نقد سریال Game of Thrones: قسمت نهم، فصل ششم
چه جهنم سردی بود! چه قیامتی!
یادتان میآید بعد از چند اپیزود اخیر سریال اینجا جمع میشدیم و غرغر میکردیم که چرا سریال یکجورهایی هویتش را از دست داده، چرا از سر بیکاری جوک تعریف میکند، چرا این فصل دلسردکننده بوده و در یک کلام چرا همهچیز غیر«بازی تاج و تخت»وار احساس میشود. خب، همهچیز تقصیرِ این اپیزود بود! اولین کار مثبتی که «نبرد حرامزادهها» انجام میدهد، این است که جواب محکمی به سرگشتگی طرفداران در طی هفتههای اخیر میدهد. از قرار معلوم پایینبودن سطح اپیزودهای اخیر به این دلیل بوده که سازندگان اکثر وقت، انرژی، نیروی انسانی و بخش بزرگی از بودجهی فصل ششم را صرف خلق «بهترین» نبردی که تاریخ تلویزیون به خودش دیده کرده بودند. این به اپیزود غولپیکری ختم شد که «بازی تاج و تخت» را در ترسناکترین و زیباترین شکلش به نمایش میگذارد و بعد از چند هفته آرامش، با طوفانی که به پا میکند از دلمان درمیآورد!
یکی دیگر از گلههایی که به فصل ششم میشد، این بود که سریال عنصر غافلگیرکنندگیاش را از دست داده است. مهمترین ماموریتی که «نبرد حرامزادهها» در آن موفق میشود، رسیدن به درجهی بالایی از غیرمنتظرهبودن در عین منتظرهبودن است. مسئله این است که «نبرد حرامزادهها» دقیقا همان چیزی بود که ما امیدوار و وحشتزده از دیدن آنها بودیم. ما میدانستیم این اپیزود استرسزا و حماسی خواهد بود. میدانستیم به احتمال بالایی همهچیز به پایانی خوشحالکننده میرسد و میدانستیم این «بازی تاج و تخت» است و قهرمانانمان بدون از دست دادن چیز باارزشی به پیروزی نمیرسند. اگر اتفاقات این اپیزود را مرور کنیم، میبینیم که بهطرز عجیبی تمام اینها به وقوع پیوسته است. اما اولین و آخرین سوالی که بعد از «نبرد حرامزادهها» باقی میماند، این است که چگونه یک اپیزود در اوج منتظرهبودن موفق میشود تنشآفرین و غافلگیرکننده هم شود؟ تمامش به خاطر این است که سازندگان در اجرا غوغا میکنند. نمیتوانم چگونه مهندسی خارقالعادهی این اپیزود را در قالب کلمات بگنجانم. اما تلاشم را میکنم؛ نگاه کنید اپیزود در چه وضعیتی شروع میشود. یک نبرد حماسی که در آن سه اژدهای لعنتی در سکانسی که شامل بهترین جلوههای ویژهای میشود که سریال تاکنون تولید کرده، کشتیهای اربابان را به آتش میکشند. خب، بعد از ۱۰ دقیقهای که با خفنبازیهای دنیریس میگذرانیم، این سوال ایجاد میشود که بقیهی اپیزود چگونه میتواند روی دست اژدهایان بلند شود؟ در ستایش «نبرد حرامزادهها» همین و بس که سازندگان جنگ یک سری آدم عادی (و یک غول) را طوری به تصویر میکشند که ۱۰ دقیقه اول در مقابلش چیزی برای گفتن ندارد.
در فهرست کردن نکات مثبت این اپیزود، از میرین شروع میکنم. دنی یکی از مشکلدارترین و تیریون یکی از بیکارترین شخصیتهای این فصل بوده است، اما سازندگان در این اپیزود طوری به سیم آخر زدهاند که حتی صحنههای آنها نیز کار میکنند. ماجرا از جایی شروع میشود که میرین با گلولههای اربابان به لرزه افتاده و تیریون در حال توجیح کردن کاری که کرده بود است و دنی هم اگرچه از این شرایط خوشحال نیست، اما عین خیالش هم نیست. راستش را بخواهید او اعلام میکند این حمله بهانهی خوبی است تا سوار دروگون شود و برود میرین و آستاپور و یونکای را با خاک یکسان کند. این تصمیم همان چیزی است که اگر عملی میشد، دنی را به ملکهی دیوانه تبدیل میکرد. کسی که در طول این فصل نشان داده بود پتانسیل سقوط کردن از قهرمان به ضدقهرمان را دارد.
اما خوشبختانه تیریون آنجا هست تا سرنوشت پدرش، اریس تارگرین را به او یادآور شود. مسئله این است که دنی توانایی و قابلیتهای لازم برای نابودی شهرها را دارد، اما به قول تیریون یک ملکه لازم نیست با سلاخی کردن همه فرمانروایی کند. بنابراین دنی قبول میکند تا اول با اربابان صحبت کنند. اربابان اما پرروتر از این حرفها هستند. نمیدانم آیا آنها فراموش کرده بودند طرف حسابشان سهتا اژدهای ترگل ورگل دارد یا نه، اما به هرحال، آنها از این میگویند که چگونه کرم خاکستری و میساندی را دوباره به بردگی میکشند. این خبر خوبی برای دنی است. به خاطر اینکه او برای به رخ کشیدن قدرتش، سوار بر دروگون میشود و همراه با ویسریون و ریگار دستتنها کاری با کشتیهای دشمن میکند که از دلش یک تابلوی نقاشی فانتزی دیوانهکننده بیرون میآید. از سویی دیگر، دوتراکیها گلهای سر پسران هارپی خراب میشوند و کرم خاکستری هم دوتا از عوضیترین اربابان را برای همیشه خفه میکند و تیریون هم برای آخری توضیح میدهد که قبل از اینکه شهرهایشان خاکستر نشده، برود به بقیه بگوید که بیخیال بردهداری و جایگاهشان شوند و دیگر این دور و اطراف پیدایشان نشود.
حاصل خط داستانی دنی در این اپیزود همان تکهای است که جای خالی پازل کاراکترهای «بازی تاج و تخت» را پر میکند. ما قهرمانانی مثل جان اسنو و سانسا را داریم که بعد از قربانیبودن کمکم دارند به قدرت میرسند و کسانی مثل رمزی و یورون که قدرت را به زور و وحشیگری تصاحب میکنند. دنی جایی در این میان قرار میگیرد. کسی که برای هدف درست و عدالتجویانهای لشگری برای خودش جمع کرده و نسبت به فرمانروایان حاضر، فرد بهتری برای حکومت است، اما در این راه باید به روشی آن را تصاحب کند که به مرگ و کشتار بسیاری منجر میشود و این وسط روح خودش هم تهدید میشود. حرکت دنی بر روی لبهی باریک سقوط به درون جنون را میتوانید در جریان گفتگوی او و یارا ببینید. وقتی دنی به پستبودن پدر یارا، بیلون گریجوی اشاره میکند، یارا جواب میدهد که این نقطهی مشترک ماست. به قول دنی، او و یارا پدرانی داشتند که دنیا را بدتر از قبل رها کردند، اما ما میخواهیم آن را بهتر از چیزی که بود رها کنیم. این هدف خوبی است که آدمخوبها را از خودخواهها جدا میکند، اما طبق معمول همهچیز به داشتن یک هدف خوب خلاصه نمیشود. دنی فکر میکند همهی انسانها میتوانند بدون خشونت و فرمانبرداری زندگی کنند، اما مشکل این است که خودش میخواهد از راه مجبور کردن اربابان حاضر به این کار از طریق خشونت به چنین دنیایی دست پیدا کند. این در حالی است که دیپلماسی تیریون هم به در بسته خورد. بنابراین سوال این است که آیا تنها راه رسیدن به چنین دنیایی و تغییر فرهنگ قدیمی استفاده از زور و خشونت است؟
نکتهی جالب ماجرا زمانی است که تیریون نقشهی دنی را برای مقابله با اربابان میپرسد و تنها چیزی که میشوند، سوزاندن شهرها و به صلیب کشیدن اربابان است. اما تیریون این روش جایگزین را پیشنهاد میکند که بهتر است بیخیال نابودی شهرها شویم و فقط سر شورشیهای اصلی را بزنیم. بعد از اینکه کرم خاکستری گلوی آن دو ارباب را میزند، ببینید چگونه پیروزی دنی در زانو زدن ارباب سومی در جلوی کرم خاکستری (یک برده) و بعد کوتاهتر شدن او در کنار تیریون (یک کوتولو) کامل میشود. تازه، خودِ دنی هم به جای به آتش کشیدن تمام کشتیها، فقط به حساب چندتا از پیشقراولها میرسد. دنی فاتح خوبی بود، اما حالا به کمک تیریون دارد به فرمانروای خوبی هم تبدیل میشود. اما درسی که دنی در پایان کارش در میرین یاد میگیرد، درس ناراحتکنندهای است. دنی متوجه شد که اهداف خوب و عشق مردم اهمیت ندارد. او با اینها نمیتواند موفق شود. مهم نیست مردم چقدر او را «میسا» صدا میکنند، در نهایت چیزی که او را به هدفش میرساند قدرتش در زورگویی و نابودی است. چنین چیزی رایگان به دست نمیآید و دنی هم برای رسیدن به این قدرت، انسانیتش را از دست داد. بهطوری که اگر کسی مثل تیریون برای راهنمایی او نبود، مطمئنا او برای کشتن اربابان، روی همان بردههایی آتش میگشود که برای آزادیشان آمده بود. بنابراین از این به بعد تیریون باید حواساش باشد تا دنی به اندازهای که لازم دارد از قدرتش استفاده کند، نه به اندازهای که دوست دارد!
بهترین لحظات این قسمت اما بعد از خط داستانی دنی از راه میرسند. منظورم کار فوقالعادهای این اپیزود در بیرون کشیدن غیرمنتظرهترین اتفاقات و احساسات از درون منتظرهترین شرایط است. مثلا ببینید چگونه قبل از شروع شدن نبرد، سانسا قول مرگ رمزی و ریکان را میدهد. تازه جدا از قول سانسا، رمزی به نقطهای از تنفربرانگیزی رسیده که بالاتر از این نمیتواند برود و سازندگان در این مدت کاری کردهاند که همه یک صدا جنازهاش را طلب کنیم. این یعنی مهم نیست در این اپیزود چه اتفاقات دیگری میافتد، مرگ رمزی روی شاخش است. این در حالی است پیروزی استارکها بدون غم و اندوه هم نمیشود. قربانی ریکان است که اگرچه متاسفانه هیچوقت به یک شخصیت تبدیل نشد، اما سازندگان بهطرز فوقالعادهای از او در این اپیزود استفاده میکنند. چه استفادهای؟ در شب عملیات، سانسا شاید چیزی دربارهی تاکتیکهای جنگ سرش نمیشود، اما چیزی را به جان هشدار میدهد که خیلی زود اتفاق میافتد: اینکه رمزی روباه مکاری است که سربزنگاه غافلگیرت میکند. جان اسنو که به مبارزاتش در آنسوی دیوار مینازد، این هشدار را چندان جدی نمیگیرد.
مهمترین ماموریتی که «نبرد حرامزادهها» در آن موفق میشود، رسیدن به درجهی بالایی از غیرمنتظرهبودن در عین منتظرهبودن است
فردا رمزی با استفاده از ریکان حقهاش را عملی میکند. او با رها کردن ریکان کاری میکند تا جان از لشگرش دور شود و همچنین با کشتن ریکان احساسات او را برای حملهی تکنفره جریحهدار میکند. ما انتظار چنین حیلهای را داشتیم، اما این صحنه آنقدر با مهارت کارگردانی، تدوین و فیلمبرداری میشود که انگار امکان وقوع هر اتفاق دیگری هم است. مثلا به تیراندازی رمزی به ریکان نگاه کند. ما میدانیم ریکان از این اپیزود جان سالم به در نمیبرد، اما بعد از اینکه تیر سوم هم به ریکان نمیخورد، او و جان هر لحظه در حال نزدیکشدن به یکدیگر هستند. برای ثانیههایی ته دلمان مهمانی میگیریم که شاید ریکان واقعا از بازی مریض رمزی زنده بیرون بیایید، اما به محض اینکه او به چند قدمی جان میرسد، پیکان تیر چهارم از قلبش بیرون میزند. چه چیزی این مرگِ منتظره را شوکآور میکند؟ کارگردان در هنگام شلیک سه تیر اول، رمزی را در حال شلیک کردن نشان داده است. بنابراین ما انتظار داریم تا لحظهی رها شدن تیر چهارم را هم ببنیم. اما کارگردان بهطرز ظالمانهای با عدم نمایش زمان شلیک تیر چهارم، این الگو را میشکند و ما را یکضرب به لحظهی اصابت منتقل میکند.
هنوز تمام نشده! ما میدانیم که نویسندگان از جان اسنو دفاع میکنند و او از مرگ بازنگشته که دوباره بمیرد، اما سازندگان از این موضوع آگاه هستند. پس هرکاری از دستشان برمیآید برای نگران کردن ما برای جان میکنند. مثلا در شب عملیات، ملیساندرا به او و تماشاگران میفهماند که شاید خدای روشنایی فقط او را برای بخش کوچکی از نقشهاش لازم داشته است، نه بیشتر. پس، احتمال مرگ جان اسنو حتی با بازگشتش دور از ذهن نیست. بعدی زمانی است که بعد از مرگ ریکان، جان در مقابل لشگری از سوارهنظام رمزی قرار میگیرد. این صحنه آنقدر به درازا کشیده میشود و لشگر دشمن آنقدر به جان نزدیک میشود که بهشخصه قلبم به دهنم آمد.
البته سازندگان مطمئن میشوند تا لحظهی آخر نبرد، ما را نگران قهرمانمان نگه دارند. دیگر صحنهی میخکوبکنندهی نبرد حرامزادهها که هیجان را بهطرز «بوگاتی ویرون»واری در عرض چند ثانیه به مرحلهی انفجار میرساند، آن سکانس بدونکاتِ سرگردانی جان در لحظهی برخورد دو ارتش است. این سکانس توصیفکردنی نیست. فقط برای اینکه احساسم را دربارهاش درک کنید، باید بگویم سکانس-پلانِ معروف مبارزهی راهپلهی «دردویل» در مقایسه با چیزی که اینجا میبینیم زباله است! «دردویل» که سهل است. این سکانس، کاری میکند که سکانس بدونکاتِ اپیزود «هاردهوم» نیز در مقابلش لُنگ بیاندازد. میگل ساپوچنیک واقعا در طراحی این سکانس روی دست خودش بلند میشود. اما کار او هنوز در جان به لب کردنمان تمام نشده.
همانطور که از یک نبرد قرون وسطایی انتظار داریم، «نبرد حرامزادهها» در رساندن آن به اوج وحشت و جنون کم نمیگذارد. لحظهی طلایی نبرد جایی است که همهچیز به انباشته شدن جنازهها روی همدیگر و غرق شدن سربازان در گل و لای ختم میشود. جان اسنو در لحظهای که به نظر میرسد همهچیز از دست رفته و شکست حتمی است، زمین میخورد، لگدمال میشود و در زیر جنازهها دفن میشود. تنها چیزی که میشنویم صدای تلاش دیوانهوار جان برای کشیدن نفسی دیگر است. مهم نیست چقدر به زنده ماندن جان اعتقاد داشتید، سازندگان موفق میشوند نفسمان را حبس کنند و بهمان بقبولانند که امکان مرگ جان وجود دارد. گرفتار شدن اعضای باقیماندهی ارتش جان در حلقهی نیزههای بولتونها به معنای واقعی کلمه کلاستروفوبیک میشود. این نبردی است که تاکنون نمونهاش را در «بازی تاج و تخت» ندیدهایم.
برخلاف جنگ بلکواتر، دیوار و هاردهوم که عناصر فانتزی در آنها دخیل بودند، اینجا فقط دو گروه سرباز داریم که به واقعیترین و بیتعارفترین شکل ممکن یکدیگر را به قتل میرسانند. چیز شگفتآوری دربارهی آن وجود ندارد. فقط شاهد مرگ در خشنترین شکل ممکنش هستیم. چیزی که حالمان را از این همه خونریزی به هم میریزد، فقط قرار گرفتنِ جان اسنو در خطر مرگ حتمی نیست، بلکه کاری که رمزی با ارتش جان میکند نیز است. رمزی بدجوری در اجرای حیلهاش موفق میشود. همانطور که در شب عملیات از زبان داووس میشنویم، نقشهی آنها این است که صبر کنند تا اول ارتش بزرگتر دشمن حمله کند، اما رمزی با استفاده از ریکان آنها را مجبور به حمله کردن و افتادن در دامش میکند. از همین رو، میبینیم که چگونه به خاطر عدم توانایی جان اسنو در کنترل خشمش (که البته قابل درک است) افرادش در حال قصابیشدن هستند.
میدانید هدف سازندگان از اینگونه قرار دادن جان و یارانش در شرف مرگ چه بود؟ اینکه ما را مجبور کنند تا راضی به پیدا شدن سروکلهی شوالیههای ویل کنند. بله، سازندگان میدانستند که از راه رسیدن ارتش لیتلفینگر خیلی کلیشهای خواهد بود و ما هم قبلا گفتیم که امیدوارم اتفاق غافلگیرکنندهی دیگری بیافتد، اما آنها طوری جان را در منگنه قرار میدهند که مجبور میشویم خودمان برای نجات جان هم که شده فریاد بزنیم: «پس این لیتلفینگر لعنتی کجاست؟» تقریبا تمام اتفاقاتی در این اپیزود میافتد روی کاغذ آشنا و غیرغافلگیرکننده بودند، اما سازندگان در پرداخت آنها طوری سنگتمام میگذارند که چیزی مثل از راه رسیدن شوالیههای ویل هم متقاعدکننده احساس میشود.
رمزی در گوشهی رینگ قرار میگیرد. مهم نیست چقدر تلاش میکند تا عصبی به نظر نرسد، اما برای اولین بار در طول سریال نمیتواند ترسش را پنهان کند. به عنوان آخرین نفر وان وان را هم خلاص میکند تا رسما برای له شدن صورتش توسط جان اسنو آماده شویم، اما جان به یاد میآورد که فرد دیگری (سانسا) بیشتر از او حق انتقامگیری از رمزی را دارد. رمزی در اتاقی تاریک در حالی که به صندلی بسته شده چشم باز میکند. با اینکه مثل بادمجان سیاه و کبود شده، اما با دیدن سانسا سعی میکند روی اعصابش برود که من بخشی از تو هستم و با کشتن من نمیتونی از دستم خلاص بشی. سانسا اینطور فکر نمیکند و فقط اجازه میدهد سگهای گرسنهاش اربابشان را تکهوپاره کنند. این صحنه دقیقا همان چیزی بود که طرفداران برای پایان زندگی رمزی آرزو میکردند و اگرچه اجرای بدونتغییر آن، ممکن است برای عدهای از نظریهپردازان خیلی آشنا باشد، اما پاره شدن صورت رمزی توسط سگهایش آنقدر لذتبخش است که فکر نکنم کسی مشکلی در این زمینه داشته باشد.
سازندگان مطمئن میشوند تا لحظهی آخر نبرد، ما را نگران قهرمانمان نگه دارند
این پیروزی که با چنگ و دندان به دست آمده خوشحالکننده است و حتی دیدن آویزان شدن پرچم دایروولف استارکها بر دیوارهای وینترفل هم خوشحالکنندهتر. اما سوالی که در نهایت باقی میماند این است که جان اسنو و ارتشش برای رسیدن به این موفقیت بهای سنگینی را پرداخت کردند. برادر کوچکشان کشته شد. وان وان همینطور. و خدا میداند چقدر از ارتش شمالیها و وحشیها باقی مانده است. لیتلفینگر و بر و بچههای ایری آنجا هستند، اما آنها هم به صورت مفت و مجانی نمیتوانند برای همیشه آنجا بمانند. مسئله این است که هدف نبرد، این بود که شمالیها را علیه وایتواکرها متحد کنند، اما هماکنون این بازماندههای اندک چگونه میتوانند در مقابل ارتش مردگان ایستادگی کنند؟ اینجاست که همپیمانی دنی و یارا اهمیت پیدا میکند. کشتیهای یارا همان چیزی خواهند بود که ارتش دنی را به وستروس میرسانند و جان اسنو هم همان کسی است که باید به مادر اژدهایان بفهماند که کارهای مهمتر از کشورگشایی هم هست. مثلا از بین بردن خطری که سرزمین آیندهات را تهدید میکند.
نکتهی دیگری که در پایان این اپیزود به آن میرسیم، این است که حالا چه میشود؟ هدف تمام اتفاقاتی که در چند سال گذشته افتاد چه بود؟ چون الان ما دوباره به نقطهی اولمان برگشتهایم. استارکها شمال را دارند. ریشهی بولتونها کنده شده. آریا در راه بازگشت به وینترفل است. اما چیزی که میدانیم، این است که تجربههایی که سر گذراندهاند، آنها را به بازماندگان سرسختی تبدیل کرده که حداقل قابلیت لازم برای رویارویی با تهدید اصلی را دارند. منظورم وایتواکرها، یورون یا فرد دیگری نیست. تهدید اصلی این است که دیگری خبری از فرصت دوباره نیست. جان اسنو، سانسا و آریا شانس دوبارهای برای تغییر کردن و موفق شدن در امتحاناتشان پیدا کردند، اما از این به بعد فرصتی برای جبران نخواهد بود. یک اشتباه و تمام!
خیلی خب، بعد از این همه تعریف و تمجید، بزرگترین نکتهی منفی این اپیزود چه بود؟ یکی برای من توضیح بدهد چرا کسی درختی چیزی دست وان وان نداد!
تهیه شده در زومجی
نظرات