نگاهی به دو قسمت اول فصل دوم سریال Daredevil
فصل اول «دردویل» را در حالی با اصرار دوستانم شروع به تماشا کردم که خاطره و دل خوشی از حضور پرتعداد ابرقهرمانان در تلویزیون نداشتم، اما ناگهان خودم را در موقعیتی پیدا کردم که نمیتوانستم از ابراز علاقهی بیوقفهام به این سریال ساختارشکن دست بکشم. حالا که مدتی از بحبوحهی نقد و بررسی فصل اول گذشته، با قدرت بیشتری میتوانم فارغ از نگاه موشکافانه و نقادانهام به تمام جزییات سریال، آن را دوست داشته باشم. فصل اول «دردویل» اگرچه از لحاظ انسجام تماتیک و بحثهای زیرمتنی به اندازهی «جسیکا جونز» فوقالعاده نبود، اما کماکان صحنههای اکشنِ هیجانآور، یک آنتاگونیستِ عمیق و درگیرکننده و دنیاسازی غنی سریال جای آن را پر کردند. با اینکه درست مثل «جسیکا جونز»، فصل اول «دردویل» هم در اپیزودهای پایانیاش دچار سکته شده بود، اما یکی از موردانتظارترین سرگرمیهای تلویزیونی امسال من فصل دوم «دردویل» و بازگشت به خیابانهای هلزکیچن برای ۱۳ اپیزود دیگر بود.
نکتهی خوشحالکنندهی این انتظار این است که سریال هم از همان ابتدا نشان میدهد که انتظار ما را میکشیده تا امیدهایمان را برای ارائهی سریالی پیشگام و درجهیک پاسخ بدهد. بعضی اپیزودهای پایلوتِ فصلهای جدید دست به دگرگونسازی دنیای سریال میزنند، اما برخلاف نام انفجاری این اپیزود (بنگ)، افتتاحیهی فصل دوم «دردویل» سعی میکند تا ما را به آرامی به درون همان دنیای قبلی برگرداند و یادمان بیاورد که فصل اول پیرامون چه چیزهایی میگذشت. سکانس آغازین اپیزود اول در انجام این کار بهتر از این نمیشود.
دردویل بعد از گوش سپردن به صدای مردم شهرش، گروهی از تبهکارانِ نقابدار را به درون یک کلیسا دنبال میکند. دیدن تصویر آشنای شیطانی ایستاده در خانهی خدا اشارهای به ماهیت و درگیری درونی مت مرداک در خصوص پوشیدن این لباس است. قهرمانی سرشار از تناقض. شیطانی خداپرست که احتمالا قرار است در فصل پیشرو بیشتر از قبل در اثبات ماهیت واقعی، هدفش و عواقب کارهایش موردامتحان قرار بگیرد. اما به محض اینکه دردویل برق کلیسا را خاموش میکند، ما به بدن بیهوش آن تبهکار کات میزنیم. انگار این هم یکی دیگر از صدها ماموریت دردویل بعد از پایین کشیدن ویلسون فیسک است. قهرمان ما آنقدر مطمئن به نظر میرسد که حتی ما لازم نیست مبارزهاش را ببینیم.
یکی دیگر از چیزهایی که اپیزود اول تمرکز زیادی روی آن میکند، رابطهی تیم سهنفرهی مت/فاگی/کارن است. مت طبق معمول روزها را به حل پروندهی مشتریهایی میگذراند که به جای پول، بدهیشان را با موز و کیک و شیرینی میپردازند. چیزی که در این میان در مرکز توجه قرار دارد رابطهی طبیعی و بسیار قوی این سه نفر است و این وسط، به نظر میرسد از آنجایی که چیزی که بین فاگی و کارن جریان داشت به سرانجامی نرسیده، حالا کارن احساسی بیشتر از یک رابطهی دوستانه را در رابطه با مت دارد. خلاصه صمیمیت آنها به چنان درجهای رسیده که کارن یادآور میشود که شاید پول ندارند، اما هنوز یکدیگر را دارند! از آنجایی که در ادامهی این اپیزود دوربین نمایی را از درون سوراخ زخم گلولهی یک مرده آغاز میکند، این صمیمیت بیش از اندازه قبل از اینکه توی ذوق بزند، متعادل میشود!
یکی دیگر از چیزهایی که اپیزود اول تمرکز زیادی روی آن میکند، رابطهی تیم سهنفرهی مت/فاگی/کارن است
در تریلرهای سریال اینطوری به نظر میرسید که رابطهی این سه نفر در این فصل به سوی تنشهای فراوانی حرکت میکند. اگر قضیه همینقدر جدی باشد. پس، سریال برای مقدمهچینی سقوط اجتنابناپذیرِ دردناکِ رفاقت آنها کارش را به خوبی شروع کرده است. این درحالی است که کارن با اینکه در فصل گذشته هم شخصیت زن منسجمی در یک داستان ابرقهرمانی بود، اما به نظر میرسد این فصل او را میخواهد بیشتر از پیش در کارهای دردویل وارد کند. چون علاوهبر اپیزود اول که او را در خط آتش پانیشر قرار میدهد، در اپیزود دوم هم کارن جلوی دروغهای مت میایستد و سریال در زمینهی باهوشسازی و قرار دادن او در موقعیتی پیچیدهتر، کار خوبی را شروع کرده است.
یکی از نگرانیهایی که در رابطه با فصل دوم داشتم، این بود که سازندگان چگونه میخواهند حفرهی بسیار بزرگ شخصیتی مثل ویلسون فیسک را به عنوان نیروی شرور قصه پر کنند. اما سریال بهطرز هوشمندانهای نطفهی این نگرانی را در همان اپیزود اول فصل خفه میکند. مسئله این است که نه تنها جای خالی فیسک حس نمیشود، بلکه بعد از حذف غولی مثل فیسک به عنوان بزرگترین مافیای شهر، حالا با مافیاهای خردهپاتری طرفیم که همچون کفتارهایی خونخوار میخواهد پیشدستی کنند و صندلی قدرت هلزکیچن را پر کنند. از همین رو، اگرچه فیسک ترسناک بود، اما حداقل خلافهایش حالت سازمانیافتهتری داشتند. اما حالا در آغاز فصل دوم همه به جان یکدیگر افتادهاند. مثل پردازش غیرمنتظرهی فیسک، در این اپیزود هم سازندگان طی سکانسی که همزمان خونبار و خندهدار است، در پردازش آدمبدهای قصه خلاقیت به خرج میدهند.
در سکانسی که اعضای مافیای ایرلندی هلزکیچن دور یک میز نشستهاند و دربارهی تاریخچهی بدبختیهایشان وراجی میکنند، همهچیز بهطرز مسخرهای موبهمو کلیشهای به نظر میرسید و منتظر بودم تا در این مقاله آن را به باد انتقاد بگیرم، اما غافل از اینکه سازندگان یک قدم از من جلوتر بودند. از همین رو، به محض اینکه رییس گروه تصمیم میگیرد همچون صدها سریالی که دیدهایم با کشتن یکی از همراهانش دیوانگی و ارادهاش را ثابت کند، ناگهان بارانی از گلوله تمام باند را زیر رگبارِ مرگبارش میگیرد. به جز یکی از اعضای بازماندهی گروه که برای کمک با نلسون و مرداک ارتباط برقرار میکند، همه میمیرند و ناگهان مشخص میشود که باندهای خلافکاری یکی از بازیگران این فصل نخواهد بود. سریال با این حرکت جالب در عمل نشان میدهد که فصل دوم برخلاف فصل اول که پیرامون باندهای خلافکاری روسی، چینی و ژاپنی میچرخید، روی نیروی شرور متفاوتی تمرکز خواهد کرد و از این طریق انتظارمان را بهطرز زیبایی میشکند. قبل از این صحنه ما انتظار دعوای سگ و گربهوارِ باندهای خلافکاری باقیمانده بعد از سقوط فیسک را داشتیم، اما حالا سروکلهی نیرویی پیدا شده که از آنها خفنتر است.
عنصر دیگری که دربارهی این اپیزود دوست دارم، سرعت داستان برای رسیدن به سر اصل مطلب است. سریال از همان ابتدا شروع به پیریزی راز و رمزی دربارهی بازیگر جدید هلزکیچن میکند. با هر که صحبت میکنیم از سازمانی نظامی میگویند که دستهجمعی و ارتشوار حمله میکنند و صحنههای جرم و تعداد افراد کشته شده هم از چنین خبری میدهند. فقط مسئله این است که چنین چیزی شاید برای افراد داخل سریال یک معما باشد، اما طرفدارانی که از ماهها قبل خبرهای سریال را دنبال میکردند، میدانند که خبری از ارتش نیست و تمام اینها زیر سر ارتش تکنفرهای به اسم پانیشر است. خب، کار عاقلانهی سازندگان، این است که این معماپردازی را زیادی کش نمیدهند. بنابراین خیلی طول نمیکشد تا ناگهان خودمان را در حال تماشای مبارزهی دردویل و پانیشر پیدا میکنیم. قهرمان خشن جدیدی که تیراندازی در بیمارستان خم به ابرویش نمیآورد، به سمت کارن پیچ هدف میگیرد و در صورت دردویل شلیک میکند.
در اپیزود دوم اما خبری از آن ریتم تند و سریع افتتاحیه نیست، اما کماکان با اپیزود مهمی طرفیم. جنبهی کسلآور این اپیزود بیشتر به خاطر این است که همه درحال سروکله زدن با عواقب اتفاقات اپیزود قبل هستند. مت کلاهش را به تعمیرگاه میبرد و فاگی و کارن باید با نمایندهی اعصابخردکن دادستانی سروکله بزنند. اگرچه از عمیقترشدن سریال به درون بحث و جدلهای حقوقی نسبت به فصل اول استقبال میکنم و اگرچه فاگی در نبود مت فرصت پیدا میکند تا قابلیتهایش را نشان دهد و به چیزی بیشتر از یک کاراکتر خندهآور صعود کند، اما بخشهای مربوط به معامله با گراتو، بازماندهی کشتار ایرلندیها چندان هیجانانگیز نمیشود. اما این وسط، بهعلاوهی پایانبندی، چیزهای درگیرکنندهی دیگر هم وجود دارد تا از سقوط کامل این اپیزود به درون چاه جلوگیری کند.
اولین نکتهای که از این اپیزود در ذهن به یاد میماند، حرکاتِ ریز سریال برای انداختن نور بیشتری بر شخصیت پانیشر است. هنوز خبری از عمیقشدن در ریشهی خشم و احساسات او نیست، ولی برای مثال متوجه میشویم اگرچه پانیشر بهطرز بیرحمانهای محل گردهمایی ایرلندیها را به رگبار بسته، اما او آنقدر دلش برای سگشان سوخته که آن را با خود به خانه برده است. حرکت سادهای برای مقدمهچینی این موضوع که خشم مرگبارِ پانیشر به سوی کسانی روانه میشود که یا به او بد کردهاند یا جزیی از همان تیروطایفه هستند. یا در جایی دیگر متوجه میشویم شاید پانیشر در ظاهر از همان کاراکترهای تفنگدارِ بیکلهی آشنا باشد، اما کدام آنتاگونیستِ بیرحمی را میشناسید که هزاران دلار برای خرید اجناس دزدی خرج میکند، ولی نمیتواند پیشنهادِ شرمآور آن مغازهدار را تحمل کند و مغزش را با چوب بیسبال به دیوار میپاشد.
اما یکی دیگر از اتفاقات ترسناک اما جذابی که در اپیزود دوم افتاد، مشکل شنوایی مت بود. برای کسی مثل مت که از طریق گوشهایش میبیند، چنین چیزی مثل کور شدن میماند و بازی کردن با قدرتهای ابرقهرمانان یکی از هیجانانگیزترین کارهایی است که میتوان با استفاده از آن، آنها را در شرایط بهشدت آسیبپذیری قرار داد. از همین رو، نبرد پایانی اپیزود دوم که اگرچه به خاطر ریتم کند داستان تا آن نقطه به اوج پتانسیلهایش نرسید، اما دست به دست دادن چیزهای مختلفی مثل استفاده از گراتو به عنوان طعمه، دیدن مبارزهی دردویل و پانیشر توسط کسی مثل فاگی که نمیتوانست نگرانیاش را نشان دهد، گلولههایی که به سمتشان شلیک میشد و ناشنوایی مت باعث شدند تا نتوانیم برای دیدن اپیزود بعدی صبر کنیم.
تهیه شده در زومجی