نقد انیمه سریالی Attack on Titan؛ فصل اول تا سوم
«حمله به تایتان» بهمعنی واقعی کلمه از همان قسمت اول خود آغاز میشود. البته که تمامی سریالهای دنیا احتمالا بهنوعی داستانگویی را با ثانیهی اول از نخستین اپیزود خود آغاز میکنند. اما برخلاف بسیاری از آنها که زمانی قابلتوجه را به مقدمهپردازیِ صرف اختصاص میدهند و حتی توسط منتقدهای موافق به مخاطب بهعنوان اثری معرفی میشوند که باید چند قسمت با آن همراه شد تا زیباییهای آن را دید، انیمه Attack on Titan به اصطلاح میخ اول را محکم میکوبد. طوری که حتی اگر در طول دقایق نخستین قسمت اسامی شخصیتهای آن را یاد نگیرید یا کاملا از جنس فضاسازی اثر هم باتوجهبه دلایل شخصی لذت نبرید، در انتهای این اپیزود میدانید که چرا میشود از «حمله به تایتان» لذت برد، چرا باید بهعنوان یک تماشاگر علاقهمند به فانتزی آن را دید و شاید از برخی جهات فهمید. قصهگویی اثر مورد بحث اما فقط شروعی حادثهمحور ندارد که مخاطب را هیجانزده کند و درگیرشده با برخی رخدادهای ناگهانی نگه دارد. بلکه با افتتاحیهای فکرشده موفق میشود وعدهی رویارویی با داستانهایی بزرگتر و افسانههای شنیدنیتر در ادامهی راه را به او بدهد.
انیمه Attack on Titan نه فقط برای کاراکترهای اصلی و فرعی که حتی برای شخصیتپردازی عادیترین هیولاهای بدشکل قرارگرفته در این جهان هم خط فکری مشخص و معناداری را دنبال میکند
در حقیقت Attack on Titan با قسمت اول خود نه فقط مسائل حاضر در جهان بزرگ این قصه که الگوهای داستانگویی، مدل شخصیتپردازی، نحوهی کارگردانی و در کل فرم روایت قصهی خویش را معرفی میکند. طوری که مخاطب وقتی مدتها بعد به فصل سوم اثر میرسد نیز همانقدر که با انواع و اقسام پیچشهای داستانی به ذوق میآید و همانقدر که درگیر کشف رازهای بزرگتر همراهبا کاراکترهای داستان است، خود را دربرابر اثری ببیند که میشود آن را لمس کرد و میشد با فهم درست نحوهی کار سازندگان از همان ابتدا با همین جدیت دنبالش کرد.
فرقی نمیکند که با یک سکانس هیجانی روبهرو باشیم، از دیدن یک تایتان و نبرد نامنصفانهی یک انسان برای بقا بترسیم یا احساس کنیم که در اعماق برخی دیالوگها رازهای بسیار بزرگی وجود دارند که نمیتوانیم به این سادگیها عطشمان برای سردرآوردن از آنها را تاب بیاوریم؛ همهی اینها در همان قسمت اول مجموعه در سطوحی مختلف به ما معرفی میشوند و این شاید اصلیترین نکتهای باشد که درون مسیر درک و شناخت این انیمهی درخشان باید آن را در گوشهای از ذهن خود ذخیره کرد.
تا به امروز هیچ سریال ماندگار و معرکهای تولید نشده است که بر پایهی یک چشمانداز مشخص در ذهن سازندگان مراحل ساخت خود را پیش نبرده باشد. به بیان بهتر سریالهای تلویزیونی تنها وقتی میتوانند در جایگاه یک اثر هنری و قصهگو تنه به تنهی فیلمهای قابلتوجه و فراموشناشدنی بزنند که دنبالکنندهی خط فکری معینی باشند. طوری که مخاطب دائما احساس کند که سازنده از همان روز اول تمام قصه و مدلهای روایت به کار رفته در ساختهی مورد اشاره را مقابل چشمانش دید و سپس به سراغ آغاز پروسهی ساخت اثر رفت. تا حدی که اگر به تاریخ تلویزیون نگاه کنید، اصولا برترین سریالهایی که هم تحسین مخاطبان و هم تحسین منتقدها را دریافت کردهاند، آنهایی هستند که از ابتدا به انتها زیر سایهی برنامهریزیهای فرد یا گروهی مشخص جلو رفتند و نه آنهایی که فصل به فصل شورانر (نفر اول تیم ساخت یک محصول تلویزیونی) خود را تغییر میدهند و صرفا میخواهند یک سرگرمی موقت در این مدیوم باشند.
پربیراه نیست اگر هنگام صحبت از نقاط قوت پرشمار سریال ادعا کنیم که «حمله به تایتان» به اکثر پرسشهای مطرحشده در داستانش پاسخ میدهد
همهی موارد گفتهشده دربارهی افتتاحیهی قوی Attack on Titan هم بارها و بارها در طول تماشای سریال به یاد ما میآورند که در حال تماشای اثری هستیم که اهدافی مشخص را دنبال میکند و منظم، بدون عجله و حسابشده داستان میگوید. تکتک نمادپردازیها، داستانگوییهای استعاری، شخصیتپردازیهای جذاب و موارد دیگر نیز در پس همین حقیقت توجه مخاطب را به خود جلب میکنند. چرا که ما باتوجهبه بارها و بارها وعده داده شدن رویدادهایی بزرگ در سریال و برآوردهسازی آن ادعاها توسط سازندگان در چندین و چند اپیزود بعد درک میکنیم که نه با اثری غیر قابل جدی گرفتن که با محصولی برنامهریزیشده سر و کار داریم که احتمالا هر نکتهای که در آن پیدا بشود، ارزش توجه و موشکافی را دارد و همین باور هم دائما ما را هنگام دیدن Attack on Titan به سمت جلوی صندلیهایمان میفرستد. از جایی به بعد ما نمیخواهیم هیچکدام از جزئیات حاضر در دل دیالوگها و تصویرسازیها را از دست بدهیم چون باور میکنیم که هیچکدام از آنها بیدلیل سر جای خود جا نگرفتهاند.
نخستین عنصر از دنیای Attack on Titan که توجه مخاطب را به خود جلب میکند، تصویرسازیهای خاص و استفادهی عالی سازندگان از مدیوم انیمه برای ارائهی سکانسهایی منحصربهفرد است. این سریال در لحظه به لحظهی خود ابایی از اغراق در تصویرسازیها ندارد و گاهی فقط و فقط با تصویر قصه میگوید و حتی شخصیتپردازی کاراکترهای اصلی و فرعی را بدون کمک گرفتن از چند دیالوگ جلو میبرد. این مسئله تا حدی در پروسهی ساخت اثر نقش داشته است که در عین ترسیم شدن غولها/تایتانها در قد و قامت حیواناتی وحشی و بیاحساس که صرفا میخواهید سر به تن آنها نباشد، حتی درون قسمتهای آغازین هم برخورد مخاطب با هرکدام از این موجودات متفاوت با دیگری به نظر میرسد. مثلا یک غول انقدر چهرهی احمقانهای دارد که بیننده به این دلیل از نابود شدن انسانها توسط او عصبانی میشود که بیعقلی و نادانی مطلق وی را با نگاه انداختن به ظاهرش لمس میکند.
غول دیگر اما چهرهای قدرتمندانه و متفکرانه را به نمایش میگذارد و همین نکته باعث میشود توجه مخاطب نسبت به کارهای او افزایش یابد و فرد بهصورت ناخودآگاه با دیدگاهی دیگر به وی بنگرد. همین موضوع اما نه فقط در طراحی پایهای انیمیشن و سبک بصری آن که در تمام حرکات صورت، بدن و مخصوصا چشمهای کاراکترها نیز پررنگ جلوه میکند. نتیجه هم میشود آن که همواره نتوان از Attack on Titan چشم برداشت و صرفا بهصورت کلی، داستانِ آن را دنبال کرد. هر قاببندی همزمان با داشتن جذابیت لازم از نظر زیباشناسی، در ارائهی اطلاعات بیشتر دربارهی شرایط روحی شخصیتها و حتی حسوحال کلی قصه در ثانیههایی بهخصوص هم حرفهایی برای گفتن دارد.
Attack on Titan یکی از معدود محصولات تلویزیونی درجهی اول دههی اخیر است که به حفظ تازگی تصویرسازیها و خسته نکردن چشم مخاطب هماندازه با ارائهی فیلمنامهای درگیرکننده اهمیت میدهد
این مسئله از جایی به مرحلهی بعدی میرود که در دل کارگردانی اثر میتوان تضادهایی را یافت که صرفا به تنشزاتر شدن بسیاری از سکانسها کمک میکنند. مثال بارز این ادعا هم در سکانسی از انیمه دیده میشود که در آن عدهای از غولها در حال هجوم آوردن به سوی گروهی از انسانها هستند و همانقدر که موسیقی و دیالوگها سنگین و ترسناک به نظر میرسند، تصویرسازیها به طرز عامدانهای از ظاهری کموبیش شوخطبعانه بهره میبرند. در حقیقت درحالیکه شخصیتها ثانیه به ثانیه استرس مرگ را میکشند، کارگردان اپیزود حرکت غولها را طوری نشانمان میدهد که انگار چندین و چند انسان احمق و عظیمالجثه و مشغول رقصیدن در مقابل چشمانمان قرار گرفتهاند و همین حرکت با جا گرفتن مناسب در فرم بسیار فکرشدهی اثر کاری میکند که سکانسی که صرفا قرار بود استرسزا باشد، همزمان ترسناک، آمیخته به طنز سیاه و شدیدا معنیدار به نظر برسد. انگار سازندگان درون آن قسمت عملا بدون استفاده از فیلمنامه و فقط با کمک تصویرسازیهای خاص مدیوم انیمههای تلویزیونی مشغول نمایش دادن یک شکار عظیم و لحظهای آزاردهنده اما بسیار واقعگرایانه از دل طبیعت وحشی شدهاند. خدمت بزرگ چنین سکانسهایی به کل داستان هم چیزی نیست جز واقعگرایانه جلوه دادن و باورپذیر و همذاتپندارانهتر کردن داستانی که پرشده از فانتزیهایی است که هیچ ابایی از بیاندازه تخیلی به نظر آمدن ندارند. Attack on Titan همزمان با یدک کشیدن تصویرسازیهای پرجزئیات، محیطهایی بسیار متنوع و لوکیشنهایی کاملا متفاوت با یکدیگر را هم در دل قصه برای بیننده به تصویر میکشد و این کاری میکند که حتی پس از سه فصل کامل و چندین و چند ساعت قصهگویی از نظر بصری به تکرار نیافتد. فارغ از آن که از لحاظ کیفی هم بیشتر از شباهت به انیمههای تلویزیونی، طی بسیاری از دقایق تنه به تنهی انیمههای سینمایی برتر و پرخرج میزند.
«حمله به تایتان» در عین آن که اثری فانتزی درون جهان پراغراق انیمهها است، در پرداختن به مواردی همچون روابط انسانی کاراکترها با یکدیگر تقریبا هرگز واقعگرایی و باورپذیر جلوه کردن را کنار نمیگذارد
قدرت Attack on Titan در ارائهی اکشنهایی بهشدت جذبکننده برای مخاطب اما فقط حاصل اغراق و جسارت در کارگردانی و برخوردار بودن از یک فرم تصویری غنی و متنوع نیست و شجاعت این اثر در داستانسازی و داستانگویی آن نیز دیده میشود. در حقیقت علت اصلی جواب دادن لحظههای هیجانانگیز اثر در بسیاری از دقایق آن به این برمیگردد که «حمله به تایتان» از تمام ابزارهای لازم برای بیان داستان خود به شکلی که باید و شاید بهره میبرد؛ از سکانسهای خشونتآمیز که در آنها دریایی از خون جاری میشود تا لحظاتی که جزئیاتی شوکهکننده و بزرگسالانه را دربارهی داستان فاش میکنند. بااینحال علت کار کردن درست این سکانسها و دور نشدن انیمه از اهداف خود در قصه گفتن آن است که سازندگان هرگز فلان تابو را صرفا به هدف سرگرم کردن بیننده نمیشکنند و شاید اصلا به همین خاطر باشد که محصول مورد بحث خالی از بسیاری از بزرگنماییهای بزرگسالانهی معمول در مدیوم خود به نظر میرسد. اینجا حتی یک سکانس پرشده از خون هم صرفا برای سیراب کردن عطش بینندگان راه خود را به قصه پیدا نمیکند و اگر لحظهای در انیمه وجود دارد که برخی خطوط قرمز را پشت سر میگذارد، احتمالا بیننده به سرعت علت قرار گرفتن آن در دل اثر توسط سازندهها را درک خواهد کرد.
خلق یک مرکز توجه بیش از حد پررنگشده در داستان برای مخاطب به قصد فریب دادن او همیشه شیوهی مناسبی برای بیان داستانهای جذاب بوده است. در حقیقت این تکنیک شناختهشده راز و رمزهایی توخالی را در قصه شدیدا عظیم جلوه میدهد و کاری میکند که تماشاگر به اشتباه مدام مشغول فکر کردن به چیزهایی باشد که ذهن او را از داستانکهای اصلی خلقشده توسط سازندگان دور نگه میدارند. مثلا بیننده در حین اینکه در حال تلاش برای سردرآوردن از محتوای یک صندوقچه است، ناخواسته توجه خود به جزئیات دیگر را کاهش میدهد و همین باعث میشود که سازندگان بتوانند از چند طرف و به شیوههایی متفاوت او را سورپرایز و حتی میخکوب کنند.
موفقترین آثاری که از این ترفند بهره میبرند هم آنهایی هستند که انقدر در ارائهی قصههای متعدد و یک داستان بلند عالی باشند که بیننده پس از طی کردن این مسیر طولانی یا بیخیال نکتهی بیش از حد پررنگشده (محتوای صندوقچه) شود یا خود پاسخی انتخابی را به پرسش خویش بدهد و دیگر از سریال رونمایی از محتوای صندوقچه را نخواهد. اما در ورای آثار توصیفشده فیلمها و سریالهایی وجود دارند که نهتنها بارها و بارها تمام توجه مخاطب را معطوف یک پازل خاص یا پرسشی دشوار میکنند و با این کار شانس ارائهی چند پیچش داستانی جذاب و و به اصطلاح رودست زدن به وی را به دست میآورند، بلکه در آخر محتوای صندوقچه را هم به تصویر میکشند و آن پرسشهای بیاندازه بزرگشده را نیز بدون پاسخ به حال خودشان نمیگذارند.
این آثار در حال پذیرش ریسک وحشتناکی هستند. چون وقتی چندین و چند سؤال مختلف را تا این اندازه در ذهن بیننده پررنگ کنید، تقریبا دیگر هرگز از پس ارائهی پاسخی که برای همهی مخاطبان راضیکننده باشد برنمیآیید. آنها در طول تماشای اپیزودهای مختلف اثر انقدر به جزئیات توجه میکنند و تئوریهای خود را شخصا یا درکنار یکدیگر شکل میدهند که سازنده سخت میتواند پاسخی بهتر از پاسخهای خیالی جاگرفته در ذهنشان را تحویل آنها بدهد. اما این آثارِ بزرگتر به آن جهت در انجام چنین کاری موفق میشوند که بیشتر از اهمیت دادن به ارائهی پاسخی شوکهکننده به ارائهی پاسخی منطقی، فکرشده، چیدهشده در طول داستان و لایق پذیرش اهمیت دادهاند.
جواب یک پرسش و راهحل یک پازل که حتی اگر به شگفتانگیزی پاسخ ذهنی بیننده نباشد، باعث مخالفت او با اثر هم نمیشود. چون مثل میوهی درختی میماند که با بررسی دقیق جادهی طیشده توسط سریال تا آن لحظه میتوان لحظات مختلف رشد و ریشه دواندنش در ثانیه به ثانیهی قصهگویی تقدیمشده به مخاطب را مشاهده کرد. همهی اینها را هم مشخصا گفتم تا به این برسم که Attack on Titan احتمالا برای خیلیها به آن دلیل تبدیل به سریالی واقعا تماشایی میشود که پرشده از این پرسش و پاسخهای بزرگ و منطقی و بالاتر از همهی موارد نامبرده، معنیدار است.
پیچشهای داستانی Attack on Titan اغلب همزمان با فکرشده بودن و ریشه داشتن در بخشهای گوناگون داستان، هیجانانگیز هم هستند
پس از چند اپیزود گذشتن از افتتاحیهی این انیمهی سریالی اقتباسی دیگر نمیشود اپیزودی را در طولش یافت که بیننده هنگام دیدنش بهصورت همزمان مشغول فکر کردن به جواب چند سؤال مهم نباشد. اما چرا این نکته باعث بیش از حد گنگ جلوه کردن یا درجا زدن داستان آن نشده است؟ چون در فرمی منظم و برنامهریزیشده، Attack on Titan همیشه انقدر روی جواب دادن به سؤالهای بیننده وقت میگذارد که تناسبی عالی بین پرسشهای پاسخدادهشده و سؤالهای همچنان بیجواب حاضر در آن برقرار باشد. طوری که مخاطب هدف نهتنها همیشه هنوز درکنار چند نکتهی مثبت دیگر به خاطر پرسشهای حاضر در ذهن خود شکی نسبت به دیدن ادامهی سریال ندارد، بلکه از جوابهای ارائهشده به سوالات پیشین خود نیز هیجانزده و راضی است. جالبتر آن که تعدد این سؤالها و تلاشهای جوابدادهی سازندگان برای جلب توجه مخاطب به یک پرسش و پاسخ دادن چند سؤال دیگر در همین حین نیز کاری میکند که در عین منطقی و فکرشده جلوه کردن پیچشهای داستانی سریال اکثر آنها انصاقا در شوکهکنندگی نیز به اندازهی لازم و گاهی حتی بیشتر از اندازهی لازم قدرتمند به نظر بیایند.
انیمهی سریالی «حمله به تایتان» پرشده از انواعواقسام کاراکترها است. کاراکترهایی که شاید همهی آنها به یک اندازه مهم نباشند و بینشان شخصیتهایی تکبعدی هم پیدا بشوند، اما هیچکدام از آنها توخالی و بیهدف نیستند. گسترهی بزرگ شخصیتهای حاضر در این قصه که هرکدام اخلاق و رفتاری بهخصوص را به نمایش میگذارند، باعث میشود که حتی در قسمتهای محدودی از سریال که در آنها لحن داستانگویی و قدرت کشش اثر افت میکند نیز بیننده دائما چند انسان قابل همذاتپنداری برای خود را بیابد و از دریچهی نگاه آنها به ماجرا به کلیت قصه متصل شود. تعداد بالای شخصیتهای قصه و تاثیرگذاری آنها در انواعواقسام لحظات مهم هم نهتنها منجر به شکلگیری سکانسهایی مقدمهپردازینشده و غیر قابل درک نمیشود، بلکه اجازهی نفس کشیدن بیشتر به شخصیتهای اصلی را میدهد و کاری میکند که آنها همیشه به اجبار و در فرمی زورکی درون مرکز توجه قرار نگیرند. چرا؟ چون سریال وجود این نکتهی مهم در داستانگویی خود یعنی استفاده از فرعیترین شخصیتها برای جهتدهی به برخی از صحنههای مهم را نیز در همان اوایل کار بهعنوان یکی از ابزارهای داستانگویی خویش به تماشاگر معرفی کرده است و صرفا بهصورت ناگهانی سراغ استفاده از آن به هدف جلو بردن فیلمنامه نمیرود.
اثر اقتباسی مورد بحث یکی از آن فانتزیهای تلویزیونی لایق توجهی است که فقط قصه نمیگویند و با چشماندازی بلندتر، جهان جایگزین و یگانهی خود را میسازد
این وسط اما آنچه شخصیتپردازیهای گستردهی سریال برای هر کاراکتر به مقدار مورد نیاز او را تبدیل به یک نقطهی قوت تمامعیار برای اثر میکند و از اِرِن، میکاسا، آرمین، هانا، فرانز، یمیر، کریستا، ساشا، برتولت، جان، راینر و همهی پروتاگونیستها و آنتاگونیستهای اغلب خاکستری دیگر آن موجوداتی پیچیده میسازد که به این سادگیها از ذهن مخاطب بیرون نمیروند، بارها و بارها به چالش کشیده شدن آنها در طول اپیزودهای مختلف اثر است. در حقیقت طی ۵۹ قسمت حدودا ۲۵ دقیقهای پخششده از «حمله به تایتان» تا به امروز، شخصیتهای محبوب و منفور هر بیننده همانقدر که پیروز شدهاند، شکست هم خوردهاند و عملا نمیتوان پیشبینی کرد در انتها چه سرنوشتی دارند. بااینحال انیمهی مورد بحث هرگز برای پایان دادن به داستان یک شخصیت سراغ تقدیم کردن مرگی پوچ و ناگهانی به وی نمیرود و طی برنامهریزیهای بلند و حسابشده هر فرد را به مقصد خود میرساند. طوری که شاید یک شخصیت چند اپیزود غایب باشد و یک شخصیت دیگر گاهی کمی از مسیر رسیدن به قوس شخصیتی خود منحرف شود، اما وقتی تصویر کلی و افق بلندتر داستانگویی اثر را مینگریم درنهایت شخصیتهایی به چشممان میآیند که همهی آنها در طول دقایق پخششده ایستا و متوقف نبودهاند و هم مسیر شخصی خود در داستان را دنبال کردند و هم به اندازهای که از آنها انتظار میرفت، در شکلگیری خط اصلی داستان نقش داشتهاند.
یکی از معضلاتی که بسیاری از سریالهای موفق هم به آن دچار میشوند، شکست خوردن در ارائهی شخصیتی تازه و افزودن او به داستان در ادامهی راه است. در حقیقت از آنجایی که مخاطب همواره ارتباطی قدرتمند با کاراکترهایی برقرار میکند که از همان اول کار در مرکز داستان بودهاند، بسیاری از سریالها همیشه شخصیتهای جدید را نهایتا به سطح یک کاراکتر فرعی و قابل حذف میرسانند که حکم یک ابزار داستانی برای پیشبرد قصهی پروتاگونیستهای مهمتر را دارد. «حمله به تایتان» برای مقابله با این مشکل و دچار نشدن به آن دو کار بزرگ انجام میدهد؛ اولین کار انجامشده توسط آن هم این است که بدون کاستن از جذابیت چند کاراکتر مهم آنقدر پروسهی پرداختن به شخصیتشان را عقب میاندازد که مثلا تازه پس از چهل قسمت مخاطب فرصت آشنایی مفصل با یکی از کاراکترهای محبوب خود را پیدا کند.
ولی علاوهبر جلو بردن شخصیتهایی از قبل معرفیشده و شخصیتپردازی بیشتر و بیشتر کاراکترهایی که روابط آنها هم به شکلی پویا و باورپذیر در گذر زمان دچار تغییراتی میشوند، این انیمهی سریالی در رونمایی از شخصیتهای تازه هم عالی است و اصلا در رساندن آنها به سطح اهمیت نخستین پروتاگونیستها یا آنتاگونیستها شکست نمیخورد. نتیجه هم چیزی نیست جز آن که شخصا در طول فصل سوم نهتنها آنقدر از برخی کاراکترهای جدید تنفر داشتم که آنتاگونیستهای قبلی را موجوداتی بیش از حد پررنگشده میدیدم، بلکه محبوبترین و مهمترین کاراکتر قصه هم برای من انسانی بود که تنها چند اپیزود از معرفی جدی او میگذشت.
احتمالا بهجای تعیین افرادی که شانس لذت بردن از اثری همچون Attack on Titan را دارند، سادهتر است که سراغ مشخص کردن گروه نهچندان بزرگی از مخاطبان برویم که شانس کمی برای لذت نبردن از آن دارند
روزی روزگاری انسانها به خود آمدند و متوجه شدند که آخرالزمان فرا رسیده است. آخرالزمانی که در آن هیولاهایی عظیمالجثه و کموبیش شبیه به آنها هر انسانی را تکهتکه میکردند و از بلعیدن هیچکس ابایی نداشتند. در این دنیا انسانهای زندهمانده انقدر عقب رفتند تا دور هم جمع شدند و سه دیوار را خلق کردند؛ سه دیواری که عملا از سه بخش مجزا اما متصلِ یک شهر بزرگ محافظت میکردند. در پشت این دیوارها که انقدر از زمان ساختشان میگذشت که آدمهای امروز هم دیگر نمیدانند که چهطور بشر یک روز از پس ساخت آنها برآمد، افرادی امیدوار و صد البته ترسیده زندگی میکردند. آدمهایی که نقاط دیگر دنیا را تا لحظهی مرگ نمیدیدند، افرادی که دیوارها را میپرستیدند و آدمهایی که جرئت بیرون رفتن، در آغوش کشیدن مرگ و تلاش برای کسب اطلاعات بیشتر دربارهی جهان را داشتند. داستان و جهان «حمله به تایتان» در چنین فضایی روایت میشود و از این نظر میشود روی آن اسم «جهان انیمهی سریالی Attack on Titan» را گذاشت که قدرت فانتزی قابل توجهش بهعنوان محصولی داستانگو به آن فرصت خلق دنیایی پرجزئیات و لایق موشکافی را داده است که مخاطب حقیقتا شانس غرق شدن در آن را دارد. مثل هر سریال، انیمه، فیلم و حتی رمان دیگر، «حمله به تایتان» هم با همهی ارزشهایی که در داستانگویی تصویری، فیلمنامهنویسی و اتمسفرآفرینی دارد، محصولی نیست که بتوان با قاطعیت تماشای آن را به تکتک بینندگان توصیه کرد. اما راستش را بخواهید این سریال به قدری در استفاده از پتانسیلهای خود درخشان است و انقدر در مسیری حسابشده مفاهیم و قصهها و لحظههای هیجانی خود را تحویلمان میدهد که حتی اگر به طرز عجیبی اصلا علاقهای به هیچکدام از زیرژانرهایش نداشته باشید، باز هم بدون شک با دیدن آن حتی یک درصد از زمان صرفشده برای انجام این کار را هدر ندادهاید.
(از اینجا به بعد مقاله، بخشهایی از داستان سه فصل آغازین انیمه را اسپویل میکند)
انیمهی Attack on Titan یکی از آن محصولات تلویزیونی که میشود همزمان با دیدن آن سرگرم شد و عمیقا به مفاهیم جریانیافته در سکانسهایش هم فکر کرد
از همان لحظهی اول ورود به دنیای «حمله به تایتان» میشود مخصوصا باتوجهبه طراحیهای انجامشده برای نمایش غولها احساس کرد که آنها بهشدت شبیه ما انسانها هستند. موجوداتی که مطلقا فراتر از نیاز خود مصرف میکنند و اصلا توانایی هضم آن حجم از گوشت انسان بلعیدهشده را ندارند. به سان انسانهایی که خودشان آدمهای استخدامشده توسط افرادی دیگر هستند و هرگز از بلعیدن موارد متعلق به مردم خسته نمیشوند؛ با اینکه اصلا در طول عمر نهچندان بلند بشر شانس استفاده از تمام موارد گرفته از دیگر آدمهای بیگناه را ندارند. در این جهان که مخاطب پس از مدتی متوجه علت واقعی خلقت هیولاهای آن میشود، فاصلهی طبقاتی به طرز دیوانهکنندهای روی همهچیز سایه انداخته است. دیوارها بهعنوان سدی از عقاید که مردم را از دنیای بیرون حفظ میکنند و موقع خواب به آنها کمی آرامش میبخشند، در شکلگیری این فواصل دهشتناک نیز بیتقصیر نیستند. آدمها هرچهقدر بیشتر در دل این دیوارها فرو میروند و در مرکز آنها قرار میگیرند، ثروتمندتر، بیخیالتر و پستتر میشوند. طوری که در پشت دیوار آخر انسانها مشغول انجام همان کارهای سودجویانه و بیارزشی هستند که احتمالا در دنیای پیش از تایتانها وجود داشتند. این وسط در عین آن که یک تایتان هم میتواند به نفع مابقی انسانها عمل کند، هیچکس بدون انجام برخی گناهها و زیر پا گذاشتن چند نفر به این قدرت شگفتانگیز نمیرسد. همیشه برای رسیدن به آن سطح از قدرت نیاز به قربانی شدن انسانی بیگناه است و همین موضوع مخاطب را به یاد دنیای واقعی و نحوهی ایستادن انسانها بر مسند قدرتهای گوناگون میاندازد. دنیای واقعی که در آن شاید حتی یک نفر که پس از رسیدن به جایگاهی بهخصوص به نفع انسانها عمل میکند هم پیش از بالا رفتن از نردبان، چند نفری را محکم زیر پا له کرده باشد.
در این بین و بالاتر از همهی استعارههای حاضر در «حمله به تایتان» که به نقش تاریخ، باورها و عقاید انسانی، صندلیهای قدرت و فساد نهفته در دل نشستن روی آنها و قربانی شدن هرروزهی چندین و چند انسان در جهان و برگزاری جشن به خاطر موفقیت حاصلشده به قیمت مرگ قربانیها در جهان ما میپردازد، بزرگترین و عمیقترین حرف سازندگان در نفی نژادپرستی در یکی از مثالزدنیترین فرمهای ممکن است. چون اینجا غولها و انسانها و موجوداتی که در بین این دو قرار میگیرند، عملا دو نژاد گوناگون و فرزندانی مشترک بین آنها را میسازند.
«حمله به تایتان» از آلبوم موسیقی متنی بهره میبرد که هم شنیدنی است و هم در هماهنگی عجیبی با داستان و پیامهای اثر به سر میبرد
اینجا انقدر نژادپرستی و خود را برتر دانستن بر ذهن برخی افراد رخنه کرده است که آنها میتوانند مدتها همراه اعضای یک نژاد باشند، با آنها بخندند و روزگار بگذرانند و درنهایت وقتی زمانش رسید، همگی را بیرحمانه و در کمال خونسردی به خاک و خون بکشند. در همین حین وجود شخصیتی مثل اِرِن نشان میدهد که مسئله نه نژاد و ذات این افراد که باور آنها است. باوری که منجر به نابودی انسانها میشود و ازبینبردن نژاد پایینتر را یک امتیاز میداند. تازه شاید همین شخصیتهای بیرحم هم صرفا افراد احمقی باشند که در راه اثبات خود به رئسایشان قصد ازبینبردن دیگران را دارند. با همهی اینها احتمالا جلوتر از معانی نهفته در امکان کنترل شدن غولها توسط برخی انسانها، باور نکردن برخی حقایق دربارهی آنها توسط برخی انسانهای دیگر و جنگهایی که در این بین شکل میگیرند، پایهایترین و همزمان عمیقترین استعارهی Attack on Titan را میشود در همان منشا خلقت این غولها دید تا فهمید آنها سلاحهایی از سوی مشتی سرمایهدار هستند. سرمایهدارهایی که خودشان هم نسلها قبل قربانی نوعی نژادپرستی و خودبرتربینی دیگر بودهاند. سرمایهدارهایی که از سر حماقت و سودجویی انسانهای چند نسل بعد را به خاطر گناه پدران و مادرانشان اینگونه به باد آزار و اذیت میگیرند. ولی حقیقت غیر قابل تغییر، دفنشده در ذات استفادهی آنها از غولها است.
آنها غولها را نژادپرست ساختهاند؛ برای کشتن دشمنان خود و برای سرکوب کردن انسانهایی که باید صرفا از جان سالم به در بردن در میان چند دیوار تا زمانی بهخصوص راضی باشند. حقیقت غیر قابل تغییر اما اندکی قبل در همین مقاله بیان شد؛ Attack on Titan فریاد میزند که نژادپرستی قبل و بعد از هر تعریف دیگر، یک «سلاح» است. یک سلاح کریه، قدرتمند و خلقشده توسط آدمهایی که میخواهند آدمهای دیگر را همیشه کوچکتر، نادانتر و ضعیفتر از خود نگه دارند.