آخر هفته چه فیلمی ببینیم: از Do the Right Thing تا The Devil’s Backbone
ترنس بلنچرد، آهنگساز «بلکککلنزمن»در گفتوگویی با هانس زیمر و لودویگ گورانسون، آهنگساز سریال «مندلورین» و فیلم Tenet جملات خاصی را بیان کرد که شاید نسخهی خلاصهشدهی پاسخِ پرسشی باشد که میگوید چگونه اسپایک لی با یک سبک مشخص از داستانگویی نزدیک به چهار دهه مخاطب خود را حفظ کرده است؟ او در این رابطه میگوید:
وقتی فیلمنامهی BlacKkKlansman را میخواندم و موسیقی آن را در ذهن مینوشتم، میدانستم که سالها قبل سریالی دیدهشده با قصهی مشابه روی آنتن رفت که وجود دغدغههایی از جنس اعتراض به ظلمهای نژادپرستانه آن را به وجود آورد. حقیقت تلخ اصلی اما این بود که ای وای؛ این طرح داستانی هنوز هم کاملا برای مخاطب روز قابل فهم به نظر میرسد! غمِ جداناشدنی از موسیقی متن از همین منبع بیرون میآید؛ وقتی میفهمیم اخلاق جامعه از بسیاری مناظر طی چند دهه اگر بدتر نشده باشد، بهتر هم نشده است.
این کارگردان باسابقه که مخالفها و موافقهای زیادی دارد، همیشه در زندگی شخصی و حرفهای رفتارهای بهخصوصی را به نمایش گذاشت و ابایی از بیان باورهای خود نداشت؛ صحبتهایی که مثل نقد جدی اخیر کوئنتین تارانتینو به جان فورد همیشه عدهای را عصبانی ساخت و صدای تحسین برخی افراد را نیز بلندتر کرد. ولی در هر حالت حتی افراد کاملا مخالف با سینمای او نمیتوانند موفقیت وی در ساخت چند فیلم استودیویی خوب، نقش او در رشد سینمای دغدغهمند مستقل و بزرگ شدن نوجوانهای یک نسل با کاراکترهایی مثل موکی را انکار کنند.
از سوی دیگر نیز وضعیت امروز جهان باز سینمای او را مرتبطتر و پنهانناشدنیتر از گذشته جلوه میدهد. البته اگر برقراری ارتباط ذهنی مناسب با فیلمهای مهم او در سالهای ۱۹۸۹ و ۱۹۹۲ میلادی را ناممکن میدانید نیز میتوانید از خواندن راجع به یک فیلم ترسناک فلسفی و یک فیلم کمدی برخوردار از شیمی عالی بازیگرهای اصلی درون «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» ۱۴۵ زومجی لذت ببرید و در پایان، خود مشغول معرفی فیلم سینمایی به مخاطبهای محترم دیگر شوید.
(Malcolm X (1992
هالیوود لی را بهعنوان فیلمسازی میشناسد که احتمالا حداقل یک بار از درصد قابل توجهی از فیلمهای خود بهعنوان پروژهی آرزوهای خویش معرفی کرده است. ولی بین این فیلمها و مخصوصا بیوگرافیهایی که او روزگاری قصد تصویرسازی از آنها درون عالم سینما را داشت، این Malcolm X بود که بهعنوان اثری پخته از راه رسید و طی مدتزمانی طولانیتر از ۲۴۰ دقیقه تبدیل به سندی برای اثبات جنگیدن او برای انسانهایی متعلق به گروههای متفاوت شد. فیلمساز در مسیر تعریف کاراکتر واقعی فیلم خویش برای مخاطب محافظهکارانه عمل نکرد و بهجای نشان دادن بهترین تصاویر از او، اجازه داد بیننده بفهمد انسان مورد بحث از کجا توانست خود را به کجا برساند.
این فیلم چالشبرانگیز و ایجادکنندهی سوالات گوناگون برای مخاطب، در سرگرم کردن تماشاگر نیز عالی به نظر میرسد و میتواند سازشناپذیر، تکاندهنده و جذاب جلوه کند. قدرت تعلیقسازی کارگردان را نیز میتوان هنگام نمایشِ حرکتِ همزمان ترسناک و شادیبخش مردم به سمت بیمارستان دید؛ یکی از مثالهای بارز حاضر در این اثرِ بهرهبرده از نقشآفرینی دنزل واشنگتن که نشان داد اسپایک لی اهل انجام کارهای بزرگ با بودجههای غیر چند صد میلیون دلاری است.
(Do the Right Thing (1989
«کار درست را بکن» به خوبی به ما میفهماند که چگونه نژادپرستیهای ظاهرا فردی یا هرگونه ظلم به اقلیتها، تصویر کلی یک جامعه را پرتنش و کریه میکند
داغترین روز سال، منطقهی بروکلین، شهر نیویورک، ایالت نیویورک و کشور آمریکا. فیلم سال ۱۹۸۹ اسپایک لی که ایدهی آن در کریسمس ۱۹۸۷ شکل گرفت، شاید در ظاهر فقط میخواست حسوحال تنفس طی یک روز بسیار بسیار گرم را به بهترین شکل ممکن به تصویر بکشد؛ تا حدی که مخاطب هم از مواجهه با این گرمای نابودکننده احساس خفگی کند. لی در این فیلم شاید به واضحترین شکل ممکن برخورداری خویش از چشماندازهای مشخص برای حرکت درست درون جادهی فیلمسازی را نشان داد و از آنجا به بعد اکثر افراد فهمیدند وقتی وی میخواهد اثری سینمایی بسازد، فارغ از آن که نتیجه خوب یا بد از آب درمیآید، ایدهی آن فیلم بیرون کشیدهشده از دل تلاش برای گفتوگو با مخاطب خواهد بود. ارنست دیکرسون نیز بهعنوان فیلمبردار اثر به خوبی در برپایی اتمسفری بصری موفق شد که مخاطب را به درون دنیای کاراکترهای آن پرتاب میکرد. نتیجه چه شد؟ مخاطب هنوز هم دربارهی تصمیمهای گرفتهشده توسط کاراکترهای Do the Right Thing بحث میکند و از درستی یا نادرستی آنها میگوید. طوری که وقتی Do the Right Thing را ببینید، خوب میفهمید چرا این فیلم انقدر در حافظهی تماشاگر ماند که اسپایک لی هنگام بردن اسکار نویسندگی بهسادگی آن ظاهر جالب توجه برای بسیاری از سینماروها را داشت.
شخصیتهای زنده، تصویر گرمازده و دقت اثر همگی در ترکیب با زاویهی دید غمانگیز اما عاقلانه و واقعگرایانهی فیلم به زیبایی از تاثیرگذاری قطرات روی شکلگیری سیلهای ویرانکننده میگویند. تلخترین عنصر خالق فیلمنامه؟ انجام نشدن کار درست توسط پروتاگونیست قصه. میخواهید بیشتر به سیاهی ماجرا پی ببرید؟ بعد از این همه سال نگاهی به جوامع اثبات میکند که او در شرایطی قرار گرفت که هر کار میکرد، نمیتوانستیم بگوییم کار درست را انجام داده است.
(Pineapple Express (2008
جاد اپتاو که هماکنون میتوانید به سراغ دیدن تازهترین ساختهی او یا همان فیلم The King of Staten Island بروید، تا امروز در مقام نویسنده، تهیهکننده و کارگردان عضو تیم آفرینش محصولات احساسی متفاوتی بوده است که میتوانند توسط عدهای بیعقل و توسط برخی دیگر پرشده از تصویرسازی خندهآور و گاهی غیرواقعی از خانواده، دوست و عشق خطاب شوند؛ موردی که در فیلم Knocked Up واقعا به چشم میآید.
از همان زمان کار در تلویزیون و سپس امدن به سینما با فیلمی با نقشآفرینی عالی استیو کارل تا روزهای فعالیت جستهوگریخته در جهان کامیکها، اپتاو عاشق کمدی و درگیر با آن بوده است. هرچه قدر هم که زمان بیشتری میگذشت، تعداد هنرمندهایی همچون آدام سندلر و ویل فرل که با او همکاری داشتند، بالا و بالاتر میرفت. ولی هرچهقدر که وی تبدیل به نام شناختهشدهتری در هالیوود شد، فیلمهای او نیز خوشبختانه رشد کردند، دست روی موضوعات جدیتری گذاشتند و در عین حال همچنان حالخوبکن و مثبت باقی ماندند. مخاطبهای زیادی فیلم Begin Again، محصول زیبای سال ۲۰۱۳ میلادی با نقشآفرینیهای کیرا نایتلی و مارک رافلو را عاشقانه دوست داشتند و هرگز نمیدانستند که اپتاو در مقام تهیهکننده نقشی کلیدی در رسیدن آن به موفقیت بازی کرده است.
فیلم Pineapple Express ست روگن و جیمز فرانکو نیز یکی دیگر از آثار تهیهشده توسط اپتاو به حساب میآید؛ فیلمی که یک کارگردان سینمای مستقل به اسم دیوید گوردون گرین آن را با فیلمنامهی شخص روگن و اوان گلدبرگ اکران کرد. اگر هم هیچکدام از این اسامی را نمیشناسید تنها باید بدانید که آنها به اشکال گوناگونی در ساخت آثاری مانند Superbad و Good Boys نقش داشتند.
Pineapple Express مخصوص آنهایی است که به فیلمهای کمدی گرهخورده به دوستی دو نفر تا آخرین نفس علاقه دارند و از طنزهای جنایی لذت میبرند.
(The Devil’s Backbone (2001
فیلم El Espinazo del Diablo به اندازهی دو ساختهی هیولایی عجیب دیگر گی یرمو دل تورو یعنی شاهکار «هزارتوی پن» و «شکل آب» موفق در کسب جوایز گوناگون شناختهشده نیست. The Devil’s Backbone درون جنگ داخلی اسپانیا به سراغ پسری با نام کارلوس میرود که توسط دو جمهوریخواه به یک یتیمخانه برده میشود. چرا؟ چون پدر او هنگام مبارزه با نیروهای فاشیستی فرانکو جان داده است. پسر نیز بدون داشتن هیچ گزینهی دیگر قدم به یتیمخانه میگذارد و با اعضای گوناگون آن آشنا میشود. عجیب هم نیست که طی مدتزمانی کوتاه او به مشکل میخورد، وارد دعوا میشود و سپس دوستی خاصی را شکل میدهد. آن دو درکنار یکدیگر قدم به مسیر آشنایی با پسرکی متعلق به جهان سایهها میگذارند که موقع افتادن یک بمب در نزدیکی ساختمان یتیمخانه محو شد. اشتباه نکنید و ناپدید شدن وی را تقصیر انفجار بمب بیاندازید. بمب پایین آمد و درون زمین کاشته شد. اما هرگز به مرحلهی انفجار و ایجاد نابودی نرسید. بیش از این دربارهی داستان نمیگویم ولی همینقدر بدانید که مخاطبِ اهل دیدن فیلمهایی که لایههای فانتزی و بحثهای سیاسی و انسانی آنها به زیبایی به هم گره میخورد، احتمالا به قصه و قصهگویی «ستون فقرات شیطان» عشق میورزد.
شک نکنید که فیلم گاتیک ترسناک دلتورو ارزش تماشا را خواهد داشت و عطش چشمان بیننده را با با تصویرسازیهای خوفناکِ بهرهبرده از طراحی صحنهی قوی سیراب میکند.
نظرات