نگاهی به سریال «مردگان متحرک»؛ فصل پنجم، اپیزود نهم
همانطور که در
مقالهی پیشبینی نیمفصل دوم سریال
هم به طور مفصل حرف زدیم، در حالی به تماشای اپیزود نهم نشستم که به خاطر فاصلهای که بین دو نیمهی فصل پنجم افتاده بود، مشکلات و ضعفهای گذشته از ذهنام کمرنگ شده بود و کاملا آماده و امیدوار بودم و این فرصت را باری دیگر به سازندگان داده بودم تا دوباره به عمق دنیای «مردگان متحرک» مکیده شوم. کات به ۵۰ دقیقهی بعد و باید اعتراف کنم، «مردگان متحرک» با این اپیزودِ زیبا، تاثیرگذار و رویایی، خیلی مستحکم بازگشت. اولین چیزی که بعد از اتمام اپیزود در ذهنمان زنگ میزد، کارگردانی پر زرق و برق و ریزبینانهی
گرگوری نیکوترو
هست؛ کسی که استایل و چارچوب روایی تازهای را به «مردگان متحرک» آورده که تاکنون از این سریال سراغ نداشتیم و همین غافلگیری خیلی خوب از حالت ایده به اجرا درآمد و توانست یک تراژدی دیگر (که در چنین سریالی کم نیست) را سوزناک و پُرمعنا جلوه دهد. خب، حرف اصلی این اپیزود دور و اطراف دو مسئله میگشت. اول موضوع زنده ماندن و از دست ندادن امید است که این روزها به بحث داغی بین طرفداران تبدیل شده است. با اینکه خیلیها از سریال به خاطر نداشتن هدف و مقصد روشن برای قهرمانانش گله میکنند، اما باید قبول کنیم که «مردگان متحرک» آنقدرها دربارهی مقصد نیست. درعوض داستان بازماندگان ما در پایان دنیا تلاش برای دوام آوردن بعد از بیدار شدن از خواب نصفهونیمهی شب است. اینکه از این خانه به آن خانهی رهاشده وارد شویم و برای کمی غذا جستجو کنیم. این طبیعتِ مردگان متحرک است و یکجورهایی تغییرکردنی نیست و این اپیزود باری دیگر پیاماش را فریاد زد. ما باید موفق شویم. باید جایی امن برای مدتی محدود پیدا کنیم و دوباره به جاده و خطراتاش بازگردیم. خودِ من از کسانی هستم که از نبود یک «هدف» مشخص ناراضی بودم. شاید به خاطر اینکه سریال بعضی اوقات که در چاله میافتاد، دنبال مقصر میگشتم. به هرحال باید از شکایت از عدم وجود «پایانی» بر سفر بازماندگانمان دست بکشیم و در عوض ببینیم سریال در نمایش زندگی روزمرهی کاراکترها چقدر- مثل این اپیزود-موفق ظاهر میشود.
پیام دوم این ایپزود از به پایان رسیدن قرارداد سریال با شخصیت تایریس میگفت. غول آرامی که بعد از اتفاقاتی که برایش افتاد، علاقهاش به کشتن و خشونت را از دست داد و کمکم به گوشهی این دنیای بیرحم رانده شد. بعضی از ما فکر میکردیم شاید رویدادی این مرد اخلاقمدار را شکسته و دوباره به نسخهای بیپرواتر و بیرحمتری از خودش تبدیل کند، اما میدانید، تایریس تا ته خطِ پاشیدهشدن رفت، حتی تهدید یکی از افراد گرتِ آدمخوار برای کشتن
جودیث
هم باعث نشد او دست به قتل بزند و دیگر دور از ذهن میرسید، چیز دیگری میتوانست این جرقه را در او بزند.
باید اعتراف کنم، «مردگان متحرک» با این اپیزودِ زیبا، تاثیرگذار و رویایی، خیلی مستحکم بازگشت.
بخش زیادی از این فصل دربارهی این بود که چگونه انسانها در ساختار پیچیدهی این دنیای ترسناک جای میگیرند و چهکاری باید برای آنهایی که قادر به زندگی در آن نیستند، کنیم. برخلاف دیگران، تایریس در عکسِ جادهی روانی آدمهای آخرالزمان حرکت میکرد. بیشتر کاراکترها در برخورد با زامبیها خشنتر میشوند، اما تایریس از معدود کسانی بود که به مرور در مقابل ضرباتِ شلاقِ اتفاقاتِ پیراموناش، به تاریکی پناه نبرد یا همچون ریک و دیگران پوستکلفت نشد، بلکه همینطوری دلرحمتر و از لحاظ روحی ضعیفتر شد. تمام اینها برای شروع بود؛ کمی نگذشته بود که پیدا شدن سر و کلهی مردگان در قالب خیال و توهم، مرگ تایریس را به عمق معنایی بیشتری سوق داد و آن را از مرگ دیگر شخصیتهای مهم سریال جدا کرد و نور تازهای روی آدمهای این دنیا انداخت و از زاویهای تازهای برای لرزاندن قلب ما وارد شد. اصولا این تصاویر خوابمانند، چندان سیستم روایی تازهای نیست، اما سازندگان خیلی خوب توانسته بودند این کلیشه را با پرداختی قوی پنهان کرده و از عنصر ارواح استفادهی موسیخکنندهای بکنند. البته از آنجایی که تایریس هم مراحل پایانی مرگ را سپری میکرد و درنهایت هم جان سپرد، تاثیر این تکنیک به نهایت خودش رسید، وگرنه اگر تایریس جان سالم به در میبرد، تمام این ارواحبازیها به حرکتی کاملا بیمعنا و بیخاصیتی تبدیل میشد. بنابراین، دیدن باب، بث، مارتین، میکا، لیزی و حتی فرماندار کارگر واقع شد، غیرمنطقی جلوه نکرد و به هدر هم نرفت. ما معمولا با مرگ شخصیتهایی که دوستشان داریم از فاصلهی دوری مواجه میشویم. اما در اینجا، اسکات گیمپل، نویسندهی اپیزود، با تصمیم درستی این فاصله را به طرز دراماتیکی از میان برداشته و ما را بیواسطه در مقابل حس خالص از دستدادن قرار میدهد.
همچنین درهرکدام از ارواح حاضر، اثری از تکانِ روحی و روانی تایریس وجود داشت. انگار سریال میخواست تمام قلموهایی که با آنها کاراکتر تایریس را رنگ کرده بود را کنار هم بگذارد و تصویری کامل از سفر این شخصیت نشانمان دهد. همهی رویدادهای کلیدی و انتخابهای حیاتی که به این نتیجهی خاص انجامیده بود. و اکنون تایریس در حال خونریزی از زخمِ گازگرفتگی یک زامبی، در خانهی قدیمی نوحا به گوشهای رانده شده و باید با تمام تصمیمات این زندگی تازهاش روبهرو شود و با وجود جملاتی مثل «باید حسابتو پس بدی» و «قیمت بالای زندگی» که مدام در سرش تکرار میشد، همهچیز نشان از این داشت که تایریس اکنون باید جواب تمام کارهایی که کرده- –خوب و بد- را پس دهد. همهی آدمهای زندگیاش، منفی و مثبت، صف کشیدهاند که سوال کنند. اینکه وزنهی انتخابهای آدمی در چنین موقعیتی به کدام سو سنگینی میکند، به آن فرد بستگی دارد. راستی، آیا هرکسی که در دنیای «مردگان متحرک» میمیرد هم با چنین صحنهای در ناخودآگاهاش مواجه میشود و تمام تصاویر گذشته جلوی چشمهایش رژه میروند؟ برگردیم به همان چیزی که در ابتدا گفتم: تمام بستهی این اپیزود به خوبی پیچیده شده بود و نحوهی بازشدناش هم همان چیزی که شد باید میشد. مونتاژ سکانس افتتاحیهی اپیزود به جای نشان دادن اتفاقات گذشته، در حال پردهبردای و ناخنکزدن به چیزهایی بود که تا دقایقی دیگر از راه میرسیدند و این حقه به طرز جذابی خوب از کار درآمد و محکم به بار نشست.
انگار سریال میخواست تمام قلموهایی که با آنها کاراکتر تایریس را رنگ کرده بود را کنار هم بگذارد و تصویری کامل از سفر این شخصیت نشانمان دهد.
چون خیلی از ما تصور میکردیم، همه در حال عزاداریِ بث هستند و اصلا فکرش را نمیکردیم که بعد از بث به این زودیها فرد دیگری را هم از دست بدهیم. پس، دلیل دیگری که این اپیزود را در برانگیختن احساساتِ ما موفق کرد به خاطر همین بود که تا لحظهی آخر تقریبا مطمئن نبودیم که تایریس به مرگ آری خواهد گفت. تمام اینها در کنار یکدیگر، با پرداختی شاعرانه و تازه، چیزی را جلوی روی مان گذاشت که واقعا غافلگیرکننده بود. جدا از این، این اپیزود نشان داد که در کنار حملههای ناگهانی زامبیها که اجتنابناپذیر هستند، همه یکجورهایی یک روزی و در یک لحظه وا خواهند داد و خیلی ساده و دور از انتظار در زندهماندن شکست میخورند و اینجاست که سریال بالاخره به مسئلهی «باید یک جای امن پیدا کنیم»، اشاره کرد و بالاخره به آن جواب هم داد. چون همانطور که دیدید، حتی میشون هم در یک ثانیه، نزدیک بود به خاطر یک تیکه میلگرد که در گردن آن زامبی گیر کرده بود، غافلگیر شود و به کمک نیاز داشت، حتی آن کاتانای تیزش هم که همهی ما از آن به عنوان سلاح برتر یک دنیای زامبیزده یاد میکنیم، کارساز نبود و نزدیک بود او را به کشتن دهد. بنابراین، یا گروه باید هرچه سریعتر جای امنی پیدا کرده یا آنقدر افراد گروه یکی پس از دیگری کشته می شوند که دیگر هیچکس باقی نخواهد ماند!
با اینکه آن عنصر رادیو چیز کاملا جدیدی در تعریف پیشزمینهی داستانی تایریس بود، اما در بازکردن حال و روز او در لحظات آخر زندگیاش، تاثیر فراوانی داشت. تایریس با این طرز فکر پدرش که باور داشته آدم باید چشم و گوشهایش را روی اتفاقات بد دنیا باز نگه دارد، بزرگ شده است و همواره از تمام هراسهای گوشهگوشهی دنیا، اطلاع داشته. البته این باعث نشده بوده تا او به فردی مستحکم تبدیل شود، چون همانطور که شاهد بودیم، حضور او در تشعشعاتِ دنیای زامبیها، از او چیزی تازه نساخت، بلکه او را روز به روز شکنندهتر کرد. درنهایت، زمانی که او در ماشین فقط با چهرههایی آشنا روبهرو میشود، دیگر نیازی به رادیو ندارد تا چشم و گوش را از خطرات باز کند و به قول پدرش او را قویتر کند، اکنون او به جایی وارد شده که هیچ ترس و غمی وجود ندارد. جایی مثل بهشت. برای همین وقتی تایریس گفت:«خاموشاش کن»، به طرز فوقالعادهای تحت تاثیر قرار گرفتم. روی هم رفته، در حال حاضر ما بینندگان همان وضعیتی را در نتیجهگیری از سریال داریم که ریک و دیگران در مقابله با اتفاقات اخیر دارند؛ آنها از مرگ تراژیکِ دوستشان تایریس دچار تردید و غم هستند، اما برای رسیدن به واشنگتن امیدوار. ما هم از این اپیزود راضی و خوشنود هستیم و امیدوار به ادامهی ماجراها. اما تردید داریم که نکند این اپیزود هم آتشی زودگذر باشد و دوباره شاهد افتادن سریال در چاله باشیم. با این حال، فعلا که غرق شدن تایریس در لحظات پس از مرگ، کندوکاو روانکاوانهی داستان در ذهن پریشان یک انسان، قطع ناگهانی دست تایریس توسط میشون و تلاش بیثمر گروه برای نجات تایریس لحظات قدرتمندی را پی داشت.
نظر شما دربارهی این اپیزود چیست؟ بهترین سکانس را کدام میدانید، یا چه چیزی را ناامیدکننده پیدا کردید؟ لطفا دیدگاههای خود را با ما در میان بگذارید.
تهیه شده توسط
نظرات