گیشه: معرفی فیلم Room

یک‌شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۲:۰۰
مطالعه 12 دقیقه
2016-01-room-shakhes
از فیلم‌های صنعتی و اکشن و بزن‌بکُشِ  پرخرجِ هالیوودی خسته شده‌اید؟ قصه و شخصیت‌پردازیِ عمیق را به زرق و برق‌های جلوه‌گرِ سطحی ترجیح می‌دهید؟ دل‌تان هوای یک فیلمِ تاثیرگذار و فراموش نشدنی کرده است؟ پس در این تحلیل با زومجی همراه شوید و فیلمِ «اتاق» را از دست ندهید.
تبلیغات
2016-01-room-header

مادر، مقدس است و زن، زیبا. سرشار از دخترانه‌هایی معصوم و لبریز از احساس و عشق و آغوش، که مهربانی و نوازش را به دنیا می‌بخشند و می‌آفرینند. بخششی بخشنده‌وار و پاک و بی‌مانند که زمین را می‌چرخاند و هوا را برای نفس کشیدن، روح می‌بخشد. بهشت زیرِ پایِ‌شان است؛ آری، چرا که نباشد؟ مهربانانی زیبا و نازک‌دل که با حضورشان، چنان دل‌گرمیِ نیرومندانه‌ای به آدم می‌بخشند که می‌شود با آن، دنیا را هم فتح کرد. حالا سوال می‌پرسم؛ آیا این فرشته‌های بهشت‌سرشتِ زمینی، جای‌شان در تیترِ صفحه‌ی حوادثِ روزنامه‌هاست؟ باید بخوانیم که همواره ناامنی و خشونت در تعقیبِ‌شان نشسته و کمین کرده است؟ همیشه باید دلواپسِ این باشند که نکند موردِ آزار و اذیتِ دیگران قرار بگیرند؟ یک‌لحظه هم نمی‌توانند با خیالی آسوده قدم از قدم بردارند؟ چون زیبایند؟ بخوانیم که موردِ آزار و اذیتِ هوس‌رانانی نامرد و بی‌رحم قرار می‌گیرند؟ و حتا به دلیلِ نیازهای حیوانیِ آن‌ها، زندانی و شکنجه می‌شوند؟ پاسخ‌گوی این اتفاقات کیست؟  اتفاقاتِ وحشتناکی که همواره در سرتاسرِ دنیا، در سکوتِ کامل و بی‌سرو‌صدا، فریادهای دخترانِ بی‌گناه را خفه می‌کند و آب هم از آب تکان نمی‌خورد؛ اتفاق‌هایی که منجر به کشته شدن و مرگِ تدریجیِ یک انسان می‌شود؛ مرگی به جرمِ زیبایی و مرگی به جرمِ زنانه‌گی! خانمِ «اِما دونوهیو»، نویسنده‌ی جایزه‌گرفته‌ی رمانِ «اتاق»، قصه‌اش را از ماجرای همان دخترِ اتریشیِ بخت‌برگشته‌ای الهام گرفته‌ است که بیست و چهار سالِ تمام، توسطِ پدرش زندانی شده و موردِ نزدیکی قرار گرفته بود. این رمان که در سالِ ۲۰۱۰ به چاپ رسیده است، منبعِ اقتباسِ فیلمی با همین نام شده تا طیفِ وسیعِ بیننده‌های سینمایی، آن را در پرده‌های خوش‌رنگ‌ِ نقره‌ای ببینند و از این همه سیاهی و وحشت در دنیای اطراف‌شان، حیرت‌ کنند و تنها دقایقی خود را به جای آن دخترانِ بی‌گناه بگذارند.

2016-01-room-poster

(از این پاراگراف به بعد داستانِ فیلم لو می‌رود) داستان از جایی شروع می‌شود که مردی به نامِ «نیک پیر»، دختری هفده ساله را در خیابان می‌دزدد و در کلبه‌ی کوچکِ حیاطِ پشتیِ خانه‌اش زندانی می‌کند و هرشب به مدتِ هفت سال موردِ آزار و اذیت قرار می‌دهد. دختر که «جوی» نام دارد، در سالِ دومِ حضورش در این کلبه‌ی وحشت، پسری به نامِ «جک» به دنیا می‌آورد. مادر امیدوارانه انتظار می‌کشد تا «جک»، پنج ساله شود و با همکاریِ او، از این جهنمِ لعنتی فرار کند. همین اتفاق هم می‌افتد و در تولدِ پنج سالگیِ «جک»، آن‌ها با نقشه‌ای که می‌چینند، موفق می‌شوند از دستِ «نیک پیر» فرار کنند و به لطفِ پلیس و دکترهای بیمارستان، به آغوشِ گرمِ خانه و خانواده‌شان بازگردند. هرکسی که این خلاصه‌ی داستان را می‌خواند بدونِ ذره‌ای تردید گمان می‌کند که با فرار کردنِ «جوی» و «جک» از دستِ «نیک پیر» و بازگشت‌شان به خانه، همه چیز تمام می‌شود و در انتظارِ یک «هَپی اِندِ» به اصطلاح هالیوودی می‌ماند. اما ساختارشکنی و جسارتِ فیلم‌ساز دقیقا در همین‌جا خودش را نشان می‌دهد. فیلمِ «اتاق» دو نیمه دارد. نیمه‌ی اولش مربوط به حضورِ مادر و پسر، در آن اتاقِ کوچکِ لعنتی است و نیمه‌ی دوم‌اش، از لحظه‌ی بازگشتِ این‌دو به خانه‌ی مادری تازه آغاز می‌شود. در این میان، اکشن و پلیس‌بازی‌ و از این مدل بیماری‌های هالیوودیسم، ذره‌ای برای فیلم‌ساز اهمیت ندارد و همه‌اش را هم در کم‌تر از پنج دقیقه جمع می‌کند! چیزی که برای فیلم‌ساز اهمیت دارد بازگشتِ دوباره‌ی دختری است که سال‌ها در اتاقی زندانی شده و مورد آزار و اذیت قرار گرفته. آیا این دختر می‌تواند پس از آزاد شدن، به همان آدمِ سابق تبدیل شود؟ آیا تنها مشکلِ او نجات پیدا کردن و بازگشتن به خانه و کاشانه بوده است، یا پس از آزادی‌اش هم اوضاع به خوبی پیش نمی‌رود؟ بر همین اساس، ساختارِ روایی فیلم به دو نیمه‌ی کلی با مضمونِ «زندانی بودن در اتاق» و «بازگشتن به خانه» تقسیم می‌شود که با پنج دقیقه‌ی پلیس‌بازی در وسط‌ش به هم ربط داده شده است.

2016-01-room-01

فیلمِ «اتاق» از زبانِ کودکانه‌ی «جک» روایت می‌شود و اتمسفرِ آن هم به‌شدت شیرین و کودکانه است. واقعیت، بلای وحشتناک و تلخی‌ است که بر سرِ مادرِ او نازل شده، اما لحنِ فیلم و فیلم‌ساز دقیقا برعکسِ این واقعیتِ ترسناکِ حاکم بر اتاق است. درواقع «جک» به‌عنوانِ اولِ شخصِ فرعی، دنیای تلخ و سیاهِ اتاق را شیرین و سفید می‌بیند و به ببیننده انتقال می‌دهد. مخاطبِ اثر نیز با همین لحن و زبان، داستانِ تلخِ زندگیِ «جوی» را به صورتِ غیرمستقیم دریافت می‌کند. این پارادوکسِ روایی، اتفاقا تلخیِ اصلِ ماجرا را به‌زیبایی، شدت می‌بخشد و تاثیرگذارتر جلوه می‌دهد. مونولوگ‌های «جک» درواقع صدای ذهن و جهان‌بینیِ اوست که با موسیقیِ کودکانه‌ی فانتزی‌وارِ رویاگونه‌اش تلفیق شده، تا این روایتِ پارادوکسیکالِ تلخِ ظاهرا شیرین را پررنگ‌تر کند.

رابطه‌ی «جوی» و «جک» یکی از بهترین رابطه‌های مادر و پسریِ تاریخِ سینماست. رابطه‌ای که با جزییاتِ فراوان‌اش، مانندِ تکه‌های یک پازلِ دانه‌ریزِ پرجزییات، رزولوشنِ بالایی از خود به نمایش می‌گذارد

از نگاهِ «جک»، دنیا همین‌جاست، اندازه‌ی یک اتاق! دنیا چهار دیوار دارد که یک پنجره‌ی سقفی در بالای آن، آسمان را نشان می‌دهد و بعدش هم فضاست! دنیا یعنی هرروز صبح در بغلِ مادر بیدار شدن، از سینه‌ی او شیر خوردن و به لوازمِ اتاق صبح‌بخیر گفتن! صبح‌بخیر میز، صبح‌بخیر کمد، صبح‌بخیر قالی! دنیا جایی است که یک تلویزیون دارد و همه‌ی آدم‌های درونِ آن هم غیرِ واقعی هستند! اصلا همه چیز در دنیا غیرِواقعی است جز «جک»، «مادرش» و هرچیزی که در اتاقِ کوچک‌شان جای می‌شود. اتاقی به‌شدت گرم و رنگارنگ که پر است از خنده و شوخی و بازی‌های کودکانه‌ی قشنگ! این دنیای اتاق است و دنیایی که جک در آن زندگی می‌کند؛ و به عبارتی دیگر، دنیایی که مادرش برای او ساخته است تا درمیانِ این‌همه سیاهی و تلخی، هنوز بزرگ نشده پیر نشود! به قولِ «نیچه» اگر هنر نبود (بخوانید تخیل و رویاپردازی) انسان‌ها چگونه زیرِ فشارِ دنیای واقعی، دوام می‌آوردند؟ تدبیرِ مادر هم چیزی جز این نیست و دنیای اتاق را برای پسرش حتا زیباتر از دنیای بیرون طراحی کرده است.

2016-01-room-02

چه بخواهیم چه نخواهیم، وقتی حرف از دنیا و زندگی و چگونه دیدن می‌شود، پای فلسفه نیز به میان می‌آید. سوال: «دنیای من اتاق است یا اتاقِ من دنیاست؟» این پرسشِ اساسی و فلسفیِ فیلم است که از پارادوکسِ تلخ و شیرین و واقعی و غیرواقعی و بزرگسالانه و کودکانه‌ی روایتِ آن نشأت می‌گیرد. حقیقت چیست؟ دنیا کدام است؟ حقیقت، درونِ اندیشه‌ی ماست یا باید در واقعیتی بیرونی به دنبالِ آن بگردیم؟ آیا دنیا همانی است که ما در ذهنِ‌مان ساخته‌ایم و به آن باور داریم؟ «جک» دنیای اتاق را باور کرده است. او می‌داند که پشتِ دیوارهای اتاق، چیزی جز فضا نیست و بعد از آن هم ستاره‌ها و بعد هم بهشت قرار دارد! پس دنیای او، اتاق است و اندیشه‌ی او چنین باوری دارد. اما آیا واقعا حقیقت همین است؟ دنیای مادر هم همان دنیای «جک» تلقی می‌شود؟ یا مادر، دنیایش را پیش از ورود به اتاق، در خانه‌ی خودشان جای گذاشته است؟ به‌راستی دنیا کدام است و بهشت کجاست؟ «جک» بعد از تجربه کردنِ دنیای خارج از اتاق می‌گوید: «وقتی چهار سالم بود حتا نمی‌دونستم که دنیایی وجود داره! ولی حالا من و مامان قراره تا ابد توش زندگی کنیم، تا وقتی که بمیریم. این‌جا یه خیابون، توی یدونه شَهره، اونم توی یه کشور به اسمِ آمریکا روی کره‌ی زمین؛ زمین یه سیاره‌ی آبی و سبزرنگه که همیشه درحالِ چرخیدنه، ولی خب نمی‌دونم چرا از روش پایین نمی‌افتیم! بعدشم فضاست و کسی نمی‌دونه که بهشت کجاست»! اگر به این جمله‌ها ژرف‌تر بنگریم، متوجهِ توالیِ خُرد به کلانِ هستی می‌شویم. «جک» از جهلِ اولیه (واقعی پنداشتنِ دنیای اتاق» به آگاهیِ ثانویه (لمسِ دنیای بیرون و جدید) می‌رسد اما این آگاهیِ ثانویه نیز همچنان جهلِ ثانویه به حساب می‌آید. «جک» جمله‌هایش را با همان پرسشی که در دنیای جاهلانه‌ی اتاق داشت، می‌بنند. او حتا در این دنیای واقعی‌تر از دنیای اتاق هم نمی‌داند که سرانجام چه می‌شود، حقیقت چیست و بهشت کجاست!

2016-01-room-03

مادر اما دنیای خودش را دارد؛ دنیایی بزرگ‌تر و قشنگ‌تر از این اتاقِ کوچکِ تلخِ لعنتی! دنیایی که هرشب به مدتِ هفت سال موردِ آزار و اذیت قرار نمی‌گیرد. دنیایی که می‌تواند در خیابان‌هایش راه برود، برگِ درختان را لمس کند، سرگروهِ تیمِ دومیدانی باشد و از زندگی‌اش لذت ببرد. با این همه، تنها چیزی که او را به ادامه‌ی زندگی مجبور می‌کند، «امید» است. امیدی که هرگز و هرگز در دلِ یک انسان نمی‌میرد. باید حبس کشیده باشید تا درک کنید که امید چه چیزِ خوبی است! امیدِ بازگشت به خانه، خوابیدن در اتاق خواب، قدم زدن در خیابان، رفتن به باشگاه، پارک، فروشگاه و غیره. امید تنها ناجیِ دخترِ بیست و چهار ساله‌ای است که هفت سال از دورانِ طلاییِ عمرش را بینِ دیوارهای سرد و تاریکِ اتاق، زنده‌به‌گور کرده و گذرانده است. امید به این‌که روزی پسرش آن‌قدر بزرگ شود که بتواند با کمک‌اش، این خرابه‌ی مرگ‌آور را ترک کند. امید به این‌که پسرش حرف‌های او را درباره‌ی دنیایی که تابحال ندیده است، باور کند. امید به شکست نخوردن و امید به امیدوار بودن؛ و این است نجات دهنده‌ی دخترِ هفده ساله‌ی بیست و چهار ساله نما. داستانِ اتاق، ترسناک است. مگر همیشه با پریدنِ چند زامبیِ جان‌بر‌کف و بی‌اعصاب در جلوی لنزِ دوربین و خاموش و روشن شدنِ چراغ، ترس و وحشت به وجود می‌آید؟ یا حتما باید یک دیوانه‌ی سادیستیک با اره‌برقی‌اش به جانِ آدم بی‌افتد و او را تا سرحدِ مرگ بترساند؟ یا در حمام، از پشتِ یک پرده‌ی سفید، مردی دوشخصیتی و چاقو‌به‌دست خنجر تیز کند؟ خیر! همیشه این‌گونه ترس به وجود نمی‌آید. گاهی می‌شود یک تفکر، یک تصور و یک اندیشه، انسان را از پای درآورد. فکر کنید در اتاقی زندانی شده‌اید که هیچ‌کس از موقعیتِ جغرافیایی‌اش برروی نقشه خبر ندارد؛ و هیچ‌کس نمی‌داند که شما در این مکان زندانی شده‌اید. هرشب موردِ آزار و نزدیکی قرار می‌گیرید و هرچقدر هم که داد بزنید، هیچ‌کس صدای‌تان را نمی‌شنود. این مرگِ تدریجی و زجرکُش شدن، آسان‌تر است یا با ضربه‌های چاقو و اره‌برقی، ناگهان مُردن؟ کدام ترسناک‌تر است؟ هفت سال با مرگ و زجر و تنهایی و شکنجه دست و پنجه نرم کردن، یا در آنِ‌واحد، جان باختن؟ حتا فکر کردن به آن هم آدم را می‌ترساند چه برسد به هفت سال این‌گونه حبس کشیدن!

2016-01-room-04-1

سکانسِ فرار کردنِ «جک» برای نجاتِ مادرش از دستِ «نیک پیر» بیننده را لِه می‌کند! هیجان، صرفا با طی کردنِ یک جاده‌ی خاکیِ پر از انفجار و موسیقیِ متال به دست نمی‌آید؛ هیجان همیشه تصادف و تیراندازی نیست! هیجان می‌تواند نگرانیِ پسربچه‌ی پنج ساله‌ای باشد که نمی‌داند آیا می‌تواند از دستِ یک مردِ متجاوزِ سادیستیکِ جنسی فرار کند و پیغامِ مادرِ زندانی‌ شده‌اش را به مردم برساند و او را نجات دهد یا خیر. هیجان لحظه لحظه‌ی این تعلیق است و هیجان در کِش آمدنِ اسلوموشنِ این صحنه خلاصه می‌شود. تعلیق و هیجانِ صحنه‌ی فرارِ جک از دستِ نیک پیر کاری با بیننده‌اش می‌کند که روی صندلی سرپا بایستد و دندان‌هایش را روی هم بخراشد و با چشمانی ورقُلُمبیده، حتا پلک از هم برندارد!

تعلیق و هیجانِ صحنه‌ی فرارِ جک از دستِ نیک پیر کاری با بیننده‌اش می‌کند که روی صندلی سرپا بایستد و دندان‌هایش را روی هم بخراشد و با چشمانی ورقُلُمبیده، حتا پلک از هم برندارد

نیمه‌ی دومِ فیلم از جایی شروع می‌شود که تمامِ آثارِ مشابهِ سینمایی تمام می‌شوند. معمولا در چنین شرایط و موقعیت‌های دراماتیکی، فیلم‌ساز، فیلم‌اش را با آزاد شدن و نجات پیدا کردنِ شخصیت‌هایش می‌بندد و همه چیز را هم ختمِ به‌خیر می‌کند؛ اما مسئله‌ی کارگردانِ «اتاق»، اتفاقا بعد از نجاتِ مادر و پسر و بازگشت‌شان به خانه، آغاز می‌شود. آن دخترِ هفده ساله‌ی ساده‌ای که در خانه‌ی پدر و مادرش زندگیِ خوب و خوشی را می‌گذراند، حالا بعد از هفت سال، زندانی شدن و موردِ نزدیکی قرار گرفتن و «مادر» شدن، باز هم همان دخترِ هفده ساله‌ی ساده‌ی گذشته می‌شود؟ پسری که از پدرِ متجاوزِ جنسی‌اش به دنیا آمده، آیا همان‌قدر موردِ لطف و محبتِ پدربزرگ‌اش قرار می‌گیرد که بقیه‌ی نوه‌ها قرار می‌گیرند؟ اصلا چه‌کسی واقعا می‌فهمد که چه به روزِ آن دخترِ معصومِ هفده ساله بعد از این هفت سال آمده است؟ این‌همه خبرنگاری که با دوربین‌های گردن‌کلف‌شان آمده‌اند تا با «جوی» مصاحبه کنند، چقدر او را درک می‌کنند؟ چقدر خودشان را جای او می‌گذارند؟ و چقدر به فکرِ داغ شدنِ اخبارِ شبکه‌ی خودشان هستند؟! صاحب‌منصبانِ حق‌به‌جانبِ دولتی، حجت‌های تمام شده‌ی جوی را به عنوانِ یک مادرِ دلسوز و مهربان می‌فهمند و قدر می‌نهند یا او را موردِ بازخواست و نیش و کنایه قرار می‌دهند که چرا «جک» را فراری نداده است؟ «جوی» بعد از بازگشت به خانه، وقتی که دارد با «جک» آلبومِ هفده سالگی‌اش را تماشا می‌کند، می‌گوید: «این دخترا رو می‌بینی؟ ما توی تیمِ دوی امدادی بودیم؛ من سرگروه‌شون بودم چون خیلی سریع می‌دویدم! می‌دونی براشون چه اتفاقی اُفتاد؟» جک می‌گوید: «نه!» مادر ادامه می‌دهد: «دقیقا! براشون هیچ اتفاقی نیوفتاد و دارن زندگیشونُ می‌کنن»! این دیالوگ تنها بخشِ کوچکی از عمرِ بربادرفته‌ی بازگشت‌ناپذیرِ «جوی» را به تصویر می‌کشد و حسرت و درد و رنج‌اش را آشکار می‌کند.

2016-01-room-05-1

رابطه‌ی «جوی» و «جک» یکی از بهترین رابطه‌های مادر و پسریِ تاریخِ سینماست. رابطه‌ای که با جزییاتِ فراوان‌اش، مانندِ تکه‌های یک پازلِ دانه‌ریزِ پرجزییات، رزولوشنِ بالایی از خود به نمایش می‌گذارد. مادر و پسری که در طولِ پنج سال، حتا یک ثانیه هم از هم دور نشده‌اند؛ پسری که جز مادرش در تمامِ این سال‌ها با هیچ‌کسِ دیگری حرف نزده است و به‌جز او، همه را غیرواقعی و غریبه می‌داند. پسری که همچنان از سینه‌های مادرش شیر می‌خورد و مانندِ نوزادی تازه متولد شده، به او وابسطه است. اما این رابطه‌ی تنگاتنگ، علاوه‌بر جزییاتِ نمایشی، به بازی‌های شگفت‌انگیزِ دو بازیگرِ اصلی‌اش یعنی «بری لارسون» (جوی) و «جیکوب ترمبلی» (جک) مدیون است. بری لارسونی که تمامِ حسرت‌های بربادرفته‌ی یک دخترِ هفده ساله‌ی ساده را با دلسوزی‌های مادری فداکار ترکیب کرده تا تلخی‌های بی‌رحمانه‌ی آزارهای جنسی و شیرینی‌های امیدبخشِ بزرگ شدنِ پسرش را به بهترین شکلِ ممکن به تصویر بکشد. «جیکوب ترمبلی» اما به‌طرزِ عجیب و غریبی خوب است! معلوم نیست «لنی آبراهامسون» در مقامِ کارگردان چه بلایی برسرِ او آورده که این‌گونه بازی می‌کند. باید با بچه‌ها فیلم ساخته باشید تا به عمقِ فاجعه پی ببرید! اما «لنی آبراهامسون» چنان به خودش و بازیِ بازیگرِ کودک‌اش اطمینان داشته که او را به عنوانِ شخصیتِ اساسی و راویِ فیلم‌اش انتخاب کرده است. الحق هم «جیکوب ترمبلی» به درستی توانسته از پسِ نقش‌اش برآید و شخصیتِ کودکی بی‌خبر از دنیای خارج از اتاق را خلق کند. شخصیتی که دنیا را در میانِ همین دیوارها می‌بیند و به آن باور دارد. باور دارد که درخت‌ها و کوه‌ها آن‌قدر بزرگ هستند که نمی‌توانند واقعی باشند چون در اتاقِ دونفره‌ی خودش و مادرش جای نمی‌شوند! باور داشتن خیلی مهم است. اگر بازیگر، نقش‌اش را باور نکند، هرگز کاتارسیسِ ارسطویی و همذات‌پنداری میانِ مخاطب و شخصیت به وجود نمی‌آید و باورپذیر و تاثیرگذار نمی‌شود؛ چیزی که در فیلمِ «اتاق» به‌خوبی از آب درآمده است.

2016-01-room-06

«جک» به‌عنوانِ اولِ شخصِ فرعی، دنیای تلخ و سیاهِ اتاق را شیرین و سفید می‌بیند و به ببیننده انتقال می‌دهد. این پارادوکسِ روایی، اتفاقا تلخیِ اصلِ ماجرا را به‌زیبایی، شدت می‌بخشد و تاثیرگذارتر جلوه می‌دهد

«لنی آبراهامسون»، علاوه‌بر بازی گرفتن‌های معرکه از «جیکوب» و ساختنِ رابطه‌ی مادر و پسرِ دنیا ندیده‌اش، سُکانِ کارگردانیِ اثر را به شایستگیِ هرچه تمام‌تر در اختیار گرفته و آن را به جلو می‌برد. دکوپاژِ ریتمیکِ نیمه‌ی اولِ فیلم در لوکیشنِ بسته‌ی اتاق، شاهکار است. از آن‌جایی که راویِ فیلم، جکِ پنج ساله است، هرگز تلخی‌ها، ثانیه‌های کِش‌دار و درد و رنج‌های این اتاقِ لعنتی را نمی‌بینیم. لنزِ دوربینِ کارگردان، هم‌قد و اندازه‌ی جک می‌ماند و دنیای اطراف را، از نگاهِ او می‌بیند. فیلم درباره‌ی آزار و اذیتِ جنسی است اما حتا یک پلان هم از این رابطه‌ها به نمایش درنمی‌آید. کارگردان به درستی و با هوشیاری، بیننده را همراه با جک، پشتِ میله‌های باز و بسته‌ی کُمدِ دیواری نگه می‌دارد و جلوتر نمی‌برد. در عوض می‌شنویم که «به اصطلاح پدر»، نمی‌داند تولدِ چند سالگیِ پسرش را پشتِ‌سر می‌گذارد. این نگاهِ کودکانه‌ی سرخوش، در دکوپاژِ نیمه‌ی اول، با ریتمِ سریع و سرپای خود تشدید می‌شود. کارگردان اصلا اجازه‌ی بی‌حوصلگی و ناراحتی به بیننده‌اش نمی‌دهد و برعکس، دنیای اتاق را خیلی هم رنگارنگ و قشنگ و خوش‌ریتم روایت می‌کند. چرا؟ به دلیلِ این‌که در نیمه‌ی دوم، دقیقا خلافِ این کار را انجام دهد و دنیای بزرگ و شیک و پیکِ بیرون را اتفاقا تلخ و آزاردهنده‌تر از اتاق به نمایش بگذارد که به‌زیبایی هم از پسِ این کار برمی‌آید. «اتاق» ترسناک است و تلخ. دیوارهای تنگ و کوتاهش، «جوی» را خفه می‌کند. بوی خون می‌دهد، بوی شکنجه بوی درد؛ «اتاق» ظاهری سرزنده و شاد دارد و بچه‌ای خوشحال و زرنگ؛ اما باید از دلِ مادرِ او خبر داشت تا به سرمای این تاریک‌خانه‌ی ویران پی برد. «اتاق» سرد است و یخ، اما با گرمای رابطه‌ی مادر و پسرش ادامه‌ی حیات می‌دهد. حیاتی بی‌حیاط و اتاقی بی‌خانه! اتاقی که ماجراهایش کودکانه‌ی رنگارنگی‌ است از زبانِ یک پسربچه‌ی پنج ساله، با یک دنیا تخیل و خیال‌پردازی‌های مرهم‌وارِ قشنگ؛ کودکانه‌ای دردمند و سرخوش‌نما، که با صبح‌بخیر گفتن به میز و قالی آغاز و با خداحافظی کردن از آن‌ها به پایان می‌رسد؛ اما واقعا به پایان می‌رسد؟ کودکانه‌ای خاکستری، دربرِ شعله‌های گُرگرفته‌ی حسرتِ دختری مادرسرشت؛ کودکانه‌ای بزرگ و پیر؛ کودکانه‌ای در زنجیر؛ کودکانه‌ای بی‌سرزمین‌تر از یک آغوش، چراغ‌ها خاموش؛ کودکانه‌ای زخمی، تلخ، سیاه؛ بی‌گناه و گناه‌کار و بی‌پناه؛ کودکانه‌ای که دیگر کودک نیست، بهشت کجاست؟ مادر بگو، پدرم کیست؟

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات