نقد سریال Game of Thrones: قسمت دوم، فصل ششم

سه‌شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۲:۴۳
مطالعه 10 دقیقه
2016-05-game-of-thrones
در قسمت دوم این فصل «بازی تاج و تخت» برن به گذشته سفر می‌‌کند، تیریون سری به بچه‌های بال‌دار دنی می‌زند و داووس ملیساندرا را سر عقل می‌آورد. همراه بررسی زومجی باشید و به بحث و گفتگو درباره‌ی این قسمت بپیوندید.
تبلیغات
2016-05-game-of-thrones

به به، می‌بینیم که نیش همه تا بنا گوش بازه!

«زن سرخ» کجا و «خانه» کجا! اپیزود هفته‌ی پیش منهای آن شوک پایان‌بندی‌اش، مثل تکه تصاویری به نظر می‌رسید که انگار از فصل قبل باقی مانده و بهتر بود به آخر اپیزود نهایی فصل پنجم چسبانده می‌شد. مثل یک محتوای قابل دانلود که عناصر بکر و دید‌ه‌نشده‌ای برای عرضه نداشت و فقط می‌خواست بهانه‌ای باشد برای گذراندن مدتی بیشتر در دنیای گذشته! اما وضعیت «خانه» زمین تا آسمان فرق می‌کند. منهای یکی-دو خط داستانی که چندان پیشرفت نمی‌کنند، تقریباً هر اتفاقی که فکرش را بکنید برای خط‌های داستانی دیگر می‌افتد. از شوک‌های هولناک و شخصیت‌پردازی‌های تازه گرفته تا تصمیم‌گیری‌های جدید کاراکترها و یک سری شگفتی‌های ذوق‌مرگ‌کننده و صحنه‌های به‌یادماندنی. این از آن اپیزودهای دگرگون‌کننده‌ای است که سریال را رسماً وارد مرحله‌‌ای می‌کند که برایش لحظه‌شماری می‌کردیم: قاراشمیش‌شدن اوضاع در لذت‌بخش‌ترین شکل ممکنش. چیزی که «خانه» را به اپیزود فوق‌العاده‌ای تبدیل می‌کند، این است که همه‌چیز زیر سایه‌ی سنگین قلاب پایانی قرار نمی‌گیرد، بلکه سازندگان از دقیقه‌ی اول تا آخر پشت سر هم با انتخاب‌های معرکه‌شان گل می‌کارند و ماجرای جان اسنو فقط یکی از آنهاست.

اولین چیزی که بعد از اتمام «خانه» به یاد می‌ماند، این است که با اپیزود پر و پیمانی طرف بودیم. این عنصر مهمی است که خیلی وقت بود  از «بازی تاج و تخت» رخت بسته بود. یکی از اولین عناصری که من را به این سریال جذب کرد، افق بلند و بی‌انتهای داستان بود که به مرور زمان هم به سمت بیرون و هم به درون گسترش پیدا می‌کرد. اما این پروسه ناگهان با ایست مواجه شد. سریال خط داستانی جزایر آهن را ترک و دورن را رها کرد. وقتی نویسندگان شروع به فراموش کردن برخی از کاراکترهای فعالی کردند که قبل از این نقش مهمی داشتند، «بازی تاج و تخت» یکی از ویژگی‌هایش را از دست داد. منظورم این نیست که نویسندگان بدون دلیل دست به چنین کاری زدند و این موضوع ضربه‌ی بدی به کیفیت سریال زد. بحث سر این است که مخصوصا در فصل پنجم خبری از آن پیچیدگی و چشم‌انداز دوردست فصل‌های آغازین سریال نبود. اما خوشبختانه برخی از مهم‌ترین شخصیت‌های گم‌شده در «خانه» دوباره معرفی می‌شوند. اول از همه سروکله‌ی بیلون گریجوی بعد از فینالِ فصل چهارم پیدا می‌شود. اگرچه جندری از همان اپیزود با قایق به وسط دریا رها شد و در این اپیزود هم خودش ظاهر نمی‌شود، اما حداقل جادوی زالوهای ملیساندرا که او برای کشتنِ بیلون طراحی کرده بود، بالاخره در این اپیزود نتیجه می‌دهد. توروس و بریک دانداریون را خیلی وقت است که پشت سر گذاشته بودیم، اما کارهای آنها مقدمات را برای احیای جان اسنو آماده کردند. در شمال دو تا از لردهای قابل‌توجهِ فصل سوم، کارستارک‌ها و آنبرها که به استارک‌ها خیانت کرده بودند در این اپیزود برمی‌گردند و بالاخره برندون استارک بعد از یک فصل غیبت با صحنه‌ای بازمی‌گردد که یک‌عالمه جواب و سوال برایمان به همراه می‌آورد.

2016-05-game-of-thrones.jpga_

بگذارید با خط داستانی جزایر آهن شروع کنیم که به دو دلیل از بهترین لحظه‌های «خانه» است. اول با توجه به اینکه «بازی تاج و تخت» در مقایسه با دیگر خاندان‌های وستروس، تاکنون اهمیت چندانی به تحولاتِ جزایر آهن نداده، این اپیزود در این زمینه عالی ظاهر می‌شود. دوم اینکه صحنه‌های جزایر آهن کاری می‌کند تا نویسندگی و اجرای کودتای الاریا مارتل و دار و دسته‌اش علیه دوران مارتل در اپیزود قبل فاجعه‌‌بارتر احساس شود. عده‌ی کمی از تماشاگران اپیزود قبل که اکثرا کتاب‌ها را هم نخوانده بودند، به انتقاد من به تحولات دورن واکنش نشان دادند که همه‌چیز بی‌نظیر صورت گرفت و نباید کتاب و سریال را مقایسه کرد. اما همان سازندگان در این اپیزود، کودتای دیگری را می‌نویسند که در مقایسه با کودتای دورن شاهکار است. اول اینکه مرگ بیلون گریجوی ناگهانی و بی‌مقدمه از راه نمی‌رسد، بلکه ما از دو فصل پیش می‌دانستیم که جادوی زالویی مرگبارِ ملیساندرا بالاخره یک روز به حقیقت تبدیل می‌شود و حتی در تیتراژ این قسمت نیز وقتی دوربین سراغ جزایر آهن می‌رود، یک زمینه‌چینی جزیی هم در قالب آن پل‌های چوبی لرزان و غیرقابل‌اطمینان می‌‌شود. برخلاف مرگ دوران مارتل که با هدفِ غافلگیری محض مخاطب طراحی شده بود، سازندگان برای بیلون مایه می‌گذارند و صحنه‌ی عبور او از روی پل را تعلیق‌زا می‌کنند.

اما مرگ بیلون یک ویژگی مهم‌تر دارد که در رقیبش غایب است. مسئله این است که او از روی هوا و تصادفی کشته نمی‌شود، بلکه این برادرش است که به‌طرز سایه‌واری در آنسوی پل ظاهر می‌شود. از آنجایی که خیلی از سریال‌بین‌ها او را نمی‌شناسند و زمان زیادی از جدایی ما از گریجوی‌ها گذشته، در ابتدا با یک سری دیالوگ‌های تیپیکالی طرف می‌شویم که رابطه‌ی این دو را پی‌ریزی می‌کند، اما این پی‌ریزی خوبی است که با توجه به تنظیمات هول‌انگیز صحنه، اتمسفر عجیب و ترسناکی می‌سازد. «من طوفان هستم، برادر.» در این لحظات هزارجور سوال و معما ذهن‌مان را مشغول می‌کند که این یارو کیه؟ فازش چیه؟ آیا او واقعا می‌تواند فرمانروایی بهتر از بیلون باشد؟ خلاصه قبل از اینکه معلوم شود، بیلون دقیقا در حال صحبت کردن با چه کسی است، زاررررت، او توسط برادرش پخش صخره‌های سیصد متر پایین‌تر می‌شود. در هر دو به مقصد یکسانی می‌رسیم. یک بابایی پیدا می‌شود و فامیل‌هایش را برای کودتا می‌کشد، اما مسیرها متفاوت است. در پایک این مرگ با تعلیق، اتمسفرسازی و ابهام روایت می‌شود، اما در دورن سازندگان فقط چاقوهایشان را در قلب کاراکترهای اضافی فرو می‌کنند.

2016-05-game-of-thrones.jpgf_

در بخش سوال و جواب اپیزود هفته‌ی پیش درباره‌ی موضوع تبدیل شدن جنگ پنج پادشاه به جنگ پنج ملکه حرف زدیم. حالا با روی کار آمدن یارا گریجوی با شش ملکه طرف هستیم. اگرچه فعلا به نظر می‌رسد بیلون همین‌طوری مرده است، اما یارا قصد دارد پرونده‌ی مرگ پدرش را مورد بررسی قرار دهد. این در حالی است که کشیش خدای مغروق که عمویش هم است به او یادآور می‌شود که برای انتخاب پادشاه بعدی باید جلسه تشکیل دهند. حالا یارا از جانشین اصلی صندلی نمک، به غیرمحتمل‌ترین کاندیدا نزول می‌کند. وقتی پیش‌بینی می‌کردیم این فصل بیشتر از هرچیزی درباره‌ی قدرت‌نمایی زن‌هاست، اشتباه نمی‌کردیم. در فصل اول هم بعد از مرگ جان ارن، رابرت، ند و دروگو، این زن‌های نزدیک به آنها بودند که باید فرمان را به دست می‌گرفتند، اما خیلی زود دنی باقی ماند و بقیه‌ی زن‌ها فرو ریختند. اکنون دنی، مارجری، سرسی، یارا و بریین باقی مانده‌اند. چرا به زنان دورنی سریال اشاره نمی‌کنم؟ خب، چون آنها در مقایسه با جنگجوهای زنی مثل یارا و بریین هیچ نشانه‌ای از درگیری، خصوصیات شخصیتی و زندگی درونی ندارند.

حالا تیریون باید در کنار نوشیدن و دانستن، رفیق شدن با اژدهایان را نیز به فهرست قابلیت‌هایش اضافه کند

زن جنگجوی دیگری در قالب میرا معرفی می‌شود که نقش بزرگی در پیروزی قهرمان‌مان خواهد داشت. برندون این هفته با استفاده از هدستِ واقعیت مجازی قرون وسطایی‌اش به گذشته سر می‌زند و آنجا چیزهای جذاب زیادی را در قالب روزهای خوش و آرام وینترفل می‌بیند، اما باز مجبور می‌شود به بدن فلجش برگردد. آیا همه‌چیز به بازخوانی تاریخ خلاصه می‌شود؟ نه، یکی از فرزندان جنگل به آنها می‌گوید که برای همیشه در این درخت نخواهند ماند و برن به میرا نیاز دارد تا از او مراقبت کند. یکی از انتخاب‌های خوب سازندگان را در صحنه‌های برن می‌بینیم. خوشبختانه از جایی با برن همراه می‌شویم که خبری از آموزش‌های ابرقهرمانی او نیست. ظاهراً کلاغ‌سه‌چشم معلم بهتری نسبت به جیگن هگار و ویف است؛ کسانی که هنوز که هنوزه سر آموزش آریا مشکل دارند!

اتفاقات زیادی در بعضی‌ پیرنگ‌ها نمی‌افتد. در خط داستانی سانسا، مهم‌ترین اتفاقی که می‌افتد، این است که تیان گروه را ترک می‌کند و خدا را شکر در حالی که فکر می‌کردم این هفته را هم باید با کتک خوردن آریا به پایان برسانیم، جیگن از راه می‌رسد و او را برای امتحان بعدی‌اش به خانه‌ی سیاه و سفید برمی‌گرداند. درست برخلاف این دو اگرچه به نظر می‌رسد خط داستانی برن هم بی‌اتفاق است و او فقط نوجوانی پدرش را می‌بیند و بس! اما در واقع تک‌تک لحظاتِ خط داستانی برن سرشار از عناصر جزیی و سرنخ‌هایی است که تغییرات زیادی در باورهایمان ایجاد می‌کنند. نه تنها دیدن قدرت‌ برن که آغازی برای سر زدن به صفحات دیگری از تاریخ است، بلکه در رویای برن هم نکات زیادی وجود دارد. مثلا ما ند را در حال مبارزه با بنجن می‌بینیم. صحنه‌ای که به‌مان یادآوری می‌کند که شاید کار ما هنوز با بنجن تمام نشده باشد. سپس سروکله‌ی لیانا بر پشت اسب پیدا می‌شود. این از این جهت اهمیت دارد که ما لیانا را در قالب یک زن قوی و آرتمیس‌وار می‌بینیم. این یک مهر تایید دیگر بر تئوری R+L=J می‌زند. مطمئناً زن جنگجویی مثل لیانا به زور توسط ریگار دزدیده نشده بود. اما یکی از غافلگیری‌های مهم این اپیزود زمانی است که اسم واقعی هودور فاش می‌شود: ویلیس! و اینکه او می‌تواند حرف بزند. یک‌دفعه راز هودور به یکی از مهم‌ترین معماهای سریال صعود می‌کند. خلاصه اینکه اگرچه داستان برن چندان جلو نمی‌رود، اما در جریان همین چشم‌انداز آن‌قدر اطلاعات در دامن‌مان ریخته می‌شود که عکسش به نظر می‌رسد.

2016-05-game-of-thrones.jpgh_

سکانس رویارویی جیمی و گنجشک اعظم واقعاً عالی بود. در جریان شاخ‌و‌شانه‌کشی‌های این دو متوجه شدیم اگرچه جیمی بدجوری دلش می‌خواهد فک این پیرمرد گونی‌پوش را پایین بیاورد و انتقام بلایی را که سر خواهرش آورده‌اند بگیرد، اما حقیقت این است که «یاران مذهب» هم بدجوری در تار و پود سیاسی و قدرت قدمگاه پادشاه ریشه دوانده‌اند. مسئله این است که جیمی و سرسی شاید چیزی برای از دست دادن داشته باشند، اما یاران گنجشک اعظم معنای واقعی کسانی هستند که با هیچ چیزی به جز جنگ کنار برو نیستند. این یعنی لنیسترها و تایرل‌ها واقعاً باید برای عبور از این مشکل متحد شوند. در آنسوی دنیا، تیریون در جریان صحنه‌ی پرتنشی قلاده‌ی اژدهایان دنی را باز می‌کند. حالا او باید در کنار نوشیدن و دانستن، رفیق شدن با اژدهایان را نیز به فهرست قابلیت‌هایش اضافه کند.

اگر فکر می‌کردید سازندگان نمی‌توانند شما را بیشتر از این از رمزی متنفر کنند، اشتباه بزرگی می‌کردید!

خیلی خب، اگر فکر می‌کردید سازندگان نمی‌توانند شما را بیشتر از این از رمزی متنفر کنند، اشتباه بزرگی می‌کردید! حالا که تنور کودتا و خنجر زدن از پشت در وستروس گرم است، چرا رمزی که قبل از بقیه چنین نقشه‌ای را در سر داشت، از این فرصت استفاده نکند. خوشم می‌آید نویسندگان بلدند چگونه در لحظه‌ی آخر آدم را مجبور به تحسین آنتاگونیست سریال کنند. وقتی رمزی برای لشگرکشی اصرار می‌کرد، روس دلیل‌های هوشمندانه‌ای درباره‌ی خطر تبدیل شدن به «سگ وحشی» پیش کشید که نشان می‌داد این بشر کارش را بلد است. به همین دلیل حتی با اینکه با انسان پستی مثل روس بولتون طرف هستیم، اما نمی‌توان تجربه و استراتژی‌اش را تحسین نکرد. نکته‌ی جالب صحنه‌ی مرگ روس، این است که برای یک صدم‌ ثانیه این‌طور به نظر رسید که روس می‌تواند حالا که پسر قانونی خودش به دنیا آمده، کار رمزی را تمام کند. اما نقطه‌ی ضعف آدم‌های پست این است که یک پست‌تر از خودشان را پرورش می‌دهند که در چشم سفیدی روی دستشان بلند می‌شوند.

اما هنوز تمام نشده! رمزی والدا و نوزاد تازه به دنیا آمده‌اش را هم برای تکمیلِ کودتایش به دندان‌ سگ‌هایش می‌سپارد. این تصمیم سازندگان در نشان ندادن خشونت که تاثیر آزاردهنده‌ی بیشتری دارد را هم باید تحسین کرد. بعد از ماجرای سانسا و رمزی، اینجا هم در تک‌تک ثانیه‌هایی که رمزی با والدا و نوزادش می‌گذارند تعلیق بیداد می‌کند. ما قبل از این صحنه دیده‌ایم که دوتا غول بی‌شاخ‌و‌دم مغز دو آدم بزرگ را با کوبیدن به دیوار خرد کرده‌اند. بنابراین وقتی رمزی بچه را بغل می‌گیرد، وحشت کردم که نکند او بچه را از پا بگیرد و مثل وان‌وان با کوبیدن به دیوار منفجر کند. اما تعلیق از کارهای «نکرده» حاصل می‌شود و نویسندگان آن‌قدر مرگ اجتناب‌ناپذیر این دو را عقب می‌اندازند که جان به لب می‌شویم. در قفس سگ‌ها باز می‌شود. والدا برای جانش التماس می‌کند. بچه گریه می‌کند و سگ‌ها شروع به واق واق کردن می‌کنند. به محض اینکه رمزی سوت می‌زند، نویسندگان رسماً او را به آنتاگونیست نابخشودنی و غیرقابل‌رستگاری تبدیل می‌کنند که فقط هیچ‌چیز مثل یک مرگ دیوانه‌وار نمی‌تواند ما را از شرش خلاص کند. شاید جام سم برای جافری بس بود، اما رمزی تیغ شمشیر را می‌طلبد.

2016-05-game-of-thrones.jpgj_

ملیساندرا هنوز در باتلاق شکست روانی‌‌اش دست و پا می‌زند و دیگر در آتش به دنبال چیزی نمی‌گردد. به‌طوری که حتی وقتی آن بیرون اِد با ارتش وحشی‌ها و یک غول لعنتی از راه می‌رسد، به کمک داووس نمی‌آید. اما خیالی نیست! فقط کافی است وان‌وان یکی از نگهبانان شب (متاسفانه آلی نبود!) را پهن دیوار کند، تا بقیه با شلوارهای خیس کرده تسلیم شوند. الیسور تورن و دیگر خیانتکاران هم راهی زندان می‌شوند. اما نهایتاً به بمب اتمی این اپیزود می‌رسیم. لحظه‌ای که تقریباً همه‌ی ما مطمئن بودیم که از راه می‌رسد. ملیساندرا از این می‌گوید که: «پروردگار دیگه باهام حرف نمی‌زنه». اما به قول داووس: «مرده شور پروردگار روشنایی رو ببرن! من از کسی کمک می‌خوام که بهم نشون داد معجزه‌ها وجود دارن». داووس از ماجرای سم و قاتل سایه‌وار حرف می‌زند، اما نمی‌داند که تصاویری که از جان اسنو در وینترفل دیده بود می‌توانند به حقیقت تبدیل شوند و جادوی زالوها هم که کار کرده است. در صحنه‌ی احیای جان اسنو اگرچه با سکانس اکشن باشکوهی از جنگ و نبرد روبه‌رو نیستیم، اما کماکان با یکی از نفسگیرترین لحظات تاریخ سریال روبه‌رو هستیم. با اینکه تقریباً مطمئن بودم جان اسنو هر لحظه ممکن است برگردد، اما باز احتمال وقوع هر چیز دیگری هم می‌رفت. پس، درحالی که تپش قلبم به اوج خودش رسیده بود، جان با یک نفس عمیق از غرق‌شدن‌ نجات پیدا کرد. اولین ویژگی ریاست جدید جان اسنو، این است که او چیزی را دارد که تمام رهبران دنیا به دنبالش هستند: وفاداری. مثلاً بولتون‌ها را ببینید که به خاطر نداشتن وفاداری خاندان‌های شمال بر لبه‌ی تیغ حرکت می‌کنند، یا دنی که ملتش به دو گروه تقسیم شده. اما برای اولین‌بار در قالب جان اسنو با رهبری طرفیم که شاید وفاداری و وظیفه‌شناسی تمام و کمال مردمش را داشته باشد. دستاورد مهمی که ارزش مردن و زنده شدن را داشت!

تهیه شده در زومجی

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات