تحلیلی بر فیلم «The Revenant»: ما انتقام می‌خواهیم!

یک‌شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۲۳:۲۷
مطالعه 19 دقیقه
لئوناردو دی کاپریو
«ازگوربرخاسته»، داستان بقای لئوناردو دی‌کاپریو که به اولین جایزه‌ی اسکارش ختم شد، یکی از مهم‌ترین فیلم‌های اخیر بود. زومجی در این مطلب نگاهی به پیچیدگی‌های روایی اکشنِ آلخاندرو جی. ایناریتو انداخته است.
تبلیغات
2016-04-leonardo_dicaprio_the_revenant-hd

هشدار: این متن داستان فیلم را لو می‌دهد.‌

آلخاندرو گونزالس ایناریتوی مکزیکی یکی از معدود کارگردانانِ صاحب‌سبک و کاربلند زنده‌ی سینمای پست‌مدرن امروز است که موفق شده در مدت کوتاهی گوشه‌ی کوچک اما مهمی از این مدیوم را به نام خودش بزند. درست همان‌طور که وقتی نام کریستوفر نولان را می‌شنویم یاد ساختارشکنی‌هایش در سینمای جریان اصلی و روایت‌های پیچیده و درهم‌تنیده‌اش می‌افتیم، یا وقتی اسمی از دنیس ویلونوو به میان می‌آید، سیاهی غیرقابل‌تحمل و تلخی خفه‌کننده‌ی دنیاهایش را به یاد می‌آوریم. وقتی هم خبری از ایناریتو می‌شود، آثار فلسفی، تکنیک‌های جذاب دیداری و کاراکترهایی را متجسم می‌شویم که روان‌شناسی پیچیده‌ای دارند. کاراکترهایی که اگرچه داستانشان خیلی سرراست و آسان آغاز می‌شود، اما در پایان خودشان را در لحظات دگرگون‌شده‌ای پیدا می‌کنند؛ آموختن درس زندگی از یک سگ تا تلاش برای خودکشی که به پرواز ختم می‌شود.

ایناریتو بعد از «بردمن» که به‌طرز کاملا غافلگیرکننده‌ای احترام و نگاه ما به او را چندین پله افزایش داد و بعد از فارق شدن دی‌کاپریو از «گرگ وال‌استریت» اسکورسیزی، خیلی زود سراغ ساخت «ازگوربرخاسته» رفت. در نگاه اول «ازگوربرخاسته» مثل یک زنگ تفریح برای ایناریتو به نظر می‌رسید. انگار او احساس وظیفه کرده بود تا در دورانی که اکشن‌های قلابیِ پاپ‌کورنی اعصاب‌خردکن مثل مور و ملخ از سینما بالا می‌روند، یک فیلم پرهرج‌و‌مرج اما منظمِ دلهره‌آورِ خشن بسازد و هم خودش خوش بگذراند و هم ما را به ضیافتی از هیجان و هنر ناب دعوت کند. همه‌چیز به این موضوع اشاره می‌کرد. از داستان یک خطی فیلم که درباره‌ی انتقام‌گیری بود تا تنظیمات داستانی فیلم که خبر از یکی دیگر از آن فیلم‌های «انسان علیه طبیعت» می‌داد که به سفر روحی و خودشناسانه‌ی شخصیت اصلی ختم می‌شود. در این میان، عناصر دیگری مثل بازی دی‌کاپریو و تلاش بعدی‌اش برای کسب اسکار، حضور تام هاردی که هر روز دارد با فیلم‌های مختلف استعداد و یگانگی‌اش را به نمایش می‌گذارد و امائول لوبزکیِ فیلمبردار که قرار بود با این فیلم رکورد دیگری را بشکند و افق جدیدی را در زمینه‌ی دستاوردهای تکنیکی لمس کند، باعث شدند تا بدجوری برای دیدن «ازگوربرخاسته» بی‌تابی کنیم.

«ازگوربرخاسته» اما چیزی نیست که فکرش را می‌کردم. این به این معنی نیست که آخرین فیلم ایناریتو ضعیف‌تر از قبلی‌هاست و انتظاراتم را جواب نداده است. بلکه منظورم این است که «ازگوربرخاسته» دیوار پیش‌بینی‌هایم را درهم‌شکست و به فراتر از آن قدم گذاشت. فیلم یکی از بهترین اکشن‌های تاریخ سینما است. بدون شک جزو ۱۰ فیلم زیبای برتر قرن بیست و یکم قرار می‌گیرد و شاید در بین فیلم‌هایی با مضمون «انسان علیه طبیعت» رتبه‌ی اول را کسب کند. اما تمام اینها ماموریت‌هایی بودند که از کسی مثل ایناریتو انتظار می‌رفت. سوال این بود که آیا «ازگوربرخاسته» در حد یک اکشن پرزرق‌و‌برقِ خوش‌ساخت اما آشنا باقی می‌ماند، یا ایناریتو با چشم‌اندازِ نبوغ‌آسایش برداشت منحصربه‌فردی از این داستان ارائه می‌دهد و نفسی از عمق و پیچیدگی را به این داستان کهن می‌دمد و از آن آشنایی‌زدایی می‌کند؟ «ازگوربرخاسته» در تمامی جنبه‌ها یک قدم رو به جلوی دیگر برای این کارگردان محسوب می‌شود.

2016-04-revenant-gallery-13-1

شباهات‌های خیلی نزدیکی بین «ازگوربرخاسته» و دیگر اکشنِ تحسین‌شده‌ی این اواخر، «مکس دیوانه: جاده‌ی خشم» است. همان‌طور که جرج میلر در کنار عرضه‌ی یکی از صیقل‌خورده‌ترین اکشن‌های تاریخ سینما، به داستان هم بها داده بود و به همین دلیل فیلم علاوه‌بر ارائه‌ی دو ساعت تعقیب‌و‌گریز انتحاری یک سری دیوانه‌ی بیابانی، درباره‌ی نحوه‌ی فرمانروایی حکومت‌های مدرن امروزی و به پاخیزی و انقلاب هم حرف می‌زند، «ازگوربرخاسته» هم عناصری دارد که آن را به تجربه‌ی تکان‌دهنده‌ای تبدیل می‌کند و به سفر عجیب‌و‌غریبی که دی‌کاپریو در این فیلم پشت سر می‌گذارد، معنای تامل‌برانگیزی می‌بخشد. تم محوری اکثر آثار ایناریتو درباره‌ی موشکافی و کندو کاو در چرخ‌دنده‌های «بشر» بوده است و او در این زمینه همیشه به نتایجی رسیده که بیشتر به سمت تلخی و اندوه سنگینی می‌کنند. حتی شوخ‌و‌شنگ‌ترین فیلمش، «بردمن» نیز چیزی از غم و درد فیلم‌های دیگرش کم ندارد. «ازگوربرخاسته» نیز قصد دارد «ما» را برای ما تشریح کند و برخی از ویژگی‌های ترسناک‌مان را جلوی رویمان به نمایش بگذارد.

نتیجه به فیلمی ختم شده که شاید بیشتر از از کارهای قبلی ایناریتو نفس‌مان را در سینه حبس می‌کند و ما را به‌طرز مثبت و قابل‌درکی مجبور به متنفر شدن از خودمان می‌کند. اما تم‌های اصلی فیلم چه هستند و کارگردان چگونه به چنین حسی دست پیدا می‌کند؟ «ازگوربرخاسته» با استفاده از داستان آشنایش که مثلا ما نسبت به بحران هنری در «بردمن»، خیلی راحت‌تر و عمیق‌تر با آن ارتباط برقرار می‌کنیم و همچنین به خاطر اینکه ایناریتو تماشاگران را هم به یکی از بازیگران داستانش تبدیل کرده، موفق به خلق چنین فضای جن‌زده و سردی می‌شود. بله، درست شنیدید. من و شما به‌طرز نامحسوسی بخشی از داستان تولد دوباره‌ی زندگی هیو گلس و تصمیمش برای انتقام‌گیری‌‌ هستیم و بله، ما در سمت شرور داستان قرار داریم!

دو مضمون و مفهوم مهم «ازگوربرخاسته»، طبیعت خشن بشر به عنوان وحشی‌ترین حیوان و فلسفه‌ی پیچیده‌ی انتقام است

دو مضمون و مفهوم مهمی که «ازگوربرخاسته» سوار بر آنها داستانش را روایت می‌کند، طبیعت خشن بشر به عنوان وحشی‌ترین حیوان و فلسفه‌ی پیچیده‌ی انتقام است. شاید تاکنون در هنگام دیدن اخبار جنگ یا خواندن تاریخ جنگ‌های مختلف دنیا مخصوصا جنگ جهانی دوم از عصبانیت به بقل دستی‌تان یا زیر لب به خودتان گفته‌اید: «واقعا انسان از هرچی حیوون پست‌تره». این مسئله را این روزها می‌توانید جدا از اخبار کشت‌و‌کشتار دنیای واقعی، به بهترین شکل ممکن در سریال «مردگان متحرک» ببینید. یکی از ویژگی‌های تکان‌دهنده‌ی این سریال، این است که به زیبایی علاقه‌ی بی‌حدومرز بشر به تخریب و نابودی و کشتن را موشکافی می‌کند. شاید در شروع سریال این واکرها و هیولاهای زشت سرگردان در خیابان بودند که دشمن اصلی بازماندگان محسوب می‌شدند، اما به مرور زمان مشخص شد که دشمن اصلی آنها، خودشان هستند.

واکرها بر اثر ویروس یا هرچیزی که ذهنشان را تسخیر کرده، به صورت غریزی حمله می‌کنند، اما انسان‌ها به محض اینکه متوجه می‌شوند دیگر قانونی وجود ندارد و به محض اینکه غریزه‌ی بقا در شدیدترین حالتش آنها را در برمی‌گیرد، انسانیتشان را به سرعت فراموش می‌کنند و گلوله‌های خشونت را در سلاحشان بارگذاری می‌کنند. جدا از دفاع از خود و زنده ماندن، میل ما به سوی استفاده از خشونت یک دلیل دیگر هم دارد؛ آن علاقه‌ی عجیبی که در ته دل‌مان به اعمالِ خشن و پرخاشگرانه داریم. چیزی که می‌توانید مقدار ضعیفی از آن را در علاقه‌مان به تماشای ورزش‌های خشنی مثل فوتبال، راگی، کشتی کج یا فیلم های تارانتینو (!) ببینیم. اگرچه اکثر ما در دنیای متمدن امروزی به جز اینها وسیله‌ی دیگری برای خالی کردن انرژی خشن جمع‌شده در وجودمان نداریم، اما فکرش را کنید روزی از را راه برسد که دیگر چکاندن ماشه آزاد است، با انسانیت نمی‌توان شکم را سیر کرد و فوتبالی هم برای تماشا کردن نداریم، آیا کماکان می‌توانیم این غریزه‌ی ترسناک‌مان را کنترل کنیم یا خواسته یا ناخواسته افسار از کف می‌دهیم.

2016-04-revenant

این یکی از عناصری است که «ازگوربرخاسته» روی آن تمرکز می‌کند. شاید برخی از ما چنین چیزی را باور نداشته باشیم و دلیل بیاوریم که من چنین آدمی نیستم. چون فیلم‌های تارانتینو را دوست ندارم! همه‌ی ما اگرچه با تنفر از جنگ و خونریزی ملت‌ها حرف می‌زنیم و نسل‌کشی‌ها و هولوکاست‌ها و زجرهایی که انسان‌ها بر هم‌نوعانشان وارد می‌کنند را به سختی باور می‌کنیم، اما ایناریتو در «ازگوربرخاسته» کاری می‌کند تا به این نتیجه برسیم که بله، آتش خشونت در همه‌ی ما وجود دارد و مسئله این است که چه زمانی شعله‌ور می‌شود و تمام وجودمان را در برمی‌گیرد و کورمان می‌کند. «ازگوربرخاسته» برای اینکه ما را به این درک خودشناسانه‌ی معرکه برساند، از شخصیت‌پردازی کاراکتر اصلی‌اش و نمادپردازی او به عنوان انسانی وحشی‌تر از تمام حیوانات شروع می‌کند که نماینده‌ی تمام بشریت نیز محسوب می‌شود.

فیلم سرشار از نمادپردازی‌هایی است که مدام روی این موضوع تاکید می‌کنند. اولین‌‌بار در بهترین سکانس کل فیلم با یکی از آنها روبه‌رو می‌شویم. منظورم همان سکانس دیوانه‌کننده‌ی لعنتی حمله‌ی یک خرس به دی‌کاپریوی بخت‌برگشته است. آن هم نه یک خرس معمولی. یک خرس مامانِ عصبانی که می‌خواهد از توله‌هایش محافظت کند. من از نزدیک با کبوترهایی که می‌خواهند از تخم‌مرغ‌هایشان مراقبت کنند، برخورد داشته‌ام و باور کنید آنها چنان نوک می‌زنند که تا آخر عمرتان فراموش نمی‌کنید. حالا تصور کنید چنین حس مادری قابل‌درکی در یک خرس گریزلی به نقطه‌ی جوش برسد. به همین دلیل باید گفت هیو گلس با وجود زخم‌های فجیح و عمیقی که برداشت، باید همان‌جا در خون خودش غرق می‌شد. سوال این است که او چگونه توانست بدن تکه‌پاره‌اش که مثل صنایع دستی به هم دوخته شده بود را جمع‌و‌جور کرده و تازه سفر حماسی‌اش برای انتقام‌گیری را شروع کند؟

گلس در مبارزه‌ی ناجوامردانه‌اش با خرس مادر، به محض اینکه رقیبش را می‌کشد، قدرت او را به‌طور استعاره‌ای به‌دست می‌آورد. چون زنده بیرون آمدن از زیر چنان زخم‌ها و ضرباتی قدرت خرس می‌‌طلبد. بله، گلس از لحاظ فیزیکی شبیه به خرس نمی‌شود، اما کافی است به پنچه‌هایی که از گردنش آویزان کرده و پوست بزرگ خرسی که به تن دارد و البته جنبش و حرکت غیرقابل‌توقف و غریزی‌اش برای انتقام پسرش نگاه کنید تا متوجه شوید او تقریبا چیزی از خرس مادری که کشت کم‌و‌کسر ندارد و تازه مایه افتخار تمام گونه‌ی خرس‌ها، چه پاندا و چه قطبی (!) است. حتی در یکی از صحنه‌های فیلم گلس را می‌بینیم که درست شبیه یک خرس از رودخانه ماهی شکار می‌کند و با پشتی خمیده و نگاهی که اطرافش را زیر نظر دارد، همین‌طوری خام‌خام آن را به نیش می‌کشد. این اولین‌باری است که ایناریتو به ما یادآور می‌شود «انسان» اگرچه ضعیف‌تر از برخی حیوانات به نظر می‌رسد، اما از تمامی آنها وحشی‌تر است.

2016-04-leo-2-xlarge

اما ظاهر خرس‌وارِ گلس چندان ادامه پیدا نمی‌کند. خیلی زود ما گلس را در حالی می‌بینیم که بدجوری گرسنه است. در همین لحظه او با دسته‌ای از بوفالوهای هراسان روبه‌رو می‌شود و ناگهان گله‌ی گرگی وارد صحنه می‌شوند و یکی از آنها را زمین می‌زنند. گلس ناتوان از به‌دست آوردن مقداری گوشت، عقب‌نشینی می‌کند. وقتی گلس بیدار می‌شود، گرگ‌ها رفته‌اند و سرخ‌پوستی در حال بریدن و خوردن گوشت بوفالوی شکارشده است. گلس همچون یک گرگ چهار دست‌و‌پا به مرد نزدیک می‌شود و با اشاره برای غذا التماس می‌کند. سرخ‌پوست مقداری گوشت برای گلس پرت می‌کند و او نیز آن را به‌طرز حریصانه‌ای و با اشتهای یک گرگ همین‌طوری خام و خونی می‌خورد. این لحظه‌ای است که گلس از زندگی تنهایی در قالب یک خرس در می‌آید و با همراه شدن با سرخ‌پوست، گله‌ی دونفره‌ی گرگ‌وار خودشان را تشکیل می‌دهند.

ایناریتو به ما یادآور می‌شود «انسان» اگرچه ضعیف‌تر از برخی حیوانات به نظر می‌رسد، اما از تمامی آنها وحشی‌تر است

وقتی گلس با آن سرخ‌پوستِ سرگردان همراه می‌شود، وارد مرحله‌ی دیگری از سفرش می‌شود؛ مرحله‌ای که کمک زیادی به بازپس‌گیری توانایی و قدرتش می‌کند. شاید بهترینشان این باشد که گلس از اسب سرخ‌پوست سواری می‌گیرد و سرخ‌پوست هم به عنوان عضوی از خانواده‌اش او را درمان می‌کند و برای او سرپناه می‌سازد. این‌طوری زندگی گرگ‌وار به نفع او تمام می‌شود. اما بعد از اینکه سرخ‌پوست به دست آن فرانسوی‌های عوضی به دار آویخته می‌شود، گلس ظاهرِ گرگ‌وارش را آرام‌آرام از دست می‌دهد و دوباره در قالب یک اسب متولد می‌شود. اگر خرس نماد استقامت و مقاومت و گرگ نماد بقا و تحمل شرایط سخت بود، اسب به نماد فرار از خطر تبدیل می‌شود. گلس اسب سرخ‌پوست را آزاد می‌کند و سوار بر آن گروهی از اسب‌های آزادِ فرانسوی‌ها را رهبری می‌کند. اما متاسفانه فیلم نمی‌گذارد یک آب خوش از گلوی گلس پایین برود. از همین رو، در یکی از خفن‌ترین سکانس‌های فیلم گروه سرخ‌پوست‌های «ری» او را در حال چرت زدن پیدا می‌کنند و همه‌چیز به سقوط او و اسبش از دره ختم می‌شود.

گلس زنده می‌ماند، اما اسب کشته می‌شود. گلس دل‌و‌روده‌ی اسب را بیرون می‌ریزد و به درون جنازه‌ی خالی او می‌خزد. به محض اینکه گلس از درون اسب بیرون می‌آید، او به عنوان حیوان دیگری (اسب) متولد می‌شود. همان‌طور که گفتم اسب در فیلم به معنای آرامش، امنیت و فرار از خطر است و به همین دلیل است که بلافاصله او بدون مواجه شدن با مشکل دیگری، توسط دوستانش نجات پیدا می‌کند. همان‌طور که می‌بینید فیلم بارها انسان‌ها را به حیوانات تشبیه می‌کند. به جز تولد دوباره‌ی گلس در قالب حیوانات مختلف، در جایی از فیلم گلس، فیتزجرالد را به عنوان «گوزنی» در حال فرار معرفی می‌کند و خودِ فیتزجرالد هم در یکی از مونولوگ‌هایش خدا را به سنجاب تشبیه می‌کند.

2016-05-the-revenant-5.jpg.838x0_q80

خب، در اینجا ممکن است دچار سوءتفاهم شویم. من در آغاز بحث نمادپردازی‌های فیلم به این نکته اشاره کردم که ایناریتو سعی می‌کند در فیلمش به موضوع «انسان حیوانی وحشی‌تر از حیوانات است» بپردازد، اما در نگاه اول کارهای هیو گلس اصلا وحشیانه به نظر نمی‌رسند، بلکه بیشتر شبیه تلاشِ دیوانه‌وار و با چنگ و دندانِ مردی برای بقا در محیطی خشن و منجمدکننده است. از همین رو، تولد دوباره‌ی گلس در قالب موجودات مختلف به معنای وحشی‌گری بیشتر او نسبت به آنها نیست، بلکه انگار فیلم به جای دادن یک پیام منفی‌، در حال ستایش قدرت بقای انسان است. اینکه انسان می‌تواند با اراده‌ی ناشکستنی و راسخش از گور بلند شود، مرگ را شکست دهد و از دل گلوله و سقوط و خطرات طبیعی زنده بیرون آید. حرف شما تا جایی درست است که هدف گلس از زنده ماندن، فقط تسلیم نشدن و همان زنده ماندن صرف برای بازگشت به خانه باشد. اگر گلس کسی بود که فقط می‌خواست به خانه برگردد، تمام کارهایش به عنوان تلاشی بی‌نهایت برای بقا برداشت می‌شدند.

اما حقیقت این است که چیزی که سوخت بقای گلس را تامین می‌کند، انتقام صرف است. تصمیمش برای خون‌خواهی از قاتل پسرش است که باعث می‌شود او فرشته‌ی مرگ را خلع سلاح کند و سپس از دل تمام مشکلات راه عبور کند. گلس با هدف کشتن و تلافی در طول فیلم مرگ را دست به سر می‌کند. اینجاست که ایده‌ای که بالاتر به آن اشاره کردم معنای قابل‌درک‌تری به خودش می‌گیرد. شاید در ظاهر هیو گلس انسان کاملی به نظر برسد که حس همذات‌پنداری ما را برمی‌انگیزد، اما او کسی است که برای کشتن به چنان شبحِ قاتل و نامیرایی تبدیل شده که تمام حیواناتِ پیش رویش را در مبارزه خجالت‌زده می‌کند. اینجا به موضوع محوری دیگر «ازگوربرخاسته» می‌رسیم: مسئله‌ی انتقام و عواقبی که در پی دارد. اتفاقی که برای هیو گلس می‌افتد، خیلی دردناک است. او توسط یک خرس لعنتی که من هنوز در هضم آن صحنه مشکل دارم، تکه‌تکه می‌شود. سپس، یکی از همراهانش تنها کسی که در این دنیا دارد را می‌کشد و او را با بی‌رحمی زنده به گور می‌کند و بعد به کاپیتان گروهشان دروغ هم می‌گوید. در کتابی که منبع الهام فیلم است، هیو گلس با زنی سرخ‌پوست ازدواج نکرده و پسری هم ندارد. پس، کاملا مشخص است که نویسندگان خواسته‌اند با اضافه کردن اینها به داستان به مقدار سنگینی ضربه‌‌ی روانی گلس بیفزایند و کاری کنند تا قلبِ تک‌تک ما برایش بشکند.

اما قبل از اینکه ما به مسئله‌ی انتقام گلس و احیای دوباره‌اش برسیم، فیلم با جنگی خونین بین سرخ‌پوست‌ها (امریکایی‌های بومی) و کسانی که به زمین‌های آنها هجوم آورده‌اند شروع می‌شود. از زبان رییس قبیله‌ی «ری» می‌شنویم که او از این موضوع شاکی است که خارجی‌ها بومیان را می‌کشند، حیواناتشان را شکار می‌کنند و خانه‌هایشان را آتش می‌زنند. به همین دلیل ما قبل از اینکه به انتقام هیو گلس برسیم، با انتقامی در وسعتی بزرگ‌تر روبه‌رو می‌شویم و ایناریتو از این طریق ما را در وضعیت دوگانه‌ی عجیبی قرار می‌دهد و بعد به قدرت آن هم اضافه می‌کند. مسئله این این است که انسان علاقه دارد خشونت را با خشونت و تهدید را با تهدید جواب بدهد. همین باعث ایجاد یک چرخه‌ی کشتار بی‌پایان بین بومیان و خارجی‌ها شده است. فعلا مهم نیست حق واقعی با چه کسی است یا چه کسی این چرخه را شروع کرده است، بلکه این جنگ بومیان و خارجی‌ها در فیلم تبدیل به نمادی از جنگ‌های دنیای واقعی خودمان می‌شوند که همه‌چیز با خشونت آغاز می‌شود و تلافی‌ها و انتقام‌ها در ادامه می‌آیند. مهم نیست آیا بالاخره بومیان نابود می‌شوند یا خارجی‌ها فراری می‌شوند. مهم این است که این علاقه‌ به انتقام باعث می‌شود تا بدون اینکه به نتیجه قانع‌کننده‌ای برسیم، انسان‌های زیادی در این میان تلف شوند. شاید جواب بهتر این باشد که خشونت را با خشونت پاسخ ندهیم. اما اینجا به همان دوراهی می‌رسیم. ممکن است انتخاب بخشش به جای ریختن خون به نابودی خودمان ختم شود. این همان چیزی است که باعث می‌شود مغزمان ارور بدهد و در فکر فرو برویم که بالاخره باید چه خاکی توی سرمان بریزیم! شاید برای پیدا کردن جواب باید به جزییات سفر هیو گلس نگاه کنیم.

گلس وقتی با آن سرخ‌پوست تنها که به او غذا می‌دهد روبه‌رو می‌شود، اتفاقی که برایش افتاده را تعریف می‌کند و می‌گوید که قصد انتقام‌گیری دارد. سرخ‌پوست جواب می‌دهد که او هم خانواده‌اش را از دست داده است، اما قصد انتقام ندارد، چراکه انتقام در دست خداست. ایده‌ی «انتقام در دست خداست» یکی از مهم‌ترین جملات کل فیلم است. اگرچه تصمیمِ آن سرخ‌پوست برای بی‌خیال شدن قابل‌تحسین است، اما این باعث نمی‌شود تا ما دوست داشته باشیم تا گلس هم به چنین نتیجه‌ای برسد. حتی اگر به چنین چیزی فکر هم کنیم، داستان در رابطه با آن سرخ‌پوست به نقطه‌ای می‌رسد که ما پیش از پیش برای انتقام گلس متقاعد و هیجان‌زده شویم. گلس بعد از طوفان، سرخ‌پوست را حلق‌آویز از درخت پیدا می‌کند. کسی که بی‌خیال ریختن خون بیشتر شده بود، شکار امثال کسانی شده است که خانواده‌اش را کشته بودند. با دیدن چنین چیزی ما بیشتر از قبل از سفر گلس برای انتقام‌گیری حمایت می‌کنیم و ته دل‌مان می‌گوییم: «خدا رو بی‌خیال! خودت با دست‌های خودت باید انتقامتو بگیری».

حقیقت این است که چیزی که سوخت بقای گلس را تامین می‌کند، انتقام صرف است

به این ترتیب به پایان سفر طاقت‌فرسا و غیرممکنِ گلس می‌رسیم. جایی که گلس و جرالد به‌طرز وحشیانه‌ای با دست خالی درگیر می‌شوند. در این صحنه است که ایده‌ی «انسان وحشی‌تر از حیوان است» به اوجش می‌رسد و شکل دیداری کاملی به خودش می‌گیرد. گلس و جرالد با چنگ و دندان به جان هم می‌افتند و ما با خشن‌ترین صحنه‌ی کل فیلم روبه‌رو می‌شویم. صحنه‌ای که شاید حتی از صحنه‌ی حمله‌ی خرس هم منزجرکننده‌تر باشد. در این نبرد تن‌به‌تن هر دو از هرچیزی که دستشان می‌آید برای نابودی دیگری استفاده می‌کنند. از گاز کردن گوش گرفته تا پاره‌پاره کردن همدیگر با چاقو و تبر. نکته‌ی جالب صحنه این است که گلس نیز وقتی که بر حریفش سوار می‌شود، از دست‌‌های خالی برای گرفتن جان او استفاده می‌کند. شاید قبل از این صحنه ایده‌ی گلس به عنوان حیوانی انسان‌نما را قبول نداشته بودید، اما در این صحنه ما واقعا در حال تماشای درگیری دو انسان عاقلی هستیم که حتی از مبارزه‌ی حیواناتِ بی‌زبان هم تهوع‌آورتر و ترسناک‌تر است.

اما لحظه‌ی وحشتناک‌تر در انتهای نبرد این دو می‌آید؛ لحظه‌ای که مثل پتک بر سر ما و گلس فرود می‌آید. جرالد به گلس می‌گوید: «تموم این راهو برای انتقام اومدی، هان؟ پس، ازش لذت ببر. چون هیچ چیزی نمی‌تونه پسرتو برگردونه». اکثر داستان‌ها، انتقام را به عنوان عملی لذت‌بخش و زیبا به تصویر می‌کشند. ما به دیدن کشته‌شدنِ کسانی که به قهرمان‌مان بد کرده‌اند عادت کرده‌ایم و دوست داریم آنها را در هنگام گریه کردن و به قتل رسیدن به فجیح‌ترین شکل ممکن که لیاقتش را دارند ببینیم. اما این جمله‌ی جرالد همان مقصدی است که ما در تمام این مدت همراه با گلس در برف سنگین و با گرسنگی و خستگی به سوی آن قدم برمی‌داشتیم. اما حالا نه تنها درگیری گلس به یک نبرد تمیز که دل‌مان را خنک کند ختم نمی‌شود، بلکه گلس بعد از تمام این سختی‌ها و در هنگام خفه کردن دشمنش به این نتیجه می‌رسد که از هیچ‌کدام از اینها لذت نبرده و چرا این انتقامی که در قصه‌ها آن‌قدر حماسی و هیجان‌انگیز توصیف می‌شد، این‌قدر خالی و بی‌حس‌و‌حال احساس می‌شود.

2016-04-tom-hardy1

مغز ما و گلس از رسیدن به چنین مقصدی در حال ترکیدن است که سرخ‌پوست‌ها وارد صحنه می‌شوند. انتقام در دست خداست. گلس، جرالد را در آب رودخانه رها می‌کند و آنها نیز کار را تمام می‌کنند. در فیلم رییس قبیله‌ی «ری» به عنوان خدا یا حداقل وسیله‌ی خداوند برای انتقام نمادپردازی می‌شود. شاید همین که سرخ‌پوست‌ها از ناکجا آباد ظاهر می‌شوند و همین که آب رودخانه جرالد را یکراست به آنها می‌رساند، نشانه‌ای از این باشد که اگر گلس انتقام را به خدا واگذار می‌کرد، جرالد بالاخره سوار بر رودخانه‌ی زمان و سرنوشت به سزای اعمالش می‌رسید و او مجبور نبود تا بعد از پشت سر گذاشتنِ تمام این دشواری‌ها به چنین مقصد تهی از احساس و ناامیدکننده‌ای برسد.

عنصر دیگری که باعث می‌شود رویارویی نهایی فیلم خیلی دردناک احساس شود، این است که فیلم در شخصیت‌پردازی فوق‌العاده‌ی فیتزجرالد موفق می‌شود کاری کند تا ما طرز فکر او را درک کنیم و همین کافی است تا تصمیم‌هایش را متقاعدکننده پیدا کنیم و آنها را نه به پای شرارت، بلکه به پای طرز تفکری که با آن بزرگ شده بنویسیم. در جایی از فیلم متوجه می‌شویم که پدر جرالد نیز کمی قاطی داشته. جرالد این‌گونه به یاد می‌‌آورد که پدرش یک روز خداوند را بر روی درختی پیدا کرد. خدا یک سنجاب بود و پدرش آن پدرسوخته را کشت و خورد. جرالد با چنین چشم‌اندازی بزرگ شده است. این‌که انسان از خدا نیز برتر است و می‌تواند او را از میان بردارد. او به نیرویی بالاتر باور ندارد، بلکه خودش را بالاترین نیرو می‌داند. به همین دلیل است که او تا این حد به شکل‌دهی سرنوشت خودش باور دارد. از همین رو او از ابتدا تا انتها اعتقاد خاصی به تصمیماتش به عنوان کار «درست» دارد و این موضوع بیشتر از اینکه دلیلی برای شرارت باشد، ریشه‌ای روانی در کودکی این مرد دارد و همین باعث می‌شود تا تفکر او را به عنوان یک کج‌فهمی باور کرده و با او همذات‌پنداری کنیم. اما خب، از آنجایی که «خدا» در فیلم در قالب یک کاراکتر فیزیکی تجسم می‌یابد، جرالد بالاخره در برابر او قرار می‌گیرد و می‌میرد.

در بازگشت به گلس فعلا به چیزی که سرنوشتِ او را ناراحت‌کننده‌تر می‌کند نرسیده‌ام؛ در آغاز تحلیل گفتم که ایناریتو نقش مهمی هم به تماشاگران داده است و در حقیقت ما به‌طرز نامحسوسی آنتاگونیست‌‌های اصلی فیلم هستیم و این ما هستیم که هیو گلس را به سوی سرنوشت محتومش هدایت می‌کنیم. اما چگونه؟ شاید مرموزترین نمای «ازگوربرخاسته»، نمای پایانی‌اش است. بعد از اینکه سفر انتقام‌جویانه‌ی گلس به انتها می‌رسد، او را می‌بینیم که خسته و کوفته و با نگاهی که خبر از هرج‌و‌مرجِ روحش می‌دهد در جنگل خودش را روی زمین می‌کشد. ناگهان او با همسرش روبه‌رو می‌شود که به او لبخند می‌زند و بعد او را تنها می‌گذارد و در لابه‌لای درختان ناپدید می‌شود. گلس به سمت دوربین برمی‌گردد و فیلم پس از نگاه غم‌انگیزِ و خیس او به ما تمام می‌شود. ما عادت داریم تا انتقام‌گیران پس از پایان سفرشان به روح از دست رفته‌هایشان بپیوندند. گلس چیز دیگری برای امیدوار بودن به زندگی ندارد و تنها چیزی که می‌تواند او را به آرامش برساند، مردن و پیوستن به روح همسر و پسرش است. اگرچه ما به خاطر علاقه‌ای که به گلس و انتظاری که از پایان‌بندی داستان‌های انتقام‌محورِ داریم، مرگ گلس را پس از پایان فیلم پیش‌‌‌بینی می‌کنیم. اما هیو گلس زنده می‌ماند.

2016-05-the-revenant

در طول فیلم‌ می‌توانید تمام دلایلی که به زنده ماندن گلس پس از بالا رفتن تیتراژ اشاره می‌کنند را ببینید. یکی از صحنه‌های تکرارشونده در جریان فیلم، رویابینی‌های گلس است. اما در حقیقت این صحنه‌ها یک سری رویای معمولی که ما در خواب می‌بینیم نیستند. ماجرا از این قرار است که گلس در وضعیت بسیار بدی قرار دارد. این از سرووضعِ وصله‌زده‌ی او کامل مشخص است و حتی آن سرخ‌پوست تنها نیز در جایی از فیلم به او یادآور می‌شود که زخم‌هایش عفونت کرده‌اند. پس اگرچه گلس از گور برخاسته‌ است، اما کماکان چند سانتی‌متری با تیغ مرگ فاصله ندارد. خب، مسئله این است که هر وقت گلس وارد یکی از آن رویاهایش می‌شود، ما در واقع در حال دیدن تجربه‌ی نزدیک به مرگ او هستیم. طبق شنیده‌ها کسانی که در لحظه‌ی جدا شدن روح از بدن قرار می‌گیرند، به یک آرامش دوست‌‌داشتنی می‌رسند و عزیزانشان را می‌بینند. خب، من هم باور دارم که هر باری که گلس وارد یکی از رویاهایش می‌شود، در واقع در لب مرز مُردن قرار می‌گیرد. حتی گلس در سکانس ماقبل آخر فیلم به کاپیتان اندرو هنری نیز می‌گوید که من قبلا مرگ را تجربه‌ کرده‌ام.

اینکه «ازگوربرخاسته» را به عنوان فیلم ارواح توصیف می‌کنند حکمتی دارد. گلس در اوج ناباوری از مبارزه‌اش با یک خرس زنده بیرون می‌آید و بعد برای انتقام کیلومترها زمین‌های یخ‌زده را پشت سر می‌گذارد. فیلم آن‌قدر متقاعدکننده نحوه‌ی زنده ماندن گلس را به تصویر می‌کشد که ما در حقیقی‌بودنش شک نمی‌کنیم. اما راستش قضیه‌ خیلی فراطبیعی به نظر می‌رسد. چه چیزی می‌تواند آدم را این‌قدر مقاوم کند؟ میل به بقا و انتقام. اما گلس چگونه بارها به مرحله‌ی تجربه‌ی نزدیک به مرگ می‌رود، اما باز دوباره به زمین برمی‌گردد. چرا در حالی که فقط کمتر از یک ضربان قلب با آزادی و پیوستن به خانواده‌اش فاصله دارد خودش رها نمی‌کند و باز دوباره به دنیای مرگبار قبلی‌اش برمی‌گردد. خب، گلس خیلی دوست دارد، اما این ما هستیم که به او اجازه نمی‌دهیم. همان‌طور که گفتم ما علاقه داریم قهرمان داستان بعد از تحمل چنین بدبختی‌هایی، عاملانش را به سزای اعمالشان برساند و این تفکر انتقام‌جویانه‌ی ما است که مدام به گلس فشار می‌آورد که یک قدم دیگر برو. تسلیم نشو. ادامه بده. جگر گاو را بخور. در جنازه‌ی اسب بخواب. اما تسلیم نشو و ادامه بده. ما انتقام می‌خواهیم!

2016-05-screen_shot_2016-01-21_at_11.11.10_am

شاید گلس در ابتدا به چنین چیزی باور داشته باشد، اما او در جریان فیلم به این نتیجه می‌رسد که در واقع ابزاری برای سیراب کردن عطش انتقام‌جویی ماست. به خاطر همین است که گلس بارها تا چند قدمی عزیزانش می‌رود، اما ما دوباره او را به عقب می‌کشیم و به همین دلیل او به‌طرز معجزه‌آسا و ماوراطبیعه‌ای تبدیل به موجود نامیرایی می‌شود که از دل هر تهدیدی زنده بیرون می‌آید. چون ما می‌خواهیم او هرطور شده برای خون‌خواهی زنده بماند. به همین دلیل هیچ سدی نمی‌تواند او را از حرکت باز دارد. در نمای پایانی فیلم وقتی گلس به چشمان ما خیره می‌شود و اشک می‌ریزد، در واقع در حال نفرین کردن ماست. چرا به خاطر لذت خودمان از دیدن انتقام، او را به چنین سفری کشاندیم. سفری که در نهایت به هیچ نتیجه‌ی رضایت‌بخشی نمی‌رسد. تراژدی اصلی فیلم اما این است که گلس حالا به تجسم بارز انتقام تبدیل شده است. او دیگر نخواهد مُرد. ما در طول فیلم بارها این جمله را از زبان کاراکترهای فیلم می‌شنویم که می‌گویند تا وقتی که می‌توانی نفس بکشی، باید مبارزه کنی. حدس بزنید چی شده؟ فیلم با صدای نفس‌های گلس به پایان می‌رسد و ما صدای نفس‌هایش را بر روی تیتراژ هم می‌شنویم. غریزه‌ی درونی ما برای انتقام و تلافی کاری می‌کند تا گلس ترمیناتور‌گونه به سوی هدفش جلو برود و به موجودی نامیرا تبدیل شود.

ما در طول فیلم هر دو طرف جنگ را به خاطر قتل‌عام‌هایشان سرزنش می‌کنیم. انگار که ما متعلق به سیاره‌ای هستیم که چیزی به اسم غریزه‌ی مرگ و تخریب نداریم. اما «ازگوربرخاسته» با این پیچ داستانی هوشمندانه و غافلگیرکننده توی صورت‌مان می‌زند و می‌گوید: تو هم می‌توانی یکی از آنها باشی. این موضوع را می‌توانید در نوع فیلمبرداری «ازگوربرخاسته» هم ببینید. ایناریتو از کسانی است که برای خودنمایی دست به کارهای عجیب‌و‌غریب فرمی نمی‌زند. درست مثل «بردمن» که حالت یک‌برداشتی آن خصوصیات روان‌شناختی شخصیت اصلی‌اش ریشه داشت، در «ازگوربرخاسته» هم برداشت‌های بلند فقط وسیله‌ای برای خلق تصاویرِ روان و ضبطِ دقیق و پرجزییات اکشن‌ها نیستند، بلکه آن دوربین استعاره‌ای از چشمانِ تماشاگران است. تماشاگرانی که در طول فیلم سفر هیو گلس را دو چشمی و بدون پلک زدن دنبال می‌کنند و مدام او را از نزدیک به جلو هُل می‌دهند. حالا گلس نه تنها نمی‌تواند با مردن به آرامش برسد و از این جهنم سرد رها شود، بلکه باید تا ابد زنده بماند و به این فکر کند که ما او را به چه کارهایی وا داشتیم و چگونه وقتی کارمان با او تمام شد، خیلی راحت چشممان را به روی او بستیم. حالا مرد انتقام‌جوی ما تا ابدیت باید نفس بکشد، به امید دیدن از دست رفته‌هایش گریه کند و به انتقامی فکر کند که هیچ لذتی نداشت.

فیلم The Revenant

تهیه شده در زومجی

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات