ردهبندی ۱۶ هنرنمایی برتر لئوناردو دیکاپریو (قسمت دوم)
ردهبندی ۱۶ هنرنمایی برتر لئوناردو دیکاپریو (قسمت اول)
۸-تایتانیک
اکثر بازیگرها فقط به دو فیلم احتیاج دارند تا دنیا، دنیا است نامشان تازه باقی بماند، اما وقتی دیکاپریو در سال ۱۹۹۷ بر دماغهی تایتانیک ایستاد و فریاد زد: «من پادشاه دنیا هستم»، منظورش این بود که «من اکثر بازیگرها نیستم!» لئوناردو دی کاپریو قبل از «تایتانیک» به عنوان یکی از بااستعدادترین و آیندهدارترین بازیگران جوان سینمای دنیا شناخته میشد، اما وقتی او به پیشنهاد جیمز کامرون برای بازی در داستان حماسی عاشقانهاش جواب بله داد (فیلمی که تا آن زمان پرخرجترین فیلم تاریخ بود)، دوران کاری دیکاپریو برای همیشه متحول شد. او در این فیلم نقش جک داسون، یک پسر ماجراجوی فقیر و یتیم اما باهوش و سرزنده را بازی میکند که بلیت سفر شوم تایتانیک را برنده میشود و البته عاشق رُز دویت (کیت وینسلت) میشود. موفقیت تایتانوارِ «تایتانیک» و درآمد جهانی ۲ میلیارد دلاریاش به خاطر این است تمام جز به جز فیلم مثل ساعت کار میکنند. از جلوههای ویژهی فیلم که سالها جلوتر از زمان خود بودند و کماکان نفسگیر هستند گرفته تا داستان چندلایهی زندگینامهای کشتی. اما مهمتر از تمامی اینها شیمی و قابلیتهای ستارهای و استعداد ناب و دستنخوردهی دیکاپریو و وینسلت است که قلب این فیلم را بعد از سالها شاداب و تپنده نگه داشته است. خلاصه بعد از این فیلم بود که آمارها نشان از رشد ۱۰۰ درصدی افزایش پوسترهای دیکاپریو بر روی دیوار اتاق دخترهای نوجوان خبر دادند! سناریوی فیلم که ترکیبی از ملودرام، رومانس و تراژدی است توسط اجرای دیکاپریو تاثیر فراتری از خود برجای گذاشت و نام این بازیگر را در سینمای جریان اصلی حک کرد و حکم بلیتی را پیدا کرد که قرار نبود به سرنوشت شومی تبدیل شود.
۷-چه مرگته گیلبرت گریپ؟
What’s Eating You Gilbert Grape
شاید خیلی از ما دیکاپریو را به خاطر کلاهبرداریهای ذهنیاش در رویاها، پسربچههای عاشق و شخصیتهای باهوش اما مشکلدارِ بزرگسالانه به یاد بیاوریم و آنها را اوج بازیهای مهم او بدانیم، اما اگر میخواهید بفهمید سرنوشت این بچه از همان ابتدا طوری نوشته شده بوده که بترکاند، فیلم «چه مرگته گیلبرت گریپ؟» را ببینید. فیلم جمعوجوری که اگرچه داستانش در شهر دورافتادهای در دل دشت و بیابان جریان دارد، اما از همه نظر بزرگ، پراحساس و کامل است. از آن فیلمهای حالخوبکن و صاف و سادهای که به سختی میتوان شبیهاش را پیدا کرد. فیلم اقتباسی از روی رمان پیتر هجز به نویسندگی خودش است که داستان خانوادهی بههمریختهی گریپ را روایت میکند. گیلبرت (جانی دپ) و آرنی (دیکاپریو) و دو خواهرشان ایمی و اِلن و مادر بسیار چاقشان. از آنجایی که آرنی با معلولیت ذهنی به دنیا آمده، گیلبرت به عنوان برادر بزرگتر و پدر خانواده مدام باید حواساش به او باشد.
این روزها به کسانی که نقش بازیگران معلول را بازی میکنند به عنوان بازیگرانی نگاه میکنیم که برای اسکار التماس میکنند. اما یک سری فیلمهایی هستند که بدون اینکه روی این مسئله زوم کنند آن را در داستانشان گنجاندهاند. در این فیلم شما هرگز احساس نمیکنید فیلم میخواهد از معلولیتِ آرنی برای سوءاستفاده از احساساتتان بهره بگیرد. در عوض ما در قالب آرنی با کاراکتر پیچیدهای طرف هستیم که بار مهمی از داستان را به دوش میکشد و باید مورد بررسی قرار بگیرد. شاید بزرگترین ویژگی فیلم که باعث شده «چه مرگته گیلبرت گریپ؟» در تاریخ سینما فراموش نشود، بازی بسیار واقعگرایانهی دیکاپریو در نقش این بچهی دوستداشتنی است. این یکی از اولین هنرنماییهای دیکاپریو است و آدم با خودش میماند این بچه در آن زمان هم از چه کنترل بیسابقهای بهره میبرده. این از آن بازیهایی است که چشم تماشاگران را بیشتر از بقیه روی خود قفل میکند و آنها را در انتظار اینکه حرکت بعدیاش چه خواهد بود نگه میدارد. دیکاپریو اگرچه برای این نقش نامزد اسکار شد، اما این کوچکترین کاری است که میتوان در قبال بازی جادویی او در این فیلم انجام داد.
۶-از گور برخاسته
همواره از دیکاپریو به عنوان بازیگری یاد میشود که پروژههایش را با دقت فراوانی انتخاب میکند؛ این یعنی او حتی دنبال تکرار موفقیتهای قبلیاش هم نیست، بلکه فقط به ثبت یک دستاورد و ترسیم یک شخصیت جدید راضی میشود. «ازگوربرخاسته» این روند را حفظ میکند. یکی از چالشبرانگیزترین سوالاتی که دیکاپریو در برخورد با داستان این فیلم و تکنیک آلخاندرو جی. ایناریتو از خود میپرسید، این بود که چگونه میتوان تماشاگران را در نقشی با حداقل دیالوگ جذب کرد و تحول آن شخصیت را منتقل کرد؟ خبر خوب این است که دیکاپریو شاید به سختی و مشقت، اما جواب این سوال را پیدا کرد. مدرکش هم همین و بس که او از پس این چالش به شکلی برآمد که بالاخره اولین اسکارش را برنده شد.
عدهای ممکن است فکر کنند آکادمی جایزه را فقط به خاطر به نیش کشیدن جگر گاومیش و خوابیدن در بدن اسب به او داده باشد و این نقش اصلا به اندازهی مثلا «گرگ والاستریت» پیچیده نیست. اما اشتباه آنها همینجاست. مسئله این است که دیکاپریو در به تصویر کشیدن هیو گلس آنقدر بینقص و تکاملیافته است که تماشاگر به سختی میتواند متوجهی ریزهکاریهای بازی او شود. اگرچه تحمل شرایط سختِ محیط فیلمبرداری قابلتحسین است، اما توانایی دیکاپریو انتقال احساس لحظهای هیو گلس و جذب ما بدون وراجیهای معمولش است که باعث میشود اسکار کمترین وسیله برای قدردانی از هنرش باشد. بماند که واکنش او به صحنهی حملهی یک خرس غیردیدنی باورپذیرتر از این نمیشود. پس همینطوری الکی نبوده که ایناریتو ساخت فیلم را تا زمان خالی شدن برنامهی دیکاپریو عقب انداخته بود. او میدانسته که در سناریوی نه چندان پیچیدهای مثل این، فقط هنرمندی مثل دیکاپریو میتواند به آن عمق و انرژی تزریق کند.
۵-رفتگان
این یکی از آثار جنایی اسکورسیزی است که دیگر فیلمهای جنایی باید جلوی آن لنگ بیندازند. فیلمی که با خود اسکاری را برای اسکورسیزی آورد که سالها از او روی برگردانده بود. «رفتگان» گالری تمام عناصر و ویژگیهایی است که فیلمهای اسکورسیزی را اینقدر باورپذیر و عمیق میکنند. از تدوین تند و سریع و استادانهاش گرفته تا فیلمنامهی ویلیام موناهان و آخرین بازی فراموشنشدنی جک نیکلسون. حقیقت این است که انگشت روی هر بخشی از «رفتگان» میگذاریم، با یک تاییده روبهرو میشویم که چرا این فیلم یکی از بهترین برندگان بهترین اسکار قرن است. در فیلمی که مارک والبرگ نامزد اسکار میشود، دیگر خودتان تصور کنید دیکاپریو چه کار کرده است! قبل از این فیلم اگرچه دیکاپریو در قالب شخصیتهای بالغ بازی کرده بود، اما کماکان او را به عنوان همان جوان خوشتیپ به یاد میآوردند.
«رفتگان» اما این طرز فکر را به کلی تغییر داد. هنرنمایی تیروتارِ دیکاپریو در نقش بیلی کاستیگان چیزی نبود که کسی به آن عادت داشته باشد. چون قبل از سال ۲۰۰۶، کسی فیلمهای دیکاپریو را با صفت «تیروتار» توصیف نمیکرد. اما یکدفعه او در نئونوآری بازی میکرد که سیاهی و خون از سر و رویش میبارید. کاستیگان اگرچه پلیس تازهواردی است، اما او در اولین ماموریت مهمش باید به عنوان مامور مخفی وارد حلقهی مافیای قدرتمند فرانک کاستلو (نیکلسون) شود و این به معنای غرق شدن در منجلابِ جرم و جنایت است. او از یک طرف باید برای مخفی نگه داشتنِ هویتش دست به هر کاری بزند و از طرفی دیگر رقصیدن به ساز شیطان او را حسابی از لحاظ روانی به هم میریزد. ما به چشم میبینیم که آن پسر ساکتِ ضربهخورده چگونه در طول فیلم تبدیل به یک نیروی مرگبار میشود و دیکاپریو موفق شده وضعیت ذهنی کاستیگان را آنقدر خوب منتقل کند که ما قلبمان از دیدن این تراژدی درد بگیرد. نهایتا در کمالِ ناباوری آکادمی بازی نمایشیتر او در «الماس خون» (Blood Diamond) را به جای این یکی نامزد کرد!
۴-جادهی روولوشنری
در این فیلم عاشقانه که بهتر است آن را «تنفرانه» توصیف کنیم، دیکاپریو و کیت وینسلت بعد از «تایتانیک» با همدیگر همراه شدهاند. هرچه داستان عاشقانهی آنها در «تایتانیک» رویایی بود و به فانتزی غمانگیز دختر و پسرهای جوان تبدیل شد، «جادهی روولوشنری» کاملا متضاد آن است. حالا با جک و رُزی طرفیم که شاید زندگیشان را با امید و آرزو شروع کردهاند، اما این روزها با کله به بنبست خوردهاند و بر اثر این ضربه عقلشان را از دست دادهاند. شخصیت فرانک ویلر به عنوان یک مرد خانواده که در حومهی شهر زندگی میکند و دچار درگیری زناشویی با همسرش میشود، شخصیت کلیشهای و سرراستی به نظر میرسد، اما هرگز چنین اشتباهی را مرتکب نشوید. دیکاپریو چنان قدرت و شخصیتی به درون فرانک ویلر تزریق کرده که نمونهاش را ندیدهاید. اگرچه این فیلم پروژهی آرزوهای وینسلت است، اما تعهد دیکاپریو به عنوان یک ستاره است که فیلم را از اینرو به آنرو کرده است.
با وجود سم مندز بر صندلی کارگردانی و اقتباسی از رمان ریچارد یتس، «جادهی روولوشنری» سواری پر فراز و نشیبِ رابطهی زوجی در دههی ۱۹۵۰ است که در جستجوی زندگی و آیندهای بهتر گرفتار شده و به قربانی محیط و طرز فکر خودشان تبدیل میشوند. دیکاپریو اجازه میدهد تا خصوصیاتِ پسرانهاش با خصوصیاتِ جاهطلبانهی فرانک ترکیب شود تا از این طریق این شخصیت را به عنوان مردی خالی که در طول فیلم بارها در جریان تلاش برای تبدیل شدن به همسر، پدر، نانآور، همسایه و کارمندِ ایدهآل دچار فروپاشیهای روانی میشود را خلق کند. خود دیکاپریو در جایی گفته: «من بلافاصله فرانک را نفرتانگیز پیدا کردم، اما همزمان او خیلی همدردیپذیر هم است. چون او دارد برای ساختن یک خانهی خوشحال تلاش میکند». بازی پرجنبوخروشِ دیکاپریو در ترسیم درست این شخصیت متضاد که بهطرز غیرقابلباوری روی مرز نفرتانگیزی و همدردیبرانگیزی حرکت میکند، حرف ندارد. او در تصمیمی درست تمام خصوصیاتِ عاشقانه و ملودراماتیک جک که از «تایتانیک» در ناخودآگاهش به جا مانده بود را پاک کرد تا کسی را به نمایش بگذارد که کاملا ضد-رومانتیک است. چنین چیزی به بازی وینسلت هم سرایت کرده است. جنگ و دعوای این دو بهعلاوهی موسیقی فیلم که بهطرز درستی دلورودههایتان را به هم گره میزند، باعث میشود از خودتان بپرسید آیا این دو همان دو مرغ عشقی هستند که یک دهه پیش قربان صدقهی همدیگر میرفتند؟
۳-جنگوی زنجیربریده
نکتهای که ادای دیالوگهای کوئنتین تارانتینو توسط دیکاپریو را هیجانانگیزتر میکرد، این بود که این بازیگر قرار بود در این فیلم برای اولین بار در دوران کاریاش در قالب یک آنتاگونیستِ هولناک ظاهر شود. این باعث شد تا «جنگوی زنجیربریده» زاویهی دیدهنشدهای از دیکاپریو را به نمایش بگذارد که خیلی با کاراکترهای اسکورسیزی، نوجوانی که به بلوغ میرسد و مرد رومانتیکی که از او دیده بودیم فرق داشت. تارانتینو طوری شخصیتهایش را دوستداشتنی پردازش میکند که حتی شرورترینهایشان هم ویژگیهای انسانی دارند، اما شاید کالوین کندی غیرهمدردیپذیرترین بدمنِ آثار تارانتینو باشد. مثل همیشه دیکاپریو تنها نیست و کریستوف والتز در نقش جایزهبگیرِ جنتلمنی به اسم دکتر کینگ شوالتز میدرخشد.
در آغاز فیلم همهچیز بوی انتقام و اکشنی لذتبخش همراه با یک موسیقی گوشنواز را میدهد، اما به محض اینکه در اواسط فیلم کالیون کندی به عنوان یک سرمایهدارِ جنوبی نژادپرست و سادیست در یک صحنهی مبارزه معرفی میشود، فیلم به درون تاریکی شیرجه میزند. مبارزهای بین دو برده که شاید غیرقابلدیدنترینِ سکانس کل فیلم های تارانتینو باشد. پوزخند شیطانی دیکاپریو در این صحنه و ترغیب مبارزش برای شکستن دست و پای حریف خبر میدهد که از این به بعد او جاذبهی فیلم خواهد بود. تیپِ بیعیب و نقصش شاید آدم را گمراه کند، اما کافی است مدتی را با او بگذارنید تا متوجه شوید چه آدم کرمخوردهای در زیر آن مخفی شده است. تماشای دیکاپریویی که در آن واحد هم وراج و خندهدار است و با چشمغرههایش نفستان را بند میآورد مرحلهی بالاتری از تفریحی است که تا آن لحظه از دیکاپریو ندیده بودیم. یکی از برجستهترین صحنههای فیلم زمانی است که او آنقدر در نقشش فرو رفته که دستش را میبرد، اما به کارش ادامه میدهد و خونش را روی کری واشنگتون میمالد. یکی از مشهورترین مثالهای بسیاری که سرسپردگی بیاندازهی این بازیگر به کارش را نشان میدهد.
۲-گرگ وال استریت
«گرگ والاستریت» موشکافی دقیق و پرزرقوبرقِ سهساعتهی مارتین اسکورسیزی از نحوهی زندگی جوردن بلفورد به عنوان یک فعالِ سهام فاسد در بازار والاستریت است. فیلم پس از اکران به سرعت تبدیل به یکی از بحثبرانگیزترین آثار سینمایی سالهای اخیر شد. ماجرا از این قرار است که اسکورسیزی و دیکاپریو به عنوان یکی از تهیهکنندگان فیلم که از سال ۲۰۰۷ قصد ساخت آن را داشت، به ستودن ویژگیهای زندگی میلیاردریِ بلفورد و عدم توجه به قربانیها و افراد بیشماری که توسط او بدبخت شدند، مورد اتهام قرار گرفت. هرچند عدهای دیگری اعتقاد دارند که خط باریکی بین ستودن و به تصویر کشیدن واقعیت وجود دارد و حقیقت این است که این فیلم هم یکی از واقعیتهای مهم دنیای ما را بدون دست بردن در آن به تصویر میکشد. حالا مهم نیست شما کدام سوی بحث و جدلهای پیرامون محتوای «گرگ والاستریت» قرار میگیرد، مهم این است که همه معتقدند که اقتباس ترنس وینتر از روی کتاب خاطرات بلفورد، سناریویی سرشار از دیالوگهای آتشین و بهیادماندنی است و تمام بازیگران فیلم در ادای آنها سنگتمام گذاشتهاند.
از متیو مککانهی که به عنوان اولین مربی بلفورد، خودش را فقط با یک سخنرانی در ذهنمان حک میکند تا جونا هیل و مارگو رابی به عنوان دوست نزدیک و همسر بلفورد که بازیهای پراحساسی را ارائه میکنند. اما گل سرسبد این فیلم دیکاپریو است که لایهی دیگری از هنرش را به نمایش میگذارد؛ این برای بازیگری که در شروع کار است قابل درک است، اما رسیدن به یک دستاورد جدید برای بازیگری که کارنامهای پر از نقشهای عالی است، چیز دیگری است. خیزش جوردن بلفورد از یک دلال سهام خردهپا که آه ندارد با ناله سودا کند، به یک هیولای میلیاردرِ حریص که همسرش را کتک میزند، کلاس درس بازیگری است. اگر از «از گور برخاسته» فاکتور بگیریم، «گرگ والاستریت» فیزیکیترین و نفسگیرترین نقشآفرینی دیکاپریو تا آن لحظه محسوب میشد؛ نقشی که دیکاپریو ما را با کلکسیون جدیدی از ادا-اطوارهای چهره و بدن و یکعالمه حرکات دیوانهوار برای نمایش خشم و جنونش آشنا میکند. دیکاپریو در قالبِ بلفورد به معنای واقعی کلمه همچون یک حیوان وحشی که در حال شکار است، زیبا، ترسناک و خطرناک است. بلفورد اگرچه ترکیبی از تمام شخصیتهای قبلی دیکاپریو از فرانک آباگنیل تا کالیون کندی است، اما در آن واحد یک کاراکتر کاملا جداست. شاید نظرات متفاوت زیادی دربارهی «گرگ والاستریت» وجود داشته باشد، اما این فیلم در این زمینه شکی باقی نگذاشت که لئوناردو دیکاپریو یکی از بهترین بازیگران زندهی امروز سینماست.
۱-هوانورد
«هوانورد» را بیشتر از یکی از بهترین کارهای اسکورسیزی، با نقشآفرینی شگفتانگیز دیکاپریو در نقش هاوارد هیوز میشناسند. قبل از جوردن بلفورد، هاوارد هیوز به عنوان نهایت شخصیت اسکورسیزیوار دیکاپریو شناخته میشد و کماکان به عقیدهی بسیاری این جایگاه را از دست نداده است. مسئله این است که قبل از «از گور برخاسته» اگر از منتقدان و طرفداران میپرسیدید، دیکاپریو باید برای کدام از نامزدیهایش جایزه میگرفت، مطمئنا همه یک صدا «هوانورد» را نام میبردند. در دومین همکاری اسکورسیزی و دیکاپریو، این دو ذهن و زندگی هاوارد هیوز، مهندس هواپیماساز و میلیاردر معروف امریکایی را بهطرز بینظیری به تصویر میکشند. «هوانورد» خاطرات زیادی را بر جای گذاشته است؛ از انتقال ما به دوران طلایی هالییودِ دههی ۱۹۳۰ تا صحنهی نفسگیر سقوط هواپیما که در طراحی دست هر چه صحنههای کامپیوتری است را از پشت میبندد و همچنین بازی دقیق کیت بلانشت در نقش کاترین هپبرن.
اما مهمترین خاطرهای که همیشه به یاد میآوریم، این سوال است که دیکاپریو دقیقا چرا برای این هنرنمایی عظیمجثه برندهی اسکار نشد؟! واقعا چــــرا؟ چون نقش این میلیاردرِ کمالگرای منزوی و گریزان از جمع که مبتلا به سندرومِ «وسواس فکری/عملی» (OCD) میشود، برای اولین بار این فرصت را به او داد تا پرسونای بچهگانهاش را کنار بگذارد و با تمام وجود در یک شخصیتِ واقعی، چندلایه و پیچیده غرق شود. دیکاپریو به خاطر اعتمادبهنفس و هوشمندی بیانتهایش از پس این کار برآمد. او حتی روزها با متخصصانِ OCD گفتگو کرد و آنقدر کسانی که به این اختلال دچارند را از نزدیک مورد بررسی قرار داد تا واقعا به وضعیت ذهنی آنها رسید. مثلا به صحنهی «با شیر بیا تو» یا «این روش آیندهاس» یا صحنهی شستن دستش نگاه کنید و اگر جرات دارید بگویید او در پارهپاره کردن قلبتان با نمایش چنین رنجی توی خال نزده است!
تهیه شده در زومجی
نظرات