بررسی قسمت نهم فصل دوم سریال Better Call Saul

جمعه ۲۷ فروردین ۱۳۹۵ - ۲۰:۰۰
مطالعه 6 دقیقه
2016-04-better-call-saul
تمام تصمیمات و داستان‌های شخصیت‌های اصلی به یک نتیجه‌ی شوکه‌کننده می‌رسند؛ در اپیزودی که «ساول» یکی از شگفت‌انگیزترین‌هایش را ارائه می‌کند. همراه بررسی زومجی باشید.
تبلیغات
2016-04-bcs_209_uc_1016_1038-rt-582x388

در سریال‌های شاهکار اما تازه‌نفسی مثل «ساول» که تک‌تک اپیزودهایشان پراتفاق و بی‌نقص هستند، به سختی می‌توان اپیزودی را پیدا کرد که به‌یادماندنی‌تر از بقیه باشد. چون واقعا نمی‌توان بین‌شان فرق گذاشت. اما نهایتا با بالا رفتنِ سن سریال و در‌هم‌تابیده شدن خط‌های داستانی و کاراکترها، زمانی می‌رسد که بالاخره همه‌چیز به سقوط‌ها، فروپاشی‌ها و انفجارهای روانی ختم می‌شود. اپیزودهای نتیجه‌گیری در «برکینگ بد» اکثرا با خشونت، خونریزی و ترکیدن بمب‌های دست‌ساز همراه بودند. در «ساول» اگرچه اکشن‌های محوری کاراکترها اکثرا درونی هستند، اما این به این معنی نیست که وقتی گنجایش تحمل کاراکترها به انتها می‌رسد، انفجاری که در ادامه‌اش می‌آید در حد خشونت فیزیکی، شوکه‌کننده و دردناک نیست. اپیزود نهم این فصلِ «ساول» با رساندن تمامی شخصیت‌هایش به لحظه‌‌ی تامل‌برانگیزی از سفرشان به اپیزودی تبدیل می‌شود که بدون شک حتی بعد از پایان این سریال هم از آن یاد خواهیم کرد.

یکی از نقدهای بی‌جایی که از طرف برخی تماشاگران سریال مدام تکرار می‌شود، این است که هیچ اتفاقی در «ساول» نمی‌افتد و سرعت پیشرفت داستان حلزونی است. این در حالی است که اتفاقا «ساول» شاید پرسرعت‌ترین سریال این روزهای تلویزیون باشد. اپیزود این هفته‌ بهترین نمونه برای موشکافی ریتم بی‌نظیر سریال است. بله، شاید هر اپیزود سریال پر از داد و فریاد و درگیری‌های شخصیتی نباشد، اما با توجه به انتخاب‌های کاراکترها که بلافاصله با عواقبشان مواجه می‌شوند، چگونه می‌توانیم این سریال را کند توصیف کنیم. حتی پر بیراه نیست اگر بگویم «ساول» از «برکینگ بد» هم سریع‌تر است. مثلا به سریال اصلی نگاه کنید که ما باید یک فصل برای دیدن استفاده از سم رایسن یا مسلسل والتر وایت صبر می‌کردیم، اما در «ساول» مایک در اپیزود قبل تله‌ی میخ‌دارش را درست می‌‌کند و در این اپیزود آن را به کار می‌گیرد. جیمی هفته‌ی پیش اسناد و مدارک پرونده‌ی میسا ورده را دستکاری می‌کند و این هفته آبروی چندین ساله‌ی چاک در دادگاه نابود می‌شود. در نقد اپیزود‌های قبلی بارها به سیستم داستان‌گویی سازندگان که کاملا روبه‌جلو است اشاره کرده بودم و در این اپیزود می‌توان آن را بهتر از همیشه دید: داستان‌گویی در «ساول» از سه مرحله‌ی درک کردن، تصمیمات و نتایج تشکیل شده است و همیشه بعد از رسیدن به مرحله‌ی آخر همه‌چیز دوباره از ابتدا تکرار می‌شود. جادوی ساده‌ اما تحسین‌آمیز کار سازندگان این است که این سیستم بدون سکته کار می‌کند. یعنی ریتمِ داستان هرگز از این روند خارج نمی‌شود یا وسط راه به عقب نمی‌پرد. این یعنی وقتی یک کاراکتر تصمیم می‌گیرد، مطمئنیم که سریال بدون رحم و مروت او را در برابر عواقب آن قرار می‌دهد.

2016-04-better-call-saulfd

یکی از سخت‌ترین تصمیماتِ این اپیزود که راه برگشتی برای آن وجود ندارد را کیم می‌گیرد. نگاه کنید او چگونه به اتهاماتِ چاک نسبت به برادرش واکنش نشان می‌دهد. چاک آن‌قدر در کارش خوب است و آن‌قدر محکم صحبت می‌کند که حتی جیمی هم دیگر توانایی دفاع از خود را از دست می‌دهد و لال می‌شود. این در حالی است که کیم می‌داند چنین کاری از جیمی برمی‌آید و چاک هم شاید آدم نچسبی باشد، اما اهل دروغ‌ها و فریب‌کاری‌های این‌طوری نیست. به همین دلیل کیم از همان ابتدا می‌داند که تمام این اتهامات دانه به دانه حقیقت دارند. چیزی که تصمیم کیم برای گرفتن پشت جیمی را دلهره‌آور می‌کند، این است که او قبلا گفته بود که ما به صورت جداگانه کار خواهیم کرد و من نمی‌خواهم با کلک‌های تو قاطی شوم. اما از طرفی دیگر، کیم آن‌قدر از لحاظ رابطه‌ی عاشقانه و حرفه‌ای به جیمی نزدیک شده که نمی‌تواند پای حرفش بایستد. به محض اینکه کیم تصمیم می‌گیرد در جبهه‌ی جیمی قرار بگیرد، او به‌طور اتوماتیک‌واری در موقعیتی قرار می‌گیرد که عواقبش به‌طرز غیرمنتظره‌ای یک روزی یقه‌اش را می‌گیرند. البته که این فقط یک انتخاب معمولی نیست. اکنون او شریک مجرم محسوب می‌شود. پس، هر اتفاقی برای جیمی بیفتد، او نیز از ترکش‌های آن در امان نخواهد بود. به همین دلیل است که کیم به جیمی یادآور می‌شود که باید حواس‌مان به همه‌چیز باشید و هیچ بهانه‌ی کوچکی دست چاک ندهیم. نکته‌ی جالب این اتفاق این است که تا همین سه-چهار اپیزود پیش کیم بعد از چاک درستکارترین شخصیت سریال بود، اما سازندگان او را به نقطه‌ای می‌رسانند که تنها کسی که فکرش را نمی‌کردیم دست به چنین انتخابی می‌زند.

یکی از سخت‌ترین تصمیماتِ این اپیزود که راه برگشتی برای آن وجود ندارد را کیم می‌گیرد

نتایج انتخاب‌های کاراکترها خیلی سریع کاری می‌کند تا آب در گلویشان گیر کند. مثلا به داستان سرراست مایک نگاه کنیم که اصلا تصورش را هم نمی‌کردیم تا در پایان با چنین پیچ تندی روبه‌رو شود. همه‌چیز کاملا طبق برنامه است. شلنگِ میخ‌دار، حمله به کامیون حمل محموله، بستن چشم‌های راننده، پاره کردن لاستیک‌ها، برداشتن پول‌ها، استفاده از یک ماشین متفاوت و  زدن به چاک. بقیه‌ی نقشه هم خود به خود انجام می‌شود. مایک فکر همه‌جایش را کرده است. اما تازه وقتی که با ناچو ملاقات می‌کند، معلوم می‌شود ناخواسته چه دسته‌گلی به آب داده. در این صحنه است که مشخص می‌شود هدف اصلی نقشه‌ی او این بوده تا پلیس‌ را به جان سالامانکاها بیندازد، مسیر حمل‌ونقلِ محموله‌ی کارتل را فاش کند و سالامانکاها را تا اطلاع بعدی به اتاق بازجویی بفرستد. او قبلا در جریان عملیات توکو هم از عنصر خارجی پلیس برای انجام کارش استفاده کرده بود، اما ایندفعه این حرکت جواب نمی‌دهد. از قضا یک آدم خوب پیدا می‌شود و به جای زنگ زدن به پلیس، راننده را آزاد می‌کند. سالامانکا‌ها از راه می‌رسند و پس از خالی کردن یک گلوله در مغز آدم خوب قصه‌ی ما، او را در کویر دفن می‌کنند. مایک نمی‌خواست این وسط کسی صدمه ببیند، اما حالا همه‌چیز به‌شکل کاملا متضادی نتیجه داده است.

2016-04-better-call-sauld

چنین عواقب ناخواسته‌ای در پایان تصمیم جیمی برای تحقیر و نابودی شهرت برادرش نیز انتظار می‌کشند. کیم به جیمی می‌گوید که چاک مدارک محکمی برای اثباتِ اتهاماتش ندارد. اما کیم برخلاف جیمی می‌داند که آنها برای مدت محدودی از این امتیاز بهره می‌برند، چون چاک دست به هرکاری می‌زند تا مدرک جور کند. جیمی دیرتر از ارنستو به مغازه کپی می‌رسد. به همین سادگی نویسندگان جیمی را در برابر یک انتخاب دیگر قرار می‌دهند. وقتی جیمی برای خفه کردنِ صاحب مغازه پول رو می‌کند، جیمی در واقع در حال پاک کردن ردش نیست، بلکه او دارد یک گلوله‌ی دیگر هم به بدن زخمی برادرش شلیک می‌کند. وقتی صاحب مغازه مدام سوالاتِ چاک را با «نه» جواب می‌دهد، دیگر به این جای چاک می‌رسد. بعد از آبروریزی با ماجرای میسا ورده و امتناع کیم از پذیرفتن حقیقت، این «نه‌»‌های متوالی مغز چاک را شات دان می‌کنند. در همین لحظات  جیمی از آنسوی خیابان می‌بیند که چاک از حال می‌رود و سرش به لبه‌ی پیشخوان برخورد می‌کند. وینس گیلیگان و تیمش این‌گونه ما را سر دو راهی‌های احساسی قرار می‌دهند. حتی اگر جیمی خودش را به خاطر کارهایش که به بیهوشی برادرش ختم شد ملامت نکند، من به‌شخصه در این لحظه احساس بدی نسبت به لذت بردن از بدبختی چاک در طول اپیزود پیدا کردم و تمام خوشحالی‌هایم از پیروزی جیمی زهرمارم شد.

جیمی هرگز نمی‌خواست کار به اینجا کشیده شود، اما انتخاب‌هایش به رویدادهایی ختم شده که از کنترلش خارج هستند. حالا او در حالی که استرس تمام وجودش را احاطه کرده، تماشاگری بیش نیست و فقط باید از افراد داخل مغازه بخواهد که هرچند زودتر به اورژانس زنگ بزنند. با این تفاوت که آنها نصفِ جیمی هم نگران نیستند. مایک هم چنین وضعیتی دارد. او در ابتدا برای جشن گرفتن پیروزی‌اش یک دور نوشیدنی برای افراد داخل کافه می‌خرد (کاری که به مایک باتجربه‌ای که از «برکینگ بد» به یاد داریم نمی‌خورد)، اما بعدا متوجه می‌شود که وقتی پای پلیس به وسط کشیده شود، ناچو هم او را به عنوان دشمن خواهد دید. او آن‌قدر به کارش مطمئن بود و لحظه‌ لحظه‌ی آن را برنامه‌ریزی کرده بود که نمی‌توانست عواقب روشنی که در جلوی رویش قرار دارند را ببیند. حالا او هم مثل جیمی در وضعیتی قرار گرفته که انتظارش را نداشت؛ در محاصره‌ی نیروهایی که فکر می‌کرد افسارشان را در چنگ دارد.

تهیه شده در زومجی

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات