نقد سریال Game of Thrones: قسمت سوم، فصل ششم
«عهدشکن» به اندازهی اپیزود طوفانی هفتهی گذشته هیجانانگیز نیست، اما به همان اندازه پرسرعت است و اپیزود مهمی است که در زمینهچینی هیجانهای آینده دو وظیفهاش را به خوبی انجام میدهد: به پایان رساندن و آغاز کردن. این از آن اپیزودهایی است که در آن واحد برخی انتظاراتی که داشتیم را به نتیجه میرساند و برخی دیگر را آغاز میکند. به نتیجه رسیدهها تماشایی و لذتبخش هستند و آغاز شدهها نیز کنجکاومان میکنند که چه میشود؟ بعد از اپیزود هفتهی پیش جدا از اینکه میخواستم قیافهی کفکردهی نگهبانان شب با دیدن جان اسنو را ببینم، به یک دلیل دیگر هم منتظر «عهدشکن» بودم؛ اینطور که از تریلرها به نظر میرسید این قرار بود همان اپیزودی باشد که تئوری مشهور R+L=J را تایید یا رد میکند. تئوری والدین حقیقی جان اسنو همینطوری حتی بین تماشاگران آماتور هم طرفدار دارد و انتظار برای دیدن آن در سریال هوش از سرمان برده بود. مخصوصا بعد از اپیزود دوم که سازندگان نه تنها با زنده کردن جان اسنو، یکی از تئوریهای طرفداران را تایید کردند، بلکه با فرستادن تیریون به میان اژدهایان و بیرون کشیدن او بدون اینکه یک مو از سرش کم شود، به درون آتشِ نظریهی اینکه آیا او یک تارگرین است هیزم ریختند. این را بهعلاوهی این موضوع کنید که همین هفتهی پیش سازندگان لیانا را معرفی کردند. بنابراین ما همهرقمه منتظر بودیم تا بالاخره بعد از سالها بزرگترین تئوری تاریخ «نغمه» فاش شود. اما در عوض «عهدشکن» با موج انتظار ما بازی میکند. به محض اینکه ند در حال بالا رفتن از پلههای برج لذت است، کلاغسهچشم مثل اجل معلق جلوی برن ظاهر میشود و ادعا میکند که «برای یک روز کافی بود». حالا آیا با این تصمیم موافق بودم؟
مطمئنا اگر ند را تا بستر خواهرش دنبال میکردیم، بهتر میشد، اما من نویسندگان را برای گرفتن چنین تصمیمی درک میکنم. چرا؟ خب، در حال حاضر برن فقط ابزاری است که تماشاگران با استفاده از او به جاهایی سفر میکنند و اطلاعاتی بهدست میآورند که قبل از این از انجامش ناتوان بودند. از آنجایی که مشخص شدن والدین حقیقی جان اسنو هیچ معنایی برای برن ندارد، نویسندگان فقط با استفاده از برن سعی میکنند تئوریهای طرفداران را تایید یا رد کنند. در حالی که اطلاعاتی که برن از سبزبینیاش به دست میآورد نباید فقط برای تماشاگران باشد، بلکه باید ارتباطی با چارچوب کلی روایت داستان نیز داشته باشد. اگر این تئوری در این قسمت فاش میشد، فقط کتابخوانها و دنبالکنندگان سرسخت حواشی سریال متوجهی آن شده و خوشحال میشدند و اهمیت آن را درک میکردند. بنابراین قبل از هرچیز نویسندگان برای مهم ساختن این نظریه در دنیای سریال باید آن را به سفر یکی از شخصیتها متصل کنند. «عهدشکن» اگرچه سر بزنگاه با قطع کردن مهمانیمان ضدحال میزند، اما در عوض قدمهایی برای مهمسازی حرفهایی برمیدارد که در اتاقکِ بالای برج لذت رد و بدل میشود.
در زمینهی جان، ما بالاخره متوجه میشویم که هدف مارتین از کشتن او و بازگرداندنش چه بوده است و آن تغییری که فرد را بعد از مرگ و احیای دوباره در بر میگیرد چه چیزی است. در این اپیزود بعد از وقت گذراندن با جان، میتوان حس کرد که تجربهی مرگ نه صدایش را کلفتتر کرده و نه او را به یک آدم عصبانی وب دخلق تبدیل کرده است. انگار جان همان جان است. اما با این تفاوت که جان از دنیای مردگان یک سوال سخت و بیجواب به سوغات آورده است. این سوال که وقتی شما در ماموریتتان شکست میخورید و مرگتان هم تبدیل به مدرک بارزی از آن میشود، چگونه چنین چیزی را فراموش میکنید و به خودتان قوت قلب میدهید که دوباره شکست نخواهید خورد؟ اگر در شکست بعدی به جز یک نفر، افراد بیشتری کشته شوند، چه؟ سایهی چنین سوالاتی است که جان اسنو را در شرایط روانی بدی گذاشته است.
جان اسنو تلاشهای بسیاری کرد تا نگهبانان شب را از خطری که از آنسوی دیوار نزدیک میشود متقاعد کند و به درگیری چندین هزارسالهی نگهبانان و وحشیها پایان بدهد. اما او به حق یا ناحق در این ماموریت شکست میخورد و با چندین ضربهی چاقو که باز هم بهطرز خیانتکارانه یا قابلدرکی به بدنش وارد میشوند به خواب ابدی میرود تا لازم نباشد با شکستش روبهرو شود و با برادرانی که علیه او بلند شدند چشم در چشم شود. اما اکنون او برگشته است. شاید در داستان دیگری این برگشتن همانطور که ما فکر میکردیم و انتظار داشتیم «قهرمانانه» و «شکوهمند» باشد، اما حقیقت تلخ است. و حقیقت این است که جان اسنو به چشم هرکسی که نگاه میکند، حتی برنامهریزانِ قتلش، شکست خودش را میبیند. او در ابتدا شنلِ خزدار فرماندهی کل را بر دوش میاندازد و با شک و تردید شمشیر عدالت را فرود میآورد، اما به مرور به این درک میرسد که او نمیتواند دوباره این اشتباهات را از اول تکرار کند.
جان اسنو تلاشهای بسیاری کرد تا نگهبانان شب را از خطری که از آنسوی دیوار نزدیک میشود متقاعد کند و به درگیری چندین هزارسالهی نگهبانان و وحشیها پایان بدهد
هرکس دیگری بود تمام رفقایش را به صرف شام و شیرینی در تالار قصر عروسِ کسلبک دعوت میکرد و میگفت و میخندید، اما شرافت جان اسنو باعث میشود تا حتی شکستی که او از نظر ما هیچ تقصیری در آن نداشته، اجازه ندهد تا وظیفهی قبلیاش را سر بگیرد. شاید جان اسنو پیش خودش فکر میکند اگر حواسم بیشتر به افرادم بود و اگر بهتر متقاعدشان میکردم، چنین اتفاقی نمیافتاد. این را هم باید در نظر بگیریم که جان اسنو با کمک داووس و بقیه زمانی بیدار میشود که کنترل دیوار به آدمخوبهای داستان برگشته است. فکرش را کنید اگر الیسر تورن در جایگاهش باقی میماند چه فاجعهای رخ میداد. با توجه به تمام اینها تصمیم جان این است که ریاست دیوار را به کس دیگری واگذار کند. آیا این یک عهدشکنی آشکار است، یا جان میداند که از لحاظ فنی او بعد از مرگ از عهدش آزاد شده؟ هرچه هست، بازگشت جان نه تنها اتفاق گل و بلبلی نیست، بلکه قهرمانمان را در یک بحران هویتی قرار داده است. چه چیزی میتواند قهرمان شکستخوردهمان را دوباره به آینده و اهمیتش امیدوار کند و به او ثابت کند که او نقش بزرگتری در سرنوشت دنیا دارد: آشکارشدن تئوری R+L-J. پس میبینید که قبل از فاش شدن حقیقت برج لذت، باید در فضای روانی جان اسنوی پسا-مرگ قرار میگرفتیم تا آن مکاشفه ضربهی قویتری بر جای بگذارد.
حرکت جان اسنو در صحنهی نهایی این اپیزود یک معنای دیگر هم دارد. جان آماده است تا کسانی که عهدشان را شکسته بودند مجازات کند. یکی از آنها آنقدر مسخره است که از او میخواهد برای مادرش نامه بنویسد. الیسر تورن آنقدر مغرور است و اعتمادبهنفس دارد که کماکان فکر میکند این کار را برای نجات نگهبانان شب انجام داده بود و عصبانیت و تنفر در چشمان آلی زبانه میکشد. راستش شاید ما خیلی برای مرگ آلی لحظهشماری میکردیم، اما صحنهی مرگ او از آن انتقامهایی است که هیچ لذتی ندارد. جان از اینکه مجبور است این بچهی گمراه را بکشد، قلبش شکسته است و حتی برای ثانیههایی تردید دارد. این تردید جان و عدم لذت بردن به ما هم منتقل میشود تا وقتی دوربین برای ثانیههایی بیشتر روی صورت کبود آلی زوم میکند، به جای اینکه خوشحال باشیم، از این ناراحت باشیم که ببینید دنیا قهرمانمان را مجبور به چه کارهایی کرده است. اما جان با کشتن آلی، پسر درونش را میکشد و مرد به دنیا میآید. به این ترتیب، جان پس از انجام دادن آخرین وظیفهاش، کسلبک را رها میکند. چون او با توجه به چیزی که از سوگند نگهبانان شب میدانیم بعد از مرگ آزاد است.
جان میتوانست در این جایگاه باقی بماند، اما مرگ بهانهی خوبی برای شکستن این چرخه است. چه چرخهای؟ خب، ند استارک در بازی تاج و تخت طبق قانون بازی کرد و سرش را از دست داد. راب استارک فکر کرد که قوانین و سنتها او را در خانهی دشمن زنده نگه میدارد، اما اینطور نشد. جان تا آخرین نفس پای وظیفه و سوگندهایش ایستاد تا در کنار دیوار از جنوبیها دفاع کند و آن هم به مرگش ختم شد. تغییر واقعی جان اسنو اینجا مشخص میشود؛ جان اسنو میداند که اگر بخواهد پای قوانین و سوگندهای دنیا بایستد، دوباره کشته خواهد شد. بنابراین از این فرصت برای رها کردن کسلبک استفاده میکند. این مرگ اگرچه شاید قلب جان را شکسته باشد، اما این حقیقت بزرگ را به او فهمانده است: قانون این دنیا و عهدی که با آن میبندی چیزی است که سر تمام درستکاران را به باد میدهد. مسئلهی فرمانروایی قانون را میتوانید در بقیهی نقاط دنیا هم ببینید؛ مثلا سرسی و جیمی و تامن فقط باید به بکن و نکنهای کلیسای یاران مذهب گوش بدهند. برن تحت کنترل قوانین کلاغسهچشم است. تیریون و وریس سعی میکنند تا جلوی به پاخیزی دوبارهی راه و روشهای زندگی گذشته را بگیرند. دنی به خاطر یک سنت مضحک مجبور است در خانهی سالمندانِ واس دوتراک بازنشسته شود و قانون چیزی است که به آدم افتضاحی مثل رمزی بولتون اجازه داده تا کنترل شمال را در دست بگیرد. تنها آریاست که با دنبال کردن راه و روشِ مردان بیچهره در حال در آغوش کشیدنِ ساختار زندگی دیگری است و شاید در آینده از آن سود ببرد.
در حالی که از ابتدا به گوش ما و جان اسنو میخواندند که نگهبانان شب در بازی تاج و تخت جنوبیها شرکت نمیکنند، اما در واقع او در حال بازی کردن بوده و خبر نداشته. جان اسنو با محافظت از جنوبیها اجازه داده تا آنها با خیال راحت بجنگند و آرام آرام خانوادهاش را قتلعام کنند. او تمام دار و ندارش را برای محافظت از بازی تاج و تخت جنوبیها فدا کرد و در پایان با خنجر از او پذیرایی شد. اما خیالی نیست! به جان اسنو شانس دوبارهای داده شده تا اشتباهات گذشتهاش را تکرار نکند. او به اندازهی کافی نگران کسانی بوده که به او اهمیت نمیدادند. این یعنی او نمیخواهد طبق قوانین دنیا حرکت کند، بلکه میخواهد میدان بازی و قوانین خودش را ایجاد کند. هدف بعدی جان اسنو چیست؟ پیدا کردن راهی برای جلوگیری از حملهی وایتواکرها یا جستجو برای یافتن برادران و خواهرانش یا کشتنِ دیوانهوارِ رمزی بولتون. هرچه هست، حالا جان اسنو برای خودش انتخاب میکند، نه طبق قوانین کس دیگری.
رابطهی معنایی خیلی نزدیکی بین داستان جان اسنو و فلشبک برج لذت هم است. در این صحنه سر آرتور دین را میبینیم که همانطور که برن هم میگوید بزرگترین شمشیربازِ و شوالیهی تمام دنیاست. بهطوری که بقیهی شوالیههای بزرگ دنیا چه در انسانیت و چه در شوالیهگری در مقایسه با او مثل یک گونی سیبزمینی گندیده میمانند! بیدلیل نیست که سازندگان شاید بهترین صحنهی شمشیربازی کل سریال را پای برج لذت اجرا میکنند. برخلاف انتظارمان آرتور دین به جای یک شمشیر، دو شمشیر بیرون میکشد. این حرکتی است که شاید در فیلم و سریالهای فانتزی/قرون وسطایی دیگر عادی باشد، اما در دنیای شدیدا واقعگرای «بازی تاج و تخت» نه. پس، آرتور دین اینقدر خفن است! وقتی نبرد آغاز میشود، با یک مبارزهی کسلآور و غیرواقعی روبهرو نمیشویم. بلکه به راحتی میتوان سنگینی و سایهی مرگی که بر این مبارزه افتاده است را حس کرد. آرتور دین اما اهل مسخرهبازی و شوآف نیست. بلکه تمام ضرباتش تاثیرگذار است. نکتهی دیوانهوار این صحنه زمانی است که نبرد چهار به یک میشود.
در سریال دیگری، دشمنان آرتور یکی یکی به او حمله میکردند، اما اینجا همه با هم هجوم میآورند. با این همه، باز آرتور موفق میشود تا تمامیشان را نفله کند. چرا؟ خب، او آنقدر در کارش خوب است که همزمان چهار نفر را هم حریف است. خلاصه اینکه سازندگان هر کاری که از دستشان برمیآید انجام میدهند تا در آن زمان کوتاه نشان دهند که افسانهها حقیقت دارند. بالاخره دین و ند باقی میمانند. برن از این مسئله کف کرده است. چون او شنیده که پدرش، دین را در یک دوئل شکست داده است. اما اینطور که به نظر میرسد ند در برابر دین هیچ شانسی ندارد. پس چه اتفاقی افتاده است؟ هالند رید که هنوز کاملا نمرده است، از پشت خنجرش را در گردن دین فرو میکند. برن از این حملهی غیرشرافتمندانه شوکه میشود. همه ند استارک را به عنوان بهترین و پاکترین آدم وستروس میشناختیم، اما ظاهرا چندان اینطور به نظر نمیرسد. حتی ند در حقیقت این داستان نیز دست برده است. خب، همانطور که ند برای نجات خانوادهاش (لیانا) عهد شوالیهگریاش را میشکند، جان هم در موقعیت پیچیدهای قرار گرفته که فارق از تمام شدن تاریخ انقضای سوگندش، عهدش را میشکند.
در سریال دیگری، دشمنان آرتور یکی یکی به او حمله میکردند، اما اینجا همه با هم هجوم میآورند
از سویی دیگر دنریس نیز در بحران هویتی مشابهای دست و پا میزند. او اکنون در موقعیتی قرار گرفته که زندگیاش فقط و فقط توسط ازدواجش با کال دروگو سنجیده میشود. مثلا به رویارویی او با دیگر بیوههای واس دوتراک نگاه کنید. برای دومین بار در این فصل او سعی میکند با ردیف کردن زنجیرهای از مقامها و لقبهای گوناگونش، خودش را از اطرافش جدا کند، اما هر بار متوجه میشویم که دوتراکیها برای هیچکدام از این اسمهای دور و دراز تره هم خرد نمیکنند. مسئله این است که در میان دوتراکیها، رابطهی او با میرین یا وستروس پشیزی ارزش ندارد. همانطور که جان اسنو باید با عواقب نقشههای شکستخوردهاش مواجه شود، دنی هم در آنسوی دنیا برای رسیدن به قدرت مطلق نقشه کشیده بود، اما حالا باید در میان خرابیهای باقی مانده از آن نقشه، به نقطهی صفر برگردد. بعد از مرگ کال دروگو، دنی شاید به زن مستقل و باارادهای تبدیل شده باشد، اما تمام تلاشهایش برای رسیدن به هدف اصلیاش با شکست و مشکل همراه شده است. آیا او واقعا برای ملکهشدن و رهبری مردمانش ساخته شده یا باید از همان اول بیخیال کشورگشایی میشد و با پای خودش به واس دوتراک میآمد؟ آیا این شکستها به این معنی نیست که قبل از اینکه دیرتر از این شود باید از این آرزوی مسخره دست بکشد؟ بازگشت دنی به نقطهی صفر به معنای رویارویی با بازتاب خودش است و این لحظهی مهمی برای آمادگی دنی برای بازگشت به وستروس است؛ جایی که فامیلِ گمشدهی احتمالیاش هم چنین بحرانی را تجربه میکند. این نشان میدهد شاید دوتا از قهرمانان سریال فرسنگها از هم دور باشند، اما در حالی که داستان برای حرکت به سوی پایان خیز برداشته، سفرهای جداگانهشان از لحاظ معنایی به هم نزدیک میشود و شاید بالاخره به نزدیکی فیزیکی هم برسد.
این مسیری است که کسانی مثل جان و دنی باید برای برخورد با درگیری اصلی قصه پشت سر بگذارند. جان شاید از نگهبانیاش انصراف میدهد، اما ما میدانیم که او هماکنون آنقدر «بزرگ» است که دیگر در چارچوب کسلبلک جا نمیگیرید. بنابراین بدون اینکه خودش بداند قدم به سوی درگیری مرکزی داستان برمیدارد. دقیقا همانطور که دنی برای همیشه در واس دوتراک باقی نخواهد ماند. این حرکت کردن به سوی درگیری اصلی را میتوان در آریا هم دید که این هفته بالاخره طی مونتاژی پرانرژی و تاثیرگذار تجربه کسب میکند. هرچند همانطور که گفتم هنوز در آغاز کار هستیم و موتور اکثر خطهای داستانی فقط در حال استارت خوردن هستند. مثلا در قدمگاه پادشاه جنگ سرسی و گنجشک اعظم سر کشاندن تامن به سمت خودشان کلید میخورد. قول دیدنِ گرگور زامبی به عنوان قهرمان سرسی داده میشود. آتش درگیری بین جیمی و سری، عمویشان و تایرلها جرقه میخورد. در میرین وریس اطلاعاتی از منابع پشتیبانِ پسران هارپی بهدست میآورد و بالاخره در وینترفل، رمزی هدیهای در قالب جوانترین استارک بهدست میآورد؛ چیزی که او میتواند به عنوان اهرم فشار قدرتمندی برای پیروزی در جنگ استفاده کند (وای، آخه شگیداگ بدبخت چه گناهی کرده بود!)
در حال حاضر هرکدام از این خطهای داستانی ساز خودشان را میزنند و رابطهی تماتیک و معنایی چندانی با هم ندارند. اما به نظر میرسد تمام این سرنخهای پراکنده در آینده در هم گره میخورند تا خطهای داستانی عمیقتری را ایجاد کنند. مثلا همین الان میتوان نشانهایی از این را در همین اپیزود حس کرد. افزایش اهمیت تامن به پیچیدگی درگیری سیاسی قدمگاه پادشاه و کلیسای گنجشک اعظم میافزاید. یا شرایط وریس و تیریون در میرین یادآور وظایف آنها در قدمگاه پادشاه است و حالا آنها مجبورند در وسعتی بزرگتر تواناییهای رهبری و سیاسیشان را به نمایش بگذارند. نهایتا اگرچه گرفتار شدن اوشا و ریکان در چنگال رمزی واقعا ترسناک است، اما همانطور که در بخش سوال و جواب هفتهی پیش گفتم، از این ایده استقبال میکنم. چون علاوهبر اینکه این گروگان جبههی قهرمانانمان را در موقعیت خیلی بدی قرار میدهد، بلکه باعث میشود تا استارکهای باقی مانده به سمت این درگیری جذب شوند و اینطوری امکان دارد شاهد تجدید دیدارِ سانسا و جان (و شاید ریکان!) باشیم!
تهیه شده در زومجی
نظرات