نگاهی به نیمهیاولِ فصلپنجم سریال «The Walking Dead» و پیشبینی اتفاقات نیمهی دوم
البته سریال هر از گاهی شامل لحظات قوی و طراز بالا میشود، اما اینها باعث نشده تا سریال از این سراشیبی که در آن افتاده است، خلاص شود و این برای مایی که عاشق دنیا و قهرماناناش هستیم، خیلی دردناک است. البته این نکات منفی، هرگز مجبورمان نکرده تا مثل سریالهای دیگر، رویمان را از آن برگردانیم و کاملا بیخیالاش شویم. ناسلامتی «مردگان متحرک» تنها سریال زامبیمحور درجهیکِ دنیا است و همین سبب شده همیشه این ناامیدی از سریال به مو برسد، اما پاره نشود. «مردگان متحرک» بارها نشان داده پتانسیل فوقالعادهای در زیر و رو کردن اعصاب و روان و هیجان بیینده دارد، برای همین است که نمیتوانیم چشممان را به راحتی روی کمکاریها و کمفروشیهای سازندگانش ببندیم. اصلا در طول این دو-سه فصل گذشته، آرزو به دلمان مانده که شاهد یک فصل کامل و یکدست از لحاظ کیفی باشیم. اما نیمهی اول فصل پنجم کاری کرد که دیگر عصبانیتمان از حد معمول بگذرد. برخلاف خیلیها، از روندی که نیمهیدوم فصل چهارم پیش گرفته بود، راضی بودم. به امید اینکه سازندگان شخصیتپردازی عمیقتر بازماندگانمان را در فصل پنجم به رویدادهایی طوفانی تبدیل کنند. بله، فصل پنجم واقعا جنونآمیز و سریع کلید خورد، اما هفت قسمت بعدی کاری کردند تا طعم تند و آتیشنِ قسمتهای افتتاحیهی فصل را رسما فراموش کنیم. پیرنگ داستانی گروه آدمخوارهای گرت و همراهانش، از چیزهایی بود که خیلی رویش مانور داده شده بود. در یکی-دو اپیزود اول شاهد فلاشبکهایی بودیم که میخواست پرده از انگیزهی آدمخواری مردمان «ترمینس» بردارد. اما تا پایان اپیزود سوم، گرت کشته شد و این خط داستانی بدون کندوکاوی بیشتر فراموش شد. میدانیم باید از گرت به خاطر اینکه از گوشت انسان تغذیه میکند، متنفر باشیم، ولی ما هرگز نفهمیدیم چرا و چگونه آنها از بازماندگانی دردمند و بدبخت به چنان شکارچیانی بیرحم و بیگانهواری تبدیل شدند.
از همهچیز مهمتر اینکه قهرمانان ما مثل دستهای از زامبیهای سرگردان، در داستان هدف معین و تاثیرگذاری نداشتند و فقط بودند تا زمان هر اپیزود را بکشند. به آخر اپیزود هم که میرسیم، میبینیم این ریک با ریکی که میشناختیم، فرقی نکرده است. به قوس شخصیتی اکثر کاراکترها هم یا اصلا پرداخته نمیشد یا نسبت به ایدهآلهایی که در ذهن داریم، عالی و در راستای افزایش کیفیت داستانسرایی سریال نبودند. در این هشت اپیزود، مقصد خاصی وجود نداشت و درحالی که داشتیم به مسئلهی یافتن درمان در واشنگتون دلخوش میکردیم، یوجین دروغگو از آب درآمد. انگار سازندگان داستانی برای روایت نداشتند و دست به تصمیماتی میزدند که اصلا منطقی به نظر نمیرسید و از این طریق بیننده را پس میزدند. برای مثال میتوان به معرفی آن کشیش ترسو اشاره که طی حرکتی احمقانه میخواست از حقیقتِ آدمخوار بودن گرت اطلاع یابد و آنگونه زامبیها را به محل اختفای
کارل
و
میشون
و
جودیث
کشید. یا داستان فرعی شرایط حاکم بر بیمارستان که خیلی سطحی و غیرقابلباور به آن پرداخته شد. برای مایی که زمانی تحت تاثیر کاریزمای فرماندار، جانمان به لبمان رسیده بود و با آنتاگونیستی استخواندار مواجه شده بودیم، حذف سریع گرت و آن پلیسهای بیمعنی و مفهوم و یکلایهی بیمارستان، اصلا راضیکننده و در حد استانداردهایی نبود که خودِ سریال پیریزی کرده بود. اینجوری نیمهی فصل پنجم از لحاظ نیروی منفیِ درست و درمان میلنگید و همین روی رشد قهرمانانمان هم تاثیر بدی گذاشت و نگذاشت آنها زیر چکش چیزی سهمگین، رشد کنند و به شخصیتهایی بهتر تبدیل شوند.
تمام اینها دست به دست هم دادند، تا به پایانبندی اپیزود هشتم و آن فاجعهی غیرقابلباور و دور از انتظار، برسیم. اینکه بث در آن موقعیت که همه روی هم سلاح کشیده بودند و تازه، دوستانش این همه برای نجاتاش سختی کشیده بودند، سعی کرد
دان
را با آن استراتژی مسخره بکشد، از آن تصمیمات احمقانه و بیفکرانهای بود که کاملا حس و حالِ متوسطمان از کیفیت سریال را به تعجب و حیرتِ مطلق، تقلیل داد و همه را با یک دنیا سوال و ناباوری به تعطیلات فرستاد. تازه داشت از بث خوشمان میآمد، که سازندگان به طرز بیخاصیتی سند مرگاش را امضا کردند. واقعا شخصیت بث هدر رفت. حداقل سازندگان با سکانسی قدرتمند او را به کشتن ندادند که همیشه از او به خوبی یاد کنیم. مرگ بث اصلا با منطق دنیای سریال جفتوجور نبود و همین آن لحظات را به جای اینکه سوزناک و بهیادمادنی کند، به لحظهای بیاحساس و «نمیتونم-بفهمم-اینها-از-روی-چه-حسابی-چنین-کاری-کردند» تبدیل کرد.
البته هشت اپیزود ابتدایی موارد خوب و قابلاشارهای هم داشت و همین معدود لحظات قدرتمند بودند که به ما برای گذشتن از ترسهای ناشی از بدیهایش، دلگرمی میدادند. اول از همه، تغییر قوس شخصیتی کارول به عنوان زنی بیعرضه، دستوپاچلفتی و ترسو که توسط شوهرش در فصل اول مورد اذیت قرار میگرفت، به رهبر و بازماندهای تمامعیار، شجاع و قدرتمند در فصل پنجم، از چیزهایی بود که خیلی به دلمان نشست و باعث شد رسما جای ویژهای برای کارول و سرنوشتاش در دل طرفداران باز شود.
بعد از مرگ تراژیکِ سوفیا، چیزی در درون کارول تکان خورد و سیر تحول شخصیتاش را کلید زد.
بعد از مرگ تراژیکِ سوفیا، چیزی در درون کارول تکان خورد و سیر تحول شخصیتاش را کلید زد. بهطوری که آن زنِ گریان، حالا تبدیل به موجودی سرد و دوردست شده است که میتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. در حالی که به راحتی لیاقت جانشینی ریک را هم دارد. باید دید در ادامهی فصل، مسیر پردازش او به چه سمت و سویی میرود. دوم شخصیت تایریس و طرز فکرش در این فصل است که این روزها جز مهمترین بحثهای سریال است. بعد از اینکه تایریس به پرستار جودیث تبدیل شد و زمان زیادی را با این کودک معصوم گذراند، به نظر میرسد او بیش از پیش در مواجه با احساسات واقعی انسانی قرار گرفته و نیمهی صاف و لطیفاش حسابی به بخش اصلی وجودش تبدیل شده و میتوان گفت در میان دیگر اعضای گروه ریک، که همه به نوعی آنقدرها در کشتن تعلل نمیکنند، تایریس تنها کسی است که چراغ اخلاق فراموششدهی انسانی را حمل می کند و در جنگوجدلِ درونی با خوب یا بد بودن این مسئله به سر میبرد. اینکه آیا نباید انسانیت گذشته را در آخرالزمانِ وحشی فراموش کنیم یک طرف ماجرا است و در طرف دیگر، همین خلوخوی حیوانگونه است که بقا را ممکن میکند. در ادامه باید دید روح سفیدترِ تایریس همینطوری باقی میماند یا یک اتفاق ناگوار میتواند او را هم به اعماق تاریکی بفرستد.
راستی، کارگردانی قسمت نخست فصل پنجم به طرز نفسگیری عالی بود. هرچه از یک مردگان متحرکِ اکشنمحور میخواستیم در این اپیزود پیدا میشد. از تنش سلاخیِ داعشوار ترمینسیها گرفته تا خیزش ققنوسوار کارول و آن انفجارهای مهیب و در نهایت رگبار گلولههای ریک و دیگران. سکانس تکاندهندهی ضیافت حیوانی گرت و دوستانش از گوشت بدن
باب
، لحظاتِ موسیخکنندهای را به همراه آورد. توضیح شاعرانهی گرت و سپس فریاد خوشحالکنندهی باب که میگفت:«گوشت گندیده...گوشت گندیده!»، سریع اما قدرتمند بود.
از تنش سلاخیِ داعشوار ترمینسیها گرفته تا خیزش ققنوسوار کارول و آن انفجارهای خفن و در نهایت رگبار گلولههای ریک و دیگران.
سریال «مردگان متحرک» شاید هرسال رکوردزنی میکند و همیشه به عنوان پربینندهترین سریال تلوزیونی شناخته میشود، اما یکدست نیست و بالا و پایینهای خودش را دارد. فضای ویژهی داستانیاش هم باعث شده بعضی مواقع خیلی زود مشکلاتاش را فراموش کنیم و برای دیدن همان معدود اتفاقهای هیجانانگیزش، امیدوار باشیم. با این حال، راستاش نیمهی اول فصل پنج روی هم رفته هرگز آن مردگان متحرکی نبود که انتظارش را داشتیم. اما آیا هشت اپیزود بعدی، میتواند جبران مافات کرده و ماجراهایی غیرقابلپیشبینی، تازه و مستحکمی را ارائه کند؟
چه چیزیهایی انتظارمان را می کشند؟
تقریبا برای اولینبار در تاریخ سریال دقیقا نمیدانیم هدف و مقصد و برنامهی ریک و دیگران در هشت اپیزود بعدی چه خواهد بود. آنقدر اطلاعاتمان کم است که واقعا نمیتوانیم زیادی دست به پیشبینی بزنیم. برای شروع باید بگویم، سریال برای فصل ششم تمدید شده. پس حداقل ریک حالاحالاها زنده خواهد بود. اما موضوع از وقتی جالب میشود که خبر اضافه شدن
راس مارکواِد
به گروه بازیگران اعلام شد. او نقش چه کسی را بازی میکند؟ کسی به طور دقیق نمیداند. ولی شواهد از روی کمیکبوکها نشان میدهد که او در نقش آرون ظاهر خواهد شد؛ کسی که گروه ریک را به سوی «منطقهی امن الکساندریا» هدایت میکند. مثل اینکه این منطقهی الکساندریا یکی از مهمترین تنظیمات داستانی کمیکبوکها است و به نظر میرسد سازندگان برای معرفی این خط داستانی، از همین هشت قسمت دوم فصل پنجم شروع کنند. مخصوصا وقتی به پوستر تازهی فیلم هم نگاه میکنیم. آیا ریک و دیگران بالاخره «دنیای جدید»شان را پیدا میکنند؟ یا حالا حالاها باید برای رسیدن به این دنیای جدیدِ مرموز به در بسته بخورند؟ یا آیا همین منطقهی امن الکساندریا دنیای جدیدِ اصلی ما است؟
اسکات گیمپل، راهانداز اصلی این روزهای سریال، در مصاحبهای که داشته اعلام کرده که مسئلهی «اعتماد» از محوریترین تمهایی خواهد بود که در نیمهی دوم هم به آن پرداخته خواهد شد. گیمپل میگوید:«اعتماد به عنوان یکی از مهمترین موضوعات خواهد بود. آیا آنها به گابریل اعتماد میکنند؟ آیا گابریل به آنها اعتماد دارد. آنها به یوجین اعتماد کردند و دیدند چه اتفاقی افتاد.» در اپیزود هفتم هم ساشا یه یکی از ماموران بیمارستان اعتماد کرد و او از این مسئله سواستفاده کرد و فرار کرد.
آیا ریک و دیگران بالاخره «دنیای جدید»شان را پیدا میکنند؟ یا حالاحالاها باید برای رسیدن به این دنیای جدیدِ مرموز به در بسته بخورند؟
حالا یوجین بعد از ثابت شدن خیانتاش به گروه و از دستدادن اعتبارش و نابودکردن امید گروه، باید به تیم بازگردد و یکجورهایی با این مسئله کنار آید. به قول سازندگان، تمام دنیای واقعی روی اعتماد بنا شده، که حالا در این هرجومرج از بین رفته است. باید دید در ادامه، این مسئلهی اجتنابناپذیر در تعاملات انسانها، چگونه مورد کاوش قرار میگیرد. از آنجایی که سازندگان تاکنون به شدت به خط داستانی کمیکبوکها وفادار بودهاند، حدس میزنیم، ورود آنها به منطقهی امنِ الکساندریا مهمترین پیرنگ داستانی این نیمفصل باشد. اینطور که پیدا است این منطقهی امن، جامعهی بزرگی از بازماندگان است که مردماش سعی میکنند در میان این آشوب، زندگی معمولی و آرامی داشته باشند. طبق داستان کمیکبوکها، بعد از اتفاقاتِ بیمارستان، ریک و آبراهام به دنبال مقصدی تازه برای بیرون آوردن گروه از حقیقتِ تخریبکنندهی بوجین هستند. در همین حین، گروه با مردی به نام آرون آشنا میشود، که به آنها دربارهی مکانِ بهشتواری به نام الکساندریا میگوید. ریک در ابتدا به او اعتماد ندارد. اما درنهایت آنها راهی این محل میشوند. این منطقه در ویرجینیا واقع شده و دیوارهای بلوکیاش، محیط را از خطرات بیرون جدا میکند. مثل اینکه برخلاف وودبری، این محل توسط رهبری روانپریش مثل فرماندار، هدایت نمیشود. بلکه این الکساندریاییها هستند که مدام موردحملهی دیگر بازماندگان خارجی قرار میگیرند. هرچند که اینجا هم گذشتهی سیاهی دارد. از آنجایی که مسئلهی رهبری ریک به عنوان یک هدایتگر راستین و درستکار، در این دنیای دیوانه، از ابتدا یکی از مهمترین چیزهایی بود که او را تحتفشار قرار میداد، در کمیکبوک، ریک بعد از اتفاقاتی از فرماندهی یک گروه چندنفره، به رهبری این جامعهی بزرگتر انتخاب میشود.
بنابراین، به احتمال زیاد تنظیمات داستانی به سوی وضعیت تازهای سوق پیدا میکند و گمان میرود رویدادهای تازهی سریال حولوحوشِ همین «ساختن جامعه» تمرکز کند و از مشکلات و خطرات هدایت چنین «خانهی امنی» حرف بزند. از آنجایی که بارها از زبان آبراهام شنیدهایم که «دنیای جدید به ریک گرایمز نیاز دارد»، آیا منظور همین الکساندریاییها هستند که در بحبحهی جنگشان با نیروهای خارجی، به کسی با تجربهی ریک نیاز دارند، تا دنیای خودشان را سرپا کنند. مطمئنا به دستگرفتن این وظیفه، مسئولیتهای خردکنندهی زیادی برای همه مخصوصا ریک به همراه خواهد داشت. اما از آنجایی که هروقت داستان سریال در یک محلِ ثابت (مزرعهی هرشل، زندان) روایت شده، شاهد اوج کیفیت «مردگان متحرک» بودهایم، پس اگر داستان این نیمفصل و فصل ششم به این سمت برود و حدسهای ما درست باشد، میتوان امیدوار بود که شاهد بازگشت مستحکم همان احساس و هیجان آشنای سریال باشیم.
مُرگان یکی از کاراکترهای خارقالعادهی سریال است که هروقت او را میبینیم، بیدلیل هیجانزده میشویم. اما امیدوارم سازندگان هرچه زودتر او را به گروه ریک برسانند و از این قایمباشکبازیهای بعد از تیتراژی که برای چندلحظه پیشروی مرگان را نشان میدهد، دست بردارند. مرگان در آخرین حضورش، با نقشهی واشنتگون روبهرو شد. او حالا میداند درحال زدن ردِ ریک گرایمز است. اما مقصد اشتباهی در دست دارد!
چیزی دندانگیری هم از تریلری که به نام «بقا در کنار یکدیگر» منتشر شده، نمیتوان بیرون کشید. فقط میدانیم حالا ریک و گروهاش کاملا بیجا و مکان هستند و به بقای روزانه میپردازند. گروه به خاطر سردی و گرسنگی و ناامیدی در آستانهی فروپاشی قرار گرفته است و از تصاویر تریلر میتوان گفت که خط بین گروه ریک و زامبیها هرلحظه درحال محوتر شدن است. آیا در این موقعیت، چیزی هست که بتواند هم آنها را به زندگی برگرداند، هم سریال را در سطح واقعی «مردگان متحرک» بالا ببرد و هم ما را بازدوباره تا سر حد جنون، هیجانزده کند؟
شما واکنشتان نسبت به اتفاقات نیمهی اول فصل پنجم سریال چگونه بود؟ و البته چه انتظاراتی از ادامهی ماجراهای «مردگان متحرک» دارید؟
تهیه شده در زومجی
نظرات