بررسی قسمت هفتم فصل دوم سریال Better Call Saul
چند هفتهای سازندگان تمرکز داستان را از روی جیمی برداشته بودند تا به سرووضعِ کیم برسند، اما بالاخره در این اپیزود لنز دوربین دوباره روی جیمی زوم میکند. اپیزود مهمی که به دوران جدیدی از حرفه جیمی، برنامهریزیها و راهی که انتخاب کرده میپردازد. اپیزود این هفته اگرچه یک اپیزود مقدمهچین است و تمام وقتش را روی جایگذاری دقیق و باطمانینهی اتفاقات آینده صرف میکند، اما اگر یک چیزی از «برکینگ بد» و «ساول» یاد گرفته باشیم، این است که وینس گیلیگان و تیمش میدانند چگونه اپیزودهای زمینهچین و آرامشان را با روایت جذاب و هیجانانگیز داستان دوستداشتنی کنند.
از همان اپیزود افتتاحیه فصل دوم حدس میزدیم که جیمی هم مثل ما میداند او همراه با کیم چه تیم فوقالعادهای را تشکیل میدهند. خب، بالاخره جیمی دست به کار میشود تا ایدهی آرزوهایش را عملی کند. ما از قبل او را در حال طراحی و اسکچزدنِ لوگوی شرکت WM دیدهایم، بنابراین وقتی جیمی کارت شرکتشان را برای کیم رونمایی میکند، کاملا مشخص است که او مدتها روی این موضوع فکر کرده و تمام جنبههای آن را بررسی کرده تا مطمئن شود کیم «بله» را میدهد. یکی از نکات مثبت و تحسینبرانگیز «ساول» که ممکن است از چشم خیلیها پنهان بماند در همین صحنه یافت میشود؛ مسئله این است که نویسندگان جیمی و کیم را فقط به خاطر طولانیکردن بیدلیل سریال احمق نمیکنند. نکته این است که وقتی جیمی و کیم در اتاق کنفرانس دربارهی همکاری احتمالیشان حرف میزنند، کیم مثل ما میداند که جیمی از کسانی است که باید به راه و روش خودش کار کند و هرگز راضی به حرکت در مسیر مستقیم و عدم استفاده از خلاقیتها و استعدادهایش نمیشود و جیمی هم خوب میداند که نمیتواند دوباره به کیم دروغ بگوید و سر خودش را گول بمالد. پس بهتر است از همین ابتدا روراست بود.
اگر در سریال دیگری حضور داشتیم، هر دو به هم دروغ میگفتند و این موضوع بهطرز پیشبینیپذیری حداقل تا یکی-دو اپیزود کش پیدا میکرد، همهچیز با یک دعوای «تو به من دروغ گفتی» و «تو منو درک نمیکنی» تمام میشد و دوباره به سرجای اولمان برمیگشتیم. اما اینجا با سریالی مثل «ساول» سروکار داریم، پس همهچیز در دو نما خلاصه میشود: اول کیم را میبینیم که شک و تردید در چشمانش زبانه میکشد و بعد جیمی پس از کمی مزهمزه کردن عواقب دروغ گرفتن، اعتراف میکند که هر دو میدانند که او نمیتواند راه و روش کاری رنگارنگش را کنار بگذارد. به همین سادگی داستان با بازگشت کیم و پیشنهادش برای «همکاری جدا» بیش از یکی-دو ساعت جلو میافتد و نویسندگان فرصت پیدا میکنند تا به مکانهای جدیدتری سر بزنند و در فرصتهای داستانی تازهتری به گشتوگذار بپردازنند.
مایک باهوش است و میداند سالامانکاها میدانند که او دربارهی کار و کاسبی آنها میداند
اما بدونشک باحالترین نکتهی پرزرقوبرق و قابلتوجهی این اپیزود مونتاژ پرجنبوخروشش است که تلاشهای جیمی برای اخراج شدن را به نمایش میگذاشت. به محض اینکه جیمی کیف پیراهنهای رنگینکمانی جیغش را باز میکند، سواری ما به درون رفتارهای غیرقابلتحمل و دیوانهوارِ جیمی آغاز میشوند. از تدوینهای تقسیم صفحه و اضافه کردن رقص آن عروسک بادی به این مونتاژ لذتآور گرفته تا دیدن جیمی در حال آبمیوهگیری در سرکار یا آموزش نحوهی درست جاروکشی یا نکشیدن سیفون دستشویی برای صرفهجویی در آب! جیمی به هدفش میرسد و درحالی اخراج میشود که تمام پول پاداش توی جیبش میماند.
نکتهی جالب حرکت جیمی برای اخراج شدن از طریق اذیت کردن رییسش در دیدار نهایی جیمی و کلیفورد اتفاق میافتد. سریال به ما یادآور میشود که جیمی در شروع کارش در این شرکت چقدر مورد پذیرایی و احترام قرار گرفته بوده. از آپارتمان و ماشین گرفته تا خرید اختصاصی یک میز کوکوبولوی ۷ هزار دلاری، اما جیمی به این شکل نمک میخورد و نمکدان را میشکند. خوب است که سریال به ضربهای که کار جیمی به بقیه وارد میکند هم اشاره میکند و همهچیز را با خوشحالی جیمی از پیچاندنِ شرکت به اتمام نمیرساند و در عوض به جنبهی سیاه و ناراحتکنندهی کار او برای دیگران هم اشاره میکند. این همچنین همان وضعیتی است که او از این به بعد همیشه در برخورد با کسانی که با آنها کار میکند خودش را در آن پیدا میکند. جیمی به کلیف میگوید: «اگه برات مهمه باید بگم تو آدم خوبی هستی». مسئله این است که بعضیوقتها جیمی مجبور میشود کسی را برای منافع خودش قربانی کند، اما همیشه قربانیها کسانی نیستند که تقصیر دارند یا حقشان است. بعضیوقتها باید به ضرر کسانی که حقشان نیست عوضی باشی.
در خط داستانی دیگر این اپیزود چشم استیسی، عروسِ مایک یک خانهی گرانقیمت را میگیرد. از قرار معلوم او با تحقیقاتش متوجه شده که اینجا محلهی امنی است. مگر اینکه یک روز یک جفت برادر کچل مکزیکی با تبر پشت درتان ظاهر شوند! این درحالی است که مشخصا استیسی میداند مایک نمیتواند پول چنین خانهای را با کار به عنوان متصدی پارکینگ تامین کند. اما هیچ نگرانی خاصی در این زمینه در او دیده نمیشود. فعلا مشخص نیست زنی مثل استیسی که در فصل اول سر خرج کردن کیسهی پولی که از شوهرش پیدا کرده بود دستدست میکرد و مطمئن نبود، چرا یکدفعه از اینرو به آنرو شده. در این میان، هنوز یکجور راز و رمز سر دروغگوییاش دربارهی جای گلولهها و اصرارش برای اسبابکشی وجود دارد. حتی به نظر میرسد او با توجه به این جملهاش: «ماشین خوب به نظر میرسه، انگار یه خراش هم برنداشته» میداند که صورت کبود مایک مربوط به تصادف نمیشود، اما هیچ تلاشی برای شنیدن حقیقت از زبان مایک نمیکند. خب، در ابتدا همین اصرار ظاهرا دروغین او برای تعویض خانه بود که باعث شد مایک ماموریت توکو را قبول کند و ماجرا به اشارهی عموزادههای سالامانکا به کیلی ختم شود. حالا استیسی یکجورهایی خودش را در خطر واقعی قرار داده است.
اما در واپسین لحظات خط داستانی مایک میبینیم او درحالی که پشت فرمان نشسته، محل معاملات و قرارهای خانوادهی سالامانکا را از دور زیر نظر دارد. همانطور که در نقد هفتهی پیش گفتم مایک باهوش است و میداند سالامانکاها میدانند که او دربارهی کار و کاسبی آنها میداند. پس سایهی تهدید و مرگ حتی با وجود قبول کردن تفنگ از سر او و عروس و نوهاش کم نمیشود. معلوم نیست او چه نقشهای کشیده، اما ظاهرا او قرار نیست تهدید عموزادهها را بدون جواب بگذارد. لبخندش نشان میدهد که مایک به چیزی که در ذهن دارد ایمان دارد و از آن لذت خواهد برد و باید آن را برای اثبات بزرگی و اینکه نباید با او در بیفتند انجام دهد. همانطور که جیمی در سکانس آغازین این اپیزود یاد میگیرد در این دنیا یا باید گوسفند باشی یا گرگ. اپیزود هفتهی بعد با رسیدن همهی این داستانها به مرحلهی اجرا دیدنی خواهد بود!
تهیه شده در زومجی
نظرات