از عنوان مقاله هم پیداست داستان بازی Hellblade را فاش میکند.
بازی پیرامون شخصیت سنوآ، جنگجویی سلتیک از قبیلهی پیکت- Pict جریان دارد. (سلتها یا کلتها در حدود سال ۷۰۰ قبل از میلاد، یک گروه از قبایل هندواروپایی جنگجوی چادرنشین بودند که در اروپای مرکزی ساکن شدند ودر طول قرن چهارم ق. م به بالاترین نقطه نفوذ و استیلای خود رسیدند و از بریتانیا تا آسیای کوچک گسترش یافتند.- ویکیپدیا)
با شروع بازی سنوآ را میبینیم که سوار بر قایقی به سمت جزیرهای مه گرفته در حال حرکت است. همانطور که پاروزنان به ساحل جزیره نزدیک میشویم، ناگهان صداهایی از اطراف بهگوشمان میرسد، گویی چندین نفر همزمان باهم در حال صحبتند. این صداها گاهی نیز سنوآ را مخاطب خود قرار میدهند. نگاهی به اطراف میاندازیم، غیر از سنوآ و جمجمهای که به پشت خود بسته اثری از موجود زندهی دیگری بهچشم نمیخورد. حالا دیگر ناچاریم منبع صداها را حدس بزنیم. این نجواها باید از مغز سنوآ خارج شوند، از ذهن آشفته و پریشان او. ذهنی که قرار است تمام طول بازی را درگیرش باشیم.
با نزدیکتر شدن به جزیره حالا میتوانیم نگاهی دقیقتر به ساحل بیندازیم. دور تا دورمان تا چشم کار میکند پر از اجساد سوختهی انسانهایی است که از تیرکهای چوبی آویزان شدهاند. گویا در این جزیره حادثهای رخ داده است، مانند بلایی آسمانی که ناغافل بر سر قبیلهای نازل شده باشد. هنوز هیچ نمیدانیم و تنها میدانیم هر اتفاقی که در گذشته در این جزیره رخ داده است، تمامی آثار حیات را از بین برده و همه ساکنین آن را به کام مرگ و نابودی کشانده است.
اینجا نقطهی آغازین بازی است و از این به بعد خط روایت داستان کمی پیچیده و درهم میشود. حوادث بازی در دو بازه زمانی مختلف جریان دارند: زمان حال که ما نیز حین تجربه بازی در آن به سر میبریم و زمان گذشته که گویا همه آتشها از گور آن بلند میشود.
در بهترین حالت میتوان گفت هدف اصلی سنوآ چیزی فراتر از زندهکردن دیلیون است و در بدترین حالت هم میتوان گفت شاید اصلاً سفری در کار نباشد.
در حال حاضر میدانیم که در نزدیکی هلهایم، سرزمین مردگان و یکی از ۹ جهان اساطیری اسکاندیناوی بهسر میبریم. اینطور به نظر میرسد که سنوآ از این سفر پرمخاطره قصد نجات روح نامزد مردهاش دیلیون که در چنگال هلا، الهه مرگ ساکن در هلهایم اسیر شده است را دارد و میخواهد باری دیگر او را به زندگی بازگرداند. اما آیا واقعاً هدف اصلی سنوآ از قدم گذاشتن در هلهایم بازگرداندن روح دیلیون است؟ اصلاً آیا امکان دارد آدم زندهای قدم در سرزمین مردگان بگذارد و زنده از آن خارج شود؟ حالا گیریم که وارد هلهایم هم شدیم، آیا میتوان روح مُردهای را دوباره به بدنش بازگرداند؟ ماجرای این صداهایی که دائم بهگوش میرسند چیست و چرا قصد دارند سنوآ را از سفرش منصرف کنند؟ در بهترین حالت میتوان گفت هدف اصلی سنوآ چیزی فراتر از زندهکردن دیلیون است و در بدترین حالت هم میتوان گفت شاید اصلاً سفری در کار نباشد! شاید جایی که در حال حاضر در آن به سر میبریم، تنها ساخته و پرداخته ذهن آشفته و بیمار سنوآست. برای درک بهتر حوادث بگذارید سیر وقایع را باری دیگر از ابتدا و از گذشتههای دور دنبال کنیم، به هر حال گذشته تنها جایی است که از وقوع حوادثش صددرصد اطمینان داریم.
سنوآ در کودکی در یک خانواده مذهبی بزرگ میشود. مادرش گلنا و پدرش زینبل کاهن معبد بودند و به همین دلیل ترجیح میدادند خارج از روستا و بهدور از چشم سایر اهالی زندگی کنند. سنوآ در سالهای کودکی از بیماریهای روانی مختلفی مانند شیزوفرنی و اختلال شخصیتی رنج میبرد. از همان کودکی دائم در ذهنش صداهای مختلفی میشنید و گاهی نیز دچار توهم میشد. از آنجایی که گِلنا مادر سنوآ نیز مشکلاتی مشابه دخترش داشت، اینطور به نظر میرسد که سنوآ نیز بیماریش را از مادر به ارث برده باشد. زینبل، پدر سنوآ درک درستی از بیماری همسر و فرزندش نداشت و به همین دلیل دائم با آنها بدرفتاری میکرد. به چشم پدر سنوآ این مادر و دختر دچار نفرینی سیاه شده بودند. زیبنل برای رهایی از این نفرین آن دو را وادار به برگزاری آئینهای مذهبی سخت و طاقتفرسا میکرد، اما همانطور که میتوان حدس زد هیچکدام از این کارها دردی از سنوآ و مادرش دوا نمیکردند.
مدتی به همین منوال میگذرد تا اینکه بالاخره سنوآ در سن پنج سالگی با اولین حادثه غمناک زندگیش روبهرو میشود. مادرش گلنا بر اثر بیماری روانی، یا آنطور که پدر سنوآ ادعا میکند بر اثر غلبه نیروهای تاریکی بر مغزش دست به خودکشی میزند. از آنجایی که سنوآ در زمان مرگ مادر بسیار کوچک بوده، خاطرهی مردن او را همانطور که برایش تعریف کردهاند میپذیرد، حال آنکه در جریان بازی متوجه میشویم داستان مرگ مادر سنوآ زمین تا آسمان با چیزی که او فکر میکرده فرق داشته است. گلنا درواقع به دست همسرش، زینبل یا همان پدر سنوآ کشته میشود. زینبل که تمام این سالها بیماری مادر و دختر را نتیجه گناهان آن دو میدانسته، درنهایت همسر خود را به تیرکی چوبی بسته و زنده به آتش میکشاند. اگرچه سنوآ در پنج سالگی شاهد این صحنه بوده، اما شدت آسیب روانی بعد از کشتهشدن مادر آنهم به این شکل فجیع باعث میشود سنوآ این حادثه را بهطور موقت از یاد ببرد و به جای آن داستانی را که پدرش بعدها از خودکشی مادر تحویلش میدهد باور میکند.
مادر سنوآ به دلیل ابتلا به بیماری مشابه، شرایط کودکش را بهتر از پدرش درک میکرد و همیشه در برابر سختگیریهای او از سنوآ حمایت میکرد. بارها شده بود که زینبل سنوآ را مجبور به توبه و ریاضت کشیدن کند، اما مادرش که از جریان بیماری سنوآ باخبر بود هربار مانع از کار او میشد. درنهایت همین ممانعتها باعث شد که زینبل گلنا را سد راه خود ببیند و با کشتن او دوباره اختیار کامل سنوآ را بهدست گیرد.
بعد از مرگ مادر، زینبل سنوآ را در اتاقی کوچک زندانی میکند و به او اجازه خارج شدن از خانه را نمیدهد. سنوآ ناچار بود تمام این مدت شکنجههای پدر را که از دید او راهی برای درمان بیماری روانیاش بود تحمل کند. این شکنجهها شدت بیماری سنوآ را روز به روز بیشتر میکردند.
سالها میگذرد و پدر سنوآ کماکان او را در حبس و انزوا نگه میدارد. زینبل به سنوآ اجازه نمیداد که پا در روستا بگذارد و با دیگران معاشرت کند، چرا که فکر میکرد اهالی روستا نمیتوانند رفتار عجیب و غریب سنوآ را درک کنند و درنتیجه با او بدرفتاری خواهند کرد. در این میان گاهی که پدر سرش با کارهای دیگری گرم بود، سنوآ فرصتی پیدا میکرد تا مخفیانه از خانه خارج شود. در یکی از همین دفعات سنوآ پسری را میبیند که زیر درختی خارج از روستا درحال شمشیربازی است. این پسر کسی نیست جز دیلیون، نامزد آیندهی سنوآ. از آنجایی که سنوآ در عمرش کسی را در حال شمشیربازی ندیده بود، فکر میکند دیلیون در حال رقصیدن است. سالهای انزوا و دوری از جمع حس کنجکاوی سنوآ را به شدت تشدید کرده بود، اما از آنجایی که خجالتی بود نمیتوانست به دیلیون نزدیک شود. از آن روز به بعد سنوآ بارها و بارها به همان مکان میرفت و از دور پسر را تماشا میکرد و سعی میکرد بدون آنکه دیده شود حرکات او را که بهخیال خودش در حال رقصیدن است تقلید کند. به این ترتیب بود که سنوآ پس از مدت کوتاهی شمشیرزنی را میآموزد.
درست است که بیماری روانی سنوآ اکثر اوقات باعث آزارش میشد، اما در عین حال این بیماری تواناییهای خاصی نیز به او بخشیده بود. سنوآ به دلیل حساسیت بالای مغزش، میتوانست الگوهای حرکتی را بهتر از هرکس دیگری به ذهن بسپارد و به همین دلیل هم توانست در مدت کوتاهی به شمشیرزنی ماهر تبدیل شود.
در یکی از همین روزها که سنوآ در حال رقصیدن و تمرین با شمشیر خود بوده، بالاخره دیلیون او را از دور میبیند و به سمتش میآید. از همان اولین دیدار دیلیون تحت تاثیر مهارتهای بالای سنوآ در شمشیرزنی قرار میگیرد و زمانی که میفهمد سنوآ این مهارت را تنها با تماشا کردن حرکات او به دست آورده بسیار شگفتزده میشود. دیلیون اولین نفری بود که پس از پیبردن به بیماری عجیب و غریب سنوآ، با او احساس همدردی میکند چرا که خود نیز پدری نابینا داشته و به همین دلیل افرادی را که ناتوانی خاصی دارند خوب درک میکرد. بعد از دیدن مهارت بالای سنوآ در شمشیرزنی، دیلیون از او میخواهد شانس خود را در نبردهای جدیتر با جنگجویان واقعی امتحان کند تا بلکه بتواند روزی به یک مبارز رسمی قبیله تبدیل شود. برای رسیدن به این هدف، دیلیون و سنوآ ساعتهای طولانی با یکدیگر به تمرین و مبارزه میپردازند. در جریان همین تمرینها بود که درنهایت دیلیون به عمق بیماری سنوآ پی میبرد. پس از آن دیلیون با صبر و علاقه بسیار با مشکلات روانی سنوآ برخورد کرده و به او میآموزد که چطور با بیماری خود کنار بیاید. درنتیجهی تمام این محبتها عشقی میان این دو نفر شکل میگیرد و این علاقهی قلبی و مراقبتهای دائم دیلیون، برای مدتی از شدت بیماری سنوآ میکاهد.
بعد از مدتی دیلیون پی میبرد که پدر سنوآ برای درمان او از شکنجه و روشهای درمانی سختگیرانه استفاده میکرده و به همین دلیل هم از او میخواهد هرچه زودتر خانه را ترک کند. زمانی که زینبل از قصد سنوآ آگاه میشود، بسیار عصبانی شده و سعی میکند به هر طریقی که شده مانع از رفتن سنوآ شود اما سنوآ که دیگر برای خودش جنگجویی ماهر شده اینبار ترسی از پدر ندارد. زینبل دیگر مانند گذشتهها نمیتواند حریف سنوآ شود و درنهایت چارهای جز تسلیم شدن در برابر خوسته او برایش باقی نمیماند. هنگام ترک خانه زینبل با حرفهای ناراحتکنندهی خود سنوآ را بدرقه میکند، به او میگوید اهالی دهکده هرگز او را نمیپذیرند، میگوید که سنوآ نفرین شده و این نفرین بالاخره یک روزی خشم و غضب خدایان را بر اهالی دهکده نازل میکند.
با تمام این اوصاف سنوآ درنهایت خانه را ترک کرده و برای زندگی نزد دیلیون میرود. مدتی به همین منوال میگذرد و زندگی سنوآ کمکم رنگ آسایش و خوشبختی به خود میگیرد.
دیلیون و سنوآ را در روزهای خوش زندگیشان تنها میگذاریم و سری به گوشهی دیگر دنیا میزنیم. در همین هنگام و در جزیرهی ایرلند، دانشمندی به نام فیندن- Findan با خوبی و خوشی در کنار خانوادهی ثروتمندش زندگی میکرد. همهچیز بر وفق مراد بود تا آنکه روزی وایکینگها به روستای فیندن حمله کرده و خواهر او را به عنوان غنیمت با خود میبرند. از آنجایی که فیندن فرد ثروتمندی بود، پس از این ماجرا کیسهای پر از طلا برداشته و نزد وایکینگها میرود تا بلکه بتواند خواهرش را با این روش از آنها پس بگیرد. وایکینگها هم نامردی نکرده و پولهای او را از چنگش در میآورند و نه تنها خواهرش را آزاد نمیکنند، بلکه فیندن را نیز به اسارت میکشند.
پس از مدت کوتاهی وایکینگها تصمیم میگیرند فیندن را رها کنند. فیندن ناامید به روستا و نزد همقبیلهایهایش بر میگردد، بیخبر از آنکه این ماجرا تازه آغاز بدبختیهایش بوده است. مدتی بعد یکی از دشمنان پدرش به روستای آنها حمله میکند و پدر و برادر فیندن را به قتل میرساند و همهچیز را به آتش میکشد. فیندن خسته و ناامید و بدون هیچ سرمایهای دهکدهاش را رها میکند. کمی بعد قاتلین پدر و برادرش از این نبرد اظهار پشیمانی کرده و برای جبران، او را به میهمانیای دعوت میکنند. فیندن نیز دعوت آنها را پذیرفته و در میهمانی شرکت میکند. با رسیدن به آنجا فیندن تازه میفهمد این میهمانی نقشهای بیش نبوده است. البته که کمی دیر شده و اهالی قبیلهی مهاجم او را دستگیر میکنند و باری دیگر او را به وایکینگها میفروشند.
از آنجایی که فیندین دانشمند بود، زبانهای مختلفی را بلد بود و جغرافیای منطقه را نیز خوب میدانست. بههمین دلیل وایکینگها او را بهعنوان برده نزد خود نگه میدارند و از اطلاعات او برای پیدا کردن مکان روستاهای ثروتمند استفاده میکنند. فینیدن که چارهای جز همکاری با وایکینگها ندارد، از آنها میخواهد حداقل از شدت خشونت خود و میزان قتل و کشتارها در حمله به روستاها کم کنند، اما خب مسلماً گوش وایکینگها به این حرفها بدهکار نیست. این ماجرا بارها و بارها تکرار میشود و فینیدن نیز هربار خود را بهنحوی در کشتهشدن مردم مقصر میداند، چرا که به هرحال او وایکینگها را به مکان این روستاها هدایت میکرده است. بار گناه و عذاب وجدان درنهایت فیندین را به جنون میکشاند. وایکینگها با دیدن حال و روز فیندیدن، به او لقب دروث- Druth را میدهند. دروث لغتی بود که شمالیها برای نامیدن آدمهای احمق و دیوانه از آن استفاده میکردند.
مرگ پدر دیلیون سنوآ را یاد صحبتهای پدر خودش حین ترک خانه میاندازد و همین امر هم باعث میشود که باری دیگر خود را مقصر اصلی تمام بلایایی ببیند که بر سر اطرافیانش نازل میشوند
۶ سال میگذرد و حال و روز دروث یا همان فیندین هم روز به روز وخیمتر میشود تا آنکه روزی وایکینگها به روستایی در نزدیکی محل زندگی سنوآ و دیلیون به نام ارکنی- Orkney حمله میکنند. وایکینگها به رسم معمول خود تمام اهالی روستا را سلاخی کرده و جسدها را روی زمین رها میکنند تا بپوسند و از بین بروند. در این میان تعدادی از اجساد کشتهشدگان به رودخانه میریزد و همین ماجرا بعد از مدت کوتاهی باعث آلودگی شدید آب میشود.
روزی سنوآ و دیلیون بههمراه تعدادی از دوستانشان در رودخانه مشغول شنا بودند که ناگهان سنوآ متوجه چیزی غیرعادی در آب میشود. سنوآ که با استفاده از قدرت حسی قویاش از وجود اجساد پوسیده در قسمتهای بالایی رودخانه باخبر شده بود، سعی میکند دیگران را نیز از این ماجرا باخبر کند. اما دوستانشان بهدلیل آگاهی از بیماری روانی سنوآ حرفهای او را جدی نمیگیرند. طولی نمیکشد که طاعونی کشنده از همین راه وارد روستا شده و عدهی زیادی را بهکام مرگ میکشاند.
از طرف دیگر زینبل که تمام این مدت بهدنبال راهی میگشته تا سنوآ را نزد خود بازگرداند، از این موقعیت استفاده کرده و شایعهای را میان روستاییان راه میاندازد مبنی بر اینکه بیماری طاعون همهاش زیر سر نفرینی است که سنوآ با خود به روستا آورده است. زینبل با خود فکر میکرد که از این راه میتواند روستاییان را بر علیه سنوآ بشوراند و سنوآ هم تنها و ناامید باری دیگر برای حمایت نزد پدر خود بازمیگردد.
متاسفانه نقشه زینبل جواب میدهد و روستاییان دستهدسته بهدنبال سنوآ راهی میشوند. اما سنوآ که جنگجوییای قوی است موفق میشود از چنگال روستاییان فرار کند. هرچند فشار ناشی از این حوادث و بیمهری روستاییان باری دیگر بیماری روانی او را که موقتاً بهبود یافته بود، بازمیگرداند.
در همین گیر و دار دیلیون نیز پدرش را بر اثر بیماری طاعون از دست میدهد. این حادثه سنوآ را یاد صحبتهای پدر خودش حین ترک خانه میاندازد و همین امر هم باعث میشود که باری دیگر خود را مقصر اصلی تمام بلایایی ببیند که بر سر اطرافیانش نازل میشوند. فشار ناشی از این حوادث اینبار بهقدری به سنوآ فشار میآورد که او درنهایت تصمیم به خودکشی میگیرد.
سنوآ فکر میکرد مردن او باعث شکستهشدن نفرین و ریشهکن شدن طاعون خواهد شد. درست در لحظهای که سنوآ تصمیم داشت خود را از صخرهای به پایین پرتاب کند، دیلیون سر میرسد و با صحبتهای خود مانع از خودکشی سنوآ میشود. سنوآ از مرگ نجات پیدا میکند اما همچنان خود را مسئول تمام بدبختیهای اطرافیانش میداند و میترسد که بازهم در آینده نفرین او بلاهای بیشتری بر سر اهالی دهکده و مخصوصاً دیلیون نازل کند.
برای رهایی از عذاب وجدان، اینبار سنوآ به یکی از رسم و رسومات قدیمی قبیلهاش پناه میبرد. طبق این رسم قدیمی افراد گناهکار یا کسانی که نفرین دامنگیرشان شده باید مدتی را به تنهایی در جنگل به سر برند و تمام این مدت را نیز به راز و نیاز و توبه به درگاه خدایان بپردازند.
اینبار اما دیلیون هم نمیتواند سنوآ را از تصمیمش منصرف کند و تنها از او قول میگیرد که پس از گذراندن این مدت باری دیگر نزد او بازگردد. به این ترتیب سنوآ راهی جنگل میشود تا مراحل توبه و بخشوده شدن خود را آغاز کند. در این میان زینبل که از جریان سفر سنوآ مطلع شده، تصمیم میگیرد از فرصت به دست آمده استفاده کند و در غیاب سنوآ نقشههای خودش را پیش ببرد. زینبل اینبار تصمیم میگیرد دیلیون را از سر راه بردارد و با اینکار سنوآ را که دیگر حامی و پشتوانهای نخواهد داشت باری دیگر نزد خود بازگرداند.
زینبل برای پیادهکردن این نقشهی شیطانی نزد وایکینگها میرود و به آنها وعده میدهد که حاضر است دهکدهی خود را برای غارت تسلیم آنها کند، تنها با این شرط که وایکینگها به خودِ زینبل آسیبی نرسانند. مسلماً وایکینگها نیز از چنین پیشنهاد هیجان انگیزی استقبال میکنند.
وایکینگها در مسیر خود کماکان به کشت و کشتار مردم و غارت دهکدهها ادامه میدهند. دروث که تمام این مدت شاهد وقایع بوده و عقلش را بالکل از دست داده است، بالاخره تصمیم به فرار میگیرد. در یکی از حملات وایکینگها به دهکدهای در اطراف محل زندگی سنوآ، دروث فرصت را غنیمت شمرده و خود را به درون آتش میافکند تا بلکه بتواند از این طریق راه فراری برای خود پیدا کند. وایکینگها بعد از مشاهده این صحنه از دروث قطع امید میکنند و او نیز با سر و صورتی سوخته و زخمهایی عمیق به جنگل پناه میبرد.
از طرفی دیگر سنوآ نیز کماکان در جنگل مشغول توبه و طلب مغفرت است. در نبودِ کسی که با او صحبت کند و کمی دلداریش دهد، سنوآ روزبهروز درک خود را از دنیای واقعی از دست میدهد و در بیماری روانیش بیشتر غرق میشود. تا اینکه بالاخره در یکی از همین روزها سنوآ ناگهان در جنگل با دروث برخورد میکند. دروث که بهتازگی از چنگال وایکینگها فرار کرده بود، با سر و بدنی سوخته و حالی رو به موت، به سنوآ پناه میبرد. با آنکه شدت جراحات وارده به دروث بسیار شدید بوده، سنوآ تا جایی که از دستش ساخته است زخمهای دروث را درمان میکند و به این ترتیب او را موقتاً از مرگ نجات میدهد. در مدت درمان، سنوآ و دروث از مشکلات روانیای که هرکدام بهنحوی درگیرش بودند صحبت میکنند و در میان این صحبتها کمکم به یکدیگر اعتماد کرده و باهم دوست میشوند.
در اینمدت دروث سعی میکند با تعریف داستانهایی از اسطورهها و افسانههای نورس، سنوآ را که سخت مشغول درمان زخمهای او بوده کمی سرگرم کند. سنوآ نیز با دقت به این داستانها گوش میداد و سعی میکرد آنها را به روش خودش تعبیر و تفسیر کند. اگرچه این دوستی هم متاسفانه زیاد طول نمیکشد و دروث درنهایت در برابر صدمات وارده از آتشسوزی تسلیم شده و جان خود را از دست میدهد.
کشتهشدن دیلیون آن هم با این روش بیرحمانه حکم تیر خلاصی بر ذهن آشفته سنوآ را داشت
صحبتهای دروث قبل از مرگش باعث میشوند سنوآ برای مدتی از چنگال افسردگی رها شده و به این حقیقت پی ببرد که تنهایی و گوشهگیری چارهی کار نیست و سنوآ برای بهتر شدن حالش نیاز به معاشرت و برقراری ارتباط با دیگران دارد. به همین دلیل بعد از مرگ دروث، سنوآ تصمیم میگیرد جنگل را ترک کرده و به دهکده خود بازگردد.
با رسیدن به دهکده سنوآ باری دیگر به پیشواز حادثهای دلخراش میرود. سنوآ متوجه میشود در زمان غیبتش وایکینگها به دهکدهی آنها حمله کرده و تمامی اهالی دهکده از جمله دیلیون را به قتل رساندهاند. بخش بدتر ماجرا زمانی است که سنوآ پی میبرد وایکینگها دیلیون را با روشی موسوم به عقابِ خونی اعدام کردهاند. (عقاب خونی یک روش اعدام است. در حماسهها، قربانی که اغلب یک فرد از خانوادهی شاهانه (اشرافی) است، به زانو با دستِ بسته نشانده خواهد شد و ابتدا جلاد دندهها را بیرون آورده تا ششها نمایان شود و ظاهری مانند دو بال بسازد. البته استفاده از این روش در واقعیت اثبات نشده و ممکن است تنها محدود به داستانهای حماسی باشد. –ویکیپدیا)
کشتهشدن دیلیون آن هم با این روش بیرحمانه حکم تیر خلاصی بر ذهن آشفته سنوآ را داشت. تمام تلاشها و زحماتی که برای بهبود بیماری روانیش کشیده بود در کسری از ثانیه نقش برآب شد. بعد از غرقشدن کامل در بیماری و قبول آنکه تمام این ماجراها تقصیر او بوده است، سنوآ باری دیگر و اینبار پریشانحالتر و ناامیدتر از گذشته به طبیعت پناه میبرد.
اینبار سنوآ تحت تاثیر صحبتهای پیش از مرگ دروث راجعبه اساطیر نورس و خدایان پس از مرگ، تصمیم میگیرد راهی هلهایم شده تا بلکه بتواند با نابودی هِل، الههی سرزمین مردگان روح دیلیون را پس گرفته و باری دیگر به بدنش بازگرداند. این درست همان نقطهای است که بازی آغاز میشود! سنوآ حالا با قایقی وارد هلهایم شده و در حالیکه صحبتهای دروث در طول مسیر راهنماییش میکنند، به سمت هدف خود حرکت میکند.
حالا برگردیم به اول صحبتهایمان و پیدا کردن دلیل اصلی سفر سنوآ. تا به اینجای کار دلایل بیماری سنوآ و شدتگرفتن آن را باهم مرور کردیم و دیدیم که چطور سلسلهای از حوادث ناگوار درنهایت سنوآ را به هلهایم کشاند. بهتر است شرایط ذهنی و روانی سنوآ را از یاد نبریم، او زنی افسرده و ناامید و درهم شکسته است، کسی را در دنیا ندارد و هیچکس هم دل به حالش نمیسوزاند. تا به اینجای زندگی هر آنکه را ذرهای برای او ارزش قائل بوده و حالِ پریشانش را درک میکرده از دست داده است. پدری سختگیر و خرافاتی داشته که دائم مغز سنوآ را از کودکی با افکاری ضد و نقیض و منفی پر کرده است. پدری که اولین بذرهای شک و عدم اعتماد به نفس را در ذهن سنوآ میکارد و بعد از آن هرکس هرآنقدر هم که تلاش میکند نمیتواند سنوآ را از شر این افکار منفی خلاص کند. مرگ تمام عزیزانش تنها تائیدی است بر تمامی حرفهایی که پدرش از کودکی به خوردش داده، شاید او واقعاً نفرین شده است و شاید تمام این ماجراها همهاش زیر سر او باشد.
ممکن است در وهله اول اینطور به نظر برسد که سنوآ برای بازپس گرفتن روح دیلیونی که دیگر در این دنیا نیست راهی هلهایم شده باشد، اما پایان بازی نشان میدهد که سنوآ در تمام این مدت ناخواسته هدف دیگری را دنبال کرده است. بگذارید ابتدا این ایده را بررسی کنیم که سنوآ بعد از مرگ دیلیون کماکان در جنگل (یا هرجای دیگری غیر از هلهایم) سرگردان است و درحال نبرد با افکار پریشان خود بهسر میبرد. به این ترتیب هلهایم همان ذهن سنوآست که او تصمیمگرفته اینبار قدم در آن بگذارد و راهی برای غلبه بر بیماری روانیش پیدا کند.
همانطور که دیدیم سنوآ پس از ورود به هلهایم مستقیماً سراغ هلا میرود، اما پیش از رویارویی با هلا سنوآ ابتدا باید با دو خدای دیگر نیز مبارزه کند: سورت- Surt خدای آتش و والراون- Valravn خدای توهم. اما چرای خدای آتش و چرا خدای توهم؟ اگر پذیرفته باشیم که هلهایمی در کار نیست میتوانیم اینطور برداشت کنیم که هرکدام از این مبارزات حکم غلبه بر گوشهای از افکار منفی سنوآ را دارند.
اگر دقت کرده باشید در سرتاسر بازی سه عنصر همیشه حضور ثابتی داشتهاند: آتش، توهم و تاریکی. اینها سه عنصری است که پیش از این نیز زندگی سنوآ را تشکیل میدادند. آتش یکبار دروث را در کام خود کشانده و باری دیگر نیز دهکدهی سنوآ و در گذشتههای دور مادرش را. آتش نمادی از ترس دائم سنوآ و عدم اعتمادش به دنیای اطراف است. توهم اما از طرفی دیگر نشان عدم اعتماد به نفس سنوآست، صداهایی که دائم به او یادآوری میکنند که از عهده هیچکاری برنخواهد آمد، که گناهکار است و تمام آتشها از گور خودش بلند میشود. تاریکی نمادی از دنیای ناشناختهای است که سنوآ تحت تاثیر قدرتهای عجیب ذهنی خود که بهنوعی با بیماریاش مربوط است، دائم با آن سروکار دارد. از آنجایی که سنوا هیچوقت درک درستی از بیماری خود نداشته، این دنیا همیشه تیره و تاریک تصویر میشود.
ولراون خدای توهم است و سنوا برای نابودی او آنطور که دروث یادش داده از قدرت تمرکزش استفاده میکند. این قدرت تمرکز بارها و بارها در سرتاسر بازی به کمک سنوآ میآید. بعد از نبرد با سورت، خدای آتش در محیطی که دورتادور آن درحال سوختن است، سنوآ درنهایت یاد میگیرد به ترس خود از درد و رنج غلبه کند.
مبارزات بهقدری برای خودِ سنوآ واقعی و ملموساند که اگر این موجودات هیچکدام حضور فیزیکی هم نداشته باشند، بازهم میتوانند به سنوآ آسیب برسانند
بعد از نبرد با سورت و والراوان، سنوآ شمشیر خود را از دست داده و برای مدتی بدون سلاح رها میشود. اینبار نوبت چالش اودین است، سنوآ حالا که سلاحی هم در دست ندارد تنها میتواند به خودش اتکا کند. تنها راه رهایی از این چالش آن است که سنوآ بالاخره یاد بگیرد به موجودات اطرافش که نمادی از افکار مزاحم و منفی است بیتوجهی کرده و تنها روی نکاتی که اهمیت واقعی دارند تمرکز کند. البته که سنوآ این چالش را هم با پیروزی پشت سر میگذارد.
بعد از پشت سر گذاشتن تمام این ماجراها، حالا نوبت آن است که سنوآ شمشیر Gramr را که در میانهی درختی پنهان شده از آنِ خود کند. شمشیر و درخت ناخودآگاه آدم را یاد دیلیون و شمشیربازیهایش زیر درختی خارج از دهکده میاندازد و به همین دلیل بیراه نیست که گرامر را همان شمشیر دیلیون بدانیم. برای بهدست آوردن این شمشیر اما سنوآ باید چندین چالش مختلف را پشت سر بگذارد تا بتواند درنهایت خود را برای نبرد نهایی با هلا که همان مواجه شدن با تاریکترین گوشههای ذهنش است آماده کند.
حالا شاید فکر کنید اگر در تمام طول بازی شاهد دنیایی خیالی و ساخته و پرداخته ذهن بیمار سنوآ بودیم، پس تکلیف مبارزه با موجوداتی که آنقدر هم واقعی بهنظر میرسیدند چه میشود. میتوان اینگونه نتیجه گرفت که این مبارزات بهقدری برای خودِ سنوآ واقعی و ملموساند که اگر این موجودات هیچکدام حضور فیزیکی هم نداشته باشند، بازهم میتوانند به سنوآ آسیب برسانند. اگر به یاد داشته باشید در این بازی پس از هربار مردن بخشی از دست سنوآ دچار آسیب میشد، اینها همه نشانی از عمق بیماری سنوآ هستند. اگر نتوانید به درگیریهای او غلبه کنید و ثابت کنید که اینها همه ساخته و پرداختهی ذهن بیمارش است، سنوآ بیشتر از گذشته در بیماری خود غرق میشود و با ادامه یافتن این وضعیف سنوآ برای همیشه هوشیاری خود را از دست خواهد داد.
بعد از آنکه سنوآ تمام چالشها را با موفقیت پشت سر میگذارد، درنهایت شمشیر را تصاحب کرده و عازم نبرد با هلا میشود. بگذارید هلا را اینطور معرفی کنیم: هلا درواقع همان ریشه و هستهی بیماری روانی سنوآست، تجسم تمام افکاری است که تمام این سالها آزارش میداده. سنوا تنها با شکست هلاست که میتواند بر بیماری روانی خود غلبه کند. مبارزه با هلا اما نبرد متفاوتی است. درواقع ما هرگز با خودِ شخصِ هلا مبارزه نمیکنیم، بلکه او تمام مدت در جای خود نشسته و گاهی با صدای خودش و گاهی با تقلید صدای پدر سنوآ سعی میکند اعصاب او را بهم بریزد، مسخرهاش کند و تواناییهایش را زیر سوال ببرد. این درحالی است که سنوآ برای رسیدن به هلا باید باری دیگر با تمام موجوداتی که تا این لحظه از سر راه برداشته بود مبارزه کند و جالبتر آنکه خود هلا نیز که صدایش از دور به گوش میرسد، سنوا را در مبارزه با این موجودات تشویق میکند، البته زمانی که نوبت به خودش میرسد از سنوآ میخواهد که دست از مبارزه برداشته و خودش را تسلیم کند.
اگر بهخاطر داشته باشید در مبارزه نهایی چارهای هم جز تسلیم شدن نداریم. بعد از دقایقی طولانی شمشیر زدن، هم خودِ ما درمقام بازیکن و هم خود سنوآ به این نتیجه میرسیم که دیگر زمان مبارزه به پایان رسیده و موقع تسلیم شدن است. اینجا درواقع نقطهای از داستان است که سنوآ بالاخره میپذیرد برای رهایی از شرایطی که در آن گرفتار شده باید چیزی را قربانی کند. سنوآ خودش را قربانی میکند. هلا با فرو کردن شمشیری در بدن سنوآ جانش را میگیرد و به این ترتیب سنوآ در ذهن و تصورات خود میمیرد.
سنوآ حالا بیهوش روی زمین افتاده است. هلا را میبینیم که جمجمهی دیلیون را برمیدارد و از بالای صخره به پایین پرتاب میکند. در همین لحظه شاهد هستیم که چطور هیبت هلا به سنوآ تغییر شکل داده و صداها باری دیگر بازمیگردند. اینجا دیگر با اطمینان میتوانیم بگوییم سنوآ در تمام این مدت درگیر نبردی خیالی با ذهنش بوده و پس از فدا کردن جان خود و رها کردن جمجمهی دیلیون از صخره، باری دیگر به دنیای واقعی قدم گذاشته است.
سنوآی از مرگ بازگشته اما دیگر آن سنوآیی نیست که به خیال خود با هدف نجات جان دیلیون پا در سفری خطرناک گذاشته بود. حالا سنوآ خوب میداند هرآنچه که تا به حال فکر میکرده، از گناهانی که ناکرده به آنها متهم شده بود، از نفرینی که پدرش اصرار داشت به آن مبتلا شده و دلیل مرگ اطرافیانش هیچکدام ارتباطی با شخصِ او نداشته است. سنوآ بالاخره موفق میشود خود واقعیاش را پیدا کند، خالی از هرگونه اتهام و گناهی.
درانتها شاید با این سوال روبهرو میشویم که اگر سنوآ در مبارزه با خودش پیروز شده و بر بیماریش غلبه کرده است، پس چرا هنوز صداها را میشنود؟ خب دلیل سادهای دارد، این صداها بخشی از وجود سنوآ هستند. در جریان این سفر بیماری سنوآ از بین نمیرود، قرار هم نبوده که از بین برود. درواقع بیماری سنوآ هرگز باعث آزار او نبوده و درعوض این اتهامات پدرش در کودکی و تلقین افکار منفی بوده است که او را به این حال و روز کشانده و قدرت تصمیمگیری را از او سلب کرده است. هدف اصلی در تمام این مدت این بوده که سنوآ بالاخره به بیگناهی خودش ایمان بیاورد. سنوآ بالاخره میفهمد که نقشی در کشتهشدن دیلیون نداشته و میپذیرد که او دیگر به این دنیا بازنمیگردد، میفهمد تمام این مدت گرفتار جهنمی بوده که خودش ساخته و حالا با نابودکردن هلا، پدیدآورندهی این جهنم، بالاخره میتواند بیماریش را کنترل کند و به زندگیاش آنطور که دوست دارد ادامه دهد.
در واقعیت هم همین است، افکار ما بزرگترین مانع برای رسیدن به اهدافمان در زندگی هستند. همهی ما درزندگی بارها و بارها دچار افکار منفی شدهایم، افکاری که اگر بهشان بال و پر دهیم در چشم برهم زدنی قدرت و توان هرگونه عملی را از ما سلب میکنند. سنوآ از کودکی بیمار بود و این بیماری باعث تشدید افکار منفی در ذهنش میشد، اما حقیقت آن است که مهم نیست چقدر این افکار ترسناک و بازدارنده باشند، ما بازهم میتوانیم راهی برای غلبه بر آنها پیدا کنیم.