نقد سریال Game of Thrones: قسمت اول فصل ۶

سه‌شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۲:۴۱
مطالعه 9 دقیقه
Game of Thrones
فصل ششم بازی تاج و تخت (Game of Thrones) با اپیزودی که ترکیبی از غم و اندوه و نفرت و گریه و خنده (بله، خنده!) بود آغاز شد. همراه بررسی زومجی باشید و به بحث در رابطه با این اپیزود بپیوندید.
تبلیغات
Game of Thrones

«زن سرخ» طبق سنت همیشگی افتتاحیه‌های «بازی تاج و تخت» وظیفه‌ی یادآوری و استارت زدن موتور فصل را برعهده دارد، اما با این تفاوت که نباید فراموش کنیم این افتتاحیه بعد از پایان‌بندی فصل پنجم از راه می‌رسد که از آن به عنوان بحث‌برانگیزترین فینال تاریخ سریال یاد می‌کنند؛ چیزی که باعث شد در یک سال گذشته چندین برابر بیشتر از همیشه برای آغاز فصل بعد زجر بکشیم. بنابراین، به‌طور اتوماتیک یک وظیفه‌ی سخت دیگر هم به فهرستِ ماموریت‌های «زن سرخ» اضافه می‌شود: این اپیزود باید کاری کند تا یک سال صبر و شکیبایی طرفداران ارزشش را داشته باشد. خوشبختانه سازندگان باهوش سریال حواس‌شان به این نکته‌ی حیاتی بوده است. از همین رو، «زن سرخ» علاوه‌بر نواختن تمام بیت‌های احساسی ریزی که انتظارشان را می‌کشیدیم، حاوی حداقل یک «افشا»ی دیوانه‌وار هم است.

یکی از مهم‌ترین عناصری که در این اپیزود احساس می‌شود، این است که بالاخره «بازی تاج و تخت» هم به جمع سریال‌هایی پیوسته که بعد از هر اپیزودش رسما در خماری مطلق فرو می‌رویم. تا قبل از فینالِ فصل پنجم،  در کف گذاشتنِ تماشاگران یکی از اولویت‌های اصلی سازندگان نبود. با اینکه اتفاقات به‌یادماندنی زیادی مثل مرگ ند، جنگ بلک‌واتر، عروسی سرخ و حمله‌ی دیوار را داشتیم، اما تمام آنها در دو-سه اپیزود مانده به پایان فصل از راه می‌رسیدند و تازه بخش زیادی از طرفداران جواب سوال‌هایی را که بعد از این لحظات ایجاد می‌شد، می‌دانستند. بنابراین سازندگان ساختار سریال را طوری طراحی کرده بودند تا آنجا که می‌توانند خوانندگان و غیرخوانندگان کتاب را در یک مسیر نزدیک به هم قرار دهند. اما از اپیزود اول این فصل مشخص است که ساختار سریال طوری تغییر کرده تا هر دوی خوانندگان و غیرخوانندگان را بعد از هر اپیزود با یک‌ عالمه سوال دیوانه‌کننده رها کند. مسئله این است که در پایان فصل پنجم بالاخره سازندگان در لحظه‌ی مرگ جان اسنو به نقطه‌ای رسیدند که کسی از اتفاقات بعد از آن خبر نداشت. به خاطر همین است که این اتفاق بیشتر از هرچیز دیگری در تاریخ سریال سروصدا به پا کرد و به پای اول تبلیغات فصل شش تبدیل شد. تمرکز ویژه‌ی اچ‌.‌بی‌.اُ روی این واقعه به این دلیل بود سازندگان نهایتا به لحظه‌ای رسیدند که قبل از این فرصت انجام دادنش را نداشتند. اگرچه همیشه تلاش آنها برای تزریق شک و تردید به داستان خراب می‌شد، اما حالا می‌توانستند با خیال راحت روی جنازه‌ی جان اسنو که در خون خودش بی‌جان افتاد بود زوم کنند و نگران این هم نباشند که عده‌ای از اتفاقات بعد از آن خبر دارند. این حس شک و تردید باعث شده تا «زن سرخ» اتمسفری داشته باشد که شاید در هیچکدام از اپیزودهای «بازی تاج و تخت» نمونه‌اش را ندیده‌ایم و این چیزی است که به مرور زمان قوی‌تر هم خواهد شد.

2016-04-got601072115hsdsc78561jpg-6529a0_765w

با این حال، «زن سرخ» علاقه‌ای به فاش کردن سرنوشتِ جان اسنو ندارد که مشکلی نیست. اگرچه نیاز است بعضی قلاب‌های پایانی مثل ماجرای گلن/سطل آشغال در «مردگان متحرک» هرچه سریع‌تر آشکار شوند، اما با توجه به ریتم آرام «بازی تاج و تخت» کاملا منطقی و قابل‌ انتظار بود که این موضوع به این زودی‌ها حل نشود. چیزی که از صحنه‌های جان اسنو در این اپیزود متوجه می‌شویم، این است که سازندگان وقتی از مرگ جان حرف می‌زدند حقیقت را می‌گفتند. او واقعا مرده است و تا پایان اپیزود اول هم به همان شکل باقی می‌ماند. حتی ملیساندرا هم واکنش خاصی به این اتفاق نشان نمی‌دهد و همه از روی مرگ عبور می‌کنند. حالا اِد به دنبال انتقام است. داووس می‌داند که وحشی‌ها تنها کسانی هستند که می‌توانند آنها را در سقوط الیسور تورن کمک کنند و این یعنی آغاز یک رویارویی که در هفته‌های آینده نتیجه می‌دهد.

سکانس برتر این اپیزود که حتی لحظات جان اسنو را هم تحت‌تاثیر خودش قرار داد، متعلق به ملیساندرا است

اما بگذارید یکراست برویم سراغ سکانس برتر این اپیزود که حتی لحظات جان اسنو را هم تحت‌تاثیر خودش قرار داد. در لحظه‌ی افشاگرِ تکان‌دهنده‌ای که درست بعد از تلاش ناامیدانه‌ی آریا برای کنار آمدن با مصیبت و اندوه جدیدش می‌آید، متوجه می‌شویم که ملیساندرا، زنی که آینده را در شعله‌های آتش می‌دید، توسط آنها مورد خیانت قرار گرفته و درست مثل آریا در موقعیت ناامنی قرار گرفته که نمی‌تواند اطرافش را مثل گذشته ببیند یا به چیزهایی که می‌بیند اعتماد کند. لحظه‌ای که متوجه می‌شویم او در زیر پوست زیبا و جوانش، یک عجوزه‌ی پیر چروکیده‌ی از پا افتاده است از این جهت اهمیت دارد که سقوط باورها و شکست روانی این زن را به‌صورت تصویری هم تایید می‌کند. تمرکز ملیساندرا از همان دقیقه‌ی اول که معرفی شد تنها و تنها بر روی استنیس و اثبات او به عنوان پادشاه به حق و نجات‌دهنده‌ی دنیا بود و او در رسیدن به این ماموریت هرگز از مسیرش خارج نشد و به چیز دیگری فکر نکرد. او حتی وقتی انسان‌ها را به آتش می‌کشید یا دستور سوزاندنِ شیرین را داد، کاملا اعتماد داشت که کشته شدن این بچه به نجات دنیا ختم می‌شود. پس اگرچه ملیساندرا در ظاهر جادوگر بی‌قلبی به نظر می‌رسید، اما در واقع او تصمیم‌های سختش را با چنین دیدگاهی می‌گرفت. اما اکنون او به درون آینه زل می‌زند و از این افسوس می‌خورد که تمام کارهایی که کرده برای هیچ و پوچ بوده است. از اینکه بدون هدف و مقصد مانده است. اگرچه تغییر ظاهر ملیساندرا از جوانی زیبا به پیرزنی فرسوده از نگاه ما جادویی است و شاید نشان از نامیرایی او دارد، اما این حرکت از نگاه ملیساندرا به این معنی است که او در آسیب‌پذیرترین و بی‌هدف‌ترین وضعیتش قرار گرفته است. او گردنبند قدرتش را از گردن باز می‌کند؛ قدرتی که او را ناامید کرده و بالاخره یک سوال برای پرسیدن باقی می‌ماند: «حالا چه می‌شود؟»

شخصیت دیگری که در این اپیزود خیلی دوستش داشتم و قوس شخصیتی‌اش تضاد داستان ملیساندرا را بازتاب می‌دهد، بریین است. یکی از ویژگی‌های سیستم داستان‌گویی «بازی تاج و تخت» این است که از الگوی از پیش تعیین‌شده‌ای پیروی نمی‌کند و تمام کلیشه‌‌هایی که جلویش قد علم می‌کنند را در هم می‌شکند. نمونه‌ی عالی این نحوه‌ی داستان‌گویی را می‌توانید در شخصیت بریین ببینید؛ شوالیه‌ی باشهامت و شرافتمندی که همیشه در جستجوی هدف و فردی برای وفادار ماندن به او بوده است. نکته‌ی جالب شخصیت او این است که ما بریین را به عنوان شوالیه‌ای منظم و پایبند به اصول کهن می‌شناسیم، اما مارتین چنین شخصیتی را در دنیای پرآشوبی قرار داده که اصلا طبق اصول حرکت نمی‌کند. عنصر جذاب شخصیت او این است که تمایلش برای پیدا کردن یک هدف و خدمت کردن به آن همان چیزی است که سوخت جنبش او برای زنده ماندن در این دنیای وحشی را تامین می‌کند. با توجه به این پیش‌زمینه، وقتی بالاخره در این اپیزود جستجوهای بی‌انتها و خسته‌کننده‌ی بریین جواب می‌دهد و او برای نجات سانسا و تیان از دست سربازان رمزی از راه می‌رسد و شمشیرش را به دختر کتلین استارک تقدیم می‌کند، بی‌اختیار از تماشای یکی از معدود پیروزی‌های کوچک سریال اشک ریختم.

2016-04-got601072115hsdsc78821jpg-65299e_765w

خب، داستانی که باعث می‌شود «زن سرخ» به اپیزود بی‌نقصی تبدیل نشود و حتی برای آینده‌ی فصل هم نگران‌مان می‌کند، خط داستانی دورن است. یکی از جذاب‌ترین داستان‌های «نغمه‌ی یخ و آتش» متعلق به کوئنتین در «رقصی با اژدهایان» است که همیشه پایان‌بندی شوکه‌آورش زیر سایه‌ی اتفاقی که برای جان اسنو افتاده قرار گرفته بود. تمرکزی که مارتین در کتاب صرف کوئنتین می‌کند، نشان می‌دهد که او چقدر به ایده‌ی دورن به عنوان یکی از بازیگران مهم سرنوشت دنیایش اهمیت می‌دهد و داستان کوئنتین اطلاعات زیادی درباره‌ی اهمیت برنامه‌ریزی بلندمدت می‌‌دهد و مثال بارز این حقیقت بود که با چه دنیای غافلگیرکننده‌ای طرفیم. نمی‌خواهم چیزی را برای کسانی که کتاب‌ها را نخوانده‌اند لو بدهم، اما همین که سفر کوئنتین به یکی از داستان‌های پیچیده‌ی «نغمه» تبدیل می‌شود از اهمیت آن می‌گوید. خب، نسخه‌ی تلویزیونی پایان‌بندی بی‌رحمانه‌ی داستان کوئنتین را در این اپیزود به شکل بسیار شتاب‌زده و غیر شاعرانه‌ای در کودتای الاریا سند و رفقایش علیه دوران مارتل می‌بینیم؛ تصمیمی که به یکی از همان لحظاتی ختم شد که در جمع مرگ‌های نه چندان شوک‌آورِ ضعیف و غیرلازم سریال قرار می‌گیرد. شاید کسانی که کتاب‌ها را نخوانده باشند با نسخه‌ی متفاوت داستان کوئنتین در این اپیزود مشکلی نداشته باشند، اما این در مقایسه با منبع اصلی، بسیار بسیار عجله‌ای و غیرتاثیرگذار صورت می‌گیرد. انگار فقط سازندگان می‌خواستند در قسمت اول یک مرگ غیرمنتظره داشته باشند و دوتا از مهم‌ترین شخصیت‌های کتاب را بکشند. تنها نکته‌ی مثبت این حرکت که به زور و زحمت می‌توان آن را در بین نکات مثبت چپاند، این است که در حال حاضر دوران مارتل طبق تئوری‌های طرفداران یکی از بزرگترین بازیگران پشت پرده‌ی جنگ پادشاهان برای فرمانروایی بر دنیا است که در این اپیزود حذف می‌شود و این می‌تواند اولین قدم بزرگ و فاحشِ سریال برای فاصله گرفتن از کتاب باشد. فقط کاش این فاصله‌گیری به شکل بهتری صورت می‌‌گرفت.

اما خبری از پیشرفت پرسرعت داستان دورن در خط‌های داستانی دیگر نیست و انگار سازندگان بیشتر می‌خواهند روی گرفتارشدن کاراکترهایشان در موقعیت‌های بسته‌شان صبر کنند. مثلا در قدمگاه پادشاه مارجری و لوراس چاره‌ای به جز اعتراف کردن ندارند و سرسی اگرچه از زندان آزاد شده، اما باید به عزای یکی دیگر از فرزندانش بنشیند. خوشبختانه برخلاف چیزی که درباره‌ی دیدار این خواهر و برادر فکر می‌کردیم، سرسی مرگ میرسلا را تقصیر جیمی نمی‌اندازد، بلکه مطمئن است که هرکس دیگری هم بود نمی‌توانست جلوی سرنوشتش را بگیرد. این از یک جهت خوب است. چون حداقل آنها با هم دعوا ندارند، اما از طرفی دیگر نشان می‌دهد سرسی طوری تمام فکر و ذکرش به پیش‌گویی آن جادوگر جنگلی خلاصه شده که حاضر به انجام هر کاری برای جلوگیری از وقوع آن است و در این راه بدگمان‌تر و از لحاظ روانی بی‌ثبات‌تر از همیشه خواهد شد.

Game of Thrones Season 6

در شمال همان‌طور که انتظار می‌رفت روس بولتون و رمزی با اینکه برنامه‌های بزرگی برای آینده دارند، اما فرار سانسا کاری کرده تا مثل «جیگر(!)» در گل گیر کنند. در این اپیزود دوتا صحنه‌ی جالب‌توجه از روس و رمزی هم داشتیم. در اولی روس به رمزی می‌گوید که: «آیا احساس پیروزی می‌کنی؟». اینجا روس با تجربه‌‌ی بیشتری که نسبت به رمزی در عوضی‌بازی دارد با صداقت قابل‌تحسینی فاش می‌کند که پیروزی‌شان در مقابل استنیس چقدر کوتاه است و یک‌جورهایی این نبردهای کوچک به هیچ دردی نمی‌خورند. چون علاوه‌بر شمالی‌ها، آنها دشمن لنیسترها هم محسوب می‌شوند. این در حالی است که خوشم می‌آید نویسندگان هیچ‌ وقت در نوشتن لحظات انسانی برای رمزی زیاده‌روی نمی‌کنند. در این اپیزود رمزی بعد از بلغور کردن یک سری جملاتِ احساسی با جنازه‌ی میراندا، دستور می‌دهد که او را خوراک سگ‌ها کنند! چون کدام آدم عاقلی گوشت به این خوبی را حیف و میل می‌کند.

داستانی که باعث می‌شود «زن سرخ» به اپیزود بی‌نقصی تبدیل نشود و حتی برای آینده‌ی فصل هم نگران‌مان می‌کند، خط داستانی دورن است

در شمارش گرفتارشدگان به آریای کور می‌رسیم که در خیابان‌های براووس گدایی می‌کند و در زمینه‌ی مبارزه کردن هم به همان روزهای ابتدایی تمریناتش با سیریو فورل بازگشته است. اما حالا که حرف از بازگشت به نقطه‌ی اول شد، دنریس را می‌بینیم که بعد از تحمل تیکه‌های سوزناکِ دوتراکی‌ها و شلاق، باید در واس دوتراک به جمع بیوه‌های دیگر بپیوندد. به جز کاراکترهای اصلی که همه به دنبال هدف بعدی‌شان می‌گردند، در این اپیزود متوجه می‌شویم که چنین چیزی در وسعتی بزرگتر هم وجود دارد. مثلا در میرین جدا از پسران هارپی که به خاطر حمله‌ی دنی کاروکاسبی‌شان را از دست داده‌اند، مردم عادی شهر نیز اگرچه آزادی‌شان را بدست آوردند، اما رهبری که باید آنها را زیر بال و پر خودش می‌گرفت با اژدهایش پرواز می‌کند و آنها را تنها می‌گذارد. از همین رو، آنها دوباره در خیابان‌ها به دنبال هدفی برای زندگی می‌گردند. اینجا است که سروکله‌ی آن کشیش سرخ پیدا می‌شود که دارد از عطش مردم برای بیرون آمدن از این بلاتکلیفی برای جذب آنها به سوی دین و آیینش استفاده می‌کند. سوال این است که این موضوع به کجا ختم می‌شود؟

در چنین شرایطی تمامی کاراکترهای داستان دنبال انگیزه‌ای برای مبارزه و یافتن جایگاه‌شان در این دنیا هستند. مثلا جورا در حال حاضر  مثال بارز چنین چیزی است. نگاه گذرایی به زخم دستش کافی است تا به ما و او یادآور شود که عمر کوتاهی دارد و باید بیشتر از همیشه به ماموریتش توجه کند: محافظت از دنی. درست مثل بریین که بالاخره دارد به عهد‌هایی که بسته بود عمل می‌کند. نگاه ملیساندرا در آینه به خودِ واقعی‌اش به او یادآور می‌شود که هرچه زودتر باید به دنبال چیزی برای چنگ زدن به آن بگردد. شاید احیای جان اسنو همان هدف گم‌شده باشد. «زن سرخ» به عنوان آغازکننده‌ی فصل وظیفه‌اش را به خوبی در نمایش زوال و تلاش کاراکترها برای یافتن انگیزه انجام می‌دهد و از طریق لحظات ساده‌ای کاری می‌کند مقصد نفسگیری که این فصل به سوی آن در حرکت است را برای اولین‌بار احساس کنیم: سرانجام نزدیک است. حالا لازم نیست زانوی غم بغل بگیرید. تا وقتی کمدین‌های سیاست‌مداری مثل تیریون و وریس هم‌زبان هستند، دلایل زیادی برای خندیدن داریم؛ تیریون، کوتوله‌ی بچه‌خوار!

تهیه شده در زومجی

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات