سوال و جواب: قسمت سوم فصل ششم Game of Thrones
اپیزود سوم فصل ششم بازی تاج و تخت اگرچه مثل اپیزود دوم طوفانی نبود، اما کماکان آنقدر اطلاعات جدید به ما داد و آنقدر در مقدمهچینی درست اتفاقات آینده عالی بود که با چندین و چند سوال جدید مواجه شدیم. اکنون بعد از نقد سریال، در این مطلب جداگانه به درون این سوالات شیرجه زده و سعی میکنیم جوابی برایشان دست و پا کنیم.
آیا برن دلیل دیوانه شدن پادشاه دیوانه است؟
یکی از تئوریهای جالبی که بعد از اپیزود سوم به سرعت بین طرفداران پخش شد، این بود که آیا برن در سبزبینیهایش میتواند روی گذشته تاثیر بگذارد. ما در اپیزود اخیر سریال دیدیم که وقتی برن، پدرش را صدا کرد، انگار ند استارک صدای او را شنید و برای لحظهای به اطراف نگاه کرد. خب، قصهی تئوری طرفداران این است که برن در یکی از سبزبینیهای آیندهاش، شروع به صحبت کردن با اریس تارگرین میکند و اریس هم به خاطر شنیدنِ زمزمهها و صداهای عجیبی که منبعشان مشخص نیست، دیوانه میشود و اینطوری مسیر تاریخ عوض میشود. اگرچه این تئوری شگفتانگیزی است که عناصر داستانهای سفر در زمانی را هم به دنیای فانتزی سریال اضافه میکند، اما در حال حاضر وقوع چنین چیزی خیلی دور از ذهن به نظر میرسد. هرچند این حقیقت را هم نمیتوان رد کرد که به نظر میرسد برن به مرور زمان بیشتر از قبل سعی میکند تا از یک تماشاگر محض، به کسی که با اطرافش ارتباط برقرار میکند، تبدیل شده و سعی میکند تا گذشته را تغییر دهد. چون هماکنون ما و برن میدانیم که «گذشته» میتواند صدای او را بشنود و به حضورش واکنش نشان دهد. در این زمینه باید به یکی از نماها در تریلرهای فصل ششم اشاره کنم؛ جایی که به نظر میرسد شاه شب برن را دیده و دستش را میگیرد. شاید تدوینگرها این نما را بهطرز گولزنندهای بریده باشند، اما به نظر من تلاش برن برای صحبت کردن با نسخهی جوانِ پدرش یکجور زمینهچینی برای تلاشهای آیندهی برن برای تعامل برقرار کردن با گذشته بود. خب، حالا باید دید در این زمینه کلاغ سه چشم چیزی را از برن پنهان کرده یا نه. آیا آنها واقعا میتوانند گذشته و آینده را تغییر دهند یا تعامل آنها با دنیای اطرافشان مسیر اتفاقات را عوض نمیکند. راستی حالا که حرف از وایتواکرها شد، احتمالا نباید زیاد برای روشن شدن چشممان به جمالشان صبر کنیم! از آنجایی که اپیزود چهارم چند دقیقه طولانیتر از اپیزودهای قبل است، شاید باید انتظار یک صحنهی اضافی برای دیدار با وایتواکرها را داشته باشیم.
ماجرای تئوری هودور چیست؟
یکی از تئوریهایی که تازگیها داغ شده و یکی از کاربران سایت هم هفتهی پیش به آن اشاره کرد، این است که هودور یک وارگ است و دلیل لال شدنش هم به همین قضیه برمیگردد. ماجرا از این قرار است که او به درون اسب لیانا وارگ میکند. در حالی که ویلیس کنترل اسب (که احتمالا هودور نام دارد) را در دست دارد، اسب کشته میشود و او دچار ضربهی مغزی جبرانناپذیری میشود و از آن به بعد فقط قادر به گفتن اسم اسب لیاناست. بنابراین هودور هنوز فکر میکند که یک اسب است. این شاید بامزهترین تئوری کل «بازی تاج و تخت» باشد و اگرچه در صورت تایید شدن آن شگفتزده نمیشوم، اما به نظر نمیرسد دلیل لال شدن هودور چنین چیزی باشد. قبلا هم گفتم که به نظر میرسد مشکل هودور ممکن است مربوط به تصادفی بوده باشد که او برای محافظت از خاندان استارک انجام داده است و در نتیجهی این فداکاری، به دلایلی لال شده است. یا شاید هم قضیه زیر سر برن است. یعنی برن مثل تئوری دیوانه شدن شاه دیوانه که بالاتر به آن اشاره کردم، سعی کرده با ویلیس حرف بزند و او هم از ترس زهر ترک شده است. این درحالی است که سازندگان با ایجاد این معما در آغاز فصل، باید آن را تا پایان فصل پاسخ بدهند. پس، بهطور منطقی نباید زیاد برای فاش شدن حقیقت صبر کنیم؛ مگر اینکه آنها مثل دهها معمای دیگر سریال تا آیندهی نامعلومی بیخیال آن شوند. شما چه فکر میکنید؟ آیا تئوری اسببودن هودور را قبول دارید، یا دلیل لالشدن هودور چیز دیگری بوده است؟
آیا کلاغسهچشم همان بلاد ریون است؟
قبل از این کلاغسهچشم و بلادریون (Bloodraven) هر دو اشاره به یک نفر داشتند؛ همان پیرمردی که برن را آموزش میدهد. اما تکه دیالوگی در اپیزود سوم باعث شده تا این شک و تردید به وجود بیاید که آیا کلاغسهچشم همان بلادریون است؟ چه دیالوگی؟ در جایی از اپیزود سوم کلاغسهچشم به برن میگوید که من «هزاران سال سن دارم.» این در حالی است که ما میدانیم بلادریون ۳۰۰ تا ۴۰۰ سال سن بیشتر ندارد. از کجا چنین چیزی را میدانیم؟ از آنجایی که ما میدانیم که بلادریون شخص مرموز و ناشناسی نیست. اگر کمی با تاریخ «نغمه» آشنا باشید، حتما میدانید که او قبل از زندانی کردن خودش در میان ریشهی درختان، یکی از پسران حرامزادهی پادشاه اگان تارگرین چهارم بوده است که بعد از قیام بلکفایر به نگهبانان شب پیوست و بعد سر از شرایط حال حاضرش درآورد که داستانش طولانی است. پس، چرا کسی که بیش از ۴۰۰ سال سن ندارد، از «هزاران سال» حرف میزند؟ خب، شاید برخلاف کتابها، سازندگان سریال هویت او را تغییر داده یا پاسخ محتملتر که به خصوصیات کلاغ سهچشم هم میخورد، این است که او به صورت استعارهای حرف زده است. به همین دلیل شاید منظور او از «هزاران سال» این است که او به هزاران سال قبل سفر کرده و تمام وقایع تاریخ را دیده است. پس، اگرچه او خودش آنها را زندگی نکرده، اما هزاران سال از گذشتهی دنیا را به چشم دیده است.
آیا شگیداگ واقعا مرده است؟
یکی از تئوریهای توطئهای که بعد از اپیزود سوم شکل گرفت این بود که آمبرها با هدیه دادن ریکان به رمزی بولتون در حال زمینهچینی نقشهای هستند تا سر بزنگاه از پشت به رمزی خنجر بزنند و آن سر بریده شده هم متعلق به شگیداگ نیست. در نگاه اول اینطور به نظر نمیرسد. جان آمبر بزرگ، فرماندهی خاندان آمبر در زمان جنگ پنج پادشاه به راب استارک وفادار بود، اما به نظر میرسد با روی کار آمدنِ پسرش، جان آمبر کوچک، با یکی از آن پسران مغرور و پستی طرف هستیم که بعد از به ارث بردن مال و اموالِ پدرش، تصمیم میگیرد که نمیخواهد برای چیزهایی که برای پدرش اهمیت داشت، ارزش قائل شود. پس برای یک تکه زمین بیشتر به استارکها خیانت میکند. بنابراین برداشت اول همهی ما این است که جان آمبر کوچک یک عوضی مطلق است و تمام. اما دو سرنخ برای ایجاد تردید در نتیجهگیریمان وجود دارد؛ اولی شگیداک است. عدهای از طرفداران دلیل میآورند که سر شگیداگ که برای رمزی آورده میشود، خیلی کوچکتر از سر واقعی یک دایروولف است و بیشتر به سر یک گرگ معمولی شبیه است. و دلیل دوم هم این است که جان آمبر کوچک با عصبانیت و بیادبی رمزی بولتون را خطاب میدهد. آیا او با این کار میخواهد کاری کند تا توطئهشان آبکی به نظر نرسد؟ یا ممکن است جان آمبر آنقدر از رمزی متنفر است که حوصلهی قربان صدقه رفتن او را ندارد و میخواهد هرچه زودتر این توطئه به نتیجه برسد؟ تازه جان آمبر از تنفرش از وحشیها میگوید. اما اوشا یک وحشی است و او همراه ریکان است. اوشا دقیقا به چه دردی میخورد که او را تا حالا نکشتهاند؟ هرچه هست، برای جدی گرفتن این نظریه باید منتظر سرنخهای بیشتری از سوی سریال باشیم.
چه بلایی سر ریکان میآید؟
در صحنهای که وایف در حال آموزش دادن آریا است، او از او میخواهد تا اسم برادرهایش را بگوید. وایف با هر اسم یک ضربه به سینه (راب)، کمر (برن) و پای (ریکان) آریا وارد میکند. حالا طرفداران دلیل میآورند از آنجایی که راب از طریق ضربهی چاقو به سینه کشته شده و برن از طریق قطع نخاع شدن فلج شده، پس احتمالا سازندگان دارند برای مجروح شدن ریکان از ناحیهی پا زمینهچینی میکنند. اگر این درست باشد، پس باید خیالمان راحت شود. چون حداقل جراحت پا نمیتواند آنقدرها خطرناک باشد. یا شاید از آنجایی که با رمزی طرفیم، پا فقط یکی از جاهایی است که مورد شکنجههای او قرار میگیرد!
شمشیر معروف آرتور دین چه شد؟
یکی از چیزهایی که دوست داشتیم در صحنهی برج لذت ببینیم، جوانیهای ند استارک، حقیقت والدین جان اسنو یا خود سر آرتور دین نبود، بلکه شمشیر افسانهای آرتور دین بود. این شمشیر که «سپیدهدم» نام دارد، ویژگیهای فولاد والریایی را دارد، اما در دنیا نمونه ندارد. چرا که فقط یک شمشیر را میتوانید پیدا کنید که از قلب یک ستارهی سقوط کرده ساخته شده و برای هزاران سال بین شوالیههای خاندانِ دین دست به دست شده است. بنابراین خیلی دوست داشتیم این شمشیر را در دستان آرتور دین ببینیم. اما سریال ما را در وضعیت بدی قرار داد. اول اینکه آرتور دین به جای یک شمشیر، دو شمشیر بیرون میکشد. و حتی آن شمشیری که بیشتر در مرکز تصویر قرار دارد، اگرچه از نگاه عدهای نسخهی تلویزیونی سپیدهدم است، اما بسیاری دیگر فکر میکنند که آن شمشیر سپیدهدم نیست، چون برخلاف توضیحاتی که ما از آن شنیدهایم، برق نمیزند و خاص به نظر نمیرسد و ما میدانیم که سپیدهدم آنقدر سنگین و بزرگ است که دو دستی باید از آن استفاده کرد. شاید هم برخلاف چیزی که زبان به زبان چرخیده، در این صحنه آرتور دین سپیدهدم را با خود نداشته است. اگر اینطور باشد، یعنی ند استارک سپیدهدم را به استارفال، قلعهی خاندان دین نبرده و به این ترتیب، گزینهی آشارا دین به عنوان یکی از مادران احتمالی جان اسنو خط میخورد.
ادامهی صحنهی برج لذت چه میشود؟
در نقد اپیزود سوم توضیح دادم که تصمیم سازندگان برای قطع کردن صحنهی برج لذت یک دلیل داستانگویی دارد. اما شاید هم این صحنه حامل پیچ داستانی غولپیکری است که سازندگان حالاحالاها میخواهند روی آن مانور بدهند. اما حقیقت این است که این صحنه اینقدر مهم است که نمایش ادامهی آن دیر یا زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد. اگر به واکنش و چهرهی کلاغ سهچشم در این صحنه نگاه کنید، او شبیه پدری به نظر میرسد که میخواهد جلوی فرزندش را از دیدن چیزی هولناک بگیرد. بنابراین دیگر دلیل نیمهکاره ماندن این صحنه، این است که کلاغ سهچشم فکر میکند برن هنوز آمادگی لازم برای روبهرو شدن با این راز شوکهکننده را ندارد. اما باز خودش میگوید که تو باید «همهچیز» را یاد بگیری. پس این نشان میدهد قبل از پایان فصل حقیقت را خواهیم فهمید. اما خدا نکند قضیه به اپیزود آخر بکشد!
یک رابطهی جالب بین نبرد برج لذت و نبردی از گذشته.
در اپیزود سوم یکی از تئوریهای طرفداران تایید شد. اینکه ند استارک واقعا آرتور دین بزرگ را نکشته، بلکه این هالند رید بوده که از پشت به آرتور حمله کرده و جان هر دوتایشان را نجات داده است. بحث ما سر درست یا غلط بودن این حرکت نیست. چون همینطور که میبینید ند در وضعیتِ پیچیدهای قرار گرفته که بین نجات خواهرش و عهد شوالیهگری گرفتار شده و تازه این هالند رید است که ناگهان خنجرش را در گلوی آرتور فرو میکند و چهرهی بهتزده و ناراحت ند هم نشان میدهد که او چندان از این حرکت خوشحال نیست. اما اگر به فصل اول برگردیم با چنین نبردی بین ند و جیمی روبهرو میشویم. آنجا هم ند در مقابل عضو دیگری از گارد پادشاهی قرار میگیرد و هر دو نبرد سر این شروع میشود که حملهکننده دنبال جای برادر یا خواهرش میگردد. لیانا برای ند و تیریون برای جیمی. در هر دو نبرد یک نفر بهطرز غیرشرافتمندانهای از پشت به کسی که دارد از خودش دفاع میکند حمله کرده و او را خلع سلاح میکند. بعد از این صحنه است که ند با خوردن شیرهی خشخاش وارد یکی از رویاهای تبآلودش میشود و اتفاقات برج لذت را به خاطر میآورد. آیا این تصادفی است، یا رویاروییاش با جیمی باعث شده تا او یاد نبردش با شوالیهی گارد پادشاهی دیگری از گذشتهاش بیفتد؟
آیا کلاغ سهچشم و برن در جنگ پیشرو، طرفدار «آدرها» هستند؟
خب، این سوال به یکی از ترسناکترین تئوریهای طرفداران اشاره میکند. اینکه فرزندان جنگل و کلاغ سهچشم میخواهند بین آدرها و انسانها جنگ راه بیندازند تا آنها همدیگر را بکشند و تمام دنیا دوباره به ساکنان اولیهی آن یعنی فرزندان جنگل برسد. این تئوری وقتی دوباره به میان گفتگوها کشیده شد که ما در اپیزود دوم شنیدیم که کلاغ سهچشم به برن میگوید که «جنگی در راه است.» سوال این است که چرا او اینقدر از وقوع این جنگ مطمئن است؟ آیا این به خاطر این است که خودش بخشی از دلیل این جنگ است؟ مثلا ما میدانیم که برن به خاطر شرایطش نمیتواند سفر کند. اما در دو اپیزود اخیر بارها شنیدهایم که کلاغ سهچشم و لیف (فرزند جنگل) به او میگویند که او اینجا را ترک خواهد کرد. اگر فرزندان جنگل آدمبدهای داستان باشند، پس مطمئنا آنها برای آرام کردن برن به او دروغ میگویند. خلاصه اینکه ما در دنیای مارتین هستیم. یعنی هیچکس کاملا سفید یا سیاه نیست و کسی برای رضای خدا کاری انجام نمیدهد. پس حواستان از این به بعد بیشتر به صحنههای مربوط به شمال دیوار باشد. شاید کلاغ سهچشم و فرزندان جنگل کسانی نباشند که به نظر میرسند. حالا که بحث شد به نظرتان آیا امکان دارد کلاغ سهچشم برای اهداف مخفی خودش رویاهای اشتباهی را به برن نشان دهد؟
آیا با حقیقت پیوستن تئوری R+L=J موافقم؟
خب، این تئوری فوقالعاده جذاب و هیجانانگیز است. چه کسی دوست ندارد قهرمان زخمخوردهی داستان که تاکنون فکر میکرده حرامزادهی بیخاصیتی بیش نبوده، ناگهان بفهمد که فرزند یخ و آتش است. اگر این تئوری به حقیقت تبدیل شود، بدون شک از آن استقبال خواهم کرد، اما اگر کنترل داستان دست من بود، آن را انجام نمیدادم. صبر کنید! قبل از فحش دادن بگذارید توضیح بدهم؛ قضیه از این قرار است که مارتین از ابتدای داستان تلاش کرده تا به ما بفهماند که رگ و ریشه و از خاندانهای بزرگ و اشرافی و کهنبودن کسی را به آدم باشخصیت و خوبی تبدیل نمیکند. دنیا پیچیدهتر از این حرفهاست. ممکن است یک تارگرین دنیا را خراب کند و دیگری نه. ممکن است یک حرامزاده مثل جان اسنو باشرافتترین مردی باشد که میشناسیم و حرامزادهی دیگری به رمزی تبدیل شود. اگر این تئوری به حقیقت تبدیل شود، یعنی جان اسنو فقط به این دلیل آدم خوب و بزرگ و سرنوشتسازی است که رگ و ریشهاش به یکی از کهنترین پادشاهیهای دنیا برمیگردد. در حالی که وقوع چنین چیزی یکی از قوانین داستانگویی مارتین را زیر پا میگذارد: اینکه هرکسی میتواند قهرمان باشد. مخصوصا فراموششدهترین و طردشدهترین آدمهایی که در دورافتادهترین مکانهای دنیا زندگی میکنند. جان اسنو باید به خاطر شخصیت خودش به عنوان قهرمان تغییردهندهی دنیا شناخته شود، نه به خاطر رابطهی خانوادگیاش با خاندانهای اشرافی. شما چه فکر میکنید؟
تهیه شده در زومجی
نظرات