بررسی فصل دوم سریال دردویل - Daredevil
توجه: این متن داستان سریال را فاش میکند.
فصل دوم «دردویل» پرضد و نقیض است. این یعنی در هنگام تماشای این فصل باید انتظار داشته باشید تا بعضی وقتها ناامید شوید و از بازماندن فصل از رسیدن به اوج پتانسیلهایش افسوس بخورید. فصل اول «دردویل» را به عنوان آغازکنندهی همکاری مارول و نتفلیکس میشناسیم که این روزها یکی از بهترین اتفاقاتی است که در تلویزیون رخ داده است. تا قبل از این، حاصل این همکاری، فصل اول دو سریال «دردویل» و «جسیکا جونز» بود که نه تنها به انقلابکنندگانِ حوزهی سریالهای ابرقهرمانی در تلویزیون تبدیل شدند، بلکه حتی به نظر من فرمت سریالی و تیرهوتارِ آنها باعث شد تا محصولاتِ بسیار بهتری نسبت به فیلمهای چندصدمیلیونی مارول باشند. فصل دوم «دردویل» این مسیر را ادامه میدهد. یعنی این روزها نمیتوانید سریال ابرقهرمانی عمیقتر و هیجانانگیزتری بهتر از «دردویل» پیدا کنید. این یعنی فصل دوم «دردویل» نمره قبولی را میگیرد، اما فقط مسئله این است که اگر بخواهم دو فصل «دردویل» و فصل اول «جسیکا جونز» را طبقهبندی کنم، فصل دوم «دردویل» بدون لحظهای تردید در ردهی آخر قرار میگیرد. موضوع این است که اگرچه فصل دوم قابلیتهای بسیاری برای بلند شدن روی فصل اول دارد و داستان به جاهای باریکی میکشد و اگرچه سازندگان همانطور که ما از یک دنباله انتظار داریم داستان را خیلی گستردهتر و درهمپیچیدهتر از گذشته میکنند، اما «دردویل» در فصل دومش فقط همین باقی میماند. به این معنی که فقط افق دنیای قهرمانمان گسترش پیدا میکند و این گستردگی، با انسجام، عمق و نتیجهی بینقصی که در ذهن داریم همراه نمیشود. فصل اول روی عناصر خاصی تمرکز کرد و تا پرداخت ایدهآل و اتصال معنایی آنها به همدیگر برای رسیدن به انسجام روایی سریال بیخیال نشد. از رابطهی مت مرداک با پدرش و زندگی پایینشهری و سختهایی که برای بزرگ شدن کشیده گرفته تا ایمانش به خداوند و ارتباط نزدیکی که با هلزکیچن دارد.
فصل اول در بررسی دلیل و پسزمینهی وکیلی که روزها در دادگاه برای عدالت میجنگد و شبها در خیابانها و پشتبامها حرف نداشت. غم و اندوهی که پشت کارهای مت مرداک وجود داشت به حدی خوب به تصویر کشیده شده بود که در نقد آن فصل او را به بتمنِ مارول تشبیه کردم. خب، حالا فصل دوم برای گسترش دنیای دردویل روی عناصر جدیدی زوم میکند. حرفهی مت به عنوان وکیل، رابطههای عاشقانهاش، اصولِ اخلاقی قهرمانگریاش، برخوردش با فردی از گذشته و قهرمانی تازهوارد که با او در تضاد است و البته ورود بخش جادویی و فراطبیعی و کلا کمیکبوکیِ دردویل به سریال. فصل دوم بعضیوقتها با ترکیب جذاب تمام این مواد اولیه هیجانزدهمان میکند و بعضیوقتها که تعدادشان هم بیشتر است، از روی خیلی از موضوعات سرسری میگذرد. تمام اینها هم مربوط به نیمهی دوم فصل و مخصوصا اپیزودهای پایانی میشود و مشکل من هم بیشتر با سه-چهار اپیزود آخر است. چون ما انتظار داریم ایدههای خوبی که در آغاز فصل معرفی میشوند به مقصد پیچیده و غیرمنتظرهای در انتهای راه برسند، اما چنین اتفاقی در رابطه با برخی از مهمترین ویژگیهای این فصل نمیافتد. بگذارید جزییتر حرف بزنم.
برای مثال سه-چهار اپیزود آغازین فصل یک شروع طوفانی و عالی است. در نقد دو قسمت اول توضیح دادم که سریال چقدر ریتم سریعی دارد. پانیشر چقدر خوب به عنوان یک ارتش تکنفره که همه را انگشت به دهان کرده معرفی میشود و او و دردویل چقدر خوب با یکدیگر دست به یقه میشوند. یکی از بهترینهای این فصل اپیزود سوم بود که در آن همهچیز داشتیم. فرانک کسل، دردویل را به دودکش زنجیر میکند و این آغازی است بر برخورد طرز فکر این دو. راستش ایدهی تصادفِ افکارِ متضادِ دو شخصیت در سریالهای مختلف که یکیشان به کشتن اعتقاد دارد و دیگری به شانس دوباره چندان جدید نیست و ما مثلا در سهگانهی بتمن نولان یا همین سریال «مردگان متحرک» این جاده را قبلا پیمودهایم. اما با این حال، این سکانس به یک دلیل در «دردویل» کار میکند: بازی میخکوبکنندهی چارلی کاکس و جان برتنال. مخصوصا برتنال که در این صحنه طوری عصبانیتش را خالی میکند و دیالوگهایش را به زبان میآورد که دیگر مهم نیست چنین نبردی را قبلا دیدهاید یا نه، باز تحت تاثیر موقعیت قرار میگیرید.
فرانک کسل، دردویل را به دودکش زنجیر میکند و این آغازی است بر برخورد طرز فکر این دو نفر
سپس، در ادامه آن سکانس هفت دقیقهای اکشن راهپله میآید که یکی از درخشانترین کارگردانیهای کل تاریخ این سریال است. سال پیش وقتی در اپیزود دوم فصل اول «دردویل»، با آن سکانس مبارزهی داخل راهرو روبهرو شدیم، از هیجان سر به کوه و بیابان گذاشتیم و فکرش را نمیکردیم تا سازندگان بتوانند روی دست آن بلند شوند. اما آنها در پایانبندی اپیزود سوم این کار را میکنند. از لحظهای که دردویل به هوای نجات آن پیرمرد آسانسور را نگه میدارد، تفنگ خالی را شلیک میکند، میخندد و با زنجیر به جان ترکاندن لامپها و درو کردنِ دشمنانش میافتد گرفته تا کاراتهبازی بیش از چهار-پنج دقیقهای او در راهپلههای تمامنشدنی آن ساختمان که طوری فیلمبرداری شده که انگار با یک برداشت یکسره طرف هستیم. اولین اکشنِ کمنظیر این فصل که آخرینشان نیست.
اما حالا خودمانیم! هنوز آن سکانسِ مبارزهی راهروی فصل اول را بیشتر قبول دارم. چرا؟ خب، آن سکانس حسوحال اضطراری قویتری داشت. در اکشن راهپله دردویل مثل یک روبات کاراتهباز خستگیناپذیر قیمهقیمه میکند و جلو میرود و هیچکس برایش مزاحمتی ایجاد نمیکند، اما اگر یادتان باشد در مبارزهی راهرو خستگی و کوفتگی از سر و روی قهرمانمان میبارید و او مجبور بود در چنین وضعیتی اول کتک نخورد و بعد بزند. منظورم این است که هر دوی آنها جواهر ویژهای هستند که خصوصیاتِ جذاب خودشان را دارد، اما هنوز سازندگان کاملا موفق نشدند روی دست کار قبلیشان بلند شوند. بلافاصله بعد از اینها، به اپیزود چهارم میرسیم که شاید بهترین سکانسش مونولوگِ طولانی فرانک کسل در قبرستان باشد. جان برتنال در خلق شخصیتهای درب و داغانِ مایل به سیاهِ این شکلی بینظیر است و داستان کلیشهای و سادهای که در این لحظه از بچههایش تعریف میکند با هنر او باعث میشود تا اشکمان در بیاید. اما از پایان این اپیزود است که سریال از حالت بینقصیاش خارج شده و با اضافه شدن شخصیتی مثل الکترا به فصلی پر از نکات مثبت و منفی تبدیل میشود.
الکترا یکی از عناصر این فصل بود که چندان با نحوهی اجرای شخصیتش موافق نیستم. رابطهی او و مت مرداک را دوست داشتم. چون میدانید، برخلاف رابطهی مت و کارن که خیلی معمولی و قابلپیشبینی است، الکترا نه تنها گذشتهی مشترکی در رابطه با نحوهی شکلگیری کُد اخلاقی دردویل با او دارد، بلکه او از جنس و تیر و طایفهی دردویل است. یعنی او هم زن کونگفوکاری است که اگر یک روز مشت نخورد و اگر یک روز را در جاهایی که نباید باشد سپری نکند، راضی به خواب نمیرود. اینطوری به جای اینکه مت را در حال تلاش کردن برای دروغ گفتن به کارن و کارن را در حال گرفتن مچ مت ببینیم، در عوض شاهد یک شیمی هیجانانگیز بین مت و الکترا هستیم. اما روی هم رفته، شخصیت الکترا خیلی بالا و پایین دارد. شاید بگویید این یکی از خصوصیات الکتراست. او زن اغواگر و حیلهگری است که در آن واحد خطرناک هم است. یک چیزی در مایههای پانیشر که بین شرارت و قهرمانبازی در نوسان است. اگر این نوسان بهطرز متقاعدکنندهای به تصویر کشیده شود، نتیجه چیز هیجانانگیزی میشود، اما الکترا یکجورهایی بلاتکلیف است و در طول سریال دقیقا مشخص نیست این بشر چه مرگش است. اگرچه فلشبک اپیزود آخر کمی روی شخصیت او نور میاندازد، اما این فلشبک خیلی دیر از راه میرسد. باز حداقل نویسندگان در چند اپیزود آخر با قرار دادن او در کنار مت، وضعیت او را بهتر میکنند.
مثلا یکی از بهترین صحنههایی که این دو با هم دارند، قبل از نبرد نهاییشان با نوبو در اپیزود نهایی است؛ جایی که ما متوجه میشویم این دو یکدیگر را درک میکنند. وقتی ماجرا به جاهای باریک کشیده میشود، هر دو حاضر هستند تا ارتباطشان با دنیای بیرون قطع کنند و بهطور اختصاصی برای یکدیگر زندگی کنند. چون مت اگرچه دوستهایی در زندگی عادیاش دارد، اما او علاقهی بیشتری به قهرمانبازی و کتک زدن مجرمان دارد. بهطوری که بدون آن نمیتواند زندگی کند و تنها کسی که این موضوع را میفهمد و بدون نقزدن قبول میکند، الکترا است. این صحنه اما قدرت بیشتری داشت اگر رابطهی عاشقانهی مت و کارن اینقدر ساده گرفته نمیشد. کارن به محض اینکه الکترا را در خانهی مت میبیند، فکرهای بد میکند و همهچیز را بههم میزند. اما از سویی دیگر مت نیز هیچ تلاشی برای کنار کشیدن کارن و توضیح دادن آن نمیکند. بله، حتما میگوید او اگر بخواهد رابطهاش با الکترا را توضیح دهد، هویت مخفیانهاش هم لو میرود. اما حتی ما مت را در حال غصه خوردن و ناراحت بودن از این موضوع هم نمیبینیم. رابطهی آنها به همان سرعت که جرقه خورده بود خاموش میشود. خب، اگر مت بین شکستن قلب کارن و رفتن با کسی که درکش میکند قرار میگرفت، صحنهی مقابل نبرد پایانی سریال بین مت و الکترا تاثیر بهتری داشت.
یکی از داستانهای مهم این فصل که رابطهی نزدیکی با الکترا داشت، ماجرای آن سازمان باستانی و زیرزمینی نینجاها معروف به «دست» به رهبری نوبوی از گور برخاسته بود که شاید بدترین اتفاق این فصل بود. اگرچه «دردویل» سریال خیلی واقعگرایانهای است، اما من اصلا با ورود بخش اسطورهای و فراطبیعی کمیکبوکهایش به سریال مشکل نداشتم. بخش بزرگی از خط داستانی این فصل پیرامون چیز ارزشمندی به اسم «بلک اسکای» میگذشت. مشکل این است که ما نه میدانیم بلکاسکای چیست و میدانیم که به چه دردی میخورد. نویسندگان با نگه داشتن ما در تاریکی و خساست در دادن اطلاعات و صحبت نکردن دربارهی اهمیت بلکاسکای و جزییات نقشهی «دست» کاری میکنند تا حتی کنجکاویمان هم برانگیخته نشود. بدتر وقتی است که میبینیم نوبو هم به عنوان غولآخر داستان برگشته است. مبارزهی نوبو در فصل اول یکی از بهترینهای آن فصل بود. اما وقتی دردویل یک بار نوبو را شکست داده، دیگر بازگشت او نمیتواند برای قهرمانمان تهدیدبرانگیز باشد. بماند که نوبو فقط یک نینجای قاتل معمولی است که میخواهد با بلکاسکای فلان کار را انجام دهد که ما اصلا نمیدانیم چه هست. پس، رویارویی نهایی او و دردویل نه از لحاظ اکشن و نه از لحاظ داستانی نمیتواند به درجهی تاثیرگذاری برسد.
بزرگ ترین مشکل سریالهای مارول / نتفلیکس پایان بندی شان است و فصل دوم «دردویل» هم این طلسم را نمیشکند
افسوس از اینکه پایانبندی دیگر خط داستانی فصل هم ناامیدکننده است. کشف هویت «آهنگر» توسط کارن خیلی ساده بود. از اوایل فصل صحبتهای فراوانی دربارهی قاچاقچی خفنی به اسم «آهنگر» میشد، اما به جای اینکه در نهایت با شخصیت بزرگ و غافلگیرکنندهای روبهرو شویم، کسی که برای یک صحنه در کل سریال حضور داشت را جلوی رویمان میگذارند و میگویند بفرمایید این هم آهنگر. بزرگترین مشکل سریالهای مارول/نتفلیکس پایانبندیشان است. فصل اول «دردویل» و «جسیکا جونز» هم در پایان به نفسنفس افتاده بودند و نیرو و انسجام همیشگی را نداشتند و فصل دوم «دردویل» نیز نه تنها این طلسم را نمیکشند، بلکه ضعیفتر از دوتای قبلی ظاهر میشود.
یکی از چیزهایی که در آن واحد از این فصل هم دوست داشتم و دوست نداشتم، پرداخت تضاد افکار دردویل به عنوان طرفدار قانون و پانیشر به عنوان کسی که باور دارد عدالتی وجود ندارد، بود. در سه-چهار قسمت اول فصل نویسندگان تمرکز فوقالعادهای روی کُد اخلاقی مت مرداک در مقابل فرانک کسل میکنند. بعد از زندانیشدن فرانک، الکترا جای او را به عنوان کسی که با راه و روشهای خونبارتری میجنگد پر میکند. اگرچه مت در ابتدا مقداری روی مخ الکترا میرود که کشتن بد است. اما این مسئلهی مهم که سازندگان قبل از پخش سریال خیلی روی آن مانور میدادند، کاملا فراموش میشود. اما چرا آن را دوست دارم و چرا ندارم؟ دوست دارم چون یکی از قویترین اپیزودهای سریال، یعنی اپیزود دهم با بازگشتنِ به این خط داستانی شکل میگیرد. بعد از اینکه مت متوجه میشود ویلسون فیسک از پشت میلههای زندان دارد سندیکای خلافکاریاش را اداره میکند و تمام پلیسها در اختیارش هستند به حرفِ فرانک کسل میرسد. پانیشر خودش دست به مجازات گناهکاران میزد، چون به این سیستم قضایی اعتماد نداشت. در حالی که مت خلاف آن فکر میکرد. اما یکدفعه قهرمانمان به این نتیجه میرسد که سیستمی که به آن اعتقاد داشته از درون گندیده است.
تمام این اپیزود از صدقه سری حضور غیرمنتظرهی ویلسون فیسک است که اگرچه فقط به صورت گذرا در این فصل حاضر میشود، اما تاثیر قویتری نسبت به تمام بدمنهای اصلی این فصل از خودش بر جای میگذارد. اصلا همین فیسک است که کاری میکند تا تمام تهدیدهای مربوط به نوبو و دارودستهاش بچهگانه و آسان به نظر برسند. سکانسی که در زندان فیسک دستبندش را پاره میکند و سر مت را مثل توپ بسکتبال به میز میکوبد، واقعا خارقالعاده است. فعلا فقط این فیسک بوده که توانسته به نیروی متخاصمِ ترسناکی در مقابل دردویل تبدیل شود. اما بعد از قاطی شدن داستان سازمان «دست» و خزعبلاتِ ادامهاش، پرداخت طرز فکر مت در برابر اتفاقاتی که افتاده فراموش میشود. حالا دیگر مت را در حال شکایت کردن نمیبینیم و او مشکلی با الکترا که خنجرهایش را تا ته در چشم دشمنانشان فرو میکند ندارد. در رویارویی نهایی پانیشر از راه میرسد و دو-سه نفر را نفله میکند و هیچ اعتراضی از سوی مت نمیبینیم. آیا فلسفهی مت فرق کرده؟ یا کشتن نینجاهای مرده که زنده شدهاند جایز است؟ یا او دیگر حوصلهی جروبحث ندارد؟ تکلیف ما را روشن کنید. به همین سادگی موضوع مهمی که به نظر میرسید قرار است هستهی درگیریهای این فصل بین کاراکترهای اصلی باشد، نادیده گرفته میشود.
فصل دوم «دردویل» آنقدر پرسرعت و جذاب است که آدم را مجبور کند هر ۱۳ اپیزود را بهصورت رگباری تماشا کند، اما مارول و نتفلیکس موفق نمیشوند روی دست استانداردهای بالاتری که با فصل اول «دردویل» و «جسیکا جونز» بر جای گذاشته بودند بلند شوند و مشکلات آنها (مثل پایانبندی) را در اینجا تکرار نکنند. این فصل یک سری صحنههای دادگاه دارد که خیلی خوب هستند و به فاگی اجازه میدهند تا به شخصیت بزرگتری تبدیل شود. قوس شخصیتی کارن یکی از بهترین ویژگیهای این فصل است. صحنههای نبرد دردویل در راهپله و پانیشر در زندان معرکه هستند. اما تقریبا تمام نکات مثبت سریال یک سر منفی هم دارند. مثلا تا چه زمانی ما باید فاگی را در حال اعتراض به قهرمانبازیهای رفیقش ببینیم؛ گفتگویی که بارها در طول فصل تکرار میشود. یا مثلا به جز دو-سه استثنا، اکثر صحنههای درگیری این فصل با نینجاها فقط برای کشتنِ چند نفر در مسیر طراحی شده و خبری از آن سنگینی نبردهای بهترین اکشنهای سریال نیست. عدم وجود یک آنتاگونیست جذبهدار و طرح داستانی غافلگیرکنندهای هم باعث شده تا فصل دوم «دردویل» در برابر اضطرار و تنش برخی از بهترین اپیزودهای «جسیکا جونز» کم بیاورد اگرچه وقتی سروکلهی نینجاها و اتفاقات فراطبیعی باز میشود همهچیز هیجانانگیز به نظر میرسد، اما ناگهان به خودتان میآید میبینید سریال از شیرجهزدن به درون آن میترسد و فقط آن را لمس میکند. شاید محدودیتهای دنیای سینمایی مارول اجازه ورود به دنیای بزرگترِ بیرون را نمیدهند، هرچه هست اگرچه فصل دوم «دردویل» هدر نمیرود و هنوز جاهطلبانهترین پروژهی ابرقهرمانی تلویزیون است، اما موفق نمیشود ما را بهطرز دیوانهواری برای فصل سوم مشتاق کند.
تهیه شده در زومجی