نگاهی به قسمت دوازدهم فصل ششم سریال The Walking Dead

سه‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴ - ۲۲:۱۵
مطالعه 9 دقیقه
2016-03-fear-the-walkingf-1
بعد از مدت‌ها «مردگان متحرک» با یک اپیزود بحث‌برانگیز و آتش‌بار از راه رسید. جایی که ریک و گروهش دست در لانه‌ی زنبور می‌کنند. همراه بررسی زومجی باشید.
تبلیغات
2016-03-walking-dead-02

اپیزود دوازدهم این فصل از «مردگان متحرک» یکی از همان اپیزودهایی است که ما به امید دیدنشان دست از سر این سریال برنمی‌داریم و افت و سقوط‌هایش را برای رسیدن به چنین صعودهایی تحمل می‌کنیم. «هنوز فردا نشده» در راستای دو اپیزود خیلی خوب گذشته، به این مسیر رو به رشد و پسندیده‌‌ ادامه می‌دهد و اگرچه به خاطر لحظاتی از نیمه‌ی ابتدایی‌اش بی‌نقص نیست، اما تمام ویژگی‌های یک «مردگان متحرک» فوق‌العاده را دارد؛ از ریتم سریع و تمرکز روی شخصیت‌ها گرفته تا پیچیده‌سازی تصمیمات کاراکترها، فضاسازی قوانین دنیای جدید، صحنه‌های اکشنِ هیجان‌انگیز و یک قلاب پایانی ترسناک که نفس در سینه حبس می‌کند. «هنوز فردا نشده» جواب کسانی است که گلایه می‌کردند چرا این‌قدر از سریال بد می‌گویم. چون من از «مردگان متحرک» چنین اپیزودهایی می‌خواهم؛ اپیزودهایی که پتانسیل این سریال را در بحث‌انگیزسازی انتخاب‌ها و شرایط محل زندگی آخرالزمانی ساکنانش به بی‌پرده‌ترین شکل ممکن به نمایش می‌گذارند و ما را در موقعیت خفه‌کننده‌ و سوال‌برانگیزی در قضاوت قهرمانان‌مان قرار می‌دهند.

«هنوز فردا نشده» از دو قسمت تشکیل شده: مقدمه‌چینی در الکساندریا و حمله به پایگاه ناجیان. اگر سازندگان می‌‌خواستند مثل روزهای بد سریال عمل کنند. مطمئنا نیمه‌ی حمله به نیگان به قسمت بعدی منتقل می‌شد و تمام این اپیزود به برنامه‌ریزی و نقشه‌کشی و مکالمه‌های شهروندان الکساندریا اختصاص می‌یافت. اما دو هفته‌ای است که «مردگان متحرک» در روزهای خوبش به سر می‌برد. پس، متراکم شدن اتفاقات و سرعت بخشیدن به پیشرفت داستان باعث می‌شود تا با یکی از تمیزترین اپیزودهای سریال روبه‌رو شویم که آدم از دیدنش لذت می‌برد.

تصمیم ریک برای پیش‌دستی کردن و تهاجمِ شدیدا مرگبارش به مقرِ ناجیان هسته‌ی مرکزی این اپیزود است و پس از مدت‌ها مسئله‌ی انتخاب‌های سخت در چنین دنیایی را به کانون توجه‌ی سریال بازمی‌گرداند. عده‌ای ممکن است دلیل بیاورند که اول سربازانِ نیگان بودند که دریل و بقیه را در وسط جاده تهدید به مرگ کردند. اما این چیزی از شوکِ حمله‌ی سرد ریک و گروهش کم نمی‌کند. بله، ریک کارش را اینگونه توجیح می‌کند که «ما باید محض احتیاط زودتر به اونا حمله کنیم، چون ممکنه اونا در آینده به حمله کردن به ما فکر کنن»، اما این دلیل مستحکمی برای تبدیل شدن به قاتلان بی‌رحمی شبیه آنها نیست. قبل از این، ریک و بقیه خودشان را در جنگی تحمیل‌شده و اجباری برای بقا پیدا می‌کردند. اما حالا این ریک است که مثل دشمنانش بالای تخت‌خواب آنها می‌رود و آنها را در وضعیتی بی‌دفاع می‌کشد.

2016-03-r93wlubujakj8niqiejj

همان‌طور که در این اپیزود هم دیدیم، این چیزی بود که هیچکدام از بازماندگان‌مان تجربه‌اش نکرده بودند. آنها همیشه زمانی شروع به شلیک کرده بودند که اول به طرفشان شلیک شده بود. اما حالا نه برای تسلیم کردن دشمن که با هدف نابودی‌شان به آنها حمله می‌کنند. اینجا خوشبختانه باز دوباره اهمیت فلسفه‌ی مورگان وارد ماجرا می‌شود. در ابتدا، داستان جدید مورگان درباره‌ی عدم علاقه‌اش به کشتن هیجان‌انگیز بود و یک اپیزود اختصاصی فوق‌العاده هم به همراه آورد. اما مخفی کردن رهبر گرگ‌ها و قاراشمیش‌شدن اوضاع بعد از فرار او، باعث شد تا با جنبه‌ی منفی این فلسفه روبه‌رو شویم. درنهایت این‌طور به نظر می‌رسید که دنبال کردنِ روشِ بخشش و مروتِ مورگان در مقایسه با روش «اول بکش، بعد فکر کن» کارول، آدم را به فرد ضعیف‌تری تبدیل می‌کند.

تصمیم ریک پس از مدت‌ها مسئله‌ی انتخاب‌های سخت در چنین دنیایی را به کانون توجه‌ی سریال بازمی‌گرداند

اما حالا در این اپیزود می‌بینیم که گوش نکردن به حرف‌های مورگان، آدم را چگونه در طرز فکر سیاهش غرق می‌کند. حالا ریک به جایی رسیده که حمله‌ به پایگاه نیگانی‌ها و فرو کردن چاقو در مغزشان را بدون شک و تردید مطرح می‌کند. بله، ما می‌دانیم که نیگان به‌طرز غیرقابل‌باوری آدم کثیفی است و مرگ حقش است. اما این را هم نمی‌توانیم فراموش کنیم که او از وجود کسی به اسم ریک و جایی به اسم الکساندریا خبر ندارد و ریک هم تمام این کارها را دارد با تکیه بر این طرز فکر انجام می‌دهد که «شاید، یه روزی اونا بیان سراغ ما». اعضای گروه نیگان با کارهای مختلفشان از جمله عکس‌هایی از جمجمه‌های له‌شده‌ای که به دیوار اتاقشان چسبانده‌اند، در همین اپیزود نشان می‌دهند که چه عوضی‌های نفرت‌انگیزی هستند و به همین دلیل ما کماکان برای سرنوشت ریک و بقیه نگران می‌مانیم. اما اگر بخواهیم تصمیم ریک را بدون علاقه‌‌ای که به قهرمانان‌مان داریم، بررسی کنیم نمی‌توان آنها را سرزنش نکرد. همان‌طور که در نقد هفته‌ی پیش هم گفتم، این یکی از آن تصمیماتِ اشتباه اما قابل‌درک و منطقی گروه است. اما این باعث نمی‌شود تا کارشان سزاوار سرزنش نباشد. حتی در طول این اپیزود هم ریک و تیمش متوجه نمی‌شوند در چه چاهی افتاده‌اند. تا اینکه معلوم می‌شود مگی و کارول گروگان گرفته شده‌اند و اینجاست که در واکنش به چهره‌ی مات و مبهوت ریک باید گفت: «دیدی گفتم؟!» (البته نباید فراموش کنیم که این بحث زیاد دوام نخواهد آورد. چون به محض اینکه نیگانی‌ها فرصت ضدحمله زدن را پیدا کنند، با خودمان فکر می‌کنیم چرا ریک همان شب اول کار را تمام نکرد).

این اپیزود را به خاطر تمرکز دوباره روی کارول هم دوست دارم. تمامی‌اش هم به خاطر این است که کارول بهترین و خاص‌ترین کاراکتر کل سریال و یکی از دستاوردهای «مردگان متحرک» است. او جدا از ریک، کارل و گلن قدیمی‌ترین شخصیت سریال است و داستان شخصی‌اش که از یک زن خانه‌دارِ آسیب‌دیده و ترسو شروع می‌شود و به یک بازمانده‌ی تمام‌عیار آخرالزمانی می‌رسد، منسجم‌ترین و قابل‌لمس‌ترین داستانی است که «مردگان متحرک» تاکنون تعریف کرده است. بله، تغییر ریک هم از یک کلانتر قانون‌مدار به یک قاتلِ بی‌توقف داستان مرکزی سریال است. اما تحول او به عنوان قهرمان داستان قابل‌پیش‌بینی بود و انتظارش می‌رفت.

اما به نظرم کارول طبیعی‌ترین شخصیت کل سریال است. چون برخلاف بقیه، تمام اتفاقاتی که برای او افتاده برنامه‌ریزی‌شده و از پیش تعیین‌شده به نظر نمی‌رسد. بلکه کاملا ارگانیک است. این زن زجر کشید، غم از دست رفته‌هایش را تحمل کرد و در همان گوشه و کنارها مبارزه کرد و به مرور زمان پوست انداخت. در نهایت تحول او بیشتر از اینکه هدف‌دار باشد، مثل تصادف خوش‌آیندی بود که برای این زن اتفاق افتاد. کارول همیشه شخصیتی بوده که از تماشایش لذت می‌برم. چون مسیر پردازشش خیلی دقیق‌تر و مداوم‌تر از بقیه بوده و همین ما را بهتر از هرکس دیگری در ذهن او قرار داده است. در این اپیزود هم به لطف بازی عالی ملیسا مک‌براید تمام حرکات این زن مو بر تنم سیخ می‌کند. اگرچه در این اپیزود نیز مثل همیشه او نقش مرکزی قصه را ندارند و با تصمیم ریک برای حمله به نیگانی‌ها همراه می‌شود. اما او به خاطر تاریخچه‌ای که دارد نقطه‌ی ثقل این اپیزود است.

2016-03-jm9caflhrx5qic3edtgx

در «هنوز فردا نشده» شاهد زاویه‌ی دیده‌نشده‌ی دیگری از کارول هستیم که هم قوس شخصیتی‌اش را کامل‌تر می‌کند و هم سریال از طریق او حقیقت تلخ دنیای جدید را دوباره به ما یادآور می‌شود. مدت‌ها بود که فکر می‌کردیم تنها عنصر تعریف‌کننده‌ی شخصیت کارول، قابلیت سوییچ کردنِ بی‌درنگش به یک قاتلِ بی‌رحم و مصمم است. دریل هم مرد جنگ است، اما او در مقابله با مردم و بیرون از میدان نبرد کمی لال می‌شود. ریک هم فرد سرسختی است، اما او نیز همیشه قربانی خشم بی‌حدوحصرش می‌شود. اما کارول فرق می‌کند. او می‌تواند تصمیماتِ سخت و سرد بگیرد و هرگز درگیر عواقب روانی آنها نشود. او یکی از معدود شخصیت‌های سریال است که در موقعیت‌های فشرده، وقت تلف نمی‌کند و یک ضرب به سر اصل مطلب می‌رود. چون بعد از تمام زجرهایی که کشیده، او دیگر به خودش قول داده کاری که باید انجام شود را انجام بدهد و نگذارد که آن انتخاب روی روحش تاثیرگذار باشد.

کارول از ابتدای حضورش در الکساندریا از آن روی انسانی‌اش استفاده می‌کرد تا جاسوسی الکساندریایی‌ها را بکند. اما در افتتاحیه‌ی دردناک و زیبای این اپیزود متوجه می‌شویم که پرسونای مادرانه‌ی کارول دیگر وسیله‌ای برای مخفی کردن شخصیت واقعی‌اش نیست. او برای همسایه‌ها و آشنایانش کلوچه درست می‌کند و این حرکت در کنار بالا بردن روحیه‌ی ساکنان شهر، به این معناست که کارول وقتی به حال خودش رها شود دوست دارد چاقویش را غلاف کند و وقتش را در آشپزخانه و درحال شیرینی پختن بگذراند. او اگرچه می‌تواند یک بازمانده‌ی بی‌احساس و بی‌باکِ آخرالزمانی باشد، اما هنوز بخشی از شخصیت مادرانه‌ی قبلی‌اش در درونش دوام آورده و کارول نه تنها آن را مخفی نمی‌کند، بلکه دنبال آزاد کردن هرچه بیشتر آن نیز است. در سکانس آغازین این اپیزود می‌توان خوشحالی و لذتی که از شیرینی‌پختن در چشمانِ ملیسا مک‌براید برق می‌زند را ببینیم.

به خاطر همین است که وقتی متوجه می‌شویم او در تمام این مدت حساب تعداد کسانی که کشته را داشته و ماجرای مورگان را مخفی نگه داشته، تعجب نمی‌کنیم. و مکالمه‌ی آخرش در کنار قبر سم نیز نشان می‌دهد که حداقل یکی از انگیزه‌های تغییر روحیه‌اش، این بوده است. درحالی که کارول دارد از نقش مادرانه‌اش لذت می‌برد، سریال به ما و او یادآور می‌شود که اینجا آخرالزمان است و نمی‌توان از تاریکی و خون فرار کرد. در سکانس آغازین اپیزود وقتی کارول متوجه می‌شود که جنگ در راه است و باید دوباره سلاح به دست بگیرد، دیدن چهره‌ی خیره‌‌اش که به بازگشت اجتناب‌ناپذیر شخصیت دیگرش فکر می‌کند، واقعا دردناک است و یادمان می‌آورد در چنین دنیایی حتی اگر برای داشتن یک زندگی نرمال و شبیه به دنیای قبل تلاش کنی، همیشه چیزی است که در خانه‌ات را بزند و تو را مجبور به فراموش کردن کلوچه‌هایت کند. خب، شیرینی پختن و گپ زدن با همسایه‌ها مثل روزهای رفته خاطره‌انگیز و دوست‌داشتنی است، اما ما را به شک و تردید هم می‌اندازد و حواس‌مان را نیز پرت می‌کند. بنابراین، به نظر می‌رسد چیرگی حس مادرانه‌‌ی کارول بر شخصیتش است که در نهایت باعث می‌شود تا به قربانی انسانیتش تبدیل شود و گیر ناجیان بیفتد. از همین سو، بدجوری نگران کارول هستم. چون همه‌چیز نشان از پایان دردناک داستان او و مرگش می‌دهد (زبون‌تون رو گاز بگیرین!).

2016-03-rre2ofhmr2gylp7hjew5

«هنوز فردا نشده» اما بدون لحظات اعصاب‌خردکن هم نبود. در نیمه‌ی اول اپیزود اگرچه بعضی صحنه‌ها کار کردند، اما بقیه نه. مثلا آبراهام چرا باید درست قبل از رفتن به یک ماموریت خطرناک، با روزیتا به هم بزند. آیا زمان بهتری وجود نداشت؟ بماند که آبراهام هنوز درباره‌ی علاقه‌اش به ساشا با او صحبت نکرده و تایید او را نگرفته است و همچنین نمی‌دانم چرا هیچکس با همراه شدن مگی با آنها مشکل ندارد. وقتی هم که کسی احمقانه‌بودن این حرکت را به زبان می‌آورد، تنها جوابی که می‌شنویم، این است که: «به تصمیم خودش مربوطه». اصلا بی‌خیال بقیه. چرا خودِ مگی متوجه نیست بچه‌ای که در شکم دارد یکی از معمود امیدهای بشریت در میان این آشوب و همهمه است. حالا او دستگیر شده و بیا درستش کن!

«هنوز فردا نشده» اگرچه در نیمه‌ی ابتدایی‌اش کمی لنگ می‌زد، اما روی هم رفته اپیزود تاثیرگذاری بود. از به پیش کشیده شدن بحث‌های مربوط به اخلاق و انتخاب‌های خاکستری گرفته تا یک سری صحنه‌ی اکشنِ خونبارِ تنش‌زا. گابریل رسما تبدیل به یک کشیش قاتل شده بود که مراجعه کردنش به کتاب مقدس برای توجیه کارش واقعا خفن بود. گلن و هیث چشم‌هایشان را بستند و دست‌شان را روی ماشه فشار دادند و ریک هم در پایان متوجه شد به کاهدان زده و از قرار معلوم پایگاه اصلی نیگان جای دیگری است. اما می‌‌دانید ریک چه زمانی باخت؟ قبل‌تر از بیرون آمدن صدای آن زن از بی‌سیم، عیسی بعد از اینکه گلن و هیث را با خلاص کردن آخرینِ ناجی نجات می‌دهد، می‌پرسد: «پس دنیای جدید این شکلیه؟» ریک طوری برای آینده امیدوار بود که پای بدن بیهوش کارل به او التماس می‌کرد تا زنده بماند. زنده بماند تا بتواند دنیایی بهتر از چیزی که تاکنون مجبور به زندگی در آن بودند را به او نشان دهد. درحال حاضر اما دنیای جدید هیچ فرقی با دیگری ندارد و ما یک تپه جنازه هم برای اثباتش داریم. بدتر اینکه این جنازه‌ها توسط گروهی از معدود انسان‌های این دنیا روی هم تلنبار شده است. فقط امیدارم اپیزود هفته‌ی بعد دقیقا نشان دهد کارول چگونه از نیگانی‌ها رودست خورده! خیلی وقت بود برای اپیزود بعدی «مردگان متحرک» این‌قدر هیجان‌زده نبودم.

تهیه شده در زومجی

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات