نگاهی به قسمت دهم فصل ششم سریال The Walking Dead
«مردگان متحرک» یکی از پُر فراز و نشیبترین سریالهای تلویزیون است و این همان عنصری است که باعث میشود ما اینقدر با آن در تقلا باشیم و نتوانیم با خیال راحت دربارهاش نتیجهگیری کنیم. سریال بارها و بارها من را در طول این سالها به خاطر کش دادن خطهای داستانی، تصمیمات احمقانهی کاراکترها و زیر پا گذاشتن قوانین خودش عصبانی کرده است. اصلا همین اپیزود گذشته نمونهی بینقصی از این حقیقت بود که «مردگان متحرک» چقدر راحت به بیراهه کشیده میشود و یکی از بدترین ساعاتش را تحویلمان میدهد. همانطور که هفتهی پیش هم گفتم، من با کشتن خانوادهی اندرسون مشکل نداشتم، بلکه این موضوع اذیتم کرد که نویسندگان با خودشان گفتند: «داستان این خانواده تا حالا که به جایی نرسیده و بهتر از این هم نمیشه، پس بیایید هرچه زودتر اونا رو بکشیم تا خیالمون از دستشون راحت بشه. حداقل این وسط یه شوک مشتی هم به بینندهها میدیم». اگر سریال همیشه چنین روندی داشت، خب ما هم تکلیفمان با خودمان روشن بود. اما «مردگان متحرک» مثل اپیزود مورگانمحور اوایل این فصل نشان داده که توانایی رسیدن به شگفتانگیزی و منقلب کردن تماشاگران را دارد. اپیزود دهم این فصل اگرچه تمرکز بهترین اپیزودهای «مردگان متحرک» را ندارد، اما حداقل آشوبزده نیست و ما را امیدوار میکند. با اینکه در طول سه-چهار اپیزود آخر از تعداد زیاد مشکلاتِ سریال سرسام گرفته بودم و یک اپیزود «امیدوارکننده» به تنهایی توانایی پاک کردن خاطرات بد اخیر را ندارد، اما باز «امیدوارکننده» بهتر از ادامهی بیتوقف این چرخه است.
اپیزود دهم نسبت به قبلی بهتر است، به خاطر اینکه چندتا تصمیم خوب برای خروج از مسیر تکراری گذشته میگیرد. اولی پرش زمانی است. این شاید در ظاهر مورد بزرگی به نظر نرسد، اما کافی است به گذشتهی سریال نگاه کنید و ببیند ما بعد از فاجعههای بزرگ همیشه یک اپیزود سیاه و خستهکنندهی دیگر داشتیم که به گریه و زاریهای بازماندگان میپرداخت. اما حالا این پرش زمانی باعث میشود تا خیلی از چیزهای اضافی را نبینیم. از عبور از روی مراسم جمع کردن جنازهها گرفته تا کارل که در شرایط پایداری به سر میبرد و مردمی که دیگر همهچیز را پشت سر گذاشتهاند. تازه اینطوری به نظر نمیرسد که کاراکترها خیلی زود مُردههایشان را بعد از یک اپیزود فراموش کردهاند. خلاصه واقعا خوشحالم که خاطرات خانوادهی اندرسون خیلی زود به تاریخ پیوست.
دومین نکتهی خوب این اپیزود این است که با داستان آرام و بیخطری طرف هستیم که فقط قصد دارد یک روز از زندگی بازماندگانمان را مرور کند و آن را به درون لحظات اضطرابآور هُل ندهد. چرا خطر واکرها هنوز حضور دارد، اما سریال بهطرز نامحسوسی آنها را در گوشهی تصویر و گرفتار در نیزهها به نمایش میگذارد. سریال از این طریق به ما میگوید که اینبار خبری از این مهمانان ناخوانده در گشتزنی قهرمانانمان نخواهد بود. از همین رو همه این فرصت را دارند تا قبل از اپیزود بعد (که خدا میداند چه در خواهد آمد)، دوباره دوستداشتنی باشند. برای شروع ریک و دریل را داریم که دست به یک ماموریت یافتن مواد غذایی میزنند. آره، راستش را بخواهید همراهی رهبر گروه با دست راستش در چنین ماموریتی که هر لحظه ممکن است به بیراهه کشیده شود، منطقی به نظر نمیرسد. اما یادتان نرود سریال از قبل بهمان اشاره میکند که نگران نباشد، در این قسمت سر واکرها به کار خودشان گرم است. پس، قدرتِ لذت دیدن این دو در کنار هم به غیرمنطقیبودنش میچربد.
ریک بعد از مدتها سرحال و شنگول به نظر میرسد و طوری از حالت «به هیچ کسی نمیشه اعتماد کرد. شما خواهید مُرد. ما لیاقت زنده موندن داریم» به حالت «زندگی شیرین است و همهی انسانها با هم داداش-آبجی هستند» رسیده که این سوال پیش میآید که آیا او در فاصلهی بعد از اپیزود قبل تاکنون آجری-چیزی توی سرش خورده یا چه! آهنگی که دریل دوست ندارد را پخش میکند، بشکن میزند و مدام سعی میکند در بدترین شرایط نیز مثبتاندیش باقی بماند. این درحالی است که ظاهرا طرز نگاه دریل بعد از جزغالهکردن چندتا موتورسوارِ زورگو تغییر کرده و منفی شده است. یکی از نکات ناشناختهی این اپیزود این است که آیا دریل ماجرای موتورسواران را برای ریک تعریف کرده و او با توجه به این موضوع اینقدر بیخیال است یا نه. چون دیدن ریکِ جدید یک چیز است، اما جدی نگرفتنِ تهدید احتمالی نگان چیز دیگری.
یک اپیزود «امیدوارکننده» به تنهایی توانایی پاک کردن خاطرات بد اخیر را ندارد، اما باز «امیدوارکننده» بهتر از ادامهی بیتوقف این چرخه است
در این شرایط هستیم که سروکلهی یکی از مهمترین شخصیتهای کمیکبوکها، عیسی پیدا میشود. او آدم باحالی به نظر میرسد. من کمیکها را نخواندهام، اما از چیزی که در این قسمت از او دیدیم به نظر میرسد با شخصیت متفاوتی نسبت به بقیه طرف خواهیم بود. کلا در حال حاضر تمام شخصیتهای سریال یک مشتِ آدم کمحرفِ اخموی ناراحت هستند و مطمئنا وجود آدم شیطون و بازیگوشی مثل عیسی میتواند خیلی در متعادلسازی لحن سریال کمک کند. تازه در طول سریال، دریل به عنوان یک ابرقهرمان آخرالزمانی شخصیتپردازی شده بود که اوجش همین اپیزود قبل و آر.پی.جیبازیهایش بود. اما سریال در یک صحنه، تمام جلال و جبروتِ دریل را نابود کرد. عیسی علاوهبر اینکه به تهدید لفظی ریک گند زد، بلکه با دوتا حرکتِ فولکنتاکت دریل را هم نقش زمین کرد تا متوجه شویم بازماندگانمان بدون هدف گرفتنِ تفنگی-چیزی توی صورت دشمن، هیچ کاری از دستشان برنمیآید. جالبتر از آن زمانی است که عیسی با دستان بسته موفق میشود خودش را به بالای کامیون برساند و در نهایت وقتی او را در اتاق خواب ریک میبینیم، کاملا مشخص است که این بشر گذشتهای مهمی دارد، قرار است به آدم مهمی تبدیل شود و حرفهای مهمی برای زدن دارد و طوری تحتتاثیرمان قرار داده که دوست داریم حرفهایش را بشنویم.
و البته گل سرسبد این اپیزود تبدیل شدن ریک و میشون به یک زوج بود. از قدیم گفتهاند عقد بازماندههای خفن را در آسمانها میبندند! پس، ان شا ا... به میمنت و مبارکی! امیدوارم عروس و داماد تا آنجا که میتوانند تلاش کنند تا پا به پای هم پیر شوند! جدا از شوخی، این اتفاقی بود که خیلی وقت است در حال مقدمهچینی بود. از همراهی آنها بعد از سقوط زندان گرفته تا زمانی که هر دو تبدیل به پلیسهای الکساندریا شدند. میشون همیشه تنها کسی بود که بیشتر از بقیه با ریک و مخصوصا کارل در ارتباط بود و حالا خوب است که آنها اکنون به یک خانوادهی بینقص تبدیل شدهاند. چون هرطوری هم به موضوع نگاه کنیم، شیمی ریک و میشون و تاریخچهای که با هم داشتهاند خیلی بهتر از جسی است. تازه، میشون باهوشتر و به اعصابش مسلطتر است. این اولین حرکت خوب سریال به سوی قویتر کردن ارتباط این کاراکترها با ما و انتقال رابطهشان به مرحلهای جدید بود.
در اپیزودی که همهچیز دربارهی شروعی تازه بود، داستان فرعی کارل/انید و اسپنسر/میشون فقط خوب بود، اما با هدف این اپیزود که دربارهی تمرکز روی دنیای جدید بود، تضاد داشت. کلا اسپنسر و انید از ابتدای معرفیشان جزو شخصیتهای بزدل یا عجیب سریال بودند و حالا به جای تعریف یک داستان تازه، شاهد درگیری آنها با پسماندههای گذشته بودیم که با بقیهی اتفاقات این قسمت همخوانی نداشت. این درحالی است که دلیل اینکه چرا سریال بعضی مواقع سعی میکند خودش را توضیح دهد را نفهمم. مثلا در این قسمت حرکت کارل برای کشاندن دیانا به سمت اسپنسر و میشون خوب بود و من اگرچه در ابتدا به کارل شک کردم، اما بعد هدفش را بدون اینکه توضیحی لازم باشد، فهمیدم. اما باز سریال برای محکمکاری در سکانس بعدی میشون را مجبور میکند تا آن سوالات را از کارل بپرسد و از این طریق کسانی که احیانا متوجهی حرکت کارل و خوشقلبی این پسر نشدهاند، شیرفهم شوند. خب، این به یک صحنهی اضافی میانجامد که توضیح دادن شفاهی قدم به قدم اتفاقات سکانس قبلش باعث میشود تاثیر یک لحظهی خوب به راحتی خراب شود.
اپیزود دهم این فصل از «مردگان متحرک» در بین بهترین اپیزودهای آرام و متمرکز سریال، در بالای فهرست قرار نمیگیرد، اما با یک تصمیم خوب کاری میکند تا شاهد تکرار مکرارت گذشته نباشیم. چون اصولا ما بعد از یک فاجعهی مرگبار، با یک اپیزود غمناک خستهکننده که به از دست رفتهها میپردازد، طرف میشویم. اما این پرش زمانی بهمان اجازه میدهد تا هرچه زودتر از روی همهچیز (چشم کارل، نابودی خانوادهی اندرسون، مقدمهچینی رابطهی ریک و میشون) عبور کنیم و در نقطهی درستی قرار بگیریم؛ فقط امیدوارم قبل از سقوط اجتنابناپذیر کیفیت سریال، حداقل این روند صعودی که از این اپیزود استارتش زده شد، برای چند اپیزود ادامه پیدا کند.
تهیه شده در زومجی
نظرات