Game of Thrones: روانشناسی سرسی لنیستر
جایی در آخرین قسمت فصل ششم Game of Thrones، سرسی با فاصلهی زیادی به شخصیت موردعلاقهام تبدیل شد. قبل از این، سرسی را در کنار بقیه به یک اندازه دوست داشتم، اما دگرگونی او در اپیزود آخر فصل اخیر سریال، او را در نقطهی هیجانانگیز و پیچیدهای رها کرد که شاید دربارهی هیچ کاراکتر دیگری اتفاق نیافتاده است. به حدی که الان بیشتر از جان اسنو، مشتاق اطلاع پیدا کردن از سرنوشت سرسی تماما سیاه هستم. خب، سوال این است که چرا به چنین نتیجهای رسیدم و چرا شخصیت سرسی اینقدر جذاب است؟ اصولا بهترین کاراکترها، کاراکترهایی هستند که شخصیتپردازی چندلایه و قوس شخصیتی قدرتمندی دارند. سرسی مثال بارز این تعریف است. مثلا به آریا نگاه کنید. او به عنوان قهرمان خفن داستان شناخته میشود. البته که او در مسیر تبدیل شدن به یک آدمکش حرفهای، با چالشهای روانی و فیزیکی زیادی دست و پنجه نرم میکند، اما نهایتا او همان قهرمان خفن باقی میماند. جان اسنو اگرچه باید با اتفاقات غیرمنتظرهای مثل چاقو خوردن توسط برادرانش مواجه شود، اما در نهایت با همان قهرمان کلاسیک یک داستان حماسی طرفیم. این حرفها به این معنی نیست که این شخصیتها پیچیده نیستند، بلکه منظورم این است که سرسی شرایطی دارد که به نویسنده اجازه میدهد در سطح بالاتری از پیچیدگی و اسرارآمیزی او را تعریف و گسترش دهد.
معمولا چنین اتفاقی با آنتاگونیستهایی مثل سرسی میافتد؛ ضدقهرمانهایی که به همان اندازه که شرور و خونخوار هستند، به همان اندازه مشکلدار و ضربهخورده هم هستند. شخصیتهای چندلایهای که به مرور زمان به درکهای مختلفی دربارهی رفتار، انتخابات، احساسات و انگیزههایشان میرسیم. اینها کاراکترهایی هستند که نه تنها ماهیت پیچیدهی زندگی را برایمان تشریح میکنند، بلکه داستان را هم برای سرگرمیمان وارد مسیرهای جدیدی میکنند و تصمیماتشان به عواقب انفجاری تازهای میانجامد. سرسی به این دلایل شخصیت جذابی است. اگرچه کالبد شکافی دقیقِ پیچیدگی چنین شخصیتی خیلی سخت و ناممکن است، اما وقتی ما برای اولینبار با او روبهرو میشویم، شاهد زن بیرحم و جاهطلبی هستیم که شدیدا به لنیسترها و نه هیچکس دیگری وفادار است. او فقط چهار نفر را در تمام دنیا دوست دارد: جیمی و بچههایش.
شاید در ابتدا اینطور به نظر برسد که با شخصیت قدرتطلب و خودخواهِ مطلقی طرفیم، اما وقتی کمی بیشتر با او وقت میگذرانیم، از غم و اندوههای شخصیاش اطلاع پیدا میکنیم. از یک ازدواج زورکی و بدون عشق گرفته تا دوران کودکی دردناکی که او به خاطر دختر بودن توسط پدرش طرد شده بود، از دست دادن مادرش و در نهایت پیشگویی ترسناکی که همیشه و در همهجا در ذهنش زنگ میزند و تمام فکر و ذکرش را تسخیر کرده است. تازه، ما متوجه میشویم او به اندازهای که خودش فکر میکند و بروز میدهد، در بازی کردن بازی تاج و تخت خوب نیست. شاید این نقص دلیل خوبی برای مسخره کردن یک آنتاگونیست مغرور باشد، اما از آنجایی که ما ترس و هراسهای سرسی را درک میکنیم، وقتی او اشتباهی مرتکب میشود و خودش را در هچل بزرگتری میاندازد، دلمان برایش میسوزد.
به این ترتیب به به آخرین قسمت از فصل ششم میرسیم. قلهای که انگار خط داستانی سرسی از ابتدا کولبارش را برای فتح آن بسته بود. اما بهتر است به جای «قله» از «ورطه» استفاده کنم. چون هرچه جان اسنو روز به روز پیشرفت میکند، سرسی در این اپیزود خودش را سقوط کرده در عمق یک درهی تاریک و خشن پیدا کرد. جایی که او رسما به درون ورطهی غیرقابلبازگشتی افتاد. جایی که او به تمام چیزهایی که میخواست رسید، اما در عوض تمام کسانی که دوست داشت را از دست داد و به انسانی بدون ذرهای امید و آرزو تبدیل شد. تمام اینها سرسی را به یکی از پیچیدهترین کاراکترهای سریال از لحاظ روانشناسی تبدیل کرده است که درک بهتر این پیچیدگی و دلیل روانی اخلاق و رفتارش بررسیهای تخصصیتری را میطلبد. به همین دلیل، به این معما میرسیم که سرسی از منظر روانشناسی در چه چارچوبی قرار میگیرد؟ یعنی اگر ما سر کلاف رفتار سرسی را بگیریم به چه چیزی میرسیم؟ به خودشیفتگی.
بله، سرسی از لحاظ روانشناسی به عنوان یک خودشیفتهی کلاسیک تعریف میشود. خودشیفتگی نوعی اختلال شخصیتی است که مهمترین ویژگیاش، این است که فرد توانایی همذاتپنداری با دیگران را ندارد. یکی از ویژگیهای معرف شخصیت سرسی که بالاتر هم به آن اشاره کردم، این است که او حداقل بهطرز دیوانهواری جیمی و فرزندانش را دوست دارد. بنابراین این سوال مطرح میشود که چگونه ما میتوانیم او را به عنوان کسی که توانایی همذاتپنداری با کسی به جز خودش را ندارد، تعریف کنیم. مسئله این است که اگرچه گفتار سرسی اینطور نشان میدهد و شاید رفتارش هم به این موضوع اشاره کند، اما از آنجایی که او از نظر روانشناسی یک خودشیفته است، ما میدانیم که آدمهای مبتلا به این اختلال، توانایی عشق واقعی نسبت به دیگران را ندارند. پس چگونه میتوان این تناقض را حل کرد؟
خب، بگذارید از اینجا شروع کنیم که سرسی به عنوان یک خودشیفته به زبان خودمانی کسی را آدم حساب نمیکند، بلکه همه را به عنوان آدمهای «کاملا بد» یا «کاملا خوب» میبیند. این مکانیزم دفاعیای موسوم به دو پارهسازی یا تفکر سیاه و سفید است که فرد با استفاده از آن، از دیدن نکات مثبت و منفی یک نفر سر باز میزند و فقط روی یک بخش متمرکز میشود. مثلا سرسی بهطرز متعصبانهای به لنیسترها وفادار است. برخلاف تیریون و بعضیوقتها جیمی، کارهای بد آنها را نمیبیند و همچنین خاندانهای دیگر را به هیچ عنوان نمیتواند به عنوان دوست قبول کند. این یکی از ویژگیهای خودشیفتگی است.
برخلاف بسیاری از ما که خودمان و آدمهای اطرافمان را بهصورت خاکستری میبینیم و باور داریم که همه بهطور همزمان قادر به انجام کارهای خوب و بد هستند و همه نقاط قوت و ضعف دارند، سرسی تفکر مطلقی در نگاه کردن به بقیه دارد. یعنی او یا باور دارد که آدم بیارزش، دربوداغان و ناامیدی است، یا باور دارد انسانِ کامل، بیعیب و نقص و بااستعدادی است. خب، خودشیفتهها حداقل در زمینهی ظاهرسازی به دومی باور دارند. یعنی بعضیوقتها آنها خودشان میدانند آدمهای مشکلداری هستند، اما آن را رو نمیکنند. در واقع، بسیاری در ابتدا فکر میکنند یکی از ویژگیهای خودشیفتهها، این است که خودشان را بهترینِ بهترینها میدانند. مسئله این است که حتی اگر آنها این موضوع را بهطور خودآگاه ندانند، اما ته قلبشان میدانند که فرقی با بقیهی کسانی که آنها را آدم حساب نمیکنند، ندارند. اما از آنجایی که از ناکاملبودن هراس دارند، پس باید به خودشان بقبولانند که کامل و بینقص هستند، وگرنه با فروپاشی روانی مواجه میشوند. به همین دلیل از مکانیزم دفاعی سیاه و سفیدسازی به منظور جدا کردن خودشان از انسانهای بیارزش اطرافشان استفاده میکنند.
سرسی از منظر روانشناسی در چه چارچوبی قرار میگیرد؟ یعنی اگر ما سر کلاف رفتار سرسی را بگیریم به چه چیزی میرسیم؟
خب، دوباره به سوال قبلیمان برمیگردیم، آیا خودشیفتهها به جز خودشان توانایی عشق ورزیدن به فرد یا افراد دیگری را هم دارند؟ هم بله و هم نه. اول باید در نظر بگیرید که ما داریم دربارهی حد نهایی خودشیفتگی حرف میزنیم. چون در حال حاضر در میان خصوصیات شخصیتی همهی ما مقداری خودشیفتگی وجود دارد، اما این باعث نشده تا نزدیکانمان را دوست نداشته باشیم. اما «نه» به این دلیل که خودشیفتهها به کسی به جز خودشان اهمیت نمیدهند، و «بله» به این دلیل که نوعی عشقِ خودشیفتگی وجود دارد که فرد خودشیفته دیگران را به عنوان بخشی از خودش دوست دارد. یا به عبارتی دیگر، فرد خودشیفته افراد مشخصی را به عنوان بخش جدایی از خودش میداند و دوست دارد. مثلا نوع صحیحی از این موضوع را میتوانید به عشقتان نسبت به اعضای خانواده و معشوقهتان ببینید. یعنی برای نمونه اگر اتفاقی برای خواهرتان بیافتاد، شما هم ناراحت میشوید و هم به همان اندازه در صورت موفقیت او خوشحال میشوید. اما این باعث نمیشود تا آنها را به عنوان موجوداتی ایدهآل و بینقص ببینید.
این مسئله در موردِ افراد خودشیفته فرق میکند. برای درک این موضوع به طرز نگاه سرسی به جیمی و فرزندانش دقت کنید. از آنجایی که آنها همخون او هستند و بخشی از او را به اشتراک میگذارند، خودشیفتگی سرسی دربارهی آنها هم صدق میکند. یعنی اگر رفتاری از آنها سر بزند که پایینتر از حد ایدهآل باشد، سرسی عصبانی میشود. چون احساس میکند شخصیت خودش جریحهدار شده است. نکتهی شگفتانگیز شخصیت سرسی، این است که او حتی توانایی دوست داشتنِ کسی که «خودش» نیست را هم ندارد. او عاشق برادر دوقلوی «خودش» است؛ کسی که کاملا شبیه خودش است. انگار مارتین از طریق طراحی رابطهی عاشقانهی این دوقلو خواسته نهایت تعریف خودشیفتگی را در قالب سرسی به نمایش بگذارد. حتی وقتی جیمی از او دور میشود، سرسی با پسرعمویش رابطه برقرار میکند که باز بخشی از خودش است. و وقتی جیمی هم با یک دست قطعشده برمیگردد، دیگر خبری از عشق داغ اولیهی آنها نیست و سرسی سعی میکند تا او را از خود دور کند. چون دیگر جیمی آن موجود کاملی که قبلا بود نیست. این به این معنی است که سرسی رسما به مرحلهی عجیبوغریبی از خودشیفتگی رسیده که به جز خودش هیچکس را داخل آدم حساب نمیکند و خودش را همچون الههی پاکی میبیند که نباید با دوست داشتن بقیه کثیف شود. یعنی او در هنگام نشان دادن عشقش به جیمی و فرزندانش نیز در واقع در حال عشقورزی به خودش است. ابراز عشقی توخالی.
در نتیجه همانطور که اینگونه افراد به سرعت دیگران را بخشی از خودشان میدانند، به همان سرعت هم میتوانند آنها را از خودشان دور کنند و در جایگاه «دیگری» یا «بد» قرار دهند که ربطی به آنها ندارد. این یکی دیگر از مکانیزمهای دفاعی خودشیفتگان است. به این معنی که آنها به جای اینکه این حقیقت را که همه از نقاط قوت و ضعف تشکیل شدهاند قبول کنند، به این نتیجه میرسند که آن فرد دیگر بازتابدهندهی شخصیتشان نیست. چون در غیر این صورت، این به این معنا خواهد بود که آنها هم ناکامل هستند. از آنجایی که افرادی که در فهرست «دیگران» قرار دارند برای آنها اهمیت ندارند، پس هر اتفاقی هم که برای آنها بیافتد مهم نخواهد بود. برای مثال، سرسی پس از مرگ جافری و میرسلا زجه و زاری میکند، اما در مقابل جنازهی تامن خم به ابرو هم نمیآورد. این به خاطر این است که تامن قبل از مرگش با قاطیشدن با گنجشک اعظم و قبول کردن برداشتن قانون محاکمه به وسیلهی مبارزه، از چشم سرسی میافتد. بنابراین مهم نیست او بچهی او محسوب میشود یا نه، نگاه سرسی به جنازهی تامن طوری است که انگار در حال نگاه کردن به جنازهی دشمنش یا غریبهای است که او را تاکنون ندیده است. نباید فراموش کنیم که خودشیفتهای مثل سرسی جز خودش و بازتابدهندگان خودش، همه را به عنوان «زباله» میبیند.
وقتی گفتم سرسی در فینال فصل ششم به نقطهی خارقالعادهای از قوس شخصیتیاش رسید، به خاطر این بود که او بالاخره به این نتیجه میرسد که این خودشیفتگی، او را به چه انتهای برهوتی رسانده است. یکی از برداشتهای جالبی که میتوان دربارهی پیشگویی مگی غورباقه و تلاش سرسی برای جلوگیری از وقوع آن کرد، این است که سرسی میخواست جلوی آن جادوگرِ کثیف جنگلی کم نیاورد. به عبارتی دیگر چیزی که سرسی را اینچنین دیوانهوار به مصاف با این پیشگویی میفرستاد، وحشتش از مُردن فرزندانش نبود، بلکه او خودش را به هر دری میزند تا به مگی غورباقه ثابت کند که در خواندن سرنوشتش اشتباه کرده است. اخلاقی که یکی از ویژگیهای سرسی است. بیماری روانی کسانی که دچار چنین اختلالاتِ وسواسی سفت و سختی هستند، به مرور زمان بدتر و بدتر میشود. مثلا سرسی سطح پایینتری از خودشیفتگیاش را در قربان صدقهرفتنهای بچههایش و محافظت از آنها نشان میدهد، اما در سطح بالاتری از شدت خودشیفتگی قصد جلوگیری از وقوع یک سرنوشت را دارد. حالا فکر کنید کسی که به این اختلال روانی مبتلا است، در نبردش برای نمایش عظمت، قدرت و بیعیب و نقصیاش شکست بخورد. بله، به محض اینکه سرسی متوجه میشود تامن مرده است، او به نتیجهای که در تمام این سالها سعی میکرد از آن فرار کند میرسد. بالاتر گفتم که خودشیفتهها ممکن است از خصوصیات منفیشان خبر داشته باشند، اما آن را پشت ظاهری زیبا مخفی میکنند. سرسی اما در آن لحظه در نقطهی افشاگرِ غیرقابلفرار و غیرقابلانکاری قرار میگیرد که دیگر خودش هم نمیتواند رویش را از آن برگرداند و حقیقت مثل شکنجهای که برای سپتا اونلا ترتیب داده بود، مثل شرابی روی صورتش میریزد و غرقش میکند: این حقیقت که او یک آدم به بنبستخوردهی مشکلدار است توسط خودش برای خودش ثابت میشود و میتوان تصور کرد وقتی یک خودشیفته به چنین ایستگاهی میرسد، چه فروپاشی روانی سختی را تجربه میکند.
برای ریشهیابی اولین جرقههای این اختلال در ذهن سرسی مطمئنا با دلایل پیچیدهای طرفیم، اما شاید یکی از مهمترینهایش نحوهی رفتار تایوین لنیستر با او بوده است. طبق تئوری روانکاوانهی «رابطهی اشیا»، نحوهی رفتار انسانها در بزرگسالی، در دوران کودکی شکل گرفته است. یکی از مواردی که به خودشیفتگی میانجامد، رابطهی بد والدین با بچهها است. نکتهی بسیار مهمی که انسانها از همان کودکی باید آن را درک کنند، این است که مشکل داشتن انسانها به معنای بیارزشبودن آنها نیست. این یکی از مسائلی است که شکست در فهمیدن آن در کودکی، زمینهساز خودشیفتگی میشود. پس زدن سرسی توسط تایوین و در مقابل در آغوش کشیده شدن جیمی توسط پدرشان، یکی از آنهاست. این موضوع با توجه به دوقلو بودن آنها تاثیر شدیدتری هم بر ذهن سرسی گذاشت. چون او به این نتیجه رسید که انسانها فقط از دو «گروه» تشکیل شدهاند: کامل و بیارزش. بنابراین او در کودکی به این نتیجه رسیده بود که بیارزش است و در بزرگسالی سعی میکرد تا این بیارزشبودن را از طریق خودشیفتگی از بقیه مخفی نگه دارد. چون چنین آدمهایی همیشه این پارانویا و هراس را دارند که هرروزه هزاران نفر مثل والدینشان به دنبال ثابت کردن واقعیت مشکلدار آنها هستند.
وقتی از این زاویه به پیادهروی شرمساری سرسی نگاه میکنیم، تازه واقعا درک میکنیم که او بزرگترین کابوس زندگیاش را تجربه کرده
با توجه به همین موضوع به تاثیری که حرکتی مثل پیادهروی شرمساری میتوانسته روی اعصاب و روان سرسی بگذارد میرسیم. کاری که گنجشک اعظم کرد برای هر انسانی میتواند تخریبگر باشد، اما فکر کنید شما مبتلا به درجهی خیلی خیلی بالایی از خودشیفتگی هستید. کسی که خودش را حقیقا باعظمتتر و بالاتر از تمام آدمهای اطرافش میبیند. یعنی بهطور کلی آرامش روانی چنین فردی روی این باور ثابت شده که کاملتر از بقیه است. حالا چنین کسی باید برهنه در میان مردم راه برود. در حالی که مردم هم از او با گوجه فرهنگی و مدفوع حیوانات و هزار جور توهین دیگر استقبال میکنند. شاید یک فرد معمولی بعد از چنین واقعهای بتواند خودش را جمعوجور کند، اما این پایانی برای یک خودشیفته خواهد بود. این را هم در نظر بگیرید که خبری از دکتر روانپزشک هم در وستروس نیست. پس، سرسی رسما هیچ وسیلهای برای کنار آمدن با این موضوع ندارد. چه موضوعی؟ اینکه جایگاه و مقام والای او در بین همهی مردم نابود شده و او حتی با وانمود کردن هم نمیتواند خودش را به عنوان «فراتر از انسان» و زنی ناب که مردم به او قبطه میخورند، ثابت کند. وقتی از این زاویه به پیادهروی شرمساری سرسی نگاه میکنیم، تازه واقعا درک میکنیم که او بزرگترین کابوس زندگیاش را تجربه کرده و باید هم بعد از آن، کاملا به قلمروی دیوانگان وارد میشده.
نمیدانم، شاید به خاطر همین بود که بعد از اتمام پیادهروی شرمساری، زامبی مانتین به جای جیمی، جای همراه همیشگی سرسی را میگیرد. بهطوری که حالا به جای دیدن پرنس چارمینگ، یک جنازهی متحرک تنومندِ زشت به محافظ او تبدیل میشود. شاید سریال از این طریق قصد زمینهسازی آغاز فروپاشی روانی سرسی را داشته است. انگار سرسی بالاخره کمکم به این درک میرسد که هیولای کثیف و ضربهخوردهای است و به همین دلیل میتواند حضور هیولای زشت دیگری را در کنارش تحمل کند. این موضوع تا حدی ادامه دارد که کسی که زمانی فقط دور و اطراف لنیسترها میچرخید و به کسی به جز تیر و طایفهی خودش اطمینان نمیکرد، اکنون به کسی تبدیل شده که مشاور و محافظ اصلیاش دکتر فرانکنشتاین و هیولایش هستند. اصلا شاید میتوان با توجه به مسیر حرکت سرسی و نقطهی انتهایی شخصیتش در پایان فصل ششم، به این نتیجه رسید که او در حال حرکت در مسیر متضادی نسبت به مسیری است که در گذشته در آن قرار داشت. مسئله این است که سرسی زمانی سعی میکرد ظاهر باوقار و ملکهوارش را حفظ کند و با پنبه سر دشمنانش را میبرید. او باور داشت که انسان کاملی است که پیروزی و موفقیت حقش است. اما به نظر میرسد بعد از قسمت پایانی فصل ششم، او به کسی تبدیل شد که میداند روح و هستهی وجودیاش به هولناکی و سیاهی همان لباس باشکوهی است که پوشیده است. به خاطر همین است که شاید برای اولین بار چنین نگاه بیگانهای به جیمی میاندازد. او به جمع هیولاها پیوسته است. چون بالاخره قبول کرده است که از ابتدا چنین آدمی بوده است. شاید آدم دیگری به جای او در چنین نقطهای رو به طلب ببخشش و رستگاری میآورد، اما چنین درکی برای یک خودشیفته یعنی هشدار: خطر سوختگی. یعنی تا شعاع چند فرسنگی او را خالی کنید. یعنی دیوانگی مطلق.
مسالهای که شخصیت سرسی را در عین هولناکبودن، بهطرز عجیبی دوستداشتنی و جذاب هم میکند و من را به یاد بزرگترین ضدقهرمانهای تلویزیون از جمله عالیجناب والتر وایت میاندازد، این است که نویسندگان در کندو کاو در درون شخصیتِ او موفق بودهاند. به خاطر همین است که شخصیت او در اوج تاریکبودن، آنقدر درهمشکسته و لایهلایه است که تنها کاری که از تماشای او از دستمان برمیآید، شگفتزده شدن است. وقتی شروع به ریشهیابی رفتارش میکنیم، با چنان اقیانوس وسیعی از جزییات روبهرو میشویم که پیدا کردن راهمان به سوی جزیرهی مقصد، کاری بس غیرممکن است و این صحبت دربارهی این کاراکترها را لذتبخش میکند. راستی، شاید سرسی هماکنون به نقطهی تراژیکی از داستانش رسیده باشد، اما از طرفی دیگر، این بهترین نقطهای است که او میتواند با توجه به تحولات دنیا در آن باشد. از آنجایی که دنی قرار است به زودی صد هزار دوتراکی را در سواحل وستروس پیاده کند، مهم است که وستروس رهبری قاطع و دیوانه برای رویارویی با مادر اژدهایان داشته باشد. در حال حاضر فقط فردی به دیوانگی ملکهی دیوانه قادر به ایستادگی در مقابل دنی است. بالاخره او همان ملکهی جوانتر و زیباتر است و سرسی هم از این دنیا چیزی جز نابودی جلوهی «ایدهآل» و قدرت «کامل» او را نمیخواهد.
نظرات