داستان کامل The Last of Us؛ از نسخه اول تا بسته Left Behind و کمیک American Dreams
نه کمیک ۴ شمارهای The Last of Us: American Dreams اثر نیل دراکمن و فیت ارین هیکس اکنون غیر قابل مطالعه به نظر میرسد و نه کسی میتواند بهصورت جدی بگوید گذر سالها آنچنان از لذت تجربهی بازی The Last of Us و DLC آن به اسم The Last Of Us: Left Behind کاسته است. جهان هر سهی این آثار را در سالهای ۲۰۱۳ و ۲۰۱۴ میلادی دریافت کرد اما همهی آنها همچنان لایق توجه هستند، در کسب ستایش کارشناسها شکست نمیخورند و توسط عدهی قابل توجهی از مخاطبها جسور و شجاع خطاب میشوند.
بااینحال امکان دارد شخصی فرصت لازم برای تجربهی کامل آنها را نداشته باشد و بخواهد در همان تاریخ عرضهی The Last of Us Part II به سراغ اثر جدید نامبرده برود. بسیاری از افراد هم در عین بازی کردن قسمت اول و بستهی الحاقی آن و خواندن کامیک American Dreams، با گذر زمان به شکل منطقی برخی جزئیات را فراموش کردند و نیاز به یادآوری دارند.
مقاله به هدف آمادهسازی کامل حداکثر گیمرهای ممکن برای تجربهی TLoU Part II همهی ماجراهای روایتشده در این دنیای پسا-آخرالزمانی را با رعایت ترتیب وقوع آنها روایت میکند. تمام داستانهایی که تا به امروز در دنیای The Last of Us تعریف شدهاند، در مجموع از لحاظ زمانی پاییز سال ۲۰۱۳ تا بهار سال ۲۰۳۴ میلادی را دربرمیگیرند و زومجی نیز درون مطلب قرارگرفته در مقابل شما با اشاره به زمانبندیها و ذکر نام اثر روایتکنندهی هر قصه (بازی اصلی، دیالسی آن یا کمیک American Dreams) پیش میرود؛ تا تصویری جامع و مرتب از TLoU درون ذهن فرد مطالعهکننده شکل بگیرد.
The Last of Us که نسخهی بهشدت عمیقترشده و پیشرفتکردهی یک پروژهی دانشگاهی شکستخوردهی نیل دراکمن است، در اصل توسط او و بروس استرلی خلق شد؛ انسانهایی که گاهی درون خود استودیو بازیسازی ناتیداگ هم تا پیش از انتشار این اثر به خاطر حضور در پروژههای نابودشده و بدون نتیجهای همچون «ریبوت سری بازی Jak and Daxter» با القابی مانند کارگردانهای ضعیف یا هدردهندگان بودجه خطاب میشدند. شاید داستانی که خودِ قصهی شکلگیری آن را میشود یک درام احساسی دانست، کموبیش برای همهی مخاطبهای هدف ارزش یک بار شنیدن یا مرور را داشته باشد.
(نوشتهی پیشرو قصد بازگویی و توضیح کامل تمامی داستانهای کوچکوبزرگ مهم روایتشده در جهان The Last of Us تا پیش از عرضهی بازی The Last of Us Part II را دارد اما به هیچ عنوان شامل هیچگونه اسپویل، اطلاعات داستانی رسمی، تئوریپردازی و حتی گمانهزنی دربارهی TLoU Part 2، محصول مورد انتظار و جدید ناتیداگ نمیشود)
پاییز سال ۲۰۱۳ میلادی، The Last of Us
در بیستوششمین روز از ماه سپتامبر سال ۲۰۱۳ میلادی جول در شهر آستین ایالت تگزاس امریکا به خانه میرسد و با تنها انسان دیگر حاضر در خانهی خود یعنی دخترش سارا مواجه میشود. بیستوششم سپتامبر، روز تولد جول است و سارا ساعت قدیمی و خرابشدهی وی را بهعنوان هدیهی تولد تقدیم او میکند. با گذر زمان، سارا به خواب میرود و جول او را در تخت خواب میگذارد. اندکی بعد، صدای تلفن سارا را بیدار میکند. دخترک که در اتاق او میتوان یک زرافهی عروسکی بزرگ را دید، تلفن را جواب میدهد و میفهمد مشغول صحبت با تامی، عموی خود و برادر جول است. صدای تامی نگران به نظر میرسد. او از سارا میخواهد هرچه سریعتر پدر خود را پیدا کند. سارا در خانه به راه میافتد و بهدنبال پدر خود میگردد. تلویزیون وضعیت شهر را آشفته نشان میدهد و اندکی پس از مواجههی سارا با اخبار تلخ و پرتنش در حال پخش، انفجاری در چند صدمتری خانهی او و جول رخ میدهد؛ انفجاری که سارا هم آن را از پنجره میبیند.
سارا از پلهها پایین میرود با جول مواجه میشود که با سرعت قدم به درون خانه میگذارد. درحالیکه سارا اصلا متوجه جزئیات اتفاقات در حال وقوع نیست، جول سلاح گرم خود را برمیدارد و آمادهی شلیک میشود. همسایهی آنها جیمی که انگار دیگر حالت عادی ندارد، مشغول کوبیدن خود به در شیشهای به هدف قدم گذاشتن به درون خانه است. جیمی که جول میگوید مریض شده است، به آنها حمله میکند و جول به ناچار با شلیک او را از پا درمیآورد. تامی سوار بر اتومبیل خود به خانهی جول و سارا میرسد و آنها را سوار میکند. همزمان با حرکت ماشین، سارا متوجه میشود که شهر پرشده از آشوب و آتش است؛ صدای جیغ بیداد میکند.
آنها میخواهند با ورود به شهر خود را به پل برسانند و اینگونه از فاجعهی به وجود آمده دور شوند. ولی راه رسیدن به پل بسته است. وقتی که تامی در ذهن خود بهدنبال راه چاره میگردد، یک فرد بستریشده در بیمارستان به سمت آنها یورش میآورد و همین باعث میشود تامی سرعت حرکت اتومبیل را افزایش دهد. تصادفی اتفاق میافتد، اتومبیل چپ میکند و پای سارا آسیب میبیند. از اینجا به بعد، جول باید دختر خود را در آغوش بگیرد و پا به پای تامی بدود.
همزمان با تعقیب شدن توسط چند فرد بیمار دیگر، جول، سارا و تامی خود را به یک غذاخوری میرسانند. تامی مقابل در غذاخوری میایستد و به جول میگوید برای او و سارا وقت میخرد. جول درحالیکه دختر خود را در آغوش دارد به سمت بزرگراه بستهشده میدود. همچنان بیمارها در حال تعقیب جول و دختر او هستند و در لحظهی آخر و وقتی که وی به بزرگراهِ تقریبا خالی رسیده است، یک سرباز مسلح افراد مریضِ تعقیبکننده را میکشد؛ جول احساس میکند نجات پیدا کرده است. سرباز با ارتباط رادیویی رخدادهای پیشآمده را برای رؤسای خود توضیح میدهد و از دستور اعلامشده توسط آنها تعجب میکند. او خطاب به مقام بالاتر از خود میگوید مرد ایستاده در مقابل او دختری کم سنوسال دارد اما متوجه میشود که دستور قطعی است؛ جول و سارا باید بهعنوان افراد بیمار کشته شوند. جول متوجه اوضاع میشود و قصد آرام کردن سرباز را دارد اما او شلیک میکند.
جول ثانیهای قبل از شروع شلیک قصد چرخش و فرار را دارد و پس از شلیک روی زمین میافتد. سارا نیز کمی آن طرفتر روی زمین افتاده است. سرباز به سمت جول میرود تا تیر خلاص را روانهی سر او کند ولی در همین لحظه تامی از پشت شلیک میکند و به زندگی سرباز پایان میدهد. جول تیر نخورده است و پس از مرگ سرباز به سرعت به سمت دختر خود میرود. در دنیای The Last of Us از آن روز به بعد، بیستوششم سپتامبر را روز «شیوع/طغیان» (Outbreak Day) میخوانند؛ روز تولد جول و روزی که در سال ۲۰۱۳ میلادی قارچ کوردیسپس/سرچخماقی تعداد زیادی از انسانها را آلوده کرد، به آنها جلوهای زامبیمانند داد و آخرالزمان را به راه انداخت. برای جول اما این روز شخصیتر از این حرفها شد.
جول خود را به دختر خود رساند و او را در آغوش گرفت. سارا در ناحیهی شکم تیر خورده بود. جول تلاش خود را کرد و سپس به گریستن رو آورد. میخواست دخترِ در حال درد کشیدن خود را آرام کند. بیفایده بود. تامی ایستاده، جول به زانو افتاده و سارا در آغوش پدر خود. تقریبا ۳۰ دقیقه پس از شروع بازی توسط گیمر، دختر جول بین دستهای پدر خود جان میدهد.
پاییز سال ۲۰۳۲ میلادی، American Dreams
در سال ۲۰۳۲ میلادی شهر بوستون نیز به مانند اکثر جوامع باقیماندهی دیگر تحت قرنطینه قرار گرفته است تا مردم در حد و اندازهی ممکن از موجودات مبتلاشده به بیماری انگلی-قارچی «عفونت مغزی کوردیسپسی» (Cordyceps Brain Infection) در امان بمانند؛ همان مرضی که آدمها را تبدیل به قاتلهایی زامبیمانند میکند که صدای آنها خبر از درد کشیدن دائمیشان میدهد. اکنون ۱۹ سال از آغاز پسا-آخرالزمان میگذرد و تقریبا ۶۰ درصد انسانها یا نابود شدهاند یا یکی از همین موجودات گوشتخوار زامبیگونه هستند. دختری ۱۳ساله، یتیم و سرکش به اسم اِلی قدم به بوستون میگذارد تا به ثبت نام مدرسهی نظامی دربیاید. او به سرعت با گروهی از نوجوانهای زورگو درگیر میشود و تنها با مداخلهی دختری به اسم رایلی از آن شرایط خلاصی مییابد؛ دختری که افراد اذیتکنندهی الی را میترساند و آنها را دور میکند. مدیر مدرسهی نظامی از راه میرسد و اوضاع را میبیند. رایلی با موفقیت میگریزد و الی گیر مدیر میافتد. حالا او مجبور به رفتن به دفتر مدیر و شنیدن سرزنشهای وی است.
مدیر به الی دربارهی عواقب داشتن چنین رفتارهایی هشدار میدهد و برای او از گروهی متشکل از افراد خائن میگوید. الی میداند که منظور مدیر گروه «فایرفلایز» (Fireflies) است. مدیر که «فایرفلایز» و اعضای آن را قبیح میداند، ادعا میکند مردم شهر این افراد را بهعنوان ناجی میبینند درحالیکه آنها قانونشکن و تهدیدی برای ارتش هستند. سپس برای اینکه الی درس لازم را بگیرد و تنبیه شود، مدیر به او دستور تمیز کردن کامل یک اتومبیل نظامی را میدهد.
الی موقع پاک کردن گوشه به گوشهی ماشین متوجه میشود که به این اتومبیل شلیک شده است و احتمال میدهد که چنین اتفاقی هنگام مبارزهی ارتش با «فایرفلایز» رخ داده باشد. سپس الی با وحشت درمییابد انگشت قطعشدهی یک نفر به در ماشین گیر کرده است. در همین حین او که میخواهد برای کسب آرامش به واکمن پخشکنندهی موسیقی خود پناه ببرد، پی به دزدیده شدن آن میبرد؛ یک دزدی که احتمالا طی مبارزه با قلدرها، توسط رایلی انجام شده است.
الی به سراغ رایلی میرود و به او میگوید که میداند وی واکمنش را دزدیده است. رایلی هم به انجام این کار اعتراف میکند، سلیقهی الی در موسیقی را به تمسخر میگیرد و واکمن را پس میدهد. شب میشود و الی میبیند رایلی در حال فرار از مدرسهی نظامی است. الی هم بهدنبال او راه میافتد. رایلی به الی میگوید که باید به مدرسه و تخت خواب خود بازگردد اما الی نمیپذیرد و به دختر جسور میگوید اگر نگذارد او دنبالش برود، انقدر سروصدا میکند که همهی نگهبانها بیدار شوند.
این دو از مدرسه فاصله میگیرند و به جابهجایی در شهر از روی سقفهای ساختمانها میپردازند. همزمان با حرکت آنها روی این همه پشت بام، رایلی از الی دربارهی برنامههای او برای آینده میپرسد. الی هم میگوید پاسخ دادن به این سؤال بیمعنی است چون دنیای آنها شرایط باثباتی ندارد که سبب شود انسان بتواند حتی برای فردا برنامهریزی کند.
رایلی به الی میگوید بهزودی شانزدهساله خواهد شد و دیگر باید به اجبار به ارتش بپیوندد اما میخواهد از شهر فرار کند تا مجبور به زندگی تحت تاثیر قوانین بوستونِ جدید نباشد. او که از این صحبتها خسته شده است، بحث را عوض میکند و از الی میپرسد آیا تا به امروز اسیبسواری کرده است یا نه. الی هم به سؤال او پاسخ منفی میدهد و میگوید تجربهی انجام چنین کاری را ندارد. رایلی برای بهتر کردن حال الی او را به یک پاساژ ظاهرا خالی از سکنه میبرد. آنها در فروشگاه بزرگ با یک دستگاه آرکیدِ خرابشده روبهرو میشوند و در همین حین رایلی به توصیف بازی آرکید The Turning برای الی میپردازد. آنها قدم میزنند و به محل اقامت دوست رایلی میرسند؛ دوستی که در چادری قرارگرفته درون فضای فروشگاه بزرگ زندگی میکند و وینستون نام دارد. رایلی دختر ۱۳ساله را به وینستون معرفی میکند و با دادن یک بطری نوشیدنی به دوست سندار خود، از او میخواهد که در ازای آن به الی فرصت اندکی اسبسواری را دهد. الی هم سوار بر اسب میشود و همراه وینستون به یادگیری اسبسواری در پاساژ متروکه میپردازد. پس از دور شدن این دو، رایلی قدم به چادر وینستون میگذارد و از او دزدی میکند. وینستون هم پس از مدتی آموزش دادن الی و صحبت دربارهی گذشتهی خود با او به سمت چادر برمیگردد و رایلی را نشسته روی زمین میبیند؛ بدون اینکه متوجه دزدی انجامشده توسط وی باشد. الی از وینستون به خاطر اسبسواری تشکر میکند و در همین حین ناگهان انفجاری در محیط بیرونی فروشگاه بزرگ رخ میدهد. انفجاری که صدای مهیب آن سبب میشود وینستون سوار بر اسب به سرعت حرکت کند و به سمت محل حادثه بتازد. او موقع ترک آن مکان به الی و رایلی دستور میدهد هرچه زودتر به خوابگاه مدرسهی نظامی بازگردند. با دور شدن وینستون، رایلی بیسیمی را بهدست میگیرد که مشخصا از پیرمرد دزدیده است. الی هم که میفهمد در حقیقت تبدیل به پرتکنندهی حواس وینستون شده است تا رایلی دزدی خود را به سرانجام برساند، احساس عصبانیت میکند.
رایلی بدون توجه به خشم الی از کارش با بیسیم استراق سمع میکند و میفهمد که اعضای فایرفلایز در نزدیکی فروشگاه بزرگ حضور دارند. رایلی میخواهد از فرصت بهره ببرد و با کمک به فایرفلایز تبدیل به عضو گروه شود و اینگونه خود را از پیوستن اجباری به ارتش و زندگی در شهر نجات دهد. به همین خاطر به سرعت به سمت محل انفجار حرکت میکند و الی هم با اکراه بهدنبال او گام میزند. بعد از مدتی رایلی و الی بهصورت مستقیم درگیری اعضای فایرفلایز و سربازهای ارتش را میبینند. رایلی دو نارنجک دودزا را بهدست میگیرد و یکی از آنها را به الی میدهد. سپس هر دو نارنجک دودی خود را بین جمعیت میاندازند و در حقیقت یک حواسپرتی برای سربازها ایجاد میکنند که به فایرفلای شانس گریختن از شرایط خطرناک پیشآمده را میبخشد. رایلی مشغول خوشحالی کردن از پیروزی خود است که سربازها متوجه او میشوند و به سمت وی و الی شلیک میکنند. این دو اما به سرعت از مهلکه میگریزند.
الی و رایلی پیش از تبدیل شدن به دوستهای صمیمی و تجربهی یک خداحافظی تلخ، درگیریهای متعددی داشتند
دقیقا وقتی که الی و رایلی فکر میکنند دیگر خطری مشغول تهدید کردن آنها نیست، یکی از انسانهای زامبیمانند به سمت آنها میآید. الی پس از نجات پیدا کردن از اوضاع درحالیکه رایلی تا آستانهی گاز گرفته شدن توسط موجود و آلوده شدن رفته بود، او را در آغوش میگیرد و از زنده ماندنش ابراز خوشحالی میکند. ولی افراد بیمارشدهی بیشتری در حال حمله به سمت آنها هستند و راهی جز فرار سریعتر وجود ندارد. الی و رایلی میدوند و دنبال میشوند. ناگهان با چند شلیک، تعقیبکنندگانِ خطرناکِ الی و رایلی میمیرند. آنها میفهمند که در حضور اعضای گروه فایرفلایز هستند. رایلی با هیجان به آنها میگوید که او و الی باعث ایجاد حواسپرتی و نجات این افراد بودهاند. اما اعضای فایرفلایز بیتوجه به این صحبتها آنها را دستگیر میکنند و به مخفیگاه گروه میبرند.
پس از آن که مارلین، رهبر گروه از راه میرسد، الی و رایلی هم خود را آزادشده میبینند. تازه مارلین یک نامه هم بهدست الی میدهد و به او میگوید وقتی به خوابگاه مدرسهی نظامی بازگشت، آن را بهتنهایی بخواند. رایلی از مارلین میخواهد به او اجازهی پیوستن به فایرفلایز را بدهد. ولی مارلین او را از خطرات انجام چنین کاری آگاه میسازد و دست رد به سینهی وی میزند.
میان گفتوگوی رایلی، الی و مارلین چند نفر برای بهدست آوردن منابع و مهمات به آنها حمله میکنند. هرچند که در لحظه توسط رایلی و افراد فایرفلایز کشته میشوند. مارلین از کار رایلی به خشم میآید و به او میگوید وی هرگز نمیتواند بفهمد که اعضای فایرفلایز هر روز با چه فداکاریهای لایق توجهی سر و کار دارند. ولی رایلی ساکت نمیماند و میگوید او هم لحظات سخت زیادی داشته است؛ مانند زمانیکه مجبور شد پدر مبتلاشدهی خود به این بیماری خوفناک را از پا دربیاورد؛ پدری که پیش از نابود شدن توسط دختر خود تبدیل به یک رانر (Runner/یکی از انواع موجودات زامبیمانند دنیای The Last of Us) شد و مادر رایلی را کشت. مارلین سعی میکند با کوچک جلوه دادن داستان روایتشده توسط رایلی و تهدید او، این دختر را از پیوستن به فایرفلایز منصرف سازد. به محض تهدید شدن رایلی توسط مارلین، الی سلاح فرد دستگیرکنندهی خود را به چنگ میآورد و با شلیک چند تیر، به مارلین هشدار میدهد.
الی فقط وقتی از کار خود دست میکشد که مارلین نام دختر را به زبان میآورد و وی کنجکاو میشود که فرماندهی فایرفلایز چگونه اسم او را میداند. مارلین هم در جواب به این پرسش و چهرهی بهتزدهی الی میگوید مادر او را میشناسد. الی میفهمد که حتی نامهی دادهشده به او توسط این زن، نوشتهی مادرش است؛ مادری که آنا نام دارد.
مارلین به الی میگوید به خاطر قولی که به مادر او داده است، همیشه دورادور مواظب وی بود و حتی باعث شد الی به مدرسهی نظامی برود. چون هرچه که نباشد، آنجا یکی از امنترین مکانهای ممکن است. الی هم با شنیدن این صحبت تفنگ خود را پایین میآورد، آن را تحویل میدهد و همراهبا رایلی آمادهی ترک محل اختفاقی اعضای فایرفلایز میشود. قبل از رفتن آنها از این مکان هم مارلین یک چاقو به الی میدهد و میگوید آن هم متعلق به آنا، مادرش بوده است.
پس از مدتی دخترها به مدرسهی نظامی میرسند و الی هم از فرصت خود بهره میبرد و پاکت نامهی مادرش را با چاقوی او باز میکند. اِلی نامه را میخواند.
مدتی بعد از رخ دادن این حوادث و در فصل بهار، رایلی مخفیانه مدرسه را ترک میکند و مجددا نزد اعضای فایرفلایز میرود. آنها هم به خاطر اینکه او نادانسته تست بازگشت به گروه پس از دلسرد شدن کامل توسط اعضای فایرفلایز را با موفقیت پشت سر گذاشته است، رایلی را به عضویت Fireflies درمیآورند.
بهار سال ۲۰۳۳ میلادی، Left Behind
The Last Of Us: Left Behind راوی دو قصه است؛ یکی در بهار و دیگری در زمستان سال ۲۰۳۳ میلادی.
شش هفته پس از فرار رایلی و پیوستن کامل او به فایرفلایز، وی مخفیانه وارد مدرسهی نظامی میشود و الی را در اتاقش ملاقات میکند. الی هم که از غیبت طولانیمدت او غمگین شده بود، سعی دارد برخورد سردی با رایلی داشته باشد. رایلی اما با لحنی دوستانه به الی میگوید اگر با او همراه شود، در راه همهی موارد را برای وی توضیح میدهد. او به الی میگوید که برای وی سورپرایز جذابی در همان فروشگاه بزرگ خالی از سکنه دارد. آنها به پاساژ میروند و مشغول خوشگذرانی میشوند. رایلی با گزارشگریِ خیالی و پراحساس خود از بازی The Turning برای الی، باعث میشود او تجربهی نصفهونیمه اما شاید بامزهای از این بازی آرکید نابودشده داشته باشد. تازه سورپرایز اصلی جذابتر از این حرفها است؛ یکی از دستگاههای شهربازیِ مرکز خرید به راه افتاده است و میتواند برای مدت کوتاهی روشن شود. الی و رایلی سوار اسبهای مصنوعی دستگاه میشوند و از بالا و پایین شدن و چرخش آن لذت میبرند. اندکی بعد الی به خاطر حرف رایلی میفهمد که وینستون بهتازگی بر اثر حملهی قلبی جان داد و حالا هیچکس در چادر او حضور ندارد.
حالا وقت بیان حقیقتی تلخ از سوی رایلی خطاب به الی است؛ فایرفلایز او را برای فعالیت در شهری دیگر انتخاب کرده است و او فقط توانست این یک روز را به چنگ بیاورد تا با دوست خود خداحافظی کند. الی که واقعا رایلی را دوست دارد، از او خواهش میکند که بوستون را ترک نکند. ولی رایلی میداند که مارلین، فرمانده فایرفلایز چنین گزینهای را مقابل او نمیگذارد. در همین لحظهی احساسی ناگهان دستهای از رانرها به سمت آنها حمله میکنند.
دخترها میگریزند و به یک نقطهی امن بلند میرسند. اما الی میافتد و تحت حملهی یک رانر قرار میگیرد. رایلی برای کمک به الی به سمت رانر یورش میبرد و خود به مرز کشته توسط یک رانر دیگر میرسد. الیِ نجاتیافته سراغ آخرین رانر میرود، گلوی او را میبرد و رایلی را نجات میدهد. حقیقت اما تلختر از این صحبتها است. الی توسط رانری که به او حملهور شده بود، گاز گرفته شده است و رایلی نیز چند ثانیه قبل از نجات یافتن توسط الی درد فرو رفتن دندانهای آخرین رانر در گوشت بدنش را احساس کرد.
رایلی به الی میگوید آنها تنها دو انتخاب دارند و گزینهی سومی روی میز دیده نمیشود؛ در یک لحظه به یکدیگر شلیک کنند و سریعتر به مرگ برسند یا آخرین دقایق عمر خود را کنار یکدیگر بگذرانند تا بالاخره هر دو تبدیل به موجودات زامبیمانند شوند. تصمیم دو دختر هم این است که تا آخرین لحظهی ممکن، زندگی را تجربه کنند. مخاطب نمیداند در سه هفتهی بین این رخداد و نقطهی آغاز بخش بعدی داستان دقیقا چه اتقافی رخ داده است.
ولی نتیجه مشخص به نظر میآید؛ زندگی رایلی به پایان رسید و الی فهمید بدن او به طرز عجیبی در مقابل قارچ آلودهکننده مقاوم است؛ یعنی الی چه با تنفس هاگهای سمی و چه با گاز گرفته شدن توسط یک رانر، استاکر یا حتی کلیکر (سه نوع از موجودات زامبیمانند دنیای The Last of Us) در صورتی که از خونریزی جان ندهد، هرگز امکان مردن به خاطر ابتلا به بیماری یا به بیان واضحتر تبدیل شدن به یکی از این مریضهای قاتل را ندارد.
همچنین ما میدانیم مارلین همزمان با اطلاع پیدا کردن از مرگ رایلی، به این حقیقت خاص دربارهی اِلی هم پی میبرد و طی بخشی از این سه هفته مشغول مراقبت از او بوده است.
تابستان سال ۲۰۳۳ میلادی، The Last of Us
سه هفته پس از گاز گرفته شدن رایلی و الی توسط رانرها، جول که حالا در بوستونِ قرنطینهشده حکم یک قاچاقچی را دارد، با صورتِ زخمیِ دوست خود تِس مواجه میشود. دوستی که بهتازگی یک معامله را به سرانجام رسانده است. تس به جول توضیح میدهد که به خاطر حملهی چند نفر از اعضای تیم یک دلال اسلحه به اسم رابرت که پیشتر از جول و او سلاح دزدیده است، به سختی توانست از مهلکه بگریزد خود را به منطقهی امن و این ملاقات با جول برساند. جول و تس درکنار هم افراد رابرت را به چالش میکشند و پس از پیدا کردن خود او متوجه میشوند که این دلال پس از دزدیدن سلاحهای متعلق به آنها، موارد بهدستآورده را تقدیم فایرفلایز کرده است. چون به فایرفلایز بدهکار بود و باید با اسلحه این بدهی را صاف میکرد. تس پس از شنیدن صحبتهای رابرت او را میکشد.
تس و جول با مارلین، فرماندهی فایرفلایز مواجه میشوند که اکنون سلاحها را در اختیار دارد و به آنها قول میدهد که اگر کاری بهخصوص را برای فایرفلایز انجام دهند، دو برابر اسلحه تقدیمشان میکند. فرض جول و تس هم بر این است که به سان همیشه باید یک بستهی خاص را از مارلین بگیرند و آن را به نقطهای بهخصوص در خارج از منطقهی تحت قرنطینه برسانند. پس به معامله تن میدهند و بهدنبال او که زخمی هم شده است، به راه میافتند؛ تا اینکه به خانهی محافظتشدهی مارلین میرسند و میفهمند وی میخواهد یک دختر به اسم اِلی را برای رساندن به مکانی ویژه به آنها بسپارد.
تِس برای دریافت تمامی سلاحها با مارلین در مسیر رسیدن به یک خانهی امن دیگر همراه میشود و جول نیز با اوقاتتلخی اِلی را به خانهی خود میبرد تا منتظر بازگشت دوست خود، اطمینان یافتن از پرداخت کامل هزینه و کسب آمادگی برای انجام مأموریت باشد. جول که اصلا از حضور الی در مکان شخصی خود راضی نیست، روی مبل خانه به خواب میرود و الی تمام مدت از پنجره بیرون را تماشا میکند. بالاخره شب از راه میرسد و تس بازمیگردد.
هر سه آمادهی حرکت هستند و مأموریت هم ساده و نهچندان بلند به نظر میآید؛ اِلی باید در عمارت پارلمان ایالتی طی یک ملاقات تحویل برخی از اعضای فایرفلایز داده شود. در بخشی از مسیر، چند سرباز الی، تس و جول را متوقف میکنند تا از آنها تست ابتلا به بیماری ایجادکنندهی آخرالزمان را بگیرند. جول و تس مطابق آزمایش در سلامت به سر میبرند اما وقتی یکی از سربازها مشغول تست گرفتن از الی است، او با چاقوی مادر خود آنا به سمت عضو ارتش حمله میکند و زندگی وی را پایان میدهد. همین عمل او نیز باعث میشود که جول و تس چارهای به جز کشتن دو سرباز دیگر نداشته باشند.
نتیجهی آزمایش دو قاچاقچی را به وحشت میاندازد؛ دستگاه میگوید الی مبتلا به بیماری قارچی است و این یعنی بهزودی تبدیل به یکی از موجودات زامبیمانند میشود. اما الی زخم سههفتهای و ظاهرا خوبشدهی خود را نشان آنها میدهد. جول و تس نیز متعجب از زنده ماندن الی پس از این همه وقت درحالیکه همهی افراد دیگر نهایتا ۲ روز پس از گاز گرفته شدن مردهاند و حکم یک زامبی را پیدا کردند، نمیدانند باید چه کنند. البته جول به این سادگیها داستان روایتشده توسط الی را نمیپذیرد ولی باتوجهبه حملهی شدید و مسلحانهی دیگر سربازها، برای مدتی پرسیدن سوالات بیشتر را عقب میاندازد.
چند دقیقهی بعد الی برای جول و تس توضیح میدهد که مارلین براساس همین ماجرا باور دارد ممکن است پزشکها بتوانند با نمونهبرداری از او راهی برای مقابله با بیماری بیابند و در طولانیمدت پسا-آخرالزمان را تمام کنند. هرگونه که ممکن است، آنها به ساختمان محل ملاقات میرسند. ولی با جنازهی همان اعضای فایرفلایز روبهرو میشوند که قرار بود الی را تحویل بگیرند. جول دیگر خسته شده است و مأموریت را لغوشده میداند اما تس وضعیت را با بیان یک واقعیت تغییر میدهد؛ او گاز گرفته شده است. تس به جول میگوید پس از مدتی کوتاه زخم ایجادشده از گاز یکی از بیمارها روی بدن او به مراتب بدتر از زخم سه هفتهای الی به نظر میرسد و شاید واقعا وی بتواند همگان را به شکل غیرمستقیم نجات دهد.
تامی را به یاد دارید؟ برادر جول که با شلیک به افسر پلیس جان این مرد را نجات داد. او هنوز زنده است و گویا مراوداتی هم با اعضای فایرفلایز دارد. به همین خاطر تس به جول میگوید باید به خاطر کل دنیا شانس خود را امتحان کند و سعی به تحویل الی به تامی و اینگونه رساندن دخترک به پزشکهای فایرفلایز داشته باشد. جول که در این مدتِ نهچندان بلند گویا تحت تاثیر اخلاق خاص الی هم قرار گرفته است، خواستهی تس را میپذیرد و به راه میافتد. تس که زندگی خود را پایانیافته میبیند، مقابل در اصلی ساختمان میایستد تا مقابل حملهی مجدد گروهی از افراد زندهماندهی قاتل مقاومت کند و کمی برای جول و الی زمان بخرد.
چند دقیقهی بعد جول و الی از دور با جنازهی روی زمینافتادهی تس مواجه میشوند. حداقل تس تبدیل به یک رانر نشد و هرگونه که ممکن بود، جول و الی خود را به نقطهای نسبتا امن رساندند و آمادهی ادامه دادن سفر شدند.
دخترک که موقعیت را امن میبیند، شروع به گفتوگو با جول دربارهی حوادث اخیر میکند. اما جول به سرعت و با خشم او را ساکت نگه میدارد و میگوید اِلی هرگز نباید بحث تِس را وسط بکشد. جول به الی دستور میدهد که هرگز دربارهی گذشتهی خود هم از وی سوالی نپرسد، دائما و بدون شرطگذاری پیرو دستورها او در مسیر باشد و مخصوصا تا وقتی که آنها خود را به دوستی به اسم بیل برسانند و اتومبیلی را به چنگ بیاورند، بهصورت کلی صحبت خاصی هم نکند. جول که انگار در بدرفتاری با الی جدی است، میگوید آنها برای حرکت به سمت تامی نیازمند گرفتن یک ماشین از بیل هستند.
پس از مدتی جول و الی به بیل میرسند؛ شخصی که به خوبی با انجام کارهایی همچون تلهگذاری حرفهای از خود محافظت میکند و بهتازگی تحت تاثیر خودکشی همراهش قرار گرفته است. درنهایت بداخلاقی و بیحوصلگی، بیل به هدف صاف کردن یک بدهی خود به جول با او و الی راه میآید، یک اتومبیل را تحویلشان میدهد و سپس از آنها جدا میشود. پس از چند ساعت رانندگی و تلطیف ناخواستهی بیشتر رفتار جول نسبت به الی، در مسیر رسیدن به شهر پیتسبرگ ایالت پنسیلوانیا آنها مورد حملهی اعضای گروهی به اسم «شکارچیها» (Hunters) قرار میگیرند. افرادی که انگار جول هم شناختی بهخصوص از ماهیت گروهشان دارد و پس از ورود او و الی به منطقهی آنها، عملا باعث تصادف وحشتناک ماشین میشوند و با شلیکهای پیاپی دو شخصیت اصلی داستان را در اوج خطر قرار میدهند.
پس از مدتی مبارزه و فرار، الی و جول ناگهان روبهروی دو برادر به اسامی سم و هنری قرار میگیرند؛ هنری کموبیش همسن الی به نظر میرسد و هنری حکم تنها سرپرست او را دارد. آنها هم به دلایل شخصی خود میخواهند از این منطقه بگریزند تا مجددا دور از Hunterها نفس بکشند. پس جول، الی، هنری و سم نقشهای برای فرار طراحی میکنند. ولی وقتی زمان اجرای برنامه میرسد، در بخشی از کار جول تبدیل به تنها فرد جاماندهی گروه میشود و هنری دست سم را میگیرد، به راه میافتد و جول را به حال خود وامیگذارد. هرچند الی که اهل ترک جول نیست، خود را عامدانه پایین میاندازد تا همراه او بماند.
این دو انقدر به فرار از دست شکارچیها ادامه میدهند تا بالاخره به نقطهی شکستن پلی بزرگ میرسند و عملا راهی به جز پایین پریدن از ارتفاعی بلند ندارند. اما جول که بهشدت نگران شده است، انگار نمیخواهد الی را با چنین چالش عظیمی مواجه کند. به همین خاطر الی به سرعت به سمت پرتگاه میدود و با اینکه اصلا شنا بلد نیست، خود را از بلندی به درون آب میاندازد و اینگونه برای جول هم چارهای به جز پریدن باقی نمیگذارد. در آن آبِ ظاهرا عمیق جول تلاش به گرفتن الی میکند ولی پس از برخورد با سنگ از ناحیهی سر، بیهوش میشود.
دقایقی بعد جول خود را سرتاپا خیس افتاده روی ساحل میبیند؛ درحالیکه سم و الی بالای سر او هستند و هنری هم در فاصلهی چندمتری دیده میشود.
جول که هنری را به خاطر رها کردن خود نبخشیده است، سلاح خود را درمیآورد و به سمت برادر بزرگتر سم نشانه میرود. اما هنری به او میگوید نهتنها میدانست که جول از پس خود برخواهد آمد، بلکه اگر پای نجات الی وسط بود، جول نیز دقیقا مثل او ترجیح میداد هرچه سریعتر دختر را از مهلکه نجات دهد؛ همانگونه که هنری خواست چنین کاری را در حق سم یعنی برادر کوچکتر خود کند. جول هم که صحبتهای هنری را منطقی مییابد و فهمیده است او و سم نقشی در نجات پیدا کردن الی و خودش از آب داشتهاند، مجددا به هنری بهعنوان یک همکار مینگرد.
هنری به جول میگوید آنها فاصلهی نهچندان زیادی تا یک برج مخابراتی دارند که پرشده از منابع گوناگون است. برای رسیدن به این مکان نیز جول، الی، سم و هنری قدم به کانالهای فاضلاب میگذارند. در دل مکان گفتهشده به طرز عجیبی این افراد محیطهایی خالیشده را مییابند که گویا پیشتر انسانهایی درون آنها زندگی میکردند؛ انسانهایی که امروز دیگر هرکدام یا کاملا مردهاند یا یکیرانر، استاکر، کلیکر و شاید هم بلوتر (Bloater) هستند.
قطعا در چنین بخشهایی از بازی جزئیات داستانی بهخصوصی پیدا میشوند که از عمق داستانگویی محیطی دقیق ناتیداگ بیرون کشیده میشوند و فقط خود گیمر میتواند با تجربهی شخصی اثر آنها را به شکلی معنیدار لمس کند. در هر حالت پس از مبارزههایی جانفرسا و انجام چند کار اجباری برای عبور از مسیرهای سخت، هر چهار نفر از کانالهای فاضلاب خارج میشوند.
آنها سر از محلهای درمیآورند که در آن مجبور به مبارزهی جدی با تعداد زیادی از شکارچیها هستند. پس از پایان یافتن مبارزههای انسانی نیز صدای آن حجم از گلوله تعداد زیادی از موجودات بیمارشده را به سمت آنها میکشاند. ولی گروه به جنگیدن ادامه میدهد و بالاخره با موفقیت و به سختی درون برج آرام میگیرد.
شب میشود و الی قدم به اتاق سم میگذارد تا هدیهای را تقدیم او کند؛ یک اسباب بازی که در بخشی از مسیر حرکت چهارنفرهی آنها توجه پسر را جلب کرد اما برخورد تند و جدی برادرش هنری که میگفت درون چنین جهانی فقط باید لوازم ضروری را با خود حمل کرد، باعث شد پسرک آن را کنار بگذارد. سم اما علاقهی زیادی به اسباب بازی نشان نمیدهد. او که فکر میکند الی به طرز دیوانهواری شجاعت دارد، به دخترک میگوید میترسد یک روز تبدیل به یکی از موجودات زامبیمانند شود و در حقیقت زنده باشد؛ یعنی بداند که مشغول آسیب رساندن به انسانهای زنده است اما نتواند بدن آلودهشدهی خود را کنترل کند. ولی الی به او اطمینان میدهد که انسانها وقتی به آن اشکال درمیآیند، کاملا مردهاند و هیچ هویت و احساسی ندارند.
همچنین الی به سم میگوید که آنقدرها هم نترس نیست و همیشه فکر میکند چه میشود اگر از جایی به بعد مجبور به تنها سپری کردن همهی روزهای باقیمانده تا مرگ خود باشد. شب میگذرد و صبح از راه میرسد. هنری از الی میخواهد به اتاق سم برود و او را برای صرف صبحانه بیدار کند.
رفتارهای خاص الی در انواعواقسام موقعیتها، کمکهای غیرمنتظره و خارج از چارچوب او به جول و سرکشیهای بهخصوص دختر، آرامآرام احساساتی را در وجود پروتاگونیست تقریبا ۵۰سالهی داستان بیدار میکنند که همیشه طی پسا-آخرالزمان باور داشت ۲۰ سال پیش به شکل ابدی از بین رفتهاند
پس از ورود الی به اتاق، سم به سمت او حمله میکند. هر سه نفر ناگهان میفهمند دیروز و طی آخرین مبارزهی آنها با موجودات زامبیمانند، پسرک گاز گرفته شده است. سم حالا یک مرده و یک رانر است که میخواهد الی را بکشد. به محض اینکه جول میخواهد برای نجات دختر سلاح خود را بردارد، هنری به نزدیکی جول تیر میزند. او که بهشدت تحت فشار قرار گرفته، تفنگ را به سمت برادر خود میگیرد و به مرگ پردرد وی پایان میدهد. سپس وقتی الی شوکهشده همچنان روی زمین افتاده است، سم میگوید جول باید به خاطر همهی اتفاقها بد پیشآمده سرزنش شود. سم تفنگ را به سمت جول میگیرد. جول که بهشدت از اوضاع ترسیده، دست خود را به نشانهی تسلیم بالا نگه میدارد. هنری اشک میریزد و ناگهان تفنگ را به سمت مغز خود میگیرد و شلیک میکند؛ هنری نمیتوانست شکست خود در حفظ زندگی برادر کوچکتر خود سم را تاب بیاورد.
پاییز سال ۲۰۳۳ میلادی، The Last of Us
در پاییز بالاخره جول و الی به پایگاه بهخصوص شهر جکسون در ایالت وایومینگ میرسند؛ محل اقامت تامی و همسر او ماریا. جول و برادر او برای مدتی به خاطر پیوستن دورهای تامی به فایرفلایز رابطهی خوبی با یکدیگر نداشتند. اما اکنون به شکلی صمیمانه و با احترام با یکدیگر مواجه میشوند. تامی پس از راه دادن آنها به محل محافظتشده میخواد عکسی از جول و سارا را به برادر خود بدهد. اما جول نمیپذیرد؛ گذشته برای او بیش از اندازه تلخ است. جول با جدیت و حتی مقداری عصبانیت از تامی میخواهد که مسئولیت الی را بپذیرد، او را به اعضای فایرفلایز برساند و هزینهی معامله را هم بهجای وی از مارلین دریافت کند. ولی تامی تن به درخواست او نمیدهد و همین منجر به شکلگیری یک دعوا میشود. در کسری از ثانیه با حملهی چند راهزن، دعوای آنها چارهای به جز متوقف شدن ندارد؛ راهزنهایی که جول هم برای شکست آنها به ماریا و تامی یاری میرساند.
پس از پایان یافتن یورش، جول به سمت الی میرود تا از سلامتی وی مطمئن شود. تامی هم پس از اینکه علاقهی پدرانهی جول به الی را میبیند، تصمیم میگیرد به خاطر برادرش درخواست او را پذیرا باشد و دخترک را به اعضای فایرفلایز برساند. البته ماریا یعنی همسر تامی بهشدت با این ایده مخالفت میکند.
این وسط الی که دورادور از ماجرا مطلع شده است، احساس میکند جول به او خیانت کرد. انگار جول میخواهد او را تنها بگذارد و با سپردن وی به تامی از دست وی راحت شود. به همین خاطر هم یک اسب از اسطبل میدزدد و سوار بر آن فرار میکند. جول و تامی هم پس از پی بردن به اتفاق رخداده مشغول اسبسواری و دنبال کردن رد پای اسب الی میشوند. در بین راه آنها مجبور به برآمدن از پس چند راهزن هم هستند و این دشمنان را به درک میفرستند؛ تا اینکه بالاخره به خانهای متروکه میرسند که اسب الی در نزدیکی آن بسته شده است. جول برای یافتن دختر قدم به داخل خانه میگذارد.
جول الی را تنها در یک اتاق مییابد؛ هنگامی که دختر مشغول خواندن دفتر خاطرات یکی از ساکنین سابق این خانهی قدیمی شده است. جول رفتار دختر را خطرناک میخواند و به او هشدار میدهد. الی نیز میگوید که از برنامهی جول خبر دارد. جول پاسخ میدهد که او صرفا میخواهد این وظیفه را به تامی بسپارد تا الی امنتر سفر کند. الی هم پاسخ میدهد که این صحبت مزخرف محض به نظر میرسد و جول باید بفهمد که الی دختر از دست رفتهی او یعنی سارا نیست. جول به ستوه میآید و این بار جدی به الی هشدار میدهد:
دیگر در حال گام زدن روی یخ نازکی هستی.
هنگام فیلمبرداری ادامهی این سکانس، تروی بیکر بازیگر نقش جول و اشلی جانسون بازیگر نقش الی بارها و بارها آن را تکرار کردند. سکانس چندین و چند بار توسط تیم ناتیداگ ضبط شد و هر بار نه بازیگرها و نه کارگردان از نتیجه رضایت نداشتند. ماجرا به قدری جدی شد که نیل دراکمن، خالق اصلی اثر گفت شاید باید بازیگرها به خانه بروند تا او مجددا روی این بخش از فیلمنامه کار کند و سکانس را بهطور کامل تغییر دهد. ولی اشلی جانسون درخواست یک برداشت دیگر را داشت و تیم سازنده هم با خواستهی او مخالفتی نکرد.
این بار وقتی الی در جواب به تهدید جول میگوید او تنها شخص باقیمانده برای وی است و هیچکس بهتر از این مرد از دختر محافظت نخواهد کرد، جانسون تروی را با اجرای بداهه آنچنان هُل میدهد که بیکر واقعا شوکه میشود. بهتزدگی حاضر در چشمهای جول پس از شنیدن این صحبت از الی کاملا برآمده از شوکهکننده بودن حرکت اشلی جانسون برای تروی بیکر است. نیل دراکمن پس از این برداشت، از نتیجه اعلام رضایت میکند و فیلمنامه بدون تغییر میماند.
با اینکه به سرعت تامی داخل اتاق میآید، به آنها دربارهی حملهی افراد باقیمانده از گروه راهزنها میگوید و در ادامه مبارزاتی خونین شکل میگیرند که منجر به شکست راهزنها و بازگشت موفقیتآمیز جول، برادر او و الی به پایگاه جکسون میشوند، دیگر یک حقیقت را نمیتوان انکار کرد؛ جول و اِلی اکنون جدانشدنی به نظر میرسند.
جول پس از آگاهی یافتن از جزئیات مسیر پیشرو با پرسش از تامی، سوار بر اسب درکنار الی حرکت به سمت آزمایشگاه حاضر در دانشگاه کلرادوی شرقی را آغاز میکند. او به برادر بدرود میگوید تا خود دخترک را به مقصد برساند. جول و الی به دانشگاه و آزمایشگاه داخل آن میرسند. ولی خبری از اعضای فایرفلایز نیست. هرچند خوشبختانه این دو نفر موفق به گوش دادن به یک فایل صوتی ضبطشده میشوند که میگوید افراد عضو فایرفلایز اکنون در بیمارستان Saint Mary شهر سالت لیک روزگار میگذرانند.
ناگهان عدهای از افراد مسلح به جول و الی حمله میکنند. نبرد سختی شکل میگیرد و جول تعداد قابل توجهی از دشمنها را به قتل میرساند. ولی وقتی او و الی باور کردهاند در آستانهی فرار موفقیتآمیز هستند، جول در اثر حمله از بالا به پایین پرتاب میشود و از پشت در یک میله فرو میرود. میله از کمر جول داخل شده است و از شکم او بیرون میزند. الی به سختی جولِ در حال بیهوش شدن را بیرون میکشد و او را کشانکشان به سمت اسب راهنمایی میکند. جول و الی سوار اسب میشوند اما اندکی پس از آغاز حرکت، جول از شدت خونریزی از اسب به هم زمین میافتد. جول بیهوش شده است و فاصلهی اندکی تا در آغوش کشیدن مرگ دارد.
زمستان سال ۲۰۳۴ میلادی، Left Behind
اِلی سرگردان در مکانی شبیه به محل رخ دادن تلخترین اتفاق زندگی خود برای پیشگیری از وقوع فاجعهی تلختر میجنگد و جول مثل دختر از دست رفتهی خود زخمی دردآور در ناحیهی شکم دارد
جول که مثل دختر خود سارا بهشدت در ناحیهی شکم آسیب دیده است، توسط الی به یک مرکز خرید تخلیهشده میرسد؛ درحالیکه کاملا در بیهوشی به سر میبرد. الی از لباس خود بهعنوان شریانبند جول استفاده میکند تا شدت خونریزی را کاهش دهد ولی دخترک در این سرما فاصلهای تا یخ زدن ندارد. الی سرتاسر فروشگاه را به امید یافتن دارو میگردد؛ تا اینکه بالاخره یک هلیکوپتر سقوطکردهی متعلق به ارتش را مییابد و به سختی داخل آن میرود. گشتوگذار در این پاساژ به طرز دردآوری برای الی یادآور خاطرهی آخرین خداحافظی با رایلی است. الی پیش از ورود به هلیکوپتر و پس از خروج از آن به ترتیب با رانرها و چند انسان روبهرو میشود و تعداد قابل توجهی از آنها را با تیزیِ چاقوی متعلق به مادر خود آنا یا پرتاب تیر کمانی که دارد، به کام مرگ میفرستد. ولی آنچه در هلیکوپتر مییابد، تمام تلخیها را شیرین و سختیها را آسانی میکند؛ یک جعبهی کمکهای اولیه.
اِلیِ خستهشده از این همه فشار نزد جول بازمیگردد و مشغول بهتر کردن جای زخمهای او میشود. سپس جسم کمحرکت جول را با کمک اسب خود مثل کشیدن سورتمه به کلبهای در همان نزدیکی میبرد و از مرکز خرید خارج میکند. شاید به این امید که پیدا کردن آنها در محل اختفای جدیدشان برای همه غیرممکن شود.
زمستان سال ۲۰۳۴ میلادی، The Last of Us
سرمای زمستان ۲۰۳۳ هر روز استخوانسوزتر از دیروز جلوه میکند و اِلی باید درحالیکه جول همچنان بیهوش است و حالش مجددا به سمت بدتر شدن میرود، برای زنده ماندن به شکار و یافتن غذا بپردازد. کات از چند ثانیه پس از فرو رفتن بدن جول در میله به هفتهها بعد و کشته شدن یک خرگوش توسط اِلی. دخترک اندکی بعد موفق به زخمی کردن یک گوزن، تعقیب او و شلیک تیرهای بیشتر از کمان خود میشود. گوزن میمیرد و اِلی او را پیدا میکند. اما بالای سر حیوانِ از دنیا رفته اِلی با دو مرد به اسامی دیوید و جیمز مواجه میشود و به سمت آنها نشانه میگیرد. الی به دیوید (با بازی نولان نورث، بازیگر نقشهایی مانند نیتن دریک در سری آنچارتد) میگوید اگر گوزن را برای گروه خود میخواهد، باید برای دخترک داروهای بهخصوصی همچون آنتیبیوتیک بیاورد؛ اِلی میتواند گرسنگی را به امید بهتر شدن حال جول تحمل کند. آنها قرار میگذارند که اِلی پیش گوزن و رئیس گروه یعنی دیوید بماند تا جیمز برود و آنتیبیوتیکها را به آنجا بیاورد.
رفتار دیوید دوستانه به نظر میرسد؛ گویا او هم اندکی از جدیت دختر ترسیده است و هم مقداری برای او دلسوزی میکند. اِلی سلاح بزرگ دیوید را از او میگیرد و به سختی به خود اجازهی اعتماد کردن به مرد را میدهد. گروهی از موجودات زامبیمانند گوناگون به سمت آنها میآیند و دیوید برای دفاع از خود یک سلاح مخفیشده در لباسش را بیرون میکشد؛ حرکتی که بدون شک بیاعتمادی اِلی به مرد را افزایش میبخشد. هرچند چارهای به جز مبارزهی دونفره با دشمنهای مرده وجود ندارد. آنها تا چندین و چند دقیقه مشغول شلیک، فرار و گام زدن روی مرز مرگ و زندگی هستند. ولی درنهایت زنده میمانند و دیوید هم تحت تاثیر توانایی اِلی در استفاده از سلاح گرم بزرگ قرار میگیرد.
این ۲ انسان (؟) تا پیش از بازگشت جیمز با آنتیبیوتیکها، مشغول آخرین گفتوگو با یکدیگر میشوند.
دیوید از جایی به بعد شروع به صحبت دربارهی کشته شدن وحشیانهی تعداد زیادی از افراد خود درون یک محیط دانشگاهی میکند؛ آدمهایی که گویا توسط یک مرد و یک دختر نوجوان به قتل رسیدند. اِلی حقیقت را میفهمد؛ آنهایی که توسط او و جول در آزمایشگاه ترکشدهی فایرفلایز زندگی خود ر ا تمامشده دیدند، افراد دیوید بودهاند. دیوید هم که میدانست ملاقات با یک دختر نوجوانِ نیازمند به آنتیبیوتیک مورد معمولی در جهانی پسا-آخرالزمانی نیست، احتمالا از همان ابتدا متوجه موضوع شده است. الی به سرعت سراغ سلاح گرم بلند میرود و سر آن را به سمت دیوید میگیرد. ولی جیمز با آنتیبیوتیکها از راه میرسد و با تفنگ خود الی را تهدید میکند. دیوید به جیمز میگوید سلاح خود را پایین بیاورد و داروها را به الی بدهد. الی با ترس و لرز از آنجا میگریزد و نزد جول بازمیگردد. آنتیبیوتیکها به جول داده میشوند و مرد اکنون بدون اینکه فرشتهی نجات خود را بشناسد، در مسیر بهبودی قرار دارد. اِلی نیز درکنار جسم کمجان آخرین انسان باقیمانده در زندگی خود به خواب میرود.
دخترک بیدار میشود و باتوجهبه سر و صداها میفهمد حقه خورده است. افراد دیوید او را تعقیب کردند و اکنون کلبه به کلبه دنبال وی و جول هستند. اِلی نیز برای حفظ جان جول بهتنهایی از کابین خارج میشود تا آنها را به طرف خود بکشاند و گمراه سازد؛ بلکه جول وقت بیشتری برای کسب مجدد سلامتی نسبی داشته باشد. الی سوار بر اسب میتازد تا اینکه یک شلیک اسب را خلاص میکند. دخترک چارهای جز پیاده ادامه دادن در دل برف و سرما ندارد. برخی از افراد دیوید را میکشد و از دید برخی از آنها پنهان میماند. ولی درنهایت شخص دیوید او را گیر میاندازد و بیهوش میکند. مدتی بعد اِلی درون یک قفس بیدار میشود و باتوجهبه صحنهای که در مقابل میبیند، میفهمد دیوید و افراد تیم او آدمخوار هستند.
رئیس گروه آدمخوارها یعنی دیوید که نگاه آلودهای به دخترک دارد، میخواهد او را راضی به پیوستن به گروه کند. برای الی غذای مناسبی تهیه میکند. با او خوب حرف میزند. الی نیز در اولین فرصت انگشت او را میشکند و سعی میکند از بین میلهها دست خود را به کلیدها برساند و بگریزد. دیوید عصبی میشود و الی را تهدید به تکهتکه شدن میکند.
جول با درد اما حالی بهتر از تمامی هفتههای گذشته درون کابین به هوش میآید. او که فقط میخواهد الی را بیابد، تکتک افراد باقیمانده از تیم دیوید در منطقه را دنبال و سلاخی میکند؛ تا فقط دو نفر زنده بمانند. جول روی کمتر دیدهشدهی خود را به نمایش میگذارد و به شکنجهی شدید و درنهایت قتل آن دو عضو تیم دیوید میپردازد؛ مرد دردکشیده اینگونه به مختصات محل زندانی شدن اِلی پی میبرد.
الی توسط جیمز و دیوید روی میز برش گوشت انسانها قرار میگیرد ولی پس از آن که نقطهی گاز گرفته شدن خود توسط یکی از موجودات زامبیمانند را به آنها نشان میدهد و میگوید این اتفاق بهتازگی افتاده است، شرایط تغییر میکند. مطابق گفتهی وحشتآور اِلی اگر آنها از گوشت او تغذیه کنند، خودشان هم دچار بیماری قارچی میشوند. در کسری از ثانیه و با قرار گرفتن دیوید در شوک مشاهدهی محل گاز گرفته شدن دخترک، الی کارد بزرگ را از دست بدخواه میکشد و جیمز را با یک ضربه دچار خونریزی کشنده میکند.
شاید اگر جول از راه نرسد، اِلی تا آخرین ثانیهی زندگی خود به بریدن نقاط بیشتری از جنازهی آن مرد پست ادامه دهد
پیش از آن که دیوید موفق به گرفتن او شود، اِلی از اتاق خارج گریخته است. بر کسی پوشیده نیست که دختر ۱۴ساله پس از سفر سنگین و عجیب خود با جول به سمت فایرفلایز هرگز انسان سابق نخواهد شد. ولی دخترک هیچوقت پیش از این با ثانیهای از زندگی مواجه نشده بود که انقدر واضح به او بفهماند حتی در جهان پسا-آخرالزمانیِ افتضاحِ دادهشده به وی نیز موجوداتی به مراتب کثیفتر و وحشیتر از رانرها (Runners)، استاکرها (Stalkers)، کلیکرها (Clickers)، بلوترها (Bloaters) و شمبلرها (Shamblers) حضور دارند. تازه مثلا رانرها انسانهایی رو به مرگ و در حال درد کشیدن مدام هستند که خود نیز از اعمال وحشیانهی خود تنفر دارند و تنها به خاطر دستورها صادرشده از سوی قارچ جهشیافته با ویروس به ذهنشان انسانها را با دندان پاره میکنند. درحالیکه آدمهایی مثل دیوید در اوج آرامش و آگاهی چنین کثافتکاریهایی را به سرانجام میرسانند.
اِلی به دویدن ادامه میدهد و قدم به یک محیط رستورانی میگذارد. دیوید هم وارد آنجا میشود، در را بهصورت کامل میبندد و به الی میگوید شخصا جان دادن وی را به تماشا خواهد نشست. طی یک اتفاق بخشی از رستوران هم شروع به سوختن میکند و وضعیت برای دختر دشوارتر میشود. جول که خود را به مختصات گفتهشده توسط شکنجهشدهها رسانده است، عدهای را میکشد و به سمت رستورانِ در حال سوختن میرود.
دخترک با مخفی شدن از دست دیوید و گاهی حمله به او از پشت، مرد را به وسیلهی چاقوی جیبی کوچکِ به ارث رسیده از مادر زخمی و زخمیتر میسازد؛ تا اینکه بالاخره طی آخرین حملهی وی، دیوید او را میگیرد و جوری هر دو به کف زمین پرتاب میشوند که تا چند ثانیه بیهوش هستند. اِلی که تقریبا همزمان با دیوید به هوش میآید، کارد بزرگ او را در نقطهای کور میبیند و شروع به خزیدن به سمت آلت قتاله میکند. دیوید که باور کرده است دخترک هیچ راهی برای دفاع از خود ندارد، به سمت او میرود، به وی لگد میزند و خویشتن را مهیای تمام کردن یک زندگیِ شاید تازه شکوفاشده میبیند. دست اِلی در واپسین لحظات به کارد میرسد و قصه از اینجا به بعد برای روایت فقط به سه کلمهی خون، کارد و صورت احتیاج دارد. دیوید احتمالا با دومین ضربهی کارد مرده است. ولی دخترک دست از بریدن برنمیدارد.
گویا اگر جول از راه نمیرسید و دختر تازهی خود را در آغوش نمیگرفت، اِلی تا ابد میخواست آلودگی پستِ زیر دستهای خود را به تکههای کوچکتری تقسیم کند. جول و اِلی از آنجا فاصله میگیرند. سعی میکنند همهچیز را از یاد ببرند. اِلی اما مشخصا دیگر آن انسان قبلی نیست؛ کمتر به صحبتهای جول جواب میدهد، در طول قدم زدنها بیشتر از او فاصله دارد و طوری رفتار میکند که جول بفهمد این دیگر آن نوجوانی نیست که سفرش را با وی آغاز کرد.
بهار سال ۲۰۳۴ میلادی، The Last of Us
چند ماه از حوادث پروحشت زمستان میگذرد و جول و اِلی حالا فاصلهی چندانی تا بیمارستان خاص سالت لیک سیتی یا همان آخرین و اصلیترین سنگر فایرفلایز ندارند. اِلی که مدتها است نسبت به همهچیز بیتوجه به نظر میرسد، ناگهان وقتی جول او را در انتظار پایین انداختن یک نردبان با دست به بالای یک بلندی میرساند، سریعا نردبان را به پایین پرتاب میکند و از آنجا دور میشود؛ دختر ۱۴ساله به دلیلی نامشخص برای جول میل به دویدن به سمت محلی بهخصوص دارد. جول با نهایت سرعت ممکن از بلندی بالا میرود و خود را به اِلی میرساند. دخترک مشغول تماشای زرافههای واقعی است؛ زرافههایی که به شکلی غیرمنتظره در محیط امن پیرامونی گرفتار شدهاند و هم از حملهی انسانها و هم موجودات زامبیمانند جان سالم به در بردهاند.
یکی از زرافهها برای تغذیه از برگهای روییده روی بدنهی ساختمان به آنها نزدیکتر میشود و با کمک جول، اِلی فرصت نوازش او را بهدست میآورد. برای چند لحظه آنها آرامش را مزهمزه میکنند. پیش از باز کردن درِ پیشرو و ادامه به حرکت، جول به اِلی میگوید اگر میخواهد، امکان بازگشت به عقب، خاک کردن همهی اتفاقها، بیتوجهی کامل به فایرفلایز و ادامه دادن به زندگی درکنار هم درون پایگاه تامی و همسر او در جکسون وجود دارد. ولی اِلی که گویا از مدتها قبل به شکلی ورای درک جول از زندگی بریده است، بدون تعارف میگوید این همه زجر و سختی نمیتوانند بینتیجه و بیفایده بوده باشند. دخترک معتقد است آنها باید به مقصد برسند و پزشکهای فایرفلایز باید راهی برای بهتر کردن جهان به کمک بررسی چرایی مقاومت بدن او در مقابل قارچ آخرالزمانساز بیابند.
پس از رسیدن آنها به منطقهای تحت قرنطینه و پرشده از چادرهای تبدیلشده به محیطهای درمانی که البته اکنون کاملا خالی از سکنه به نظر میرسند، اِلی در حق جول کاری مشابه با مهربانی خود در حق سم را انجام میدهد. سم به خاطر سختگیری هنری توانایی بهدست آوردن اسباب بازی مورد علاقهی خود را نداشت و اِلی پنهانی آن را به پسر کم سنوسال رساند. این بار دخترک عکس جول و دختر او سارا را به مرد پنجاهواندیساله میدهد؛ همان تصویری که تامی در جکسون آن را به شکلی غیرموفقیتآمیز به جول پیشنهاد کرد. این بار اما جول که طی هفتههای اخیر بیشتر از تمام بیست سال گذشته مجددا معنی عشق پاک را احساس کرده است، بهجای عصبانی شدن از مطرح کردن موضوع سارا توسط اِلی، از دخترک تشکر میکند و عکس را میپذیرد. شاید بهترین راه او برای کنار آمدن با گذشته نه فرار از آن که پذیرش آن باشد.
ادامهی مسیر از یک تونل میگذرد که پس از مواجه ساختن هر دو نفر با چند چالش، جول و اِلی را وادار به عبور از روی اتوبوسی چپشده برای پشت سر گذاشتن جریانی قدرتمند از آب میکند. اِلی به آن طرف راه میرسد ولی جول به سختی درون اتوبوس میافتد و در خطر جدی قرار میگیرد. اِلی برای نجات جول مجددا روی اتوبوس میآید و سعی میکند با شکستن شیشه راه خروجی برای نجات وی مهیا سازد.
اتوبوس بهطور کلی درون آب میافتد و الی بیهوش میشود. جول دخترک را از آب بیرون میکشد و در آستانهی خروجی تونل بیمحابا به تلاش برای نجات او میپردازد. جول در حال فشار آوردن به بدن الی با دستانش به سبک شوک دادن و به هدف خالی کردن آب از ریههای او و بازگرداندن وی به زندگی است که چند سرباز از راه میرسند. آنها به جول دستور بالا گرفتن دستها به نشانهی تسلیم را میدهند. جول اهمیتی نمیدهد و همچنان برای به هوش آوردن الی میجنگد. یکی از افراد مسلح نزدیکتر میشود و با ضربهی محکم سلاح به سر جول او را بیهوش میسازد. ساعتهایی میگذرند و جول در یک بیمارستان با درد از خواب برمیخیزد و مارلین را درکنار تخت میبیند.
مشخص میشود که سربازها در حقیقت اعضای فایرفلایز بودهاند و پس از بیهوش ساختن جول، او و الی را به همان بیمارستانی آوردند که این دو قصد رسیدن به آن را داشتند. مارلین، فرماندهی فایرفلایز به جول اطلاع میدهد که گروه موفق به نجات الی شد و دخترک اکنون مشغول پشت سر گذاشتن پروسهی آمادگی برای جراحی است؛ عملی برای خارج کردن عفونت قارچی کوردیسپسی جهشیافته از بدن او یک هدف کشف راه مقابله با آخرالزمان. جول سادهلوحانه به یاد مارلین میآورد که بیماری مورد بحث درون مغز بیمار رشد میکند و انجام چنین عملی روی سر او قطعا اِلی را میکشد. مارلین هم مشخصا بدون تعجب صحبت جول را صحیح میخواند؛ برای انجام آزمایش و نجات یافتن احتمالی بسیاری از آدمها باید دختر ۱۴ساله بمیرد. مادر اِلی یعنی آنا یک روز پس از به دنیا آوردن دختر خود از دنیا رفت و طی همان مدت کوتاه از مارلین تعهد خواست تا همواره از اِلی محافظت کند. وی در همان ساعات اندک نامهای را نوشت که مارلین در سیزدهسالگیِ اِلی همراهبا چاقوی آنا آن را تحویل دختر داد. ولی فرمانده فایرفلایز درحالیکه یکی از افراد او جول را متوقف ساخته است، به وی توضیح میدهد که به خاطر اهمیت انجام کار بزرگتر نمیتواند به قولی که طی ساعات آخر زندگی مادر اِلی به آن زن داد، توجهی داشته باشد.
بر پایهی دستور مارلین یکی از افراد فایرفلایز مسئول انتقال جول به بیرون از ساختمان میشود و باید اگر او کاری برای ماندن در این محل یا نجات الی انجام داد، بیدرنگ وی را به قتل برساند. جول اما به محض مشاهدهی موارد متعلق به خود در بخشی از مسیر خروج از ساختمان، فرصت را مناسب میبیند و گارد را خلع سلاح میکند. یک محاکمهی سریع، یک شکنجهی کوتاه و شدیدا دردناک، پی بردن به محل قرارگیری اِلی در ساختمان و به قتل رساندن سرباز؛ گویا جول به این روند عادت دارد.
مهم نیست چه بشود. تو همواره چیزی را مییابی که ارزش جنگیدن داشته باشد. - جول خطاب به اِلی
در دقایق پیشرو جول با تعداد قابل توجهی از اعضای فایرفلایز میجنگد و هرکس را که بتواند از دم تیغ میگذراند. وی به اتاق عمل میرسد و با جسم بیهوش اما هنوز سالم اِلی روبهرو میشود. جول بیتوجه به درخواستهای پزشکها اِلی را در آغوش میگیرد. مابقی کار اینگونه به سرانجام میرسد که مرد تا جایی که میتواند شلیک میکند و تا جایی که ممکن باشد، از دویدن ابایی ندارد. راستی در مسیر فرار و هنگامی که جول دخترک را بغل کرده است و میدود، روی دیوار نقاشی یک زرافهی دوستداشتنی چشم را نوازش میدهد. بالاخره آنها وارد آسانسور میشود و به سمت پایین حرکت میکنند. جول درحالیکه یک دنیا جنازه را پشت سر خود رها کرد و تنها چند سرباز فایرفلایز را آن هم ناخواسته زنده گذاشته است، به پارکینگ میرسد و وادار به رویارویی با مارلین میشود. مارلین تفنگ خود را به سمت او نشانه گرفته است ولی از آنجایی که اِلی در آغوش جول قرار دارد، شلیک میتواند خطرناک باشد؛ فایرفلایز تا قبل از عمل اِلی را زنده میخواهد.
پس از چند ثانیه گفتوگو، مارلین ظاهرا نرم میشود و به جول میگوید خودِ الی هم میخواست برای امیدوار نگه داشتن انسانها مبارزه کند؛ نه اینکه مثل سایر آدمها و بدون آزمایش شدن صرفا یک روز به خاطر خونریزی حاصل از گاز گرفتن یک کلیکر یا شلیک اسلحهی چند راهزن، بیفایده بمیرد. جول نیز با جنس برخورد خود به مارلین نشان میدهد که صحبتهای او را قبول دارد. چند ثانیه پس از آن که فرماندهی فایرفلایز گاردش را کموبیش پایین میآورد، جول شلیک میکند. مارلین روی زمین میافتد و جول جلوی رسیدن او به سلاحش را میگیرد. مارلین برای زندگی خود التماس میکند ولی جول میگوید اگر او زنده بماند، تا ابد آنها را دنبال خواهد کرد. پروتاگونیست خاکستری قصه که در دههی هشتاد میلادی به دنیا آمده است، دخترکِ همچنان بیهوش را درون یک اتومبیل میگذارد و سپس به سر مارلین تیر خلاص را میزند.
ساعتها میگذرند و جول و اِلی سوار بر شاسیبلند جدید خود به سمت پایگاه تامی در شهر جکسون میروند. اِلی درازکش روی صندلی عقب به هوش میآید و از جول میپرسد چه اتفاقی رخ داده است. جول پاسخ میدهد فایرفلایز پیش از الی هم ۱۰ها نفر مثل او را یافته است اما پزشکها فهمیدهاند که مقاومت این افراد در مقابل بیماری قارچی-انگلی قابلیت بسط پیدا کردن به دیگران را ندارد. جول دروغ میگوید؛ تا اِلی مثلا باور کند که آنها به آزمایشگاه فایرفلایز رسیدند و دست از پا درازتر بازگشتند. گروه دونفره به شهر جکسون میرسد و ماشین خراب میشود. راه زیادی تا دروازهی ورودی پایگاه باقی نمانده است ولی از اینجا به بعد را باید پیاده رفت.
پیش از رسیدن کامل به مقصد، اِلی جول را برای گفتوگویی کوتاه نگه میدارد. به جول میگوید که درون بوستون برای او و رایلی چه اتفاقی رخ داده است تا مرد بفهمد دختر ۱۴ساله آنقدرها هم با میل بیپایان به زندگی روزها را شب نکرد. جول به الی میگوید او همیشه موارد تازهای را خواهد یافت که ارزش زندگی و مبارزه را داشته باشند. اِلی اما یک بار دیگر پرسش خود را تکرار میکند و از جول میخواهد قسم بخورد که حقیقت را دربارهی اتفاقات رخداده در مقر فایرفلایز در حین بیهوشی وی گفته است.
جول قسم میخورد. اِلی چند ثانیه ساکت میماند و قبل از کات زدن دراکمن به سیاهی، شاید با اکراه میپذیرد. «باشد».
نیل دراکمن، آفرینندهی اصلی سری بازی مورد بحث و داستان و شخصیتهای آن میگوید اگر هرچه تا به امروز از TLoU شنیدهاید راجع به «عشق» باشد، TLoU Part 2 دربارهی «تنفر» است. بازی The Last of Us Part II ناتیداگ، سونی و برند پلی استیشن جمعه، ۳۰ خرداد سال ۱۳۹۹ (۱۹ ژوئن ۲۰۲۰) بهدست گیمرها میرسد.
نظرات