نگاهی به فصل اول سریال کمدی Master of None - استاد هیچی
«استاد هیچی» اگرچه یکی از سریالهای خارقالعادهی این اواخر بود، اما روی رادار من نبود و اصلا انتظارش را نمیکشیدم. حتی وقتی منتقدان شروع کردند به قربان صدقه رفتن سریال، باز چیزی باعث میشد تا تماشای آن را مدام عقب بیاندازم و باید با کمال شرمندگی اعتراف کنم شاید یکی از آنها، قیافهی یک بازیگر هندی به عنوان نقش اصلی بر روی کاور سریال بود. به خاطر این شرمندهام که یکی از اپیزودهای سریال به موضوع تبعیض نژادی در هالیوود میپردازد و از این میگوید که چرا همیشه نقشهای تکراری به بازیگران اقلیت داده میشود. خب، جوابش این است که کسانی مثل من بهطرز ناخواسته و اتوماتیکواری با دیدن یک هندی به جای یک آدم خوشتیپ آمریکایی، اشتیاق کمتری به تماشای فلان محصول نشان میدهند و در یکی از بینقصترین اپیزودهای فصل اول «استاد هیچی»، عزیز انصاری، یکی از طراحان سریال و بقیه به ما نشان میدهند که فقط کافی است به اقلیتهای نژادی فرصت داد تا بترکانند! خلاصه از بحث خارج نشویم که بعد از اتمام فصل اول، «استاد هیچی» به یکی از سینماییترین محصولات تلویزیون تبدیل شد. به همین دلیل اگرچه خیلی وقت است که فصل اول را به اتمام رساندهام، اما خودم را موظف کردم تا هرطوری شده برخی از دلایل این استقبال را موردبررسی قرار بدهم.
یکی از ویژگیهای «استاد هیچی» نگاه فوقالعاده دقیق و شخصی عزیز انصاری به موضوعات مختلف است. شاید وقتی بفهمید سریال در هر اپیزود روی سوژههای آشنایی مثل جنسیتگرایی، نقد هالیوود، تجربهی مهاجرت، والدین، سالمندان و روابط عاشقانهی دوران مدرن تمرکز میکند هیجانزده نشوید. چون انصافا در نگاه اول و روی کاغذ چیز دندانگیری دربارهی مثلا سالمندان وجود ندارد، مگه نه؟ اما مسئله این است که عزیز انصاری تمام این سوژهها را طوری از فیلتر جهانبینی خودش عبور داده که اگرچه با موضوعات کلیشهای و غیرهیجانانگیزی طرف هستیم، ولی او کاری میکند تا فضای ذهنیاش را به راحتی تنفس کنیم و حتی اگر برای مثال تجربهی مهاجرت نداشته باشیم، باز موقعیتی که او تشریح میکند را لمس کنیم.
راحتترین گزینهای که برای مقایسه و توصیف فضای «استاد هیچی» داریم، سریال «لویی» است. اما اگر «لویی» از لحاظ کیفی دچار پستی و بلندی میشد و اگر «لویی» نگاه تلختر و سیاهتری به سوژههایش دارد، فصل اول «استاد هیچی» شامل ده اپیزود است که یکی از یکی بهتر و خوشساختتر هستند. این درحالی است که عزیز انصاری و آلن یانگ بهطرز عجیبی حد وسط را در فضاسازی دنیایشان رعایت میکنند. راستش، این یکی از ویژگیهای کمنظیر سریال است. این دو طوری به تمام نکات مثبت و منفی و روشن و تاریکِ داستانهایشان میپردازند که بعد از هر اپیزود سر دوراهیهای دیوانهواری قرار میگیرید که نگو و نپرس! بنابراین سریال در آن واحد به یک روایت طبیعی، خندهدار، هجوآمیز و عمیقی تبدیل میشود که به سختی میتوان نمونهاش را در تلویزیون پیدا کرد.
انصاری نقش دِو شاه، یک هندی-امریکایی سی ساله را بازی میکند که در نیویورک زندگی میکند و در پیام بازرگانیهای اعصابخردکن و فیلمهای درپیتِ زامبیمحور بازیگری میکند. اگرچه دِو با توجه به آپارتمانِ تر و تمیزش نون بخور و نمیری درمیآورد، اما او به دنبال پیشرفت در کار و البته زندگیش است. دِو خیلی سریع به شخصیتی تبدیل میشود که در خیابانها راه میافتند و به دنبال جوابی برای مسائل، دلمشغولیها، سوالات و درگیریهای ذهنی ما میگردد. اولین سوژهای که سریال سراغش میرود، مسئلهی بچهدار شدن است. اینکه آیا لذت بچه داشتن و بازی کردن با او به تمام بدبختیها و سختیهای که در ادامه میآید، میارزد؟ دِو به جواب مطمئنی نمیرسد، اما قبل از این سوال باید شریک زندگیمان را پیدا کنیم.
اینجا است که به لذتبخشترین و جذابترین بخش سریال میرسیم؛ دِو با دختری به اسم ریچل آشنا میشود و این دو بعد از کمی دست دست کردن، جرقهی رابطهی عاشقانهشان را میزنند. شیمی بین دِو و ریچل به حدی باورپذیر، پرانرژی و دوستداشتنی است که از همان دقیقهی اول میدانید این دو نیمهی گمشدهی یکدیگر هستند. به این ترتیب، پیشرفت رابطهی دو و ریچل به قصهی محوری فصل اول تبدیل میشود که سهتا از اپیزودهای برتر فصل را تشکیل میدهند. در یکی از غیرعادیترین اپیزودهای فصل که «صبحها» نام دارد، ما نگاهی گذرا و مونتاژگونه به رابطهی این دو در طولانیمدت میاندازیم و سریال در عرض ۳۰ دقیقه در نمایش افت و خیزها و شیرینی و تلخیهای زندگی مشترک به حدی بینظیر است که اشکتان را درمیآورد. در یکی از زیباترین صحنههای کل فصل، ریچل بعد از اینکه دِو قصهی رابطهشان را برای یادآوری مسیری که پشت سر گذاشتهاند تعریف میکند، از او میپرسد: «آیا اونا برای همیشه به خوبی و خوشی زندگی کردن؟» دِو جواب میدهد: «"برای همیشه" رو نمیدونم، اما الان خیلی خوشحال هستن».
یکی از موضوعاتِ محوری سریال که در پسزمینهی تمام اتفاقاتش جریان دارد، تشریح طرز فکر «دنیا دو روزه، لذتشو ببر» است. اگرچه دِو مثل بسیاری از ما سر چیزهای جزیی اعصابش را خراب میکند و حرص و جوش میخورد، اما سریال بدون اینکه به این نکته اشاره کند، هر از گاهی او را در موقعیتهای آرامشبخش و رهایی قرار میدهد تا از این طریق در ستایش جدی نگرفتن زندگی حرف بزند. مثلا در این زمینه میتوان به اپیزود «نشویل» اشاره کرد که تمامش مربوط به سفر دو نفرهی دِو و ریچل میشود و در آن این دو فارغ از نگرانیهای معمول زندگی، در خیابان ول میچرخند و غذاها و شیرینیهای مختلف را امتحان میکنند و در نورِ رنگارنگ لامپهای نئونِ مغازهها غرق میشوند.
این دو فارغ از نگرانیهای معمول زندگی، در خیابان ول میچرخند و در نور رنگارنگِ لامپهای نئونِ مغازهها غرق میشوند
اما بالاتر گفتم که بزرگترین ویژگی «استاد هیچی» که آن را از سریالهای همسبکش جدا میکند، تعادلش است. بنابراین، فکر نکنید کاملا با یک سریال خوشحال و روشنبین طرفیم. در عوض، کافی است رابطهی دِو و ریچل کمی عمیقتر شود تا دعواها و ناراحتیها و عصانیتها و سردیها هم از راه برسد. اما خب، سریال از پرتاب کردن این دو در تاریکیها دو هدف دارد: (۱) از آنجایی که ما روزهای خوش این دو را دیدهایم، تماشای جروبحثهایشان شدیدا ناراحتکننده میشود و (۲) سریال بازتابدهندهی زندگی واقعی است. حتی اگر ما کاملا به فلسفهی سخت نگرفتن زندگی ایمان داشته باشیم، باز این چیزی را دربارهی ماهیت انسانبودنِ ما و پیچیدگیهای زندگی تغییر نمیدهد. مهم این است که بتوانیم از میان این تاریکیها راهمان را پیدا کرده و دوباره خاطره بسازیم. مثل اتفاقی که در لحظات پایانی اپیزود «صبحها» میافتد.
اگرچه قبل از «استاد هیچی»، کلمهی «سریال» را به کار میبرم و برخی اپیزودها ادامهی داستان شخصیتهای یکسانی هستند، اما «استاد هیچی» را بهتر است در قالب «داستانهای کوتاه تصویری» دستهبندی کرد. با اینکه داستان محوری سریال دربارهی دِو و ریچل است، اما «استاد هیچی» علاوهبر محتوا، در ساختار نیز غیرسنتی عمل میکند. این باعث شده تا هر اپیزود فارغ از داستانهای گذشته کاملا روی یک موضوع تمرکز کند و تا ته آن درنیاورده، بیخیال نشود. اینطوری سریال بیشتر شبیه کیکی میماند که از کنار هم قرار گرفتن تکه کیکهای گوناگون دیگری (شکلاتی، خامهای، میوهای) تشکیل شده است. سریال از این طریق هم به زاویههای مختلفی از کاراکترهای اصلی و فرعیاش میپردازد و هم تکهای تصادفی از زندگیشان را به تصویر میکشد.
یکی از موضوعاتِ محوری سریال که در پسزمینهی تمام اتفاقاتش جریان دارد، تشریح طرز فکر «دنیا دو روزه، لذتشو ببر» است
مثلا در اپیزود «والدین»، ماجرا روی عدم درک ما از دنیای ذهنی والدینمان میچرخد و سریال از طریق فلشبکهای تند و تیزی مشکلات واقعی زندگی ما و دوران جوانی والدینمان را با هم مقایسه میکند. کودکیهای نابودشدهی آنها را بگذارید در کنار جوانهای امروزی مثل دِو که یکی از مهمترین مشکلاتِ روزانهشان این است که نکند تریلر فیلمهای آینده را در سینما از دست بدهد! مثلا در جایی از این اپیزود، مادر دِو میگوید: «ما اصلا کار سرگرمکنندهای برای انجام دادن نداشتیم». و پدرش ادامه میدهد که: «میدونستی "فان" چیز جدیدیه؟ فان نعمتیه که فقط نسل شما از اون بهره میبره». عزیز انصاری والدین خودش را به سریال آورده و با اینکه کاملا مشخص است که آنها بازیگران حرفهای نیستند، اما حسوحال طبیعیای که آنها به درون صحنههایشان تزریق میکنند، همزمان خندهدار و دوستداشتنی است و امکان ندارد در هنگام تماشای این اپیزود تصاویر رابطهی خودتان با خانوادهتان جلوی چشمتان رژه نرود.
اما بالاخره به اپیزود «هندیها در تلویزیون» میرسیم که مثال بارز و بینقص قدرت کارگردانی و داستانگویی در «استاد هیچی» است. در این قسمت دِو برای نقش یک رانندهی تاکسی هندی امتحان میدهد و وقتی از درآوردن لهجهی هندی سر باز میزند و به خاطر این تصمیم، آن نقش را از دست میدهد، حسابی به رگ غیرتش برمیخورد و رو به رفیقِ هندیاش شروع به گله و شکایت میکند که چرا هندیها نمیتوانند یک بار به جای داشتن یک سوپرمارکت، آرشیتکت باشد یا یکی از شغلهای کاراکترهای بردلی کوپر را داشته باشند! مدتی بعد او و دوستش برای یک سیتکام که دربارهی سه همخانهای است قبول میشوند، اما شبکه فقط یکی از آنها را میخواهد. چون باور دارد کسی سریالی که دوتا از سه نقش اصلیاش هندی باشد را نگاه نمیکند. حالا دِو در آپارتمانش تنها است که دوستش همراه با یکی از رفقای هندی دیگرش از راه میرسند و ناگهان بهطرز نامحسوسی شاهد عدم اثبات باور مدیر آن شبکه میشویم. حالا نه تنها دو کاراکتر، بلکه سه هندی در یک آپارتمان حضور دارند و نه تنها دنیا به پایان نرسیده، بلکه آنها بدون لهجه و نقشی تکراری، ما را سرگرم میکنند! «استاد هیچی» وقتی موضوعی را به وسط میکشد، اینگونه آن را موردبررسی قرار میدهد و نتیجهگیری میکند.
یکی دیگر از عناصر قابلتحسین سریال در شخصیتپردازی دِو، این است که او یک آدمِ تحصیلکردهی تمامعیارِ بینظیر نیست. ناسلامتی اولین خصوصیت شخصیتی او را میتوانید در اسم سریال ببینید. او استاد هیچچیز نیست و باید به دل زندگی شیرجه بزند تا یاد بگیرد و رشد کند. بنابراین دِو بعضیوقتها میتواند حسابی خودخواه باشد و اشتباهات بزرگی ازش سر بزند. اما چیزی که این خصوصیتش را متعادل کرده، حس کنجکاوی و علاقهاش به شنیدن نظرات و تجربههای بقیه است. در این زمینه باید به اپیزودی که روی جنسیتگرایی تمرکز میکند، اشاره کنم. در این داستان دِو مثل خیلی از ما نمیتواند اذیت و آزار کلامی زنان توسط مردان در خیابان را درک کند و طوری آن را عادی و جزیی از زندگی میداند که بهطرز غیرارادی قربانیان را به جای مسئولان این کار سرزنش میکند. اما خب، وقتی ریچل و دوستشان، دنیس آن را از زاویهای تاثیرگذار برای دِو شرح میدهند، ما نیز نگاهمان مثل دِو از زمین تا آسمان در این رابطه تغییر میکند و بهطرز تلخی متوجه میشویم چیزی که ما هرروز به سادگی از کنارش عبور میکنیم، یکی از کابوسهای همیشگی زنان است و به این ترتیب، «استاد هیچی» به تعریف متعالی کمدی تبدیل میشود. چیزی که از طریق خنده و طنز ما را به ساکتترین لحظاتمان میبرد. در هجوم پرسروصدای دنیا، زندگی و تصمیمات روزانهمان را جلوی رویمان بازتاب میدهد و یادمان میآورد که هستی بهطرز سرگیجهآور اما حیرتانگیزی پیچیده است.
تهیه شده در زومجی
نظرات