نگاهی به سریال «Better Call Saul»؛ فصل اول، قسمت اول و دوم
پخش سریال «بهتره با ساول تماس بگیری» در حالی آغاز شد که سازندگان «بریکینگ بد» حجم سنگینی از انتظارات طرفداران را بر دوشهایشان تحمل میکردند. بعضیها شاید فکر میکردند این سریال فرعی فقط حقهای از طرف شبکهی ای.ام.سی برای پولدرآوردن بیشتر از نام بزرگ دنیای والتر وایت باشد، اما فعلا دو چیز به ما قوت قلب و امید داده است که چنین ادعایی از بیخ حقیقت ندارد. اول اینکه، «بریکینگ بد» به ما یاد داد که ما باید بیبرو برگرد به دید، تفکر و هنر وینس گیلیگان و دیگر مغزهای سریال در داستانگویی اعتماد کامل داشته باشیم و دلیلِ مهمتر اینکه اکنون دو قسمت از سریال عرضه شده و کیفیت همین قسمتها میتواند شک و تردیدهایتان را به طرز رضایتبخشی نیست و نابود کند. در همان قسمت اول متوجه میشویم که «بهتره با ساول تماس بگیری»، واقعا عالی است و نمایش آغازین قدرتمند سریال، به سرعت درگیرتان میکند. سریال هم منحصربهفرد هست و هم خیلی بوی مستکنندهی «بریکینگ بد» را میدهد و از لحاظ قاببندیهای سینمایی و عناصر زیباشناسانه و حال و هوای شخصیتها، یادآور سریال اصلی است. اینها را به علاوهی اشاره و لینکهای اجتنابناپذیری که به «بریکینگ بد» داده میشود، کنید تا رسما به آن دل ببازید.
در قسمت نخست با ساول گودمنی آشنا میشویم که فرسنگها با آن کسی که میشناختیم فاصله دارد. او هنوز چم و خمِ بیرون ریختن استعداد و خشم و تواناییهایش را پیدا نکرده. خودش مطمئن است که چیزی زیر پوستاش جنب و جوش دارد و به دنبال راهی برای فوران است. اما هنوز این دریچهی خروجی را کشف نکرده و همین مسئله او را گاهی حسابی مایوس و سرشکسته میکند و گاهی به جنبش و حرکت و گرفتن تصمیماتی میکند که هم موتور محرک شخصیتپردازی و داستانسرایی را روشن میکند و هم او را هرچه بیشتر به آن دریچهی مخفی نزدیکتر میکند و هم مایی که چیزی از پیشزمینهی داستانی این مرد نمیدانیم را هرچه عمیقتر، با دغدغهها و کش و قوسهایش آشنا میکند. این وسط این سوال مطرح میشود که: چطور سریالی مثل «ساول» میتواند حس تنش و هیجان ایجاد کند، وقتی ما از نتیجهی نهایی زندگی شخصیتهای اصلی اطلاع داریم؟ حقیقت این است که ما فعلا کاملا به پایانِ خطِ قصهی زندگی ساول گودمن نرسیدهایم و این را میتوانید از سکانس افتتاحیهی قسمت اول شاهد باشید. ظاهر سریال درحال زمینهچینی برای احتمالاتی قلقلکدهنده و فوقالعادهایی است که ممکن است در ادامه و فصلهای بعدی سر از تخم دربیاورند و غافلگیرمان مکنند. باید صبر کنیم و ببینیم سازندگان قصد دارند آن صحنهی ابتدایی قسمت اول را به چه سمت و سویی ببرند، چون در آن لحظات، اتمسفر غمزده، سیاه و خطرناکی جریان داشت.
از طرفی، دیدن گذر جیمی مکگیلِ تازهکار و ساده از چاله چولههایی که سر راهاش سبز میشوند و او را به ساول گودمن خودمان تبدیل میکنند، واقعا شگفتانگیز، احساساتبرانگیز و هیجانانگیز است. چه کسی است که از دیدن ناگهانی توکو به خودش نلرزد و حتی با اینکه از سرنوشت هردو خبر دارد، باز دچار دلهره نشود. در کنار این درام، طنز و حس شوخطبعی سریال به خوبی در همهجای داستان پخش شده و ساختار و ریتم مستحکمی به آن داده است. هرچند، برخلاف انتظارها این شوخطبعیها درکنار تزریقِ فرمول ساول گودمنی به سریال، وظیفهی مهمتری برعهده دارند و دراصل به عنوان ابزاری برای روایت شخصیت جیمی عمل میکند. ما میفهمیم جیمی درگیری دارد. زندگی و اهدافاش طبق روال پیش نمیرود. میفهمیم عمقهای مخفی و کشفنشدهی زیادی در این مردِ شارلاتانِ حقهبازِ پُرحرف وجود دارد. یکجور آسیبپذیری در جیمی است، که خودش سعی میکند این ضعف و چهرهی بهمریختهی زندگیاش را با وراجی و ادای آدمهای بیخیال را درآوردن، پنهان کند. وکیلی که برای رسیدن به جایی که باید باشد، به جان کندن افتاده است. در عین حال، تکههایی از آدمی که در آینده میشود هم را میتوان در رفتارش مشاهده کرد؛ آدمی که حسابی فرصتطلب و زیرک است و به سرعت مغزش را برای استفاده از موقعیتها به کار میاندازد. مثل زمانی که از آن اسکیتبورد بازها برای طراحی یک نقشهی خوب استفاده کرد. (نقشهای که البته به شکل بریکینگبد گونهای، دچار هزارجور پیچوخم شد). با این حال جیمی فعلا دل و جرات ندارد تا از مهارتهایش به عنوان یک مذاکرهکنندهی تند و تیز نهایت بهره را ببرد. اما این باعث نشده تا دست روی دست بگذارد و همین خواستن برای دیدهشدن، موردقبولواقعشدن و موردعشق و تشویق قرار گرفتن، کنترلاش را به دست گرفته است. این وسط یکی باید پیدا شود تا او را در مسیری که به دنبالاش است قرار دهد و ظاهرا در اپیزود دوم، سر و کلهی این محرک در قالب شخصیت، ناچو، پیدا میشود.
قسمت دوم جایی بود که هرچه نویسندگان کاشته بودند، بالاخره جوانه زد. در سرتاسر این اپیزود یک جور ریتم «بیرونریزنده» وجود داشت که به انرژی پرتحرکی در طول خط داستانی این قسمت ختم شد. در ابتدا با جیمی مکگیلی آشنا شدیم که فرق زیادی با ساولِ باتجربه و بیرحمی که میشناسیم، داشت. این یکی سعی میکرد راه راست را پیشه کند و کمکم آیندهِ رویاییِ احتمالیاش را بسازد. اما به محضِ اینکه توکو معرفی شد، همهچیز زمین تا آسمان برای ساول تغییر کرد. اول اینکه همانطور که سازندگان هم گفته بودند، شوک روبهرو شدن با توکو قابلتوصیف نیست. چون واقعا توکو آخرین نفری است که شما انتظار دارید، پست آن درب باشد. از آنجایی که ما این قاچاقچی روانیِ خطرناک را از قبل میشناسیم، لازم نیست درنگ کنیم؛ سریع این سوال مطرح میشود که حالا این وکیل ما چگونه میتواند با این قاضیِ بیکله و بیمنطق کنار بیایید و از این وضعیتِ قمر در عقرب جیم شود. حالا وقت نمایش است. ساول با سختترین پروندهاش روبهرو شده. توکو آخرین آدمی است که هرکسی میخواهد، پشت آن درب باشد، ولی همین توکو است که جرقهی آتش جیمی را میزند و در ادامه میبینیم که جیمی در اوجِ هراس و ناامیدی، احساس زنده بودن میکند. انگار این فرصت به این بازیگر داده شده تا روی صحنه برود و خودش را به همگان ثابت کند-و او در آن تلاشِ دیوانهوارش برای جلوگیری از انتقام توکو، ناخواسته نشان میدهد که چقدر در کارش حرفهای است. در این مسئله هم یکجور کمدی سیاه موج میزد، اما از این حقیقت نمیتوان گذشت که ساول واقعا در دفاع از آن اسکیتبوردرها، حکم قصاصشان را به ۶ ماه حبس کاهش داد. بیشک جیمی تند و تیزترین و حساسترین دفاعِ عمرش را در آن دادگاهِ بیابانی انجام داد. درست است که میدانستیم او از این مخمصه زنده بیرون میآمد، اما «چگونگی»اش بود که اهمیت داشت و دیالوگهای رگباری ساول و اجرای میخکوبکنندهی سازندگان، هم تاثیرگذار بود و هم حال و روز شخصیت جیمی را در معرض نمایش گذاشت. این سکانس اما نشان داد که جیمی برخلاف ساول مسئولیتپذیر است. اگر ساول گرفتار توکو می شد، به احتمال زیاد پشت سرش را هم نگاه نمیکرد و سریع فرار میکرد، ولی جیمی مثل یک وکیل قابلاعتماد ایستاد. چندی بعد در سکانس کافیشاپ شاهد بودیم که او بدجوری فکرش مشغول آن پسران است و از اینکه چقدر به «به کشتن دادن» آنها نزدیک شده بود، فکر و خیال رهایش نمیکرد. انگار دو نیمهی وجودیاش با یکدیگر درگیر بودند؛ نیمهای که میتواند بعد از اتفاقاتِ بیابان لبخند بزند و نیمهی تاریکتری که کمکم در حال نمایانترشدن است.
درنهایت، پیشنهاد ناچو هم پنجرهی جالبی روی جیمی باز کرد؛ پیشنهادی که اگر به ساول گودمن داده میشد، او چشم بسته آن را میپذیرفت. جیمی اما هنوز آن نیمهی روشن و مثبت روحاش را از دست نداده است. از طرفی او، همانند والتر وایت، میداند کار دیگری بلند نیست و فرصت صبر کردن هم ندارد. درحالی که نمایش فوقالعادهاش در کویر و در مقابل توکو هم مثل اینکه در عمقِ نادیدنی قلباش، چندان بد هم نبوده و احساس دلچسب و زندهکنندهای برایش به همراه داشته. او پیشنهاد را رد میکند و با تمام وجود در جنگ برای مراقبت از روحاش است. دیدن او در چنین شرایطی دردناک است، چون میدانیم او در پایان شکست خواهد خورد. ظاهرا شخصیت ناچو ارتباطِ فراوانی با جیمی خواهد داشت و با توجه خصوصیاتِ متفاوتاش که در مقابلِ ترسِ جیمی و خشونتِ توکو قرار میگیرد، به نظر میرسد کاراکترش چیز جدیدی برای عرضه دارد. «بهتره با ساول تماس بگیری» در دو اپیزودِ ابتداییاش، امیدوارکننده، سورپرایزکننده، دیدنی و آیندهدار احساس میشود. سازندگان خیلی خوب لایه به لایه دارند صحنه را برای نبرد اخلاقی جیمی مکگیل و ماجراهای جذابی که در پی آن میآید، آماده میکنند. این در ترکیب با توجهی دقیق سازندگان به جزییات و کارگردانی طرازبالای سریال، همه و همه نوید تجربهی درگیرکنندهای را میدهد که لیاقت نام اسپینآفِ «بریکینگ بد» را دارد.
نظر شما دربارهی این قسمت چیست؟ بهترین سکانس را کدام میدانید، یا چه چیزی را ناامیدکننده پیدا کردید؟ لطفا دیدگاههای خود را با ما در میان بگذارید.
تهیه شده در
نظرات